#349
به طرف ماشینش رفت ودر سمت راننده رو باز کرد و همزمان گفت:
_بازم تهدید؟ نکنه میخوای نامزدت رو واسم خبر کنی؟
بافکر اینکه میخواد بره بالحن آرومی که مبادا ازرفتن منصرفش کنم گفتم؛
_واسه چی اومدی؟ چیکارم داری آرش؟
_صبرکن الان میام بالا بهت میگم!
باحرفش وحشت زده آب دهنمو قورت دادم و باصدایی که ازترس و سرما می لرزید گفتم:
_یعنی چی؟ توحالت خوبه؟ یعنی میای بالا؟ ببین دیونه بازی در نیاری ها...
در ماشین رو دوباره بست و دزدگیرش رو زد و قفلش کرد..
داشت به طرف خونه ی ما میومد که با وحشت گفتم؛
_خیلی خب میام.. میام..
سرجاش ایستاد و به بالا نگاه کرد... انگار باور نکرده بود..
باتایید دستمو به نشونه ی ایستادن تکون دادم وگفتم:
_گفتم میام.. برگرد برو توماشینت بشین خودم میام...
_اگه نیای....
عصبی میون حرفش پریدم و میون فک قفل شده ام گفتم:
_میاممممم... خدالعنتت کنه میام!! جلب توجه نکن ببینم چه خاکی توسرم میکنم...
#348
_زده به سرت؟ مگه من صاحب ندارم که هروقت بخوام ازخونه بیام بیرون؟ پدرومادرم خونه هستن.. نمیتونم وا... من میگم برو تو میگی بیا؟!
_فقط چند دقیقه.. قول میدم بعدش میرم!
_ای خدا... چرا نمیفهمی؟ نمیتونم بیام.. توروخدا برو آرش بابام بفهمه خیلی بد میشه.. ببین خودتم خیس بارون شدی سرما میخوری خواهش میکنم برو!
باپرخاش و صدای بالا رفته اسممو صدازد..
_سارا؟؟؟؟؟؟
_چیه؟ چیه؟ چی میگی؟؟؟
یه کم مکث کرد ودوباره با لحن آرومی گفت:
_صبرمیکنم وقتی خوابیدن بیا!
_وای.. خدایامنو بکش.. ببین بخدا اگه نری زنگ میزنم به پلیس.. منو دیونه نکن!
تک خنده ی کرد وبا حرص گفت:
_منوتهدید نکن.. تا نیای پایین ازجام تکون نمیخورم!
باحالت زار والتماس گفتم:
_نمیشه.. بابا نمیتونم.. بخدا نمیتونم.. لج نکن!
انگار متوجه لرزش صدام شد وفهمید سردم شده چون بی توجه به حرفم گفت:
_بروتو سرمامیخوری!
_من سرما میخورم؟ به خودت نگاه کردی؟
_من مهم نیستم.. بروتو...
_ببین.. توالان برو.. فرداهرکجا که بگی میام حرف بزنیم باشه؟
خندید و باحالت بامزه ای گفت:
_بچه من توروبزرگت کردم.. گولت رو نمیخورم!
_خیلی خب پس هرچقدر میخوای بمون.. عواقبش پای خودت
#349
به طرف ماشینش رفت ودر سمت راننده رو باز کرد و همزمان گفت:
_بازم تهدید؟ نکنه میخوای نامزدت رو واسم خبر کنی؟
بافکر اینکه میخواد بره بالحن آرومی که مبادا ازرفتن منصرفش کنم گفتم؛
_واسه چی اومدی؟ چیکارم داری آرش؟
_صبرکن الان میام بالا بهت میگم!
باحرفش وحشت زده آب دهنمو قورت دادم و باصدایی که ازترس و سرما می لرزید گفتم:
_یعنی چی؟ توحالت خوبه؟ یعنی میای بالا؟ ببین دیونه بازی در نیاری ها...
در ماشین رو دوباره بست و دزدگیرش رو زد و قفلش کرد..
داشت به طرف خونه ی ما میومد که با وحشت گفتم؛
_خیلی خب میام.. میام..
سرجاش ایستاد و به بالا نگاه کرد... انگار باور نکرده بود..
باتایید دستمو به نشونه ی ایستادن تکون دادم وگفتم:
_گفتم میام.. برگرد برو توماشینت بشین خودم میام...
_اگه نیای....
عصبی میون حرفش پریدم و میون فک قفل شده ام گفتم:
_میاممممم... خدالعنتت کنه میام!! جلب توجه نکن ببینم چه خاکی توسرم میکنم...
#350
آهسته پنجره رو بستم و برگشتم توی اتاق...
حالا چه خاکی توسرم بریزم.. این پسره دیونه اس.. معلوم نیست چی ازجونم میخواد...
یه لحظه به ذهنم رسید به نسیم خبر بدم اما پشیمون شدم..
اومدم به ارسلآن زنگ بزنم اما هرکاری کردم اون هم نتونستم..
یه جورایی ته دلم خودمم دلم میخواست برم پایین اما نمیدونستم با مامان اینا چیکار کنم!
سارگل رو صداش زدم وبه ثانیه نکشید اومد توی اتاق...
_چی شد؟
_نمیره.. نمیدونم چه گلی به سرم بزنم.. هرکاری میکنم نمیره!
_چرا؟ باهاش حرف زدی؟ چی میخواد؟
_میگه برم پایین کارمهمی داره.. به هیچ سراطی هم مستقیم نیست!
_چیکار؟ نمیتونه پشت تلفن بگه؟
باعجز روی تخت نشستم چنگی به موهام زدم ونالیدم:
_نمیدونم! اصلا چطوری برم؟
بابا همینطوریش تا توی اتاق اومدم دنبالم اومد..
_بابا که خوابید.. مامانم داره میخوابه.. اگه میخوای من سرگرمش میکنم زود برو برگرد..
