eitaa logo
دختر اسنپی💚👱‍♀️
6.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ 💚رمان آنلاین دختر اسنپی🦠 🌱روزانه ۱ الی ۲ پارت🐢 🌿🍀تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#684 رضا_چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی وقتی بعداز اون همه ناحقی، درحالی که وارد یه رابطه ی جدید ش
عماد گلاویژ خواهر زنمه.. خواهرخودمه! امیدوارم که دیگه هیچوقت امروز وحرف های امروزت تکرار نشه چون مطمئنم دفعه ی بعد دیگه کسی رو به اسم عمادنمیشناسم.. امروز اونقدر دلمو شکستی و تحقیرم کردی که همین الانشم واسه اینکه دارم باهات حرف میزنم ازخودم بدم میاد اما میذارم به حساب داداش بودنمون.. ودرآخر ازت خواهش میکنم خودتو پیدا کن وبه زندگیت گند نزن.. خودت حالیت نیست اما داری از خودت واقعیت، از اون عمادی که میشناختم فرسنگ ها فاصله میگیری! _من کاری باتوندارم چی میگی تو اصلا؟ خودتم میدونی مشکلم تونیستی و ازاینکه اون کنارتو باشه خوشم نمیاد.. باورم نمیشه روی تمام نامردی ها وخیانتی که به من شد، چشم هات رو ببندی و من رو مقصر کنی! حالا من شدم آدم بده؟ دمت گرم رضا.. تو که دادشمی دیدگاهت اینه و اینجوری میگی.. من چه توقعی از غریبه ها دارم دیگه!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#685 عماد گلاویژ خواهر زنمه.. خواهرخودمه! امیدوارم که دیگه هیچوقت امروز وحرف های امروزت تکرار نشه چ
_پاک بودن یا نبودنش رو دیگه رو شما تصمیم نمیگیری و خودم خوب میدونم طرف حسابم کی بوده و کی هست! دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم! _خیلی خب حرف نزن.. تا وقتی که با این دیدگاه زندگی میکنی نه من ونه هیچکس دیگه نمیتونه تورو قانع کنه! فقط میدونم راهی که انتخاب کردی آخرش ناکجا آباده! گذروندن و هدر دادن وقتت با زن های جدید و توبغل زن های مختلف زندگی کردن عاقبت وپایان خوشی نداره دوست عزیز.. ازما گفتن بود! _پرت وپلا نگو دوست عزیز.. من تاروزی که بمیرم دیگه به هیچ زن وجنس مونثی نزدیک هم نمیشم چه برسه که هدر دادن وقتم! خندید.. باخنده وکنایه گفت: _آره آره.. میدونم چی میگی..! حتی امروز هم یک نمونه اش رو باچشم خودم دیدم! _رضا میدونستی اگه جلوم بودی واینجوری باهام حرف میزدی چیکارت میکردم دیگه مگه نه؟ _آره داداشم آره.. میخواستی بزنی شتکم کنی‌! اما توهم میدونستی اگه امروز گلاویژ همراهم نبود با اون زنه که دیدمت چیکارت میکردم مگه نه؟ _احمق اون زن دختر آقای زنگنه اس و من حتی خبر نداشتم که بجای خودش دخترش رو میفرسته و قرارما فقط کاری بود وهیچ زنی توی زندگی من نیست ونخواهد بود!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#686 _پاک بودن یا نبودنش رو دیگه رو شما تصمیم نمیگیری و خودم خوب میدونم طرف حسابم کی بوده و کی هست!
ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی! درست فکرمیکنم؟ _بله درست فکرکردی از اومدنت نه تنها خوشحال نشدم بلکه ناراحتم شدم.. با این اوضاعت پاشدی اومدی جواب عزیز هم خودت باید بدی من کاری ندارما.. گفته باشم! _عزیز میدونه که اومدم، نگران عزیز نباش.. صدای زنگ گوشیم مانع ادامه حرفم شد.. عزیزبود.. چقدرم حلال زاده اس قربونش برم.. دستمو به نشونه ی هیس جلوی بینیم گذاشتم وگفتم: _عزیزپشت خطه وجواب دادم.. داشتم با عزیز حرف میزدم که رضا با اشاره وپچ پچ گفت: _من یه لحظه میرم اتاقم، برمیگردم! گوشی رو ازخودم جدا کردم کنار شونه ام گذاشتم و آهسته گفتم: _لیست قراردادهای شرکت رو هفته پیش آماده کرده بودم رو هم باخودت بیار... مشغول حرف زدن باعزیز شدم که حس کردم صدای گلاویژ روشنیدم.. ازجام بلندشدم وهمزمان گفتم: _عزیز من بعدا بهت زنگ میزنم.. بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای بدم گوشی رو قطع کردم و ازاتاقم اومدم بیرون.. بادیدن گلاویژ هم ضربان قلبم تند شد هم عصابم به شدت به هم ریخت! این اینجا، توی شرکت من چیکارمیکنه؟ واسه چی اومده محل کارمن؟ سوالم رو به زبون آوردم که رضا پرید وسط و فهمیدم با اون قرار داشته.. راستش از اینکه برای دیدن من نیومده بود بیشتر عصبی شدم! ازنوع آرایش کردن پوشیدن لباس هایی که به شدت ولنگ وواز وجلف بود، به راحتی میشد فهمید که دیگه عماد وغصه ی عماد توی قلبش نیست و دنبال طعمه ی جدیده!
عماد: باصدای زنگ گوشیم پلک هامو که به شدت بهم چسبیده بود باز کردم و به شماره نگاهی انداختم... بادیدن شماره مثل فنرتوی جام نشستم.. آقای زنگنه یکی سرمایه دارهای بزرگ بود که چندین پروژه ی عمرانی به دست داشت و کارکردن باهاشون میتونست خیلی برای شرکت ما مفید و پر پول باشه.. باچندتا سرفه صدامو صاف کردم و جواب دادم... دوهفته پیش قبل از اینکه تصادف کنم دستم چلاق بشه پیشنهاد همکاری به چند شرکت بزرگ داده بودم وازشانسم امروز آقای زنگنه برای قرار ملاقات پیش قدم شده بود ونمیخواستم به هیچ عنوان کنسلش کنم.. البته میتونستم مثل همیشه به رضا بسپرمش اما دلم میخواست خودم شخصا حضور داشته باشم.. پس بیخیال مرخصیم شدم و برای ساعت دوازده ویک ظهر، داخل شرکت خودمون باهاشون قرار گذاشتم! دستمو مشمبا پیچ کردم وسخت ترین دوش عمرم رو گرفتم، لباس مرتب پوشیدم و کم کم راهی شرکت شدم.. نیم ساعت بعد رسیدم و با گفتن بسم الله وارد شرکت شدم.. رضا بادیدنم شوکه شد.. نمیدونم چرا اما حس کردم نگاهش بجای تعجب بیشتر به ترسیدن بود! _عه! عماد؟؟؟ تواینجا چیکار میکنی؟ _علیک سلام. منم خوبم توچطوری؟ ببخشید مزاحم شدم، فکرکردم اینجا محل کارم باشه! _سلام.. منظورم این بود بااوضاع چرا اومدی مگه مرخصی نبودی تو؟ دهنمو بازکردم که خبر خوش و قرار آقای زنگنه رو بهش بگم که فورا پشیمون شدم وتصمیم گرفتم سوپرایزش کنم.. _هوم.. توخونه حوصله ام میره.. خوشم نمیاد زیاد خودمو توخونه حبس کنم.. ترجیح میدم کار کنم و خودمو سرگرم کنم! _دیونه ای بخدا..
ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی! درست فکرمیکنم؟ _بله درست فکرکردی از اومدنت نه تنها خوشحال نشدم بلکه ناراحتم شدم.. با این اوضاعت پاشدی اومدی جواب عزیز هم خودت باید بدی من کاری ندارما.. گفته باشم! _عزیز میدونه که اومدم، نگران عزیز نباش.. صدای زنگ گوشیم مانع ادامه حرفم شد.. عزیزبود.. چقدرم حلال زاده اس قربونش برم.. دستمو به نشونه ی هیس جلوی بینیم گذاشتم وگفتم: _عزیزپشت خطه وجواب دادم.. داشتم با عزیز حرف میزدم که رضا با اشاره وپچ پچ گفت: _من یه لحظه میرم اتاقم، برمیگردم! گوشی رو ازخودم جدا کردم کنار شونه ام گذاشتم و آهسته گفتم: _لیست قراردادهای شرکت رو هفته پیش آماده کرده بودم رو هم باخودت بیار... مشغول حرف زدن باعزیز شدم که حس کردم صدای گلاویژ روشنیدم.. ازجام بلندشدم وهمزمان گفتم: _عزیز من بعدا بهت زنگ میزنم.. بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای بدم گوشی رو قطع کردم و ازاتاقم اومدم بیرون.. بادیدن گلاویژ هم ضربان قلبم تند شد هم عصابم به شدت به هم ریخت! این اینجا، توی شرکت من چیکارمیکنه؟ واسه چی اومده محل کارمن؟ سوالم رو به زبون آوردم که رضا پرید وسط و فهمیدم با اون قرار داشته.. راستش از اینکه برای دیدن من نیومده بود بیشتر عصبی شدم! ازنوع آرایش کردن پوشیدن لباس هایی که به شدت ولنگ وواز وجلف بود، به راحتی میشد فهمید که دیگه عماد وغصه ی عماد توی قلبش نیست و دنبال طعمه ی جدیده!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#670 ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی!
از اینکه مثل احمق ها هنوزم روش غیرتی میشدم ارخودم متنفر بودم.. رفتم توی اتاقم و مشت های عصبیم رو بیصدا روی کاناپه خالی کردم سعی داشتم حرصم رو یه جوری خالی و حالم رو خوب کنم اما موفق نبودم و هرلحظه عصبی تر میشدم.. دلم میخواست برم و اول واسه قرار گذاشتن با رضا دندون ها‌شو توی حلقش بریزم بعدش بخاطر پوشیدن اون مانتوی جلف و آرایش بیش ازحدش گردنش رو خورد کنم! همونطور که داشتم حرص میخوردم رضا با پرونده ای که دستش بود اومد توی اتاق.. نباید میومد چون تموم عقده هارو باید سر اون خالی میکردم.. وکردم! _عماد جان من دارم میرم بیرون گفتم قبلش لیستی که ازم خواسته بودی رو بهت بدم بعد برم! بی توجه به حرفش ازجام بلندشدم و توی یک قدمیش ایستادم وگفتم: _پس واسه این بود بادیدن من اونجوری شوکه شده بودی! آقا رضا مهمون ویژه داشت که من توی شرکت خودم اضافه بودم! _این حرفا چیه عماد؟ واسه چی باید اضافه باشی؟ من واس خاطراینکه به عزیز قول داده بودم همه کارهاتو میکنم که حسابی استراحت کنی، وقتی اومدی فقط تعجب کردم و هیچ شوک شدنی درکار نیست
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#686 _پاک بودن یا نبودنش رو دیگه رو شما تصمیم نمیگیری و خودم خوب میدونم طرف حسابم کی بوده و کی هست!
باحرفی که زدم چندثانیه مکث کرد و بعدش با تن صدای ناباور گفت: _چی؟؟ زنگنه کیه؟ همون که قرار بود... بی حوصله میون حرفش پریدم: _آره همون! دخترهمون آقا.. حالا فهمیدی تو فقط لب و دهنی وفقط ادعات میشه که منو میشناسی؟ تو هیچوقت منو نشناختی و نخواهی شناخت! _خب چرا نمیگی؟ معلومه که نمیتونم بشناسم والا اونقدرکه هرروز یک رنگی و یک تصمیم میگیری نه تنها من بلکه پدرومادرخودتم نمیتونن بشناسنت! وقتی سکوت میکنی من علم غیب دارم بفهمم زنی که باهاش میری رستوران کیه و رابطه اش باتو چیه؟ واسه چی همون صبح نگفتی؟ پوزخندی زدم وبا کنایه گفتم: _چون میخواستم یه بی لیاقتی رو سوپرایز کنم اما خودم سوپرایز شدم.. کاری نداری؟ _چی چی واسه خودت زر زر میکنی مرتیکه من کار اشتباهی نکردم که اینجوری با نیش و کنایه حرف میزنی ها! _میخوام قطع کنم رضا کاری نداری؟ _کار دارم! کجایی؟ میخوام ببینمت! نگاهی به اطرافم انداختم.. من کجام؟ واسه چی اومدم محله ی گلاویژ اینا؟؟ خدایا من اینجا چه غلطی میکنم؟! چرا من آدم نمیشم؟ چرااا؟؟؟؟ _جایی هستم فعلا کار دارم بعدا حرف میزنیم خداحافظ
پشت بند حرفم، بدون اینکه منتظر جواب بشم قطع کردم وسرعتمو بیشتر کردم.. یه کم که جلوتر رفتم گلاویژ رو دیدم که داشت پیاده به سمت خونشون میرفت! دلم میخواست زیرش بگیرم.. دلم میخواست زیر چرخ های ماشینم لهش کنم و بمیره.. اونطوری حداقل خیالم راحت می شد دست هیچکس بهش نمیخوره و برای کسی جز من نمیشه! وقتی به خودم اومدم دیدم جدی جدی زیرش میگیرم.. فورا فرمون رو چرخوندم و باسرعت بیشتری ازکنارش ردشدم.. من دارم چه غلطی میکنم؟ چرا اینجوری شدم؟ چرا هرکاری میکنم، هرجایی میرم تهش به گلاویژ ختم میشه؟ چرا نمیتونم این دختر روفراموش کنم خدایا؟ چرا؟؟؟ وقتی مطمئن شدم کاملا ازش دور شدم توی یه کوچه ماشین رو نگهداشتم و سرم رو به فرمون چسبوندم! چشم هامو بستم و باخودم فکرکردم.. به کارهام فکرکردم به رفتارهای غیرقابل کنترلم.. به زندگیِ که به معنای واقعی ازهم پاشیده شده بود.. به دنیام که بعداز فهمیدن اون حقایق لعنتی، سیاه و تار شده بود بعد از اون روز هیچ چیز شبیه قبل نشد.. انگار بعداز گلاویژ عماد هم دیگه اون آدم سابق نشد.. قبل از گلاویژ تجربه ی شکست رو داشتم.. اما انگار ایندفعه خیلی فرق داشت.. عشق اون لعنتی چنان قلبمو تصاحب کرد که بارفتنش دیگه قلبی نموند.. دیگه چیزی ازعماد باقی نموند
نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم پاره شد.. عزیز بود.. یاد مهمونی شب افتادم.. به ساعت نگاه کردم.. هنوز خیلی مونده بود.. _جانم عزیز؟ سلام. _سلام پسرم. خوبی؟ کجایی مادر؟ _ممنون. سرکارم. چطور؟ _هیچی خواستم یادآوری کنم که زودتر برگردی خونه! باحسرت آهی کشیدم و گفتم: _یادمه قربونت برم.. نیاز به یادآوری نیست. الکی به خودت استرس نده زود میام عشقم قول میدم! _باشه دورت بگردم.. مواظب خودت باش. فعلا خداحافظ! بی حوصله گوشی رو روی صندلی انداختم و ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم! اما کجا میخواستم برم؟ حوصله ی هیچی رونداشتم.. دست ودلم به هیچ کاری نمیرفت.. از اون شرکت و تمام خاطراتش متنفر بودم.. اونقدری که دلم نمیخواست پامو توی شرکت بذارم! بی هدف توخیابون ها میچرخیدم وهرچقدر بیشتر فکرمیکردم، بیشتر به نتیجه میرسیدم که بدون گلاویژ نمیتونم زندگی کنم‌! ته دلم دنبال یه بهونه بودم واسه اینکه گذشته اش رو فراموش کنم! واقعا هم هرچه بیشتر بهش فکرمیکردم به حرف های رضا می رسیدم.. حس میکردم زیادی بزرگش کردم.. هرکسی میتونه تو زندگیش خطاهایی داشته باشه و هیچ انسانی بی خطا نیست! هرچند شواهد درباره ی گلاویژ اینطور نشون میده که بی گناه باشه اما نمیدونم چرا نمیخواستم باورشون کنم!
توی همین فکر ها، پشت چراغ قرمز ایستادم که چشمم به دختربچه ای فال فروش افتاد.. شیشه رو پایین کشیدم و دستمو به نشونه ی بیا واسش تکون دادم.. _سلام عمو.. فال میخری؟ آره فال میخواستم.. دلم دنبال یه نشونه بود.. دنبال یه بهونه واسه نرم شدن.. _سلام عموجان.. آره یه دونه از فال هاتو به من بده ببینم دنیا دست کیه! _دنیا که دست خداست عمو..فال هم بهونه است چون همه چی تو قلب خودمونه. پاکت فال هارو سمتم گرفت و اضافه کرد: _یه دونه انتخاب کن.. باحرفش قلبم یه جوری شد! همون جمله کافی بود واسه پیداشدن بهونه مگه نه؟؟ _میشه خودت واسم انتخاب کنی؟ چراغ داشت سبز میشد.. باعجله یه دونه فال درآورد دستم داد.. تروال پنجاه تومنی بهش دادم که گفت: _من خُرد ندارم میشه... چراغ سبزشد.. میون حرفش پریدم وگفتم: _باقیش واسه خودت.. بجاش واسم دعا کن سرعقل بیام.. پشت بند حرفم پامو روی گاز گذاشتم و ازش دورشدم! پاکت فالم رو باز کردم.. واسه دلی که دنبال بهونه بود، نوشته های روی اون کاغذکاهی قشنگ ترین نوشته بود! من بدون اون دختر نمیتونم زندگی کنم.. باید این موضوع رو به خودم و ذهن بیمارم حالی میکردم‌
یه کم دیگه توخیابون ها گشتم وآخرین تصمیم خودمو گرفتم.. نمیتونستم بیشتر ازاون دست دست کنم و منتظر بمونم زندگیم تباه بشه.. نمیتونستم درمقابل نابودی زندگی نظاره گر باشم وحرکتی نکنم.. تصمیم گرفتم به خودم و زندگیم یه فرصت تازه بدم.. به گلاویژ که معنای زندگیم شده بود فرصت دوباره بدم! اما همینجوری، بی مقدمه و شرط و شروط امکانش نبود.. باید یه راهی پیدا میکردم که بتونم دوباره بهش نزدیک شم.. باید یه جوری ماجرا رو پیش ببرم که گلاویژ خودش ازم بخواد ببخشمش و همونو بهونه کنم واسه بخشیدنش نمیتونستم خودم برم و ازش بخوام برگرده.. خواسته یا ناخواسته.. گناهکار یا بیگناه اون مقصر بوده واگه خودم برای دوستی پا پیش میذاشتم، دیگه هیچی ازغرورم باقی نمیموند واسه همونم باید یه برنامه یا نقشه ی تمیز ودرست حسابی میکشیدم که درکنار بخشیدن، غرورم رو حفظ کنم! فکرمیکنم رضا میتونه توی این شرایط کمکم کنه و باید رابطه ام رو با رضا هم درست میکردم قبل ازاینکه عزیز دوباره زنگ بزنه و برنامه وتکالیف شبم روبهم گوشزد کنه، خودم برگشتم خونه و سعی کردم یه شب، هرچقدرم واسم اگه سخت و کسل کننده باشه طبق خواسته ی عزیز پیش برم و بذارم هرجور که دلش میخواد، حال دلش خوب باشه
ماشینو داخل حیاط خونه پارک کردم و رفتم داخل.. عزیز بادیدنم چشم هاش از خوشحالی برق زد.. باذوق به طرفم اومد و گفت؛ _اومدی دورت بگردم؟ فکرمیکردم قراره تا شب که میریم دق مرگم میکنی تا برگردی خونه! گونه اش رو بوسیدم و با خنده گفتم؛ _خدانکنه عزیزدلم.. من که گفتم زود میام خوشگل خانومی بیخودی به خودت استرس دادی! _خداروشکر که اومدی پسرکم.. برو یه کم استراحت کن فعلا زوده.. ناهار چیزی خوردی؟ میخوای واست گرم کنم؟ ناهار؟؟ حتی یادم نیومد آخرین بارچی خوردم! انگار بجای گوشام، معده ام صدای عزیز رو شنید و یه جوری نیشم زد که نتونستم نه بگم! _نه چیزی نخوردم.. ناهارچی داشتیم؟ اگه خوشمزه اس گرم کنی میخورم! _قورمه سبزی داریم مادر.. خیلی هم خوشپزه اس.. تا لباس هاتو عوض میکنی میرم واست گرم کنم! باشنیدن اسم قورمه سبزی دلم بیشتر ضعف رفت.. _پس یه کم بیشترگرم کن من خیلی گرسنمه.. مرسی عشق من عزیز چشم کش داری گفت و به طرف آشپزخونه رفت منم رفتم توی اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم.. دلم میخواست هرچه زودتر زمان بگذره و ازشر گچ دستم خلاص بشم... یا بهتره بگم دلم میخواست هرچه زودتر خوب بشم تا بهتر بتونم اون دختره ی سفید برفی لج درار رو توی بغلم بچلونمش
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#692 ماشینو داخل حیاط خونه پارک کردم و رفتم داخل.. عزیز بادیدنم چشم هاش از خوشحالی برق زد.. باذوق ب
