eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16هزار دنبال‌کننده
224 عکس
87 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی899 دستی روی موهام کشید و ادامه داد: _ بعدشم مثل اینکه تو متوجه نشدی اون از تو خوشش اومد
_ خلاصه بعد از اینکه همه ی اینارو تعریف کرد، ازم خواست به سارا نگم تا سوپرایز بشه و منم قبول کردم. اولش میخواستم به پدرت و سارگل بگم اما ترسیدم از دهنشون بپره و بهت لو بدن برای همین از اونا هم پنهان کردم و این کارم رو سخت تر کرد درحدی که این آخرباری مجبور شدم الکی بگم عاقت میکنم تا شاید تو مجبور بشی توی مراسم شرکت کنی و موفق هم شدم وگرنه کدوم مادری دلش میاد بچه اش رو عاق کنه که من دومیش باشم؟ حالا هم با اینکه خیلی ناراحتم که اون حرف رو بهت زدم اما خب از نتیجه اش خیلی خوشحالم طبق این چندباری که آرش رو دیدم و باهاش حرف زدم متوجه شدم که خیلی پسر خوبیه، خیلی هم سارا دوست داره، سارا هم که اونو دوست داره و یکساله بخاطرش غمگینه؛ چه چیزی بهتر از اینکه الان اون اومده خواستگاری؟ چه نتیجه ای بهتر از این؟ با این داستانی که آرش برای مامان تعریف کرده بود، از خودش یه فرشته و از منم یه عاشق ساخته بود! _ خب ساراخانم حالا بگو ببینم، اگه میفهمیدی خواستگارت کیه هم انقدر مخالفت میکردی؟ خواستم دهن باز کنم و بگم " آره " بگم که هیچ علاقه ای به اون ندارم و نمیخوام که دیگه قراری برای خواستگاری باهاشون بذاره اما قبل از اینکه من فرصت کنم حرفی بزنم، بابا گفت: _ اول اینکه کار اشتباهی کردی که از من پنهان کردی! طبق حرفات چندبار اونو دیدی و یه کلمه حرف به من نزدی! ای کاش از اولش بهم میگفتی اما حالا که دیگه همه چیز گذشته فکر کردن به اینا اشتباهه، کاریش نمیشه کرد، الان تنها چیزی که مهمه ساراست با بغض و چشمای نمدار نگاهم کرد و ادامه داد: _ یکساله دارم عذاب میکشم که چرا دخترم باید زندگیش بخاطر من خراب شده باشه؟ که چرا باید همیشه غمگین باشه؟ که چرا هیچوقت نباید واقعی و از ته دلش بخنده؟ اما حالا... امشب که فهمیدم کسی هست که دخترم رو دوست داره و این حس بینشون مشترکه، بالاخره میتونم سرم رو راحت روی بالشت بذارم و راحت بخوابم! دیگه امشب خیالم راحته که دختر منم قراره خوشبخت بشه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی900 _ خلاصه بعد از اینکه همه ی اینارو تعریف کرد، ازم خواست به سارا نگم تا سوپرایز بشه و من
دهنم بسته شد و زبونم لال! از یاد بردم هرچیزی که میخواستم بگم! فراموش کردم حرفایی که توی مغزم چیده بودم و میخواستم به مامان بگم! وقتی بابا داشت از خوشحالیش میگفت من چطور خوشحالیش رو خراب میکردم؟ وقتی داشت از اینکه قراره راحت بخوابه حرف میزد، من چطور خرابش میکردم؟! مگه دلم میومد؟! مگه میتونستم؟! نه... من اصلا نمیتونستم..‌‌. بهتره الان چیزی نگم و صبرکنم تا فردا یه موقعیت بهتر پیدا کنم و یجوری به یه بهونه ای حرفم رو بهشون بزنم _ خب دخترم حالا اگه زنگ زدن چی بگم؟ همینطور که سرم پایین بود، گفتم: _ فکرام رو میکنم و بهتون میگم _ مگه فکر هم لازمه بکنی؟ _ بعد از این همه مدت، بله لازمه _ باشه دخترم هرطور راحتی از روی مبل بلند شدم و گفتم: _ من خیلی خسته ام، با اجازه میرم بخوابم _ برو بخواب دخترم شبت خوش _ شب همگی بخیر رفتم توی اتاق و در رو پشت سرم بستم، با همون لباسا روی تختم دراز کشیدم و با بغض به سقف زل زدم... یه روزی آرزوی یه همچین اتفاقی رو داشتم؛ آرزوی اینکه آرش با خانواده اش بیاد خواستگاریم و خانواده ی منم قبول کنن... و حالا دقیقا اون اتفاق افتاده اما من دیگه ذوقی براش ندارم... گیسو همیشه چی میگه؟ میگه هرچیزی توی زمان خودش ارزش داره و اگه از زمانش بگذره برامون بی ارزش میشه! چشمام رو بستم و ناخودآگاه اون لحظه ای که آرش روی موهام رو بوسید توی ذهنم نقش بست! چقدر حس خوبی بهم داد... یه حس خیلی قشنگ... یه حسِ امن... یه حسی که بدجور به دلم نشست! سرم رو تند تند تکون دادم تا این افکار مسخره ازش خارج بشن؛ من قرار نیست کنار آرش حس امن داشته باشم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی901 دهنم بسته شد و زبونم لال! از یاد بردم هرچیزی که میخواستم بگم! فراموش کردم حرفایی که تو
آرشی که منو ول کرد و رفت و تونست یکسال بدون من دووم بیاره، باز هم میتونه اینکار رو بکنه پس من حق ندارم دوباره بهش اعتماد کنم! _ ولی شاید این یکسال به اونم بد گذشته باشه ها با شنیدن صدای سارگل از جا پریدم و هینی کشیدم! اصلا متوجه اومدنش نشده بودم! چپ چپ نگاهش کردم و با اخم گفتم: _ تو چرا هی مثل جن جلوی من ظاهر میشی؟ _ من عادی میام، تو انقدر غرق فکری که متوجه اومدنم نمیشی _ هوم _ بلند بلند هم فکر میکنی همه میشنون خب _ خیلی بلند گفتم؟ مامان اینا شنیدن؟ _ نه در اون حد نبود _ خوبه اونم اومد با همون لباسا کنارم دراز کشید و گفت: _ جوابمو ندادی _ جواب چی رو؟ _ حرفم رو، همین که گفتم شاید تو این یکسال به اونم سخت گذشته باشه شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ برام مهم نیست بهش چطوری گذشته، مهم اینه که هرطور بوده تونسته تحمل کنه _ مثل تو _ اصلا قابل مقایسه نیست _ هست! تو هم دست از تلاش برای نجات رابطه تون برداشتی و این مدت هرچند سخت اما تحمل کردی و روزهات رو گذروندی شونه ام رو بهش کوبیدم و گفتم: _ من تلاشم رو کردم اما وقتی پس زده شدم دیگه نتونستم کاری کنم و دست برداشتم _ مگه نمیگن عاشق هرچیزی رو به جون میخره؟ _ خب که چی؟ _ تو عاشق بودی اما همه چیز رو به جون نخریدی؛ اونم عاشق بود و همه چیز رو به جون نخرید! پس درواقع شما هرجفتتون مقصرید و بنظرم جفتتون لیاقت اینکه به همدیگه یه شانس دوباره بدید رو دارید چپ چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم: _ بعد از این همه سختی؟ _ لازمه بازم تکرار کنم که آدم عاشق باید هرچیزی رو به جون بخره؟ اصلا عشق یعنی همین دیگه... عشق یعنی سختی کشیدن... وگرنه اگه سختی نداشته باشه که فرقی با " دوست داشتن " نداره! عشق و دوست داشتن توی همین متفاوتن دیگه... تو باید کلی سختی بکشی تا بتونی به معشوقت برسی و این سختی رسیدن رو قشنگ تر میکنه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی902 آرشی که منو ول کرد و رفت و تونست یکسال بدون من دووم بیاره، باز هم میتونه اینکار رو بکن