_نه.. شرمیشه.. صبرمیکنم اونم بخوابه...
رفت کنار پنجره ایستاد و با لحن احساسی گفت:
_جواب ندادی اومد زیرپنجره اتاقت...
اونقدر منتظرشد تا باهات حرف بزنه.. چقدر کارش قشنگ بود.. دلم خواست...
_سارگل؟
#351
به طرفم برگشت و گفت:
_چیه خب؟ به نظرتو کارش قشنگ نبود؟ هنوزم شک داری دوستت داره؟
_سارررگلللل!
اومد کنارم نشست و با ذوق گفت:
_وای آجی توروخدا فکر اون کوهیار عوضی خیانتکار رو ازذهنت بنداز بیرون..
بخدا اگه اون لیاقت تورو داشته باشه..
توی ذهنت مرورکن.. ببین کدوم بار کوهیار ازاین کارها کرده؟ توی اون هشت سالی که ادعای عاشقی میکرد جز اینکه همیشه درحال قهر بود و تو در حال نازکشی چی یادت میاد؟
کدوم دفعه تو قهرکردی وکوهیار نازت رو کشید؟ اون فقط نقش آدم های عاشق رو بازی میکرد اما بخدا عاشقت نبود..
_بسه سارگل.. خواهش میکنم!
_باشه اصلا من خفه میشم.. اما جون بابا به حرفام فکرکن.. باشه؟
_بروببین مامان چیکار میکنه؟ اون دیونه زیربارون سرما میخوره!
باذوق نگاهی بهم انداخت وگفت:
_دیدی توهم نگرانشی!!!
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم که چشمکی زد وگفت:
_نگران نباش توماشین نشسته...
_میری یا میخوای رواعصابم بری و بندازمت بیرون؟
_میرم سگ اخلاق مهربون..
سارگل رفت و بی اراده ذهنم سمت حرفایی که زد کشیده شد!
#352
حق با سارگل بود.. یادم نمیومد وقتایی که قهر بودیم حتی یک بارش رو کوهیار پیش قدم شده باشه واسه آشتی..
بهم محبت کرده بود که عاشقش شده بودم خیلی هم محبت کرده بود اما درکنار عشقش همیشه تو پریز بود وهمیشه دنبال بهونه واسه قهرکردن و من هم منت کشی واسه آشتی!
داشتم پیام هایی که آرش فرستاده بود رو دونه دونه باز میکردم که همشون پیام خالی بودن بجز چندتای آخر که نگرانم شده بود و آخری هم که گفته بود میام جلو خونتون!
بیشتر ازنیم ساعت طول کشید که سارگل اومدتوی اتاق وگفت:
_بدون استرس برو صدای خُرخُر جفتشون خونه رو برداشته...
دراتاقشونم بستم خیالت راحت کسی نمیفهمه!
ازجام بلندشدم و بوسه محکمی به گونه اش زدم گفتم:
_دردت به جونم.. مرسی نفس آجی!
_خدانکنه.. تابرگردی نگهبانی میدم.. حواست به گوشیت باشه تک انداختم فوری خودتو برسون!
باعجله کابشن مشکی سارگل رو که دم دست بود پوشیدم
و شالمو سرم کردم و ازاتاق زدم بیرون!
ساعت دو نصف شب.. پاورچین پاورچین ازخونه زدم بیرون و خودمو به ماشین کوهیار رسوندم...
#353
درماشین روبازکردم صندلی جلو نشستم..
_حداقل برو جلوتر وایسا جلوی خونه شرمیشه!
بدون حرف ماشینوروشن کرد و رفت سرکوچه نگهداشت ودوباره ماشینو خاموش کرد!
کامل به طرفش برگشتم و باحرص گفتم:
_چی میخوای؟ واسه چی اومدی؟
اما آرش بدون حرف فقط نگاهم میکرد..
توی سکوت چشم هاش روی اجزای صورتم میچرخید..
کابشنش رو درآورده بود پلیور سفید تنش بود و خشک بود فقط موهاش خیس بود وچند تار موهاش روی پیشونیش ریخته بود...
_منوکشوندی اینجا که سکوت کنی؟
درحالی که هنوزم نگاهش توی صورتم می چرخیدگفت:
_این دیونه بازی ها چیه سارا؟ چرا خونه رو ترک کردی وبی خبر رفتی؟
_دیونه منم یاتو؟ باکاری که جلوی نامزدت کردی توقع داری توی اون خونه بمونم؟ خیلی دلت میخواد نسیم جونت رو بندازی به جونم؟ فکرکردی با اون کارت نسیم همینجوری از کنارمون میگذره؟
_کدوم کار؟ از نسیم میترسی؟ من کار اشتباهی کردم که بخوام بابتش از اون بترسم!
باچشم های گرد بهش نگاه کردم.. چطور میتونه این همه وقیح باشه؟
_جلو نامزدت که اونقدر دوستش داری که بخاطرش میخوای قید خانوادت رو بزنی و باهاش بری خارج از کشور زندگی کنی منو می بوسی ومیگی کارت اشتباه نبوده؟
#354
_چندصد دفعه باید بگم من نسیم رو دوست ندارم و علت رفتنم هیچ ربطی به اون نداره؟!
_من به ربطی نداره علتش هرچی باشه.. بااون که میری.. باصدای بلند حرفمو قطع کرد...
_نمیرم..!
باگیجی نگاهش کردم... باصدای تحلیل رفته زمزمه کردم..
_چی؟
_یک باربرای همیشه بهت میگم ودیگه تکراش نمیکنم..
من نه عاشق نسیم بودم نه هستم ونه هرگز قراره عاشقش بشم..
ماجرای ازداجمونم فرمالیته بوده وهست وخواهد بود..
هدفم از رفتن به خارج کشور رفتن هم یه ماجرایی داره که فعلا نمیتونم بهت بگم!