ساعت هفت غروب آماده ی رفتن به خونه ی صحرا اینا بودیم و نمیدونم چرا اون همه معذب شده بودم.. با اینکه روز گذشته بعداز دوسال صحرا رو دیده بودم و هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما ته دلم بازهم معذب بودم.. حس میکردم هروقت منو می بینه باخودش فکرمیکنه هنوز دوستش دارم و ازاینکه باچشم همون عماد احمق سابق، بهم نگاه کنن متنفر بودم! شایدم دلیل حال بد و حس ناخوشایندم گلاویژ باشه.. مطمئنم که اگه میدونست میخوام کجا برم دیونه میشد و برای منصرف کردنم دست به هرکاری میزد.. بوی خشم از روی حسادتش رو توخونه ام حس میکردم.. حسادت،، اون هم از نوع گلاویژ! _وا؟؟؟ تو اینجایی که!!! پس چرا جواب نمیدی پسرم؟ بادیدن عزیز رشته ی افکارم پاره شد و باگیجی نکاهش کردم.. _هان؟ حرف نزدی که! عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت: _مطمئنی حرف نزدم؟ گلوم خشک شد اونقدر که صدات کردم!! حواست کجاست؟ _خودمو جمع کردم و یه کم گلومو صاف کردم وگفتم؛ _عه.. معذرت میخوام انگار توفکر بودم صداتو نشنیدم.. جانم؟ _بریم دیگه مادر دیرشد با تایید سری تکون دادم.. ازجام بلند شدم وبا نارضایتی گفتم: _بریم عزیزم.. اما هنوزم میگم ای کاش اجازه میدادی من نیام.. واقعا میگم به من خوش نمیگذره و قرارهم نیست که خوش بگذره!
_چرا پسرم؟ چرا اینجوری میگی؟ واسه چی بهت خوش نمیگذره؟ تا کی بخاطر گذشته ای که همه از اتفاقش خوش حال و راضی هستیم و خداروشکر میکنیم که صورت نگرفته، میخوای فرار کنی؟ واسه گرفتن تصمیم های درستی که جفتتون گرفتین و آینده ی خودتونو خراب نکردین تاکی قراره از خانواده ات دوری کنی؟ _اصلا موضوع این حرف ها نیست عزیز.. اون قضیه خیلی وقته که تموم شده و حتی توی ذهنمم عبور نمیکنه.. اما این به این منظور نیست که از صحرا بدم میادا.. اصلا.. صحرا برای من هنوزم عزیزه هنوزم دوستش دارم و حتی بیشتر از گذشته اما نوع دوست داشتنم فرق کرده و الان فقط به عنوان یه خواهر دوستش دارم و حتی فکرکردن به گذشته عذابم میده وباخودم میگم من چطور میتونستم اون دختررو به چشم عشق نگاه کنم.. همه ی این اشتباهات رو از پدرومادرم دارم.. چون ازوقتی که بچه بودم تو گوشم خونده بودن صحرا و عماد برای هم هستن من هم از بچگی توذهنم خیال پردازی کرده بودم و خداروشکر میکنم که این اتفاق نیوفتاد چون مطمئنم اگه ازدواج میکردیم و من طعم عشق واقعی رو می چشیدم درحق جفتمون جفا میشد.. پس اصلا موضوع اذیت شدنم و اومدنم به این مهمونی هیچ ربطی به علاقه ی اشتباهی که به صحرا داشتم نداره.. اما به هرحال نمیخوام به دیدگاه گذشته به من نگاه کنن.. نمیخوام حتی از گوشه ی ذهنشون خطور کنه یک صدم درصد عماد هنوزم به صحرا علاقه منده! این عذابم میده.. شاید واقعا اینطور نباشه و هیچکس اینجوری فکرنکنه اما ذهن خودم بیماره وخودم گرفتار این افکار هستم واسه همون عذاب میکشم
باحرفای من احساس کردم عزیز توفکر رفته و انگار داشت توی ذهنش پازل هایی که ممکن بود به نفعم نباشه رو کنار هم می چینه.. واسه اینکه از فکر بیرونش بیارم گفت: _خب دیگه بریم جان جانام.. من آماده ام . _عماد؟ بعله.. درست حدس زده بودم.. حتی از نوع صدا زدنمم میتونستم حدس بزنم هزاران سوال انتظارمو میکشه.. _جانم عشقم؟ میخوای بریم سوار ماشین شیم وهمزمان حرف بزنیم؟ _من یه کم فکر کردم مادر.. شاید حق با توباشه.. با اینکه من حاضرم قسم بخورم اون خاطره از ذهن همه پاک شده و ممکن نیست هیچکس فکرهای تورو بکنه اما.. اما من واقعا نمیخوام مجبورت کنم پسرم.. اگه دلت نمیخواد بیای و به هردلیلی فکرمیکنی که معذب هستی از طرف من اجازه داری که نیای و فکرت رو بیشتر از این درگیر مسائلی که مطمئنا وجود نداره نکنی! دلم برای اون همه مهربونی پر کشید.. دلم برای قلب قشنگ شیشه ایش ضعف رفت. _مامان خانوم دلبری میکنی واسه پسرت؟؟ ببخشید میتونم قربون دلبری هاتوم بشم؟ _خدانکنه عزیزدلم.. به هرحال زندگی خودته وافکارخودت .. درسته که تموم وجودم میخواد توهم همراهم بیای اما نمیتونم باخودخواهی چیزی رو ازت بخوام.. دلم میخواد باشی و همه بفهمن عماد دیگه عماد گذشته نیست اما نمیخوام شکنجه ات کنم که!!! اگه دلت نمیخواد یا نمیتونی و ممکنه بهت خوش نگذره مشکلی نیست نیا
رفتم بغلش کردم و محکم گونه اش رو بوسه زدم وگفتم: _میام دورت بگردم.. اما اگه اجازه بدین زودتر برمیگردم خونه باشه؟ _باشه گل پسرم.. هرچی توبگی! باهم به طرف در خروجی رفتیم که دیدم پروانه نیست.. _عزیز؟ پروانه کجاست؟ اون نمیاد مگه؟ _نه مادر پروانه یه کم بی حاله گفتم بمونه خونه یه کم استراحت کنه.. _مریض شده؟ خب چرا نگفتی ببریمش دکتر گناه داره... _نه مادر چیز مهمی نیست یه کم سر درد داشت قرص بهش دادم الانم خوابیده.. بیداربشه خوب شده! شونه ای بالا انداختم و گفتم: _باشه عشقم هرطور شما بخوای... بریم دیگه دیرشد... سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت خونه ی صحرا اینا... وسط راه یادم اومد چیزی نخریدیم... _وای عزیز یادمون رفته واسه خونشون چیزی بخریم دست خالی زشته بریم.. سری به نشونه ی منفی بالا انداخت و گفت‌: _نمیخواد مادر خودم به فکر بودم خیلی وقته واسه چشم روشنی خونه اش سکه طلا گرفتم امشب میدم بهش! _خب شما سکه خریدی من که چیزی نخریدم من اینجوری روم نمیشه باید یه چی بگیرم _نمیخواد مادر باهم میریم خب بجای جفتمون میدیم دیگه سختش نکن..