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم: _ خواهرِ من! تو احتمالا فیلم زیاد میبینی که واقعیت و خیال رو با هم قاطی کردی! درضمن منظور از اون سختی کشیدن، سختیه که درجهت رسیدن باشه نه ول کردن معشوقت و تنها گذاشتنش! _ نه نه نه! آبجی خانم خیلی از آدمای عاشق اول از هم جدا شدن و بعد باز به هم رسیدن _ باشه سارگل حق با توئه _ معلومه که حق با منه پاشدم نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم و گفتم: _ من دیگه نمیتونم به آرش اعتماد کنم _ آبجی بهت برنخوره ولی خب بنظرم اون بیشتر نمیتونه بهت اعتماد کنه _ سارگل! _ دروغ میگم مگه؟ تو خیلی حق بجانبی! یعنی انگار به کل فراموش کردن که دلیل به هم خوردن رابطتون خودت بودی! درسته که آرش هم زیاده روی کرد ولی حداقل یکم بهش حق بده آبجی.‌.. تو خودت اونروز که اونارو تو باغ کنار هم دیدی چقدر شکستی؟ خب آرش هم وقتی تورو کنار کوهیار دیده و کوهیار هم که اون چرت و پرتارو بهش گفته، شکسته و خورد شده مخصوصا که بعدش متوجه شده چندبار بهش دروغ گفتی با بغض نگاهش کردم و گفتم: _ آدم عاشق بخشش بلده اما اون بلد نبود _ عین خودت که الان بلد نیستی _ آره من بلد نیستم چون دیگه عاشق نیستم _ خودتم خوب میدونی که هستی _ نیستم سارگل، من عاشق نیستم، بخشش بلد نیستم، حاضر هم نیستم همه چیز رو به جون بخرم _ داری خودخواهانه حرف میزنی با حرص مشتی توی بازوش کوبیدم و گفتم: _ سارگل تو توی سالن جلوی مامان اینا از آرش بد میگی و اینجا براش شدی دایه ی مهربون تر از مادر و همش داری ازش دفاع میکنی؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی903 پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم: _ خواهرِ من! تو احتمالا فیلم زیاد میبینی که واقعیت
پاشد روبروم نشست و با لبخند دستام رو توی دستای گرمش گرفت و گفت: _ آبجی جونم... قربونت برم... آرش کیه منه آخه؟ چه اهمیتی برای من داره؟ هیچی! این تویی که برای من اهمیت داری؛ این تویی که خواهر منی؛ این تویی که جون منی! اگه تو غمگین باشی منم غمگینم... اگه تو خوب نباشی منم خوب نیستم برای همین دارم تمام تلاشم رو میکنم که خوب بشی روی دستم رو بوسید و با لبخند ادامه داد: _ شما دوتا همدیگه رو دوست دارید فقط یه اتفاقات بدی افتاد که مجبور شدید یه مدت از همدیگه دور بشید و جدا باشید تو اشتباه کردی، اونم اشتباه کرد... تو مقصر بودی، اونم مقصر بود... تو پنهان کاری کردی و اونم به عشقش اعتماد نکرد... هر جفتتون مسیر غلط متفاوتی رو رفتید و بنظرم به یه اندازه مقصرید الانم من هم توی چشمای تو عشق رو میبینم و هم امشب تو چشمای اون عشق رو دیدم وگرنه عمراً این حرفارو نمیزدم! و بنظرم حالا که آرش داره تلاش میکنه بهت اعتماد کنه، تو هم یه تلاشی بکن شاید تونستی باز هم بهش اعتماد کنی و همه چیز رو درست کنی لبخندی هرچند تلخ روی لبهام نشست و آروم گفتم: _ تو کِی انقدر بزرگ شدی توله سگ؟ _ الان بهم توهین کردی یا ازم تعریف کردی؟ _ این حرفای قلمبه سلمبه رو از کجا یاد گرفتی _ دیگه دیگه _ قبلنا از این چیزا نمیگفتی چشمکی زد و با شیطنت گفت: _ یکی از ثمرات عشق همینه دیگه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ خیلی خب پررو نشو _ چشم... حالا من رو بیخیال... بگو ببینم حاضری تلاش کنی یا نه؟ حاضری تو هم یه قدم برداری؟ حرفای سارگل بدجور به فکر فرو بردم! تک تک حرفاش درست بود و من شاید توی ظاهر قبول نمیکردم اما پیش وجدانم نمیتونستم منکر این قضیه باشم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی904 پاشد روبروم نشست و با لبخند دستام رو توی دستای گرمش گرفت و گفت: _ آبجی جونم... قربونت