گیج بودم.. خیلی گیج.. اونقدر که زبونم نمی چرخید چیزی بگم!
_حالا میشه بگی با وجود همه ی این ها چرا باید از اون بترسم؟
داشت چرت وپرت میگفت.. خودم باچشم های خودم دیده بودم که همدیگه رو بوسیدن..
عشق بازی هاشونو.. اون همه عکس که توی گوشیش بود.. مگه میشه عاشق کسی نباشی وگوشیت پر از عکس های اون باشه؟
سری تکون دادم وگفتم:
_با اینکه مسخره است.. اما چرا این حرف هارو داری به من میگی؟
_یعنی اینقدر خنگی که نمیدونی چرا؟
#355
باهمون گیجی گردنمو کج کردم وگفتم:
_نمیدونم....
_یه سوال ازت بپرسم قسم جون باباتو میخوری که راستش رو بگی؟!
_نه! من قسم جون بابامو واسه سوالی که نمیدونم چیه نمیخورم!
_پس من قسمت میدم.. جون بابات بهم راستش رو بگو..
اون روز راست گفتی که پیش اون یارو نامزد سابقت بودی؟
توچشم هاش نگاه کردم و بی اراده قلبم حقیقت رو گفت:
_باخواهرم بودم...
_چرا گفتی با اون قرار داری؟ بعدش که برگشتی چرا گفتی بااون بودی؟
لب گزیدم.. سرم روپایین انداختم وگفتم:
_چه فرقی میکنه؟ الان حقیقت رو بهت گفتم دیگه!
دستش رو زیرچونه ام گذاشت و مجبورم کردنگاهش کنم...
_به من نگاه کن... حرف که میزنی توچشمام نگاه کن!
به چشماش نگاه کردم...
_چرا اونجوری گفتی؟
_دیگه مهم نیست...
_مهمه سارا... خواهش میکنم بگو.. پشت سوالم یه موضوعی هست که میپرسم!
_چه موضوعی؟
_جواب منو بده! چرا اونجوری گفتی؟
باکلافگی گفتم:
_به فرض که اونجوری گفتم تا تلافی کنم
و همونطور که حرصم دراومده بود حرصت رو دربیارم!
بامکث کوتاهی نگاهی به لبم انداخت وگفت؛
_چرا حرصت دراومده بود؟
_میخوای چی برسی؟
_به اینکه توهم مثل من که عاشقت شدم دوستم داری؟
#356
باشنیدن حرفش قلبم و مغزم باهم ازکار افتادن...
حس کردم قلبم دیگه نمیزنه و تو هوام...
_چ.. چی؟
_دوستت دارم...
_تو... تو.. چی داری میگی؟
دستمو گرفت و روی قلبش گذاشت...
_دارم میگم این لعنتی فقط واسه تو میزنه! وقت عاشق شدنم نبود..
نمیخواستم عاشق بشم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نه دلی واسم مونده نه عقلی.. همه رو ازم گرفته بودی.. اونقدر شیفته ات شدم که حتی خودتم نمیتونی بفهمی باهام چیکار کردی!
نمیدونم چرا با حرفاش داشتم گریه میکردم..
دلم یه جوری بود.. یه آشوب شیرین توی دلم به پا شده بود که بیا وببین...
_تو سه روز که ازت بیخبر بودم
با فکر اینکه نکنه راست گفته باشی وواقعا با اون باشی دیونه شدم.. اونقدر دیونه که به کشتن جفتتون فکرمیکردم..
اگه امروز گیسو رو با تهدید اخراج شدن مجبور نمیکردم بگه کجایی هنوزم فکرمیکردم پیش اونی ..
توی سکوت فقط نگاهش میکردم واشک میریختم...
دستاشو قاب صورتم کرد و گفت:
_چرا گریه میکنی؟
_من رو دوست داری و رژ لب نامزدت رو بابوسه پاک میکنی؟ انتظار داری باورکنم؟
_چیییییی؟؟؟؟
#357
دست هاشو پس زدم و باحرص گفتم:
_ولم کن ببینم خرخودتی..! فکرمیکنی من گول حرف هاتو میخورم؟ فکر کردی رژ لب دلبر خانومت رو ندیدم؟
تک خنده ای کرد و بدون حرف فقط نگاهم کرد....
_چیه؟ چرااونجوری نگام میکنی؟ فکر نمیکردی دستت رو خونده باشم نه؟
باهمون نگاهش که تهش یه عشق شیرین موج میزد سرشو به نشونه ی نفی تکون داد وگفت؛
_نچ... فکر نمیکردم اینقدر حسود باشی.. پس واسه این موضوع قهر کرده بودی؟
باحرص گوشه ی چشمم رو چین دادم و گفتم:
_خوشم میاد انکارشم نمیکنی!
این دفعه تک خنده اش تبدیل به خنده شد و باخنده گفت؛
_همین کارهارو کردی عقل از سرم پروندی.. دیونه من شب قبلش چی بهت گفتم؟ نگفتم ازوقتی عاشق شدم حتی اونو لمسش هم نکردم؟
سرم روپایین انداختم که دوباره دستش رو زیرچونه ام برد ومجبورم کرد نگاهش کنم..
_به من نگاه کن... مگه نگفتم بهت خیانت نمیکنم؟ حرفامو جدی نگرفتی نه؟
_میخوای بگی رژلب پاک شده ی نسیم کار تو نبوده؟
_معلومه که نبوده! من بجز لب های تو هیچ لبی رو نمی بوسم...
باحرفش لپ هام گل انداخت و گوشام داغ شد...
ببینم تورو.. باز خاله قزی سرشو پایین انداخت که!
#358
خجالت زده باصدایی که خودمم به زور شنیدم گفتم:
_اون همه آرایش بدون رژ....