هرکاری کرد تو کتم نرفت.. روم نمیشد دست خالی برم.. جلوی مغازه طلا فروشی که سر راهمون بود ایستادم وگفتم؛ _شما بمون من چند لحظه میرم یه چیزی میخرم ومیام.. _به نظر من که لازم نبود اما اگه اینطوری راحتی باشه برو بخر... باعجله پیاده شدم و وارد طلا فروشی شدم.. میخواستم گوشواره بخرم اما باخودم فکرکردم نکنه این کارم باعث بشه فکر اشتباهی بکنه واسه همونم تصمیم گرفتم من هم یه کادوی رسمی بخرم و واسش نیم سکه خریدم.. مرده داشت سکه رو کادو پیچ میکرد و منم داشتم ویتیرین رو نگاه میکردم که چشمم به یه انگشتر تک نگین خوشگل افتاد.. یه دلم میخواست واسه گلاویژ بخرمش.. یه دلمم میگفت هنوز که آشتی نکردین خفه شو.. درنهایت دل دیوانه ام پیروز شد و انگشتر رو خریدم... چند دقیقه بعد برگشتم توی ماشین و خرید هارو گذاشتم روی پای عزیز.. _چی خریدی مادر؟ _دلم میخواست رسمی باشه نیم سکه خریدم خوبه؟ _آره دورت بگردم خیلی هم خوبه.. کادویی که واسه گلاویژ خریده بودمو بالا گرفت وگفت؛ _چرا دوتا خریدی؟ این چیه؟ آخ... خاک برسرم.. یادم نبود عزیز خبر نداره که میخوام با گلاویژ آشتی کنم.. سوتی دادم
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#697 هرکاری کرد تو کتم نرفت.. روم نمیشد دست خالی برم.. جلوی مغازه طلا فروشی که سر راهمون بود ایستاد
اون.. اوم.. اون چیزه.. چیزی نیست بابا.. هول کرده اومدم ازدستش بگیرم که دستشو عقب کشید و با تعجب نگاهم کرد.. _چرا هول شدی؟ لبخند مسخره ای زدم و با من من گفتم: _نه بابا هول واسه چی؟! اون واسه یه چیز دیگه اس.. میشه بدیش؟ همزمان که در جعبه رو باز میکرد گفت: _نخیر نمیشه.. میخوام ببینم چی توشه! _عزیز!! میشه بازش نکنی.. اما دیرشد.. بازش کرده بود... باتعجب داشت به انگشتر نگاه میکرد.. خاک تو اون کله ی پوکت کنن عماد هیچوقت یه کاری رو مثل آدم انجام ندادی! _انگشتر خریدی؟ به به.. چقدرم نازه.. واسه کی خریدی شیطون؟ بازم با لودگی ومصنوعی خندیدم وگفتم: _هیچی بابا گنده اش نکن.. واسه رضا گرفتم میونه اش با زنش شکرآبه دنبال کادو بود تو مغازه چشمم به این افتاد بهش زنگ زدم گفتم انگشتر گزینه ی مناسبیه اونم گفت فکر خوبیه و خریدمش! توی سکوت نگاهم کرد.. یه تای ابروشو بالا انداخت و با مکث گفت: _اونوقت گوشیتو توی ماشین جا گذاشته بودی با چی به رضا زنگ زدی؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#698 اون.. اوم.. اون چیزه.. چیزی نیست بابا.. هول کرده اومدم ازدستش بگیرم که دستشو عقب کشید و با تعج
بعله... بازهم سوتی دادم رفت.. زیادی باهوش بود.. گول زدن عزیز واقعا کار آسونی نبود.. همونطور که میدون رو میزدم گفتم: _ای بابا عزیز حالا چه فرقی میکنه.. توهم همش مچ مارو بگیرا _دستت دردنکنه حالا دیگه من غریبه شدم؟ از این مخفی بازی ها داشتیم باهم؟ _نه دورت بگردم مخفی کدومه.. شاید میخواستم بعدا بگم که سوپرایزبشه واست! _چه سوپرایزی؟ این انگشتر که دخترونه اس ومعلومه واسه دختر خریداری شده.. عمادجان میشه منوبا عروس جدید سوپرایز نکنی؟ تک خنده ای کردم وگفتم: _چرا عشقم؟ مگه نمیخواستی واست عروس بیارم؟ نظرت عوض شد؟ _نه عزیزم نظرم عوض نشده اما دلم نمیخواد واسه لجبازی با گلاویژ گند بزنی به زندگیت.. _لجبازی با گلاویژ؟ این دیگه از کجا اومد؟ _از اونجایی که هنوز یک ماه از بهم زدن رابطه ات با اون دختر نگذشته رفتی واسه نفر بعدی حلقه خریدی.. واین کارت جز عجله کردن از سر لجبازی هیچ معنی دیگه ای نداره! _نگران نباش دورت بگردم همچین چیزی نیست من هم اهل اینجور حماقت هانیستم پس اصلا بهش فکرنکن کاملا اشتباه برداشت کردی! _پس بگو این انگشتر واسه کیه؟ _میگم بهت دورت بگردم..یه کم به من زمان بده قول میدم وقتش که شد همه چی رو بهت میگم! _نمیخوام.. وقتش که شد رو نمیخوام.. یا همین الان میگی یا دیگه پشت گوشاتو دیدی منم دیدی!