من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم! اون حس چی بود و چرا بود رو نمیدونم اما هرچی که بود انقدری قوی بود که من رو وادار میکرد! نگاهم رو از سارگل گرفتم و به ناچار گفتم: _ من آرش رو دوست ندارم سارگل _ میشه انقدر دروغ نگی؟ _ دروغ نمیگم _ آبجی تو با تک تک حرکاتت داری نشون میدی که آرش رو دوست داری، مخصوصاً با چشمات! سکوت کردم، دستم پیشش رو شده بود و نمیتونستم گولش بزنم... _ باشه آبجی هیچی نگو، منم دیگه تحت فشارت نمیذارم تا بشینی قشنگ فکر کنی و ببینی چه کاری به نفعته و چه کاری به ضررت؛ من چیزایی که میدونستم درسته رو بهت گفتم از روی تخت پاشدم و جلوی آیینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. آرایشم کمرنگ تر شده بود و لباسمم بخاطر خوابیدن روی تخت، یکم چروک شده بود _ سارگل؟ _ جانم _ مامان کِی سلیقه اش انقدر خوب شده؟ کِی سایز من رو انقدر دقیق بلد شده؟ یادمه یبار یه لباس برام خریده بود که سه سایز از من بزرگتر بود سارگل جوابی بهم نداد، از داخل همون آیینه نگاهش کردم و گفتم: _ زبونت از کار افتاد؟ لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: _ راستشو بگم؟ _ راستِ چیو _ بگم یا نگم؟ _ الان انتظار داری من بگم نه دروغ بگو؟ از روی تخت پاشد و اومد پشت سرم ایستاد، چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و با لبخند گفت: _ این لباسو مامان برات نخریده _ تو خریدی؟ _ نچ آرش جون خریده اخمام درهم شد و با عصبانیت گفتم: _ چی؟ آرش خریده؟ _ بله _ یعنی مامان رفته بهش گفته اینو بخره؟ _ نخیر! الان که تو اومدی توی اتاقت مامان گفت که آرش اینو خریده و آورده به عنوان هدیه داده با تاسف و ناباوری سرم رو تکون دادم و گفتم: _ آرش خیلی غلط کرده! حالا دیگه من انقدر بدبخت شدم که اون باید واسم لباس بخره؟!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی905 من آرش رو دوست داشتم اما یه حس خیلی قوی جلوم رو میگرفت تا نخوام به بودن باهاش فکر کنم!
انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پوشیدم و زیرلب گفتم: _ مادرِ ما هم جن زده شده، نه به اون زمان که کوهیار اومده بود خواستگاری، تو خونه جنجال بپا کرده بود که این چرا به تو چشم داشته! نه به حالا که یهو شده عاشق سینه چاک و طرفدار سفت و سخت آرش! _ جون چه بدنی _ خفه شو سارگل و برو بخواب، بسه دیگه _ چشم ما رو نخور ما هزارتا آرزو داریم چپ چپ نگاهش کردم و رفتم روی تختم دراز کشیدم _ چراغ رو زود خاموش کن سارگل _ چشم پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص چشمام رو روی هم فشار دادم. کثافط چه سایزم رو هم دقیق بلد بوده که فیتِ تنم خریده! _ آره بخدا پتو رو از روی سرم برداشتم و با اخم گفتم: _ چی میگی تو؟ _ حرفتو تایید کردم _ کدوم حرفمو؟ _ همین که کثافط چه سایزتو دقیق بلد بوده _ هوف باز بلند فکر کردم؟ _ عه فکر بود؟ فکر کردم با من حرف زدی جوابشو ندادم و دوباره پتو رو کشیدم روی سرم به گیسو قول داده بودم که بعد از مراسم زنگش بزنم و همه چیز رو تعریف کنم اما الان انقدر مغزم داغه که اصلا توانایی حرف زدن باهاش رو ندارم! فردا زنگ میزنم و همه چیز رو بهش میگم... _ سارا من خوابم نمیاد _ من چیکار کنم؟ _ بیا حرف بزنیم دستم رو روی سرم که داغ شده بود گذاشتم و گفتم: _ سارگل میخوام بخوابم اذیت نکن _ تازه ساعت یازده ها _ خب این یعنی دیروقته _ نخواب دیگه _ شب بخیر خواهر بادرکم! با این حرفم دیگه ساکت شد و منم چشمام رو بستم و سعی کردم به سردردم توجه نکنم و زودتر بخوابم... _ آبجی؟ آبجی بیدار شو این گیسو خودشو کشت بخدا، پاشو تا نیومده اینجا مارو هم بکشه یکی از چشمام رو باز کردم و گیج و منگ به سارگل که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی906 انقدر عصبی بودم که فراموش کردم سارگل کنارمه و لباس رو کامل درآوردم و لباسهای خودم رو پ
درحالی که هنوز مغزم خواب بود، گفتم: _ چی میگی اول صبحی سارگل؟ _ بابا گیسو زنگ زده بهت دیده جواب نمیدی، زنگ زده به من بیدارم کرده، پاشو زنگش بزن میخوام بگیرم بخوابم چشمام رو چندبار باز و بسته کردم تا خواب ازشون بپره و موبایلم رو برداشتم‌. صفحه اش رو روشن کردم تا به گیسو زنگ بزنم که همون لحظه خودش زنگم زد تماسش رو جواب دادم و گفتم: _ بله _ بله و زهرمار، عوضی انگار تو عادت کردی هی جواب تلفنای منو ندیا! مگه قرار نشد تا خواستگاری تموم شد به من زنگ بزنی؟ برا چی نزدی؟ غلط کردی کپه ی مرگتو گذاشتی و بدون اینکه همه چیز رو برام توضیح بدی گرفتی خوابیدی خمیازه ای کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم: _ گیسو ساعت چنده؟ _ شیش _ شیش صبح یا عصر؟ _ خری؟ معلومه که صبح چشمام از حدقه بیرون زد! با تعجب نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و وقتی دیدم واقعا شیش صبحه، با حرص گفتم: _ مرده شورتو ببرن گیسو! ساعت شیش صبح زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟ _ حقته، تا تو باشی همون دیشب به من زنگ زدی _ برو گمشو تا بخوابم؛ بعد که بیدار شدم همه چیزو میگم برات _ نه اصلا راه نداره _ بخدا الان مغزم خوابه، هیچی یادم نیست _ ای بمیری سارا _ باشه شب بخیر _ بیدار شدی زنگم میزنی؟ _ بیا خونمون، البته الان نیایی، یه سه چهارساعت دیگه بیا _ زشت نیست صبح جمعه؟ _ نه خداحافظ _ برو بمیر خداحافظ گوشیم رو قطع کردم و پرتش کردم روی میز و چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم که صدای سارگل رو شنیدم... _ میخواد بیاد اینجا؟ _ اوهوم احتمالا _ پانشه الان بیاد باز بیدارمون کنه _ نه خداروشکر روش نمیشه سارگل دیگه چیزی نگفت و منم پتو رو کشیدم روی سرم و چیزی نگذشت که خوابم برد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی907 درحالی که هنوز مغزم خواب بود، گفتم: _ چی میگی اول صبحی سارگل؟ _ بابا گیسو زنگ زده بهت
_ آبجی تصمیمت رو گرفتی یا نه؟ همینطور که موهام رو دم اسبی بالای سرم میبستم، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ سارگل نخوای شروع کنیا _ فقط یه سوال پرسیدم خب _ نپرس، نگو، دخالت نکن، بیخیال من شو، اوکی؟ دهنش رو کج کرد و گفت: _ نات اوکی _ مگه من تو رابطه ی تو دخالت میکنم آخه؟ _ پس نه! کی بود میگفت باید حتما یه روز پسره رو ببینم _ گفتم ببینم، نگفتم دخالت کنم! اومد حرفی بزنه که صدای مامان از بیرون اومد: _ دخترا بیایید گیسو اومده فرصت رو غنیمت شمردم و سریع از اتاق بیرون رفتم، مامان کنار در سالن منتظر گیسو ایستاده بود و بابا هم نبود. نگاهی به ساعت انداختم، عقربه ها روی عدد یازده بودن! گیسوی بیچاره تا الان چطوری طاقت آورده و جلوی خودش رو گرفته؟ _ سلام دخترم خوش اومدی _ سلام خاله جون خوبید؟ شرمنده مزاحم شدم _ این حرفا چیه؟ مراحمی، بیا تو دخترم گیسو اومد داخل و با دیدن من چشم غره ای بهم رفت و با حرص گفت: _ سلام خانمِ خوش خواب لبخندی زدم و جوری که حرصش رو دربیارم، گفتم: _ سلام به خانمی که داره از فضولی میترکه چشم و ابرویی اومد که یعنی جلوی مامانت چیزی نمیتونم بگم، منم خندیدم و حرفی نزدم _ گیسوجان صبحونه خوردی؟ _ بله خاله جون ممنون _ خب سارا پس تو بیا صبحونتو بخور خودم رو روی یکی از مبلها انداختم و گفتم: _ گشنه ام نیست، صبرمیکنم تا ناهار _ ضعف میکنی تا اون موقع، دیشبم که شام نخوردی _ نمیخوام مرسی _ خیلی خب پس من برم ناهار رو آماده کنم مامان رفت توی آشپزخونه و به محض رفتنش، گیسو اومد کنارم نشست و با حرص نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: _ گور به گور شده چرا انقدر دیر بیدار شدی؟ _ من خیلی وقته بیدارم، تو خودت نیومدی _ آره از چشمای پف کرده ات معلومه
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی908 _ آبجی تصمیمت رو گرفتی یا نه؟ همینطور که موهام رو دم اسبی بالای سرم میبستم، چپ چپ نگا
شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم: _ خب تو زودتر میومدی _ منتظر موندم بیدار بشی زنگم بزنی اما هرچی صبرکردم دیدم خبری ازت نیست و انگار به لقاء الهی پیوستی! خلاصه که دیگه خودم پاشدم اومدم _ لقاء الهی؟ _ کوفت حالا نمیخواد غلط املایی بگیری! بگو ببینم دیشب چیشد؟ یارو کی بود؟ میشناختیش؟ با یادآوری دیشب لبخند روی لبم پاک شد و جاش رو به اخم بین ابروهام داد! با ناراحتی سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ اوهوم _ وا میشناختیش؟ کی بود مگه؟ از فامیلاتون؟ _ اگه بگم کی بود باورت نمیشه گیسو _ مگه کی بود؟ بگو دیگه جون به لبم کردی سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، نگاهش پر از کنجکاوی بود! شاید اگه تو یه موقعیت دیگه بودم کلی اذیتش میکردم اما توی این موضوع اصلا حوصله نداشتم پس بدون معطلی گفتم: _ آرش چشماش از حدقه بیرون زد و دهنش باز شد! با تعجب نگاهم کرد و زیرلب گفت: _ چی؟ _ خواستگار دیشب من آرش بود _ مگه...مگه میشه؟ _ حالا که شده گیج و منگ نگاهم کرد و چیزی نگفت! از قیافه اش یه لحظه خنده ام گرفت و گفتم: _ ویندوزت سوخت؟ _ سارا داری مسخره بازی درمیاری؟ _ نه _ داری اذیتم میکنی؟ _ نه! _ یعنی آرش؟ وای مگه میشه؟ چطوری آخه؟ _ قضیه اش مفصله _ یعنی خواستگار دیشبی که برای تو اومده بوده آرش بوده؟ خود آرش؟ همون آرش؟ _ آره دیگه گیسو! تو که بیشتر از من شوک زده شدی _ زود باش تعریف کن ببینم به سارگل که تازه از اتاق بیرون اومده بود نگاه کردم و گفتم: _ سارگل توروخدا تو بیا براش تعریف کن من واقعا حوصله ندارم بگم _ باشه الان میاما یه سر رفت توی آشپزخونه و بعد اومد کنار گیسو که هنوز بهت زده بود نشست و همه چیز رو از سیر تا پیاز براش تعریف کرد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی909 شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم: _ خب تو زودتر میومدی _ منتظر موندم بیدار بش