دستاشو قالب صورتم کرد و گفت:
_نسیم باهوشه.. خیلی هم باهوش.. تموم کارهاش با برنامه اس و مطمئن اون هم جز برنامه هاش بوده.. شایدباورت نشه اما من اونقدر به فکر عکس العمل تو بودم
که اصلا متوجه آرایش نسیم نشده بودم!
_اگه دوستش نداری اگه همه ی اینهایی که میگی راسته پس چرا ازش جدا نمیشی و تمومش نمیکنی؟
_برعکس چیزی که نشون میده من اصلا اونجوری که شما فکر میکنید با نسیم نبودم سارا....
بازم یاد بوسه هاشون وعکس هاشون افتادم وپوزخندی روی لبم نشست...
_پرت وپلا نگو.. خودم چندبار درحال بوسیدن دیدمتون!
خندید و با خنده گفت:
_دیونه..! توهم کم کمین نکردی مچ مارو بگیری ها!
باجدیت توچشم هاش نگاه کردم که خنده اش محو شدوگفت:
_خیلی خب.. اونجوری نگام نکن.. من یه پسر آزادبودم وفقط یه پسر که متاهل وپایبند نباشه میتونه حرف من رو بفهمه...
_پسرا مثل دخترها نیستن که فقط درصورت عاشق شدن با کسی رابطه بندازن...
منم آزاد بودم و مهم تر ازاون عاشق کسی نبودم.. سینما باز بود ومنم....
دستمو به نشونه ی سکوت بالا آوردم و حرفشو قطع کردم...
_هیس... کافیه.. نمیخوام بشنوم!
#359
دستی که برای سکوت بالا برده بودم رو بوسید وگفت:
_هرچی توبگی.. اما این همه من از علاقه ام گفتم و هنوز نمیدونم توهم منو دوست داری یانه!
دستمو ازدستش کشیدم و گفتم:
_بعداز اینکه رابطه ات کاملا با نسیم تموم شد بهت میگم... من باید برگردم خونه اگه کسی متوجه نبودم بشه....
این دفعه نوبت آرش بود که حرفمو قطع کنه..
_اما تا حرف نزنی نمیذارم جایی بری..
_یعنی چی؟
_یا دوستم داری یانداری.. یک کدومشو میگی بعد میری...
گوشه ی چشم هامو چین دادم وگفتم:
_اجبارم میکنی؟ تا نسیم باهاته هیچی نمیگم!
_سارا نسیم فعلا باید بمونه چون بهش قول دادم میفرستمش آمریکا..
اومدم چیزی بگم که فورا گفت:
_اما به جون مادرم که روی تخت بیمارستانه قسم که هیچ علاقه ای به اون دختر ندارم و نخواهم داشت..
از اولش نسیم انتخاب من نبوده و نمیتونه باشه.. اصلا ماجرای رابطه ی ما یه چیز دیگه است وقول میدم وقتش که شد همه چی رو بهت میگم.. اما توروخدا فعلا صبوری کن!
_یعنی چی؟ من نمیفهمم!
_یعنی یک کلام آرش رو دوست داری یانه!
یه کم مکث کردم واومدم بگم تاحدودی از ماجرای نسیم و ازدواج سابقش خبر دارم اما زبون به دهن گرفتم..
#360
سکوتم رو اشتباه تعبیر کرد و بادلخوری گفت:
_خیلی خب خودم فهمیدم..
_چی رو فهمیدی؟
_بیخیالش.. من جوابم رو گرفتم...
دلم براش ضعف رفت.. باحرف هاش شکم به یقین تبدیل شد و حرف های گیسو وماجرایی که از نسیم فهمیده بود، دونه دونه جلوچشمم اومد و تازه واسم معنا گرفته بودن..
نمیدونم علت بودنش با نسیم چی بود اما انگار توی کشته شدن شوهر نسیم نقشی داشته و حتی شایدم نقطه ضعف داشته باشه ومجبور شده باشه..
من نمیتونستم با خودخواهی برنامه هاشو بهم بزنم و به دردسر بندازمش...
_اونوقت جوابت چی بود؟
_اونقدر عقل دارم بفهمم کسی درجواب دوستت دارم سکوت میکنه به چه معناس!
لبخندی از سرشوق زدم وگفتم:
_نداری جانم.. اگه عقل توکله ات بود باید همون موقع که علت قهرکردنم رو فهمیدی جوابتم میگرفتی!
خودشو بهم نزدیک کرد وباحرص گفت؛
_من حوصله ی حدس زدن که تهشم اشتباه دربیاد روندارم.. یاحرف بزن یا باسکوتت به افکارم دامن بزن..
_دوستت دارم! خیلی هم دوستت دارم پسره ی بی عقل...!
نذاشت حرفم تموم بشه لب هامو به بازی گرفت و پرحرارت بوسید..
#361
بعداز چند دقیقه که داشتم اختیارم رو ازدست میدادم به زور ازخودم جداش کردم وگفتم:
_آرش بسه .. من باید برگردم..
بی توجه به حرفم اومد ببوسه که خودمو عقب کشیدم وگفتم؛
_خواهش میکنم.. نمی بینی دارم می لرزم...
یه کم نگاهم کرد و برگشت توی صندلیش و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد...
پلک هاشو با درد روی هم گذاشت و گفت:
_پوووف.. دارم دیونه میشم...
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_منم... اما خیلی حرفا مونده که نزدیم...
چشم هاشو بازکرد وتوی همون حالت که تکیه داده بود نگاهم کرد..
_توجونمو بخواه عشقم... خودم قربونت میشم!
باخجالت نگاهش کردم ودوباره سرم روپایین انداختم...
_من دیگه برگردم خونه.. سارگل منتظرمه.. زشته..
_فردا صبح زود منتظرتم.. یا اصلا خودم میام دنبالت چطوره؟
_کی گفته میخوام برگردم؟
_یعنی چی؟ یعنی نمیخوای برگردی؟؟
خندیدم وگفتم:
_نه!