باتعجب به عزیز که زده بود روی دنده لجبازی نگاه کردم... _وا؟؟؟ عزیز؟؟؟ چرا اینجوری میکنی عزیزدلم خب من الان حرفی واسه گفتن ندارم چی رو روباید بهت بگم؟ _چیزی واسه گفتن نداری اما واسه خریدن داری؟ زودباش بگو ببینم داری سرخود چه غلطی میکنی زود باششش! _عزیز؟ _کوفت و عزیز! اصلا تا حرف نزنی من هیچ جا نمیام همینجا تو خیابون پیاده میشم! خنده ام گرفته بود.. معلوم شد لجبازی هامم به عزیز کشیده و کپی خودم بود! باخنده گفتم: _عاشقتم که تموم رفتارهات مثل خودمه! بابا به پیر به پیغمبر همینجوری ازش خوشم اومد خریدمش.. نمیگم الکی خریدم و توی ذهنم یه تصمیم هایی دارم اما هنوز هیچ تصمیمی قطعی نشده و نمیدونم انجامش میدم یانه! واسه همونم ازت میخوام صبرکنی بفهمم باخودم چند چندم بعد بهت میگم دیگه! _عماد بجون خودت به جون بابات اگه حرف نزنی پیاده میشم.. من کاری ندارم تصمیم چی گرفتی و کاری هم به نتیجه تصمیم گیریت ندارم فقط میخوام بدونم صاحبش کیه؟ پس زود باش بگو واسه کی خریدی؟ بالاخره صاحب این انگشتر اسم داره دیگه! _اگه بگم گلاویژ باور میکنی؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#700 باتعجب به عزیز که زده بود روی دنده لجبازی نگاه کردم... _وا؟؟؟ عزیز؟؟؟ چرا اینجوری میکنی عزیزدل
هنگ کرده کاملا توی صندلیش چرخید و نگاهم کرد... _چی؟؟؟ _بفرما.. الان دوساعت باید واسه این هم توضیح بدم! واسه همین گفتم صبرکنی.... میون حرفم پرید و با همون گیجی گفت: _تومگه با گلاویژ بهم نزدی؟ مگه دختر بیچاره رو اونجوری از خونه ات ننداختی بیرون؟ الان رفتی واسش انگشتر خریدی؟ معلومه چته؟ حالت خوبه اصلا؟ _نه عزیز حالم خوب نیست.. بخدا حالم خوب نیست.. خودمم نمیدونم چه مرگم شده.. رسیدیم جلوی خونه صحرا اینا.. ماشین رو جلوی در پارک کردم وهمزمان گفتم: _رسیدیم دیگه.. الان وقتش نیست.. بعدا درباره اش حرف میزنیم.. _من دیگه اجازه نمیدم شما ها بهم برگردین! خشکم زد.. اونقدر جدی گفته بود که ترس توی دلم نشست.. _چی؟؟؟ _همون که شنیدی.. آسمونم به زمین بیاد نظرم عوض نمیشه.. این رو همون روز که با قاطعیت حرف از تموم شدن رابطه تون میزدی هم به جفتتون گفتم.. مردم مسخره ی دست شما دوتا دیوانه که نیستن..! _عزیز یه چیزایی هست که... میون حرفم پرید وگفت: _فعلا همینجا این بحث رو تمومش کنیم نمیخوام چیزی بشنوم.. الانم جلو خونه ی مردم هستیم زشته اینجا بمونیم.. این انگشترم پیش من میونه تا وقتش... این حرفو زد و در رو باز کرد و پیاده شد...
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#701 هنگ کرده کاملا توی صندلیش چرخید و نگاهم کرد... _چی؟؟؟ _بفرما.. الان دوساعت باید واسه این هم تو
کارم دراومده بود.. راضی کردن عزیز هم به بدبختی هام اضافه شده بود.. بدبختی از اون جهت میگم که حتی خودمم مطمئن نبودم میخوام با گلاویژ به کجا برسم و توضیح دادنش برای عزیز دردسری عظیم بود! ازماشین پیاده شدم و بغ کرده به طرف خونه ی صحرا راه افتادم.. نمیدونم چرا حالا که دستم برای عزیز رو شده بود اونقدر خجالت میکشیدم! _سگرمه هاتو باز کن اومدی مهمونی نیومدی عزا که.. _عزیز؟؟؟؟ _بله؟؟؟ جای بحث کردن حرف گوش کن! _انگار نه انگار 34سالم شده ها... _نشده! والا بخدا که عقل بچه ی پنج ساله از تو بیشتره.. در باز شد ودیگه راه واسه ادامه ی بحث نموند.. باهم وارد خونه شدیم و برعکس تصورم که فکرمیکردم عمه اینا هم باشن فقط صحرا و دوستش بنفشه که ازقبل میشناختمش خونه بودن! بعداز سلام و احوال پرسی جعبه شیرینی رو همراه با سکه ها دست صحرا دادیم که عزیز زحمت پرسیدن سوال من رو کشید... _مامان اینا کجاهستن؟ سبحان؟ مهراد؟ صحرا با خجالت سری پایین انداخت وگفت: _من خیلی وقته که با مامان اینا ارتباطی ندارم مامان گلی.. درحال حاضر تنها زندگی میکنم.. بعداز اون روزای آخری که بخاطر ضربه به سرش بیناییشو ازدست داده بود، تا حدودی خبر داشتم که میخواد از مهراد جدا بشه و انگار واقعا جداشده بودن.. راستش خیلی وقت بود که مشتاق شنیدن هیچ خبری از رابطه ی مهراد و صحرا نبودم و اون لحظه هم دلم نمیخواست کنجکاوی کنم! اما عزیز امشب انگار یه چیزیش شده بود..