حرفای سارگل که تموم شد، قیافه ی گیسو از اون حالت بهت زده دراومد و به یه لبخند مرموز روی لبهاش و ذوقِ توی چشماش تبدیل شد! وقتی قیافشو دیدم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _ خفه شو گیسو _ وا من که هنوز چیزی نگفتم! _ خواستم پیشواز برم که نخوای زر الکی بزنی _ ولی خدایی عجب حرکت خفنی زده! یعنی به عقل جن هم نمیرسید که خواستگارت اونه! با ابروهاش اشاره ای به مامان که توی آشپزخونه بود، کرد و گفت: _ خاله هم چه پایه بوده و ما خبر نداشتیما سارگل آروم خندید و گفت: _ البته آرش همه چیز رو با سانسور براش گفته ها _ والا اینطور که تو میگی خاله انقدر از آرش خوشش اومده که اگه میگفته من به سارا تجاوز کردم هم خاله میگفته نوش جونت پسرم گوشت بشه به تنت با این حرف مسخره اش جفتشون غش غش خندیدن و منم یه پس گردنی نثار دوتاشون کردم و گفتم: _ هرجفتتون خفه شید، خب؟ حوصله ندارم گیسو که اخمای من رو دید، دست از مسخره بازی برداشت و جدی شد و گفت: _ خب حالا تو میخوای چیکار کنی؟ با اعصاب خوردی زانوهام رو آوردم بالا و بغل کردم و گفتم: _ نمیدونم گیسو! من دیشب تا اومدم دهن باز کنم و بگم که آرش رو نمیخوام، بابام شروع کرد از خوشحالیش و رضایتش نسبت به این قضیه حرف زد و منم دلم نیومد ذوقش رو خراب کنم و چیزی نگفتم _ عه عمو هم پسندید؟ _ اوهوم _ انگار همه راضی ان جز عروس خانم _ بله دیگه جز اصل کاری! _ خب حالا قراره چی بشه؟ شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ نمیدونم، باید یجوری به بابا بگم دیگه _ چی میخوای بگی که دیشب نمیتونستی بگی؟ _ بخدا نمیدونم... من فعلا هیچی نمیدونم گیسو اومد حرفی بزنه اما همون لحظه مامان از آشپزخونه بیرون اومد و اونم ساکت شد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی910 حرفای سارگل که تموم شد، قیافه ی گیسو از اون حالت بهت زده دراومد و به یه لبخند مرموز ر
_ دخترا یکدومتون برید باباتون رو صدا بزنید دیگه دم ظهره بیدار بشه با تعجب نگاهش کردم و گفتم: _ مگه بابا هنوز خوابه؟ _ دیشب تا صبح از خوشحالی بیدار بود، نماز صبحش رو که خوند خوابید احساس عذاب وجدان کل وجودم رو گرفت! بابا تا صبح از خوشحالی خوابش نبرده و منِ احمق میخوام بزنم این خوشحالیش رو خراب کنم _ برید بیدارش کنید که کم کم ناهار داره حاضر میشه ها سارگل روی مبل دراز کشید و گفت: _ من که حال ندارم پاشم، خسته ام، این دوروز اندازه ی دوسال کار کردم بالشت رو انداختم روی صورتش و با اخم گفتم: _ حالا یه روز کار کردیا، نمیری یوقت _ والا خودت دست به سیاه سفید نزدی _ من عروس بودم مثلا _ خب خوبه! نوبت منم میشه دیگه، اون موقع تو باید همه ی کارارو بکنی و منم میشینم نگاه میکنم گیسو خندید و آروم مثلا طوری که مامان نشنوه گفت: _ کی تورو میگیره آخه؟ اما مامان شنید و با خنده گفت: _ ایشالا به وقتش نوبت شما دوتا هم میشه _ نوبت من که شده _ جداً؟ خبریه گیسوجان؟ _ بله مگه شما نمیدونید خاله؟ مامان نگاهی به من انداخت و گفت: _ نه نمیدونم، سارا چیزی نگفته بهم از روی مبل پاشدم و گفتم: _ وقت نشد بگم، تا من میرم بابا رو بیدار کنم خودت تعریف کن گیسو دیگه منتظر نموندم تا حرفاشون رو بشنوم و رفتم توی اتاق. بابا توی رخت خوابش دراز کشیده بود و خواب بود. رفتم کنارش نشستم و با دقت نگاهش کردم؛ یه لبخند خیلی ملیح روی لبهاش بود اما رنگش پریده بود! قربونش برم حتما چون تا صبح بیدار مونده اینطوری رنگش پریده، به خودشم که نمیرسه، خیلی وقته برای قلبش چکاپ نرفته! باید توی اولین فرصت خودم حتما یه چکاپ و دکتر ببرمش تا خیالم راحت بشه...