🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی905 من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم!
#خالهقزی906
انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم و زیرلب گفتم:
_ مادرِ ما هم جن زده شده، نه به اون زمان که کوهیار اومده بود خواستگاری، تو خونه جنجال بپا کرده بود که این چرا به تو چشم داشته! نه به حالا که یهو شده عاشق سینه چاک و طرفدار سفت و سخت آرش!
_ جون چه بدنی
_ خفه شو سارگل و برو بخواب، بسه دیگه
_ چشم ما رو نخور ما هزارتا آرزو داریم
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم
_ چراغ رو زود خاموش کن سارگل
_ چشم
پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص چشمام رو روی هم فشار دادم. کثافط چه سایزم رو هم دقیق بلد بوده که فیتِ تنم خریده!
_ آره بخدا
پتو رو از روی سرم برداشتم و با اخم گفتم:
_ چی میگی تو؟
_ حرفتو تایید کردم
_ کدوم حرفمو؟
_ همین که کثافط چه سایزتو دقیق بلد بوده
_ هوف باز بلند فکر کردم؟
_ عه فکر بود؟ فکر کردم با من حرف زدی
جوابشو ندادم و دوباره پتو رو کشیدم روی سرم
به گیسو قول داده بودم که بعد از مراسم زنگش بزنم و همه چیز رو تعریف کنم اما الان انقدر مغزم داغه که اصلا توانایی حرف زدن باهاش رو ندارم! فردا زنگ میزنم و همه چیز رو بهش میگم...
_ سارا من خوابم نمیاد
_ من چیکار کنم؟
_ بیا حرف بزنیم
دستم رو روی سرم که داغ شده بود گذاشتم و گفتم:
_ سارگل میخوام بخوابم اذیت نکن
_ تازه ساعت یازده ها
_ خب این یعنی دیروقته
_ نخواب دیگه
_ شب بخیر خواهر بادرکم!
با این حرفم دیگه ساکت شد و منم چشمام رو بستم و سعی کردم به سردردم توجه نکنم و زودتر بخوابم...
_ آبجی؟ آبجی بیدار شو این گیسو خودشو کشت بخدا، پاشو تا نیومده اینجا مارو هم بکشه
یکی از چشمام رو باز کردم و گیج و منگ به سارگل که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.