سوالات راجع به تصادف و اوضاع شکستگی دستم که تموم شد نوبت رسید به بدترین و مسخره ترین سوال ممکن.. زن گرفتن و نگرفتن من!! مشغول پیچوندن سوال ها بودم و برای هرکدوم دلیل های مسخره می آوردم که یکدفعه صحرا سوالی رو پرسید که نفسم تو سینه حبس شد... _اما من فکر میکردم که نامزد کرده باشی.. هنگ کرده و با زبون قفل شده نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت و ادامه داد: _شاید اشتباهی گرفته باشه.. راستش منم از یکی از دوست های دور که توی تولدت بودن شنیده بودم که توی تولد نامزدیتو رسمی اعلام کردی! عزیز اومد حرفی بزنه و ازترس اینکه مبادا از مخالفتش با گلاویژ حرف بزنه فورابه حرف اومدم.. _اشتباه شده.. من معمولا تولد نمیگیرم و اگه منو شناخته باشی عادت تولد بازی ندارم بنابراین تولدی نبوده و نامزدی رسمی هم همینطور! بنفشه_ یعنی میخوای بگی کسی تو زندگیت نیست؟ دست از غذا کشیدم و با حرص نگاهش کردم! نگاه های شماتت بار عزیز کم بود این دختر هم رسما داشت دیونه ام میکرد.. با اخم و یه جوری که بهش بفهمونم داره پاشو از گیلیمش دراز تر میکنه گفتم: _من کی همچین حرفی زدم؟؟ گفتم نامزدی رسمی صورت نگرفته و اگه رسمی شد حتما شمارو هم دعوت میکنیم!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#704 سوالات راجع به تصادف و اوضاع شکستگی دستم که تموم شد نوبت رسید به بدترین و مسخره ترین سوال ممکن
انگار موفق شدم بزنم تو برجکش و فضولیشو تموم کنه.. چون لبخند روی صورتش محو شد و ابرویی بالا انداخت وگفت؛ _آهان.. به هرحال امیدوارم بهترین ها واستون رقم بخوره! عزیز با کنایه که فقط خودم منظورش رو میفهمیدم گفت: _انشاالله که واسه تموم دختر و پسر های دم بخت اتفاق های خوب رقم بخوره.. توزندگی هرکسی ممکنه آدم های مختلفی بیان وبرن.. به نظر من که توی اینطور مسائل نباید عجله کرد چون بالاخره بحث یک عمر زندگیه.. اشیاء نیست که دلت رو بزنه بخوای عوضش کنی.. شریک زندگی چیزی نیست که امروز بخوای فردا نخوای و به نظر من که عماد هنوز به اون درجه از ثباط انتخابی نرسیده و انشاالله وقتش که شد، اگه عمرم به دنیا بود برای دوماد شدنش تموم شهر رو دعوت میکنیم. دلم میخواست از اون جمع دوری کنم و از دست متلک های عزیز فرار کنم.. لعنت به من که خودم باعث و بانی شدم.. یکی نیست بگه آخه مرتیکه چه وقت انگشتر خریدنت بود.. آخه تو که خودتم نمیدونی با گلاویژ قراره به کدوم قبرستونی برسی واسه چی انگشتر میخری؟؟؟؟ توی همین فکرها بودم که یک لحظه چشمم به صحرا افتاد.. رد نگاهشو دنبال کردم، به دست های مشت شده ام رسیدم.. از عصبانیت بی اراده گره ی دست هام اونقدر محکم شده بود که خون دستم جمع شده بود..
نامحسوس مشتمو باز کردم و اومدم از سر میز بلندشم که صحرا قبل من از پیش دستی کرد.. بلند شد و همزمان گفت: _انگار کسی دیگه چیزی نمیخوره.. اگه غذاتون تموم شده با اجازه من میزرو جمع کنم و بریم داخل پریزایی به ادامه ی بحثمون برسیم.. همزمان با صحرا من هم بلند شدم.. نگاه دلخوری به عزیز انداختم وگفتم: _دست شما درد نکنه صحرا خانوم همه چی عالی و خوشمزه بود.. حسابی سنگ تمام گذاشته بودی انشاالله جبران کنیم.. اگه اجازه بدین و بی ادبی نباشه من رفع زحمت میکنم.. قرار کاری خیلی مهمی دارم و بخاطر شما ادب حکم میکرد خدمت برسم.. _ای بابا خب چرا کنسل نکردی؟ بعداز عمری اومدی خونه ی من زود میخوای بری؟ اینقدرم بامن لفظ قلم حرف نزن عماد خان.. خندیدم.. این دختر پراز شیطونی بود.. درست مثل گلاویژ.. هنوزم مثل گذشته ها شیطنت داشت.. بااینکه میدونستم سختی های زیادی توزندگیش متحمل شده اما هنوزم شیطنت از سر و روش می بارید.. _لفظ قلم کدومه.. بخدا قرارم خیلی مهمه و نمیتونستم کنسلش کنم وگرنه کجای دنیا ازخونه ی آبجیم بهتره.. عزیز میخواد بمونه.. بازم میام سر میزنم حتما.. صحرا با اینکه از چشم هاش معلوم بود قانع نشده با نارضایتی سری به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: _چی بگم.. نمیخوام باعث اختلال و بهم ریختگی کارت بشم.. به هرحال قدم شما روی چشم ماست..
درحالی که دائما نگاهمو از عزیز می دزدیدم ازهمه خداحافظی کردم وبه طرف در خروجی رفتم که عزیز لحظه ی آخر گیرم آورد... _عمادجان یه لحظه صبرکن مادر کارت دارم.. ایستادم و تودلم دعا کردم آبرو داری کنه و دوباره دعوام نکنه.. باقدم های آهسته خودشو بهم رسوند وگفت: _فردا شب بیا دنبالم عزیزم.. پروانه مریضه گناه داره تنهاش بذارم.. _به روی چشم.. هرچی شما بخوای.. نگران پروانه هم نباش اگه دیدم حالش خوب نشده می برمش دکتر! _باشه پس منو بی خبر نذار.. _چشم.. دیگه چی؟ _مواظب رفتارات باش عماد.. دیگه نمیخوام راجع به اون دختر بهت تذکر بدم.. باحرص چنگی به موهام زدم وآهسته گفتم: _قرارشد بعدا راجع بهش حرف بزنیم! _حرف میزنیم!! صد البته که حرف میزنیم..! خواستم آخرین اولتیماتوم هم بهت بدم نگی عزیز نگفت.. برو به سلامت.. فرداشب می بینمت! _خداحافظ واسه اینکه دوباره گیر نده فورا با قدم های بلند اونجا رو ترک کردم و از خونه اومدم بیرون! سوار ماشین شدم و باحرص چندتا مشت به فرمون کوبیدم _لعنت بهت گلاویژ.. لعنت به تو و عشق مسخره ای که بهت دارم.. ماشین رو روشن کردم و همزمان به رضا زنگ زدم..