ازصندلی جدا شد وبااخم های توهم گفت:
_چرا؟؟
_چون نمیخوام با نسیم در بیوفتم...
_سارا دارم بهت میگم من اونو دوستش ندارم میفهمی؟
_اون چی؟ اونم تورو دوست نداره؟
#362
_واسم مهم نیست... من بهش گفته بودم عشقی درکارنیست.. قرارما عشق نبود.. به من ربطی نداره که اون چه حسی داره!
_کاری به ربطش ندارم مهم اینه که اون دوستت داره
و اینطور که پیداست قرار نیست فعلا ازش جدا بشی!
_ساراجان.. قربونت برم.. قرارما رو یه قرار کاری یا کمک یا حتی ترحم بدونش.. چه نسیم باشه چه نباشه هیچ تاثیری تو رابطه ی من وتو نداره!
_اون عاشقته آرش.. ندیدی توی بیمارستان چه قیامتی به پا کرد؟
تازه اونجا یه مکان عمومی بود و خیلی کنترل شده بود.. بهش فکر کردی توخونه و جایی که هیچکس نباشه قراره چیکار کنه؟
خیلی ببخشید اما من اصلا میونه ی خوبی با کولی گری و سلیطه بازی واینجور کارها ندارم..
_نگران نباش.. قول میدم حتی یکبار دیگه نسیم رو توی اون خونه نمی بینی
مگر اینکه مثل اون روز سرزده وبی هماهنگی بیاد خودمم غافلگیر کنه!
_ببین.. خودتم میگی غافلگیر شدی.. چه تضمینی هست که اون زنی که به قول خودت خیلی هم باهوشه دیونه بازی ازش سر نزنه؟
دستامو گرفت و روی دستم رو بوسه آرومی زد وگفت:
_قول میدم تا شرش کنده میشه و ازایران میره نذارم هیچ کار اشتباهی ازش سربزنه
به من اعتمادکن.. من نمیذارم هیچکس تورو اذیتت کنه..
_آرشششش!!!
_سارا.. خواهش میکنم برگرد..نسیم خیلی وقته که میدونه تورو دوستت دارم...
#363
باحرفی که زد بی اراده دستامو ازدستش بیرون کشیدم وبا چشم های گرد شده نگاهش کردم...
_چی؟؟؟؟
_میدونه دوستت دارم..
_یعنی چی؟ از کجا میدونه؟!
_خودم بهش گفتم.. بهت گفتم که رابطه ی من بانسیم اونطورکه فکرمیکنید نیست!
_اما اون دوستت داره.. خودت گفتی که عاشقته!
کلافه چنگی به موهاش زد و گفت:
_خب باشه! مگه من گفتم که عاشقم بشه؟ ازهمون روز اول بهش گفته بودم که عشق وعاشقی درکار نیست..
گفته بودم طبق قانون من پیش بریم و حالا که قوانین رو زیرپاش گذاشته تقصیرمنه؟ چون عاشق شده من ازعشقم بگذرم؟ این توقع رو از من داری؟
باگیجی درحالی که صدام از ته چاه درمیومد گفتم؛
_تو دیونه ای... شانس آوردم تواین مدت بلایی سرم نیاورده!
_چرا اینقدر از نسیم میترسی؟
_چون قرار نبود عشقش رو ازچنگش دربیارم!
_عشق کدومه؟ من چی میشم؟ عشق من تویی.. پس تکلیف قلب من چیه؟
_اگه وارد زندگیت نمیشدم....
کلافه میون حرفم پرید وگفت:
_هیچوقت عاشق نسیم نمیشدم! هیچوووقت! حالا میشه این قضیه رو تمومش کنی وبرگردی خونه؟
#364
با اینکه هنوزم توشوک حرف هاش بودم، سری به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_باشه.. باید باخانواده ام حرف بزنم ببینم میتونم برگردم یانه...
_یعنی چی میتونم برگردم؟ مگه چی گفتی بهشون؟
_اونقدری گفتم که فکرمیکنن قصد برگشتن ندارم...
_سارا؟
_چیه؟ توقع داشتی با اون کاری که کردی هِلک و تِلک پاشم بیام اونجا؟
بادلخوری نگاهم کرد و گفت:
_میخواستی تنهام بذاری؟
_اوهوم.. علم غیب نداشتم که بدونم دوستم داری!
_خودت چی؟
باگیجی توچشماش نگاه کردم وخنگ پرسیدم:
_هان؟ خودم چی؟
_از عشق من خبرنداشتی از خودت که خبر داشتی! به همین راحتی از عشقت میگذری؟
غمزده سرم رو پایین انداختم وگفتم:
_من خیلی وقته یاد گرفتم ازچیزایی دوستشون دارم بگذرم و پا روی دلم بذارم..
دوباره بادستش سرمو بالا گرفت وگفت:
_میشه بامن این کار رو نکنی؟
سارا... بهم قول میدی هیچوقت ازم نگذری؟ قول میدی تو هر شرایطی پای عشقت بمونی؟
دلم یه جوری بود.. مثل دختربچه های خجالتی شده بودم و هرثانیه قند توی دلم آب میشد...
مطمئن بودم لپ هام گل انداخته و به قول آرش یه پا خاله قزی شدم...
توی سکوت منتظر جوابم بود...
_قول میدم!
هنوز حرفم تموم نشده بود که سرشو کشید جلو و لب هامو به بوسه ای عمیق و پر حرارت دعوت کرد...
#365
باصدای زنگ گوشیم ازش جداشدم وترسیده به شماره ی سارگل نگاه کردم..
_سارگله.. حتما بیدارشدن.. من باید برم..
برعکس من که هول کرده بودم با آرامش گفت:
_خیلی خب آروم باش.. نترس..
زنگ سارگل ادامه دار بود و این یعنی کارم داره..
