🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#399 ازجام بلند شدم که دستمو گرفت ودرحالی که صداش آروم شده بود گفت: _کجا؟ _میرم برات قرص پیداکنم..
#400
لباس هامو عوض کردم.. حالا که با آرش رابطه ام صمیمی ترشده بود باید محافظه کار می بودم و بااحتیاط پیش میرفتم..
شلوار زخیم و بلوز آستین بلند یه گرد پوشیدم و جلوی آینه ایستادم...
لباسام علاوه بر پوشیده بودنشون، گشاد و آزاد هم بودن وبرجستگی های بدن رو نشون نمیدادن...
موهامو دم اسبی بالای سرم محکم بستم و یه کوچولو رژ لب زدم..
همین کافی بود.. دلم میخواست بیشتر باشه اما با آرش تنها بودم.. جدایی از علاقه آرش یه پسرجوانه با غریضه های خاص خودش.. دلم نمیخواست هنوز هیچی نشده اول کاری بندو آب بدم...
بیخیال آینه شدم و به طرف جعبه ی قرص های خودم رفتم شاید قرصی واسه آرش پیداکنم..
فقط یک بسته سرماخوردگی داشتم.. نمیدونستم چی تب رو پایین میاره...
یه کم فکر کردم ودر آخر باخودم گفتم اول این قرص رو بهش میدم اگه خوب نشد میبرمش دکتر...
ازاتاق اومدم بیرون و باچشم دنبال آرش گشتم..
انگار هنوز ازاتاقش بیرون نیومده بود...
یه کم دیگه منتظرش موندم اما خبری ازش نشد..
نگران پله هارو بالا رفتم و تقه ای به در اتاقش زدم...
_آرش؟
_بیا تو!
آهسته گوشه ی در روباز کردم .. روی تختش دراز کشیده و ساعدش روی چشماش گذاشته بود.. هنوز لباس های بیرونی تنش بود...
وارد اتاق شدم و باتعجب گفتم؛
_وا؟؟؟ تو که هنوز لباس هاتو در نیاوردی!
دستش رو از روی چشمش برداشت وباچشم های به خون نشسته نگاهم کرد وبامکث گفت:
_نمیتونم.. سرم خیلی درد میکنه!