_اونقدر بوق خورد وجواب نداد اومدم قطع کنم که جواب داد.. _الو سلام.. _سلام.. فکرکردم جواب نمیدی داشتم قطع میکردم! _عذر میخوام.. دستم بند بود.. دیر متوجه گوشیم شدم.. ازلحن حرف زدنش معلوم بود ازم دلخوره و دلم نمیخواست رضا رو ازخودم برنجونم.. باید هرطور شده دلش رو به دست بیارم.. میدونستم باهاش بد حرف زدم درصورتی که حقش نبود.. واسه همونم سعی کردم با دست پیش گرفتن سر حرف رو باهاش بازکنم.. _چرا اینجوری باهام حرف میزنی‌؟ اگه مزاحمم یا نمیخوای بامن حرف بزنی بگو تا قطع کنم و دیگه بهت زنگ نزنم! _زنگ زدی دعوا کنی؟ باز از کجا دلت پره که زنگ زدی سر من خالی کنی؟ درست حدس زده بودم.. رضا دلخور بود بدجوری هم دلخور... _چی رو سرتو خالی کنم؟ یعنی به داداشم زنگ بزنم باید اینجوری جواب بشنوم؟ دمت گرم بابا.. بیخیالش کاری نداری؟ _نه.. از اولشم کاری نداشتم.. خورد تو پرم..! واقعا میخواست قطع کنه؟ یعنی اینقدر از دستم شکاره که نمیخواد باهام حرف بزنه؟ خاک توسرم کنن انگار بدجوری گند زدم! اگه بیشتر ازاون ادامه میدادم غرورم میشکست.. باشه ای گفتم و بدون خداحافظی قطع کردم..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#708 _اونقدر بوق خورد وجواب نداد اومدم قطع کنم که جواب داد.. _الو سلام.. _سلام.. فکرکردم جواب نمیدی
یه کم تو خیابون گشتم و به این فکرکردم چقدر تنها شدم.. با اخلاق و رفتار مسخره ام همه رو از خودم دور کرده بودم و کسی دور وبرم نمونده بود.. چندین بار به صفحه گوشیم نگاه انداختم و توقع داشتم رضا زنگ بزنه یا پیامی بده اما نداد.. خودم کرده بودم.. خودکرده را تدبیر نیست.. اما یه چیزایی واقعا دست خودم نیست.. بعضی وقت ها کنترل یه سری رفتار ها ازکنترلم خارج میشد.. ظهرهم اونقدر عصبی بودم که بدون فکرکردن به حرفام به رضا انگ خیانت چسبوندم.. بهش که فکرمیکنم از خجالت بدنم گر میگیره.. لعنت به من و اخلاق نحسم.. اینجوری نمیشه.. باید برم و ازدلش در بیارم.. نمیخوام رضاروهم ازدست بدم.. باتصمیم یک دفعه ای مسیر رو عوض کردم و روندم به طرف خونه ی رضا... رو در رو حرف بزنیم بهتره.. کدورت موندش مضره.. باید حلش کنیم.. اینجا دیگه غرور به درد نمیخوره.. تو این شرایط غرور زمینم میزنه.. درمقابل رفاقت و برادری من و رضا غرور مسخره ترین کلمه ی دنیاست.. نیم ساعت بعد رسیدم جلوی خونشون.. پیاده شدم و اومدم زنگ در رو بزنم اما یه لحظه فکرکردم نکنه مهمون داشته باشه.. اما از اون حالی که من دیدم مطمئنم تنهاست.. زنگ رو فشار دادم و بعداز چندثانیه بدون حرف در باز شد.. رفتم داخل.. وارد آسانسور شدم و کلید شماره 12 رو زدم... وقتی اومدم بیرون متوجه شدم در واحد رو باز کرده اما خودش جلوی در نیست! بازهم غرورم داشت قلقکم میداد.. یه چیزی درونم میگفت نرو وبرگرد اما اون داداشمه.. واسم مهم نیست.. وارد خونه شدم وباصدای بلند گفتم: _صاحب خونه شعور نداره به استقبال مهمونش بیاد؟
نگاهم به میز جلومبلی که روش پراز خوراکی و دوتا شیشه ی خالی الکل بود خشکم زد.. _سلام خوش اومدی! باشنیدن صدای رضا از بغل گوشم یه لحظه تکونی خوردم اما فورا خودمو جمع کردم.. این چه وضعیه خدایا؟ موهای ژولیده، تیپ به هم ریخته.. چشم ها کاسه ی خون.. اونقدر زهرمار خورده بود که حتی روی پاهاش بند نمیشد.. اخم هامو توهم کشیدم و با تشر گفتم: _چه سلامی؟ توچرا این ریختی شدی؟ این چه وضع وحالیه واسه خودت درست کردی؟ _هیچ.. یه کم با خودم خلوت کرده بودم.. مگه وضعم چشه؟ اگه میدونستم میای صبرمیکردم دوتایی... بابدخلقی توحرفش پریدم وگفتم: _من این بلاهارو سرخودم نمیارم بیخود منو قاطی نکن.. این کارا ازتو بعیده! _آره خب.. تو از این سوسول بازی ها درنمیاری که! یک راست ماشینو با آخرین سرعت میکوبونی به جدول و الودااااع... ! حالا چرا دم در ایستادی؟ بفرمایید داخل..! پشت بند حرفش به طرف آشپزخونه رفت و همزمان ادامه داد: _ببخشید دیگه خونه به هم ریخته اس.. قهوه میخوری واست بیارم؟ در رو بستم و رفتم دست رضا روگرفتم و با نگرانی پرسیدم: _توحالت خوبه؟ نگو که اون شیشه های خالی روی میز رو خودت تنهایی خوردی! یه کم نگاهم کرد.. اونقدر توی چشم هاش غم و ناراحتی ودلخوری بود که دلم گرفت.. _آره تنهایی خوردم.. من خوبم بابا.. مگه قراره چیزیم بشه؟
خداروشکر همه چی روبه راه.. زنم فکرمیکنه بهش خیانت کردم و تقاضای طلاق داده.. داداشم منو یه خائن خیانتکار می بینه و انگ دزد ناموس بهم میچسبونه.. مادرم چون.... میون حرفش پریدم وگفتم: _رضا چرت وپرت نگو من هیچوقت این حرفو نزدم وهرگز راجع به تو همچین فکری نکردم و هرچی گفتم از روی عصبانیت بوده دوباره بهم زل زد و لبخند غمیگنی زد... _آدمارو باید توی همون عصبانیت شناخت.. بیخیالش.. دیگه مهم نیست.. بین داداش ها پیش میاد.. شام خوردی؟ دوباره دستشو گرفتم و به طرف پزیرایی کشوندمش و گفتم: _من کوفت بخورم زهر مار بخورم.. بیا بشین اینجا حرف بزن ببینم چی شده! روی کاناپه نشست و آه عمیقی کشید وگفت: _چی میخوای بشنوی؟ همه رو گفتم دیگه.. حرف تازه ای واسه گفتن ندارم! _حرف که واسه گفتن زیاده اما از بهار شروع کن! قضیه ی بهار چیه؟ واقعا بخاطر موضوع به اون مسخرگی درخواست طلاق داده؟ بدون حرف آهی کشید و به میز اشاره کرد.. رد نگاهشو دنبال کردم وبه یه پاکت نامه رسیدم! از روی میز برداشتمش و با خوندن کاغذ داخلش مغزم سوت کشید.. انگار واقعی بود.. بهار برای جدا شدن از رضا تصمیم آخرش رو گرفته بود... _این چه مسخره بازیه؟ این دختره دیونه شده.. زندگی رو به بازی گرفته.. باصدایی که از ته چاه در میومد گفت: _توهم لالایی بلدی اما خوابت نمیاد.. مگه تو بخشیدی که اون ببخشه؟