جواب دادم:
_جانم سارگل؟
_کجایی آجی؟ خیلی وقته رفتی ماشین هم پایین ندیدم نگرانت شدم!
_پووف.. سکته کردم.. الان میام.. جلودرم.. کسی متوجهم نشد؟
_نه بابا نترس .. فقط نگرانت شدم!
_باشه منم الان میام.. خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم ونفس آسوده ای کشیدم..
_چی شد؟
_ماشین جلو در نبوده نگران شده.. ترسیدم!
_از چی ترسیدی؟ فوقش میام میگم دخترشونو میخوام...
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم وگفتم:
_از جونت سیرشدی؟
تک خنده ی بامزه ای کرد
_چراخب؟ نیتم خیره.. قصدم ازدواجه!
بازم خجالت کشیدم.. بازم قند تودلم آب شد!
_کی گفت میخوام زنت بشم؟
نگاهش رو شیطون کرد و گفت:
_میشی عشقم.. نخوای هم مجبورت میکنم!
فهمیدم منظورش چیه!
باتاسف واسش سری تکون دادم وگفتم:
_خیلی پررویی...
#366
من دیگه باید برم بعدا حرف میزنیم مواظب خودت باش..
اومدم پیاده شم که فورا دستم رو گرفت و گفت:
_عه کجا؟ بوس من نیمه کاره موند...
یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
_خیلی لوسی میدونی خجالت میکشم عمدا میکنی!
خندید و بالحن خاصی گفت:
_عاشق همین کارات شدم دیگه...
_میذاری برم یا میخوای بابام بیدار بشه عشق وعاشقی رو با روش خودش ازسرت بپرونه؟
خم شد بوسه کوتاهی روی لپم نشوند وگفت:
_فعلا این بمونه.. فردا که اومدی ادامه اش رو میریم..
باشنیدن کلمه ی فردا مثل ماست وا رفتم...
_آرش؟ فکرنمیکنم بتونم فردا بیام!
_یعنی چی؟ چرا؟
_گفتم که خانواده ام...
میون حرفم پرید وگفت:
_اصلا حرفشم نزن.. سه روزه که اومدی.. مرخصی هم بود تاحالا تموم شده بود.. بگو بهت زنگ زدن وباید برگردی!
_آخه....
بازم حرفمو قطع کرد..
_آخه نداره.. تواین شرایط دلت میاد تنها بمونم؟
باحرفش یاد مادرش افتادم..
_راستی آمنه جون چطوره ؟ حالش خوبه؟
باحسرت آهی کشید و غمزده گفت:
_هنوز بیدارنشده... فردای اون روز که رفتی بدنش عکس العمل نشون داده بود و دکترش میگفت نشونه ی خوبیه و به زودی به هوش میاد.. اما هنوز خبری نشده!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#366 من دیگه باید برم بعدا حرف میزنیم مواظب خودت باش.. اومدم پیاده شم که فورا دستم رو گرفت و گفت: _
#367
باخوشحالی دست هامو به هم کوبیدم وگفتم:
_وای خداروشکر.. بهترین خبری بود که میشد بهم بدی.. الهی شکر.. اینکه خیلی خوبه دیونه دیگه چرا ناراحتی؟
_دیدنتش روی تخت بیمارستان و توی اون حال دیونه ام میکنه...
_درست میشه عزیزم.. خداروشکر که بدنش واکنش نشون داده..
اصلا غصه نخوریا.. قول میدم زود خوب میشه.. اصلا ناراحت نباش انشاالله به زودی برمیگرده خونه!
_الهی آمین... فردا منتظرتم باشه؟
_باشه.. سعی میکنم بیام..
توهم برو خونه دیر وقته تو خیابون نمونی ها!
_چشم عشقم... هرچی توبگی ..!
اومدم پیاده شم که یادم اومد لباس هاش خیسه! دوباره توصندلیم وبرگشتم وگفتم:
_زیربارون موندی لباس هات خیس شده رفتی خونه لباس گرم بپوش وخودتو گرم نگهدار سرمانخوری!
باعشق نگاهم کرد وبا لبخند گفت:
_خودت میری بس نیست؟ دلمم باخودت میبری؟
خنده ام گرفت...
_لوس... خودمو طرفش کشیدم بوسه کوتاهی به گونه اش زدم و پشت بندش فورا پیاده شدم وخداحافظی کردم..
قبل ازاینکه برم شیشه رو پایین کشید وگفت:
_واسه ناهار منتظرتم!
_ببینم چی میشه.. بهت خبر میدم.. خداحافظ
دیگه منتظر نشدم وباقدم های بلند خودمو به خونه رسوندم و یواشکی رفتم داخل..
بادیدن سارگل توی پاگرد که نگهبانی میداد خجالت کشیدم..
May 11
#368
سارگل هم متوجهم شد.. ازجاش بلند شد و نفس حبس شده اش رو آزادکرد وگفت؛
_اووف آجی.. خداروشکر اومدی.. داشتم از استرس غش میکردم..
رفتم گونه اش بوسیدم و مثل خودش آهسته گفتم:
_مرسی دردت بجونم.. جبران میکنم!
_خدانکنه.. چی شد؟ چی میخواست؟ چی گفتین؟
دستشو گرفتم وهمزمان به طرف اتاق کشوندمش و با پچ پچ گفتم:
_هیس بیا بریم تو اتاق واست تعریف میکنم.. الان بیدار میشن می بینن لباس بیرون تنمه!
به اتاق که رسیدیم کاپشنم رو درآوردم وسارگل هم فورا در اتاق رو بست و قفل کرد..
_چرا قفل میکنی؟
_ولش کن تو فقط تعریف کن الان از فضولی پس میوفتم!
رفتم روی تختم نشستم و واسه اینکه یه کم اذیتش کنم گفتم:
_هیچی.. چیز خاصی نگفت.. موضوع کاری.. اومده بود واسه کار ..
یه دفعه سارگل عصبی و باحرص میون حرفم پرید وگفت:
_این همه خودشو زیر بارون کشت تا بری پایین و راجع به کارباهات حرف بزنه؟
خیلی خب نمیخوای بگی نگو اما اینقدر واضح دروغ نگو و خرم نکن...
زدم زیر خنده...
با دلخوری و حرص نگاهم کرد..
#369
_حرومت باشه هرچه جلوی اون در نگهبان ایستادم و مواظب بودم کسی نفهمه! اصلا تقصیرمنه باتو صاف وصادقم.. حقت بود یه کاری میکردم بابا بفهمه بیاد حال جفتتون رو جا بیاره..
باحرفاش هرلحظه شدت خنده ام بیشتر میشد وبدتر لجش رو درمیاوردم...
حرصی به عقب هولم داد وگفت:
_زهرمار.. خنده داره؟
میون خنده گفتم:
_شوخی کردم دیونه! خوشم میاد حرص میخوری.. خواستم حالتو بگیرم!
_باشه بخند.. نوبت خنده های منم میرسه..
_خیلی خب میگم برات.. اما باید قول بدی مثل یه راز بمبی ببین خودمون بمونه!
_من کدوم دفعه راز بینمون رو فاش کردم که دفعه دوممون باشه!
_هیچکدوم دفعه! اما این بابقیه ی راز ها فرق داره و مامان اینا اگه کوچیک ترین بویی ازش ببرن منفجرم میکنن و بی خواهر میشی!
_باشه نگران نباش دهنم قرصه..
زودباش تعریف کن تپش قلب گرفتم...!
اومدم حرف بزنم که دستشو بالا گرفت و گفت:
_ببین حلالت نمیکنم اگه حتی یک کلمه اشم بهم دروغ بگیا!
_باشه خب.. میذاری بگم؟
_گفتم قبلش اتمام حجت کرده باشم چیزی ازش کم نکنی!
لبخندی زدم و با لذتی که توی دلم نشسته بود گفتم:
_اومده بود اعتراف کنه!
#370
_اعتراف چی؟ بهت گفت دوستت داره؟ درست حدس زده بودم؟
با خوشحالی سرمو به نشونه ی تایید چندبار تکون دادم وگفتم:
_اوهوم.. زدی به هدف...
ذوق زده دستش رو روی قلبش گذاشت و ادای غش کردن درآورد..
_وای خدااا... من مردم...
نشستم از اولین دیدارمون واسش تعریف کردم تا اولین بوسه و اعتراف به عشقمون..
درحالی که با لبخند وچشمایی برق زده منتظر ادامه ی حرفم بود، شونه اش رو تکون دادم وگفتم:
_ازهپروت بیا بیرون تموم شد...
_وای آجی...
_هوم؟
_منم میخوام...
یه دونه آروم زدم توسرش وگفتم:
_توغلط کردی! بشین درست رو بخون از این چیزاهم دلت نخواد!
_منو بگو چقدر گریه میکردم که خواهرم توخونه غریبه هاداره کار میکنه!
نگو خانوم مشغول عشق وحاله.. کارکدومه!
_زهرمار.. نظرت چیه یه مدت توجای من باشی
یه کمم تو مزه ی عشق وحال رو بچشی؟
چشم هاشو گرد کرد وباذوق بامزه ای گفت:
_واقعا؟ آرش بردار کوچیک تر نداره؟ بزرگ ترهم باشه مشکلی ندارما.. میدونی که سن فقط یه عدده...
باحرکاتش خندیدم وبا تاسف گفتم:
_خداشفات بده.. امیدوارم عاشق که شدی همینطوری بیای با غش وضعف ازعشق بهم بگی!
_بستگی داره..
_به چی؟
_به اینکه آرش داداش داره یانداره!
باخنده گفتم:
_متاسفانه به در بسته خوردی تک فرزنده
#371
ساعت پنج صبح شد که سارگل بالاخره رضایت داد بخوابیم..
توی تختم دراز کشیده بودم.. داشتم صدای بارون رو گوش میکردم و به حرف های آرش فکرمیکردم که صدای اسمس گوشیم بلندشد..
باتعجب به ساعت که پنج ونیم صبح رونشون میداد نگاه کردم..
زیرلب بسم الله گفتم و گوشیمو برداشتم..
بادیدن شماره ی آرش تعجبم بیشترشد..
باخوندن پیامش لبخندروی لبم نشست...
* فراموش نشود هرگز، آن شب بارانی...
دلبرم درخواب ناز است و دل دلدار طوفانی...*
فوری جواب دادم:
* فراموش نشود هرگز، اعتراف عشق شورانگیزمان در شب بارانی *
نوشت؛
_نه بابا؟؟؟!! جواب شعرم با شعر میدی؟ دیگه چیا بلدی؟
_همینقدر بلدم که جواب عشق رو با عشق بدم
_اونوقت عشق چرا هنوز بیداره؟
_ خوابم نبرد تو چرا بیداری؟
_ مگه فکرتو میذاره من بخوابم؟ دوریت آزار دهنده اس.. حداقل برای امشب.
انگار حق با آرش بود.. انگار امشب همه چی فرق داشت.. امشب همه چی به قشنگ ترین شکل ممکن رسیده بود.. مثل حرفاش.. نگاهش.. چشماش.. صداش.. دلبریش.. حتی شکل تایپ کردنش..
نوشتم: بااینکه میدونم پررو میشی اما باید اعتراف کنم من هم حال تورو دارم..
_میشه قربون اعتراف کردنت هم رفت؟
_خدانکنه..
_بیام دنبالت؟
_ این وقت شب؟ دیونه شدی؟ فردا هم روز خداست ...
_تودیونه کردنم شک داری هنوز؟ تافردا من دق میکنم
#372
باخنده واسش نوشتم؛
_خدانکنه نگران نباش دق نمیکنی.. تامنم مثل خودت دیونه نکردی یه کم بخواب.. فکرنکن حواسم نبودا.. ازچشمات خستگی می بارید!
_آخ.. من واسه اون توجهت جونمم میدم دلبر..
وقتی رفتی خوابمم از چشم هام گرفتی و باخودت بردی.. سه شبه که نخوابیدم..
_چرا با خودت این کارو میکنی؟ اگه نخوابی جدی جدی دیونه میشیا! من شوهر دیونه نمیخوام..
_ببین.. ببین چطوری دلبری میکنی؟ الان توقع داری من خوابم ببره؟
همینجوری به دلبریت ادامه بده ببینم جدی جدی میام اونجا بدزدمت و واسه همیشه مال خودم کنمت یانه!
با پیامش زدم زیرخنده.. چندبار خوندمش و هردفعه دلم ضعف رفت واسش...
_فکرکنم خطری شد و ادامه بدیم کار به جاهای باریک کشیده میشه.. من میخوابم تو هم یه کم بخواب لطفا... فردا میام و می بینمت باشه عزیزم؟
_یعنی امشب ندزدمت؟
_اموجی خنده واسش فرستادم و کنارش نوشتم: شب بخیرعشقم
_باشه! خیلی نامردی.. شب بخیر
همه پیام هاشو یه بار دیگه کامل وبا لذت خوندم و بعدش پاکشون کردم..
گوشی رو زیربالشم گذاشتم.. چشم هامو بستم و سعی کردم بخوابم.. اما خواب کجا بود؟ به درد آرش مبتلا شده بودم.. بارون قطع شد و کم کم داشت آفتاب درمیومد که خوابم برد..
هدایت شده از دختر اسنپی💚👱♀️
❌❌❌#گلاویژ
سلام خدمت عزیزانم
دوستان گلاویژ تو وی آی پی دیگه تموم شده 😍😍
۶ ۷ ماه مونده هنوز تو کانال اصلی تموم بشه
کسانی که مایل هستن برای شرکت در وی آی پی زود اقدام کنن تا پاکش نکردم😍😍😌😌
قیمت vip برای شما عزیزان ۲۱ تومان شده است کسانی که مایل هستند فیش واریزی را به آیدی زیر بفرستند
@bonyane_marsus
5859831141077494
مهدی محمد علی زاده
نکته مهم:
۱) راجع به پارت گذاری از ایشان سوال نپرسید چون فقط ادمین وی ای پی هستند و پارت گذاری ربطی به ایشان ندارد
❌❌🌱🌱🌱
رمان آنلاین رئیس مغرور قلبم👇👇👇
روزانه ۲ پارت
https://eitaa.com/tabasome_mehr/3
رمان آنلاین #دلیار از #بانو_رضوانه 👇👇👇
روزانه ۲ پارت
https://eitaa.com/tabasome_mehr/2191
❌❌🌱🌱🌱
❌❌❌#گلاویژ
سلام خدمت عزیزانم
دوستان گلاویژ تو وی آی پی دیگه تموم شده 😍😍
۶ ۷ ماه مونده هنوز تو کانال اصلی تموم بشه
کسانی که مایل هستن برای شرکت در وی آی پی زود اقدام کنن تا پاکش نکردم😍😍😌😌
قیمت vip برای شما عزیزان ۲۱ تومان شده است کسانی که مایل هستند فیش واریزی را به آیدی زیر بفرستند
@bonyane_marsus
5859831141077494
مهدی محمد علی زاده
نکته مهم:
۱) راجع به پارت گذاری از ایشان سوال نپرسید چون فقط ادمین وی ای پی هستند و پارت گذاری ربطی به ایشان ندارد
❌❌🌱🌱🌱
رمان آنلاین رئیس مغرور قلبم👇👇👇
روزانه ۲ پارت
https://eitaa.com/tabasome_mehr/3
رمان آنلاین #دلیار از #بانو_رضوانه 👇👇👇
روزانه ۲ پارت
https://eitaa.com/tabasome_mehr/2191
❌❌🌱🌱🌱
#373
وقتی چشم هامو بازکردم ساعت دو ظهربود..
بادیدن ساعت شوک زده مثل فنر توجام نشستم!
_وای خواب موندم.. چرا کسی بیدارم نکرد..
این حرف رو باخودم و آهسته زده بودم اما صدای مامان یه کم اونطرف تر جواب داد:
_وقتی تا صبح هِروکِر میکنین و صبح تازه تصمیم میگیرین که بخوابین بایدم خواب بمونید!
ترسیده به مامان که روی تخت سارگل نشسته بود و داشت موهای سارگل رو نازمیکرد نگاه کردم..
آب دهنموبا صدا قورت دادم وسلام کردم..
_علیک سلام.. بعدازظهرت بخیر خانوم..!
یعنی مامان فهمیده بود؟ ازکجا میدونست صبح خوابیدم؟ نکنه بیدار بوده؟ نکنه متوجه بیرون رفتنم و آرش شده باشه؟
باترس به سارگل که بی استرس به نظر میرسید نگاه کردم..
این چرا اینقدر ریلکسه؟ اگه مامان فهمیده باشه نباید سارگل اینقدر آروم می بود..
موهامو پشت گوشم زدم و باترسی که کنترل کردم تا از صدام نزنه بیرون گفتم:
_ظهربخیر.. ازکجا فهمیدی صبح خوابیدم؟ بیدار بودی؟
سارگل باچشم وابرو اشاره ای کرد که معنیش رو نفهمیدم..
_از اونجایی که سارگل هم تازه بیدار شده..
همزمان سارگل هم توحرف مامان اومد وگفت:
_مگه مامان مثل من وتو بیکاره تا صبح بیدار بمونه؟ من بهش گفتم دیگه.. ازکجا میخواد بفهمه!