eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.7هزار دنبال‌کننده
230 عکس
104 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
اومدن گیسو علاوه برعوض کردن روحیه من، روحیه سارگل رو هم تازه کرده بود.. بیچاره اونقدر توی این فضاهای غم بار زندگی کرده بود افسرده شده بود و حالا دیدن خنده های گیسو حسابی سرکفیش آورده بود! مامان اما خنثی و بی روح بود... رنگ پریدگی صورتش بیشتر از همیشه بود و با اومدن گیسو پیاده روی بابا رو بهونه کرد و همراه بابا رفتن بیرون! داشتم چیپس سرکه ای رو توی کاسه ماست میزدم که صدای زنگ گوشیم باعث شد هیجان زده با فکر اینکه کوهیار زنگ زده، به طرف گوشیم پرواز کنم! گیسو_ هوی دیونه.. چته ماستو ریختی روی فرش! بادیدن شماره پندار نفس توی سینه ام حبس شد... تکه چیپس از دستم افتاد و به سرعت نور دهنم خشک شد! سارگل_ آجی؟ چرا جواب نمیدی؟ کوهیاره؟ باصدایی که از ته چاه در میومد گفتم: _پنداره... بدون اینکه فرصت حرف زدن بهشون بدم جواب دادم؛ _بله؟ _الو سلام.. حالت خوبه دخترم ؟ _سلام آقای پندار.. ممنونم شما خوب هستید؟ _ممنون.. بابا خوبه؟ بهترن الحمدالله؟ _خداروشکر روز به روز بهتر میشن.. به لطف شما.. _سلامت باشید.. من چیکاره ام دخترجان.. به لطف خدا! یه کم دیگه تعارف رد وبدل شد و من هرلحظه دست وپاهام سست وست تر میشد.. منتظر تیرخلاصش بودم که بالاخره زد.. _میتونم فردا شما رو ملاقات کنم؟ دررابطه با کمکی که قرار بود به من بکنید صبحت هایی دارم! قدرت تکلم ندا‌شتم اما به زور چند کلمه ای رو گفتم و خداحافظی کردم
گیسو که از کل ماجرا باخبر بود ماتم زده نگاهم کرد و زیر لب پرسید _چی شد؟ _هیچی... فردا معلوم میشه.. سارگل_ آجی بابا مشکلو حل میکنه.. نگران نباش قربونت برم! _نه مهم نیست.. توفکر‌ش نرو.. اونقدرا که ازش غول ساختم هم مرد بدی نیست! گیسو_ فقط یه کفتار هیز آشغاله که باتموم وجودم ازش متنفرم! _ نه گیسو.. داری اشتباه میکنی.. پندار اصلا هیز نیست وبرعکس تصورت آدم خوبیه! _سارا تو خوبی رو تو چی می بینی؟ چون بهت..... میون حرفش پریدم و باصدای بلند گفتم: _توی آروم کردن خودم می بینم.. میشه تمو‌ش کنین؟ دلم نمیخواد هیچی بشنوم! ‌ سارگل_ آجی؟؟؟ _گفتم هیچی سارگل!! هیچی!!!!! وقتی دیدن عصبی شدم هردوتاشون سکوت کردن و دیگه چیزی نگفتن... بی حوصله از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم و قبل ازاینکه برم داخل روبه گیسو گفتم: _ببخشی گیسو.. حالم خوش نیست.. میرم استراحت کنم! _اشکال نداره قشنگم.. منم دیگه داشتم میرفتم.. راحت باش! خودمو روی تختم انداختم و باصدایی که تو بالشم خفه اش کرده بودم ضجه زدم! نکنه بگه بیا زن پسر من شو؟ یا.. یا.. نکنه بگه بیا زن خودم ‌شو... وای... وای بر من.. وای به اون روزی که این غلط رو کردم... کاش به حرف کوهیار گوش میدادم و همه چی به اون می سپردم... فقط خدا میدونه تا اون ‌شب لعنتی صبح شد چه فکر های تلخ و درد ناکی ازسرم گذشت... فقط خدامیدونه چقدر اذیت شدم تا سپیده صبح رو دیدم
تمام شب رو نخوابیده بودم... همش به حرف های پندار فکر میکردم.. همش به فکرهای شوم توی سرم... ساعت ۷ونیم صبح بدون اینکه حتی مدادی به چشمم بکشم آماده رفتن شدم.. مامان مثل همیشه بیدار بود.. _صبح بخیر مامانی!!! _صبحت بخیر.. کجا داری میری؟ _میرم دانشگاه دیگه.. کجا رو دارم برم؟ عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت: _مطمئنی ۵شنبه هام کلاس داری؟ دفتر وکتابت کو؟ وای خدایا باز من سوتی دادم... با خنده یه جوری که گند کاریمو جمع کنم و مامان متوجه حال خرابم نشه گفتم: _ع بازم که سوتی دادم... شوخی کردم عشقم.. دارم میرم مصاحبه کاری.. زودم برمیگردم.. ناهار خوش مزه بذاری ها!! _مقنعه چروک مصاحبه کاری نمیرن.. باشه همینجوری به دروغ هات ادامه بده، اما برو از تو کمد لباست مقعنه اتو شده واست گذاشتم بپوش بعد برو... خجالت زده به طرف کمدم رفتم و مقنعه صورمه ای رنگمو که مامانم زحمت اتوشو کشیده بود پو‌‌شیدم و ازاتاق اومدم بیرون! صورتشو بوسیدم و یه عالمه قربون صدقه اش رفتم... واسه شنیدن حرف های پندار اونقدر عجله داشتم که بیخیال تاکسی و مترو شدم و اسنپ گرفتم...
_توروخدا گیسو.. بهم استرس نده.. چی میخواد بشه؟ فوقش میرم با اون دختره حرف میزنم وازش میخوام کمکم یه مدت از آرش دوری کنه.. ولم کن بذار برم تو ببینم چی میگه! _قول میدی هرچی شد بهم بگی؟ کلافه گفتم: _بله قول میدم! اومدم برم که بازم دستمو گرفت.. _سارا قول بده هرچی گفت آروم باشی وعصبی نشی.. دلم نمیخواد تو حال اون روزت ببینمت! _میذاری برم یانه؟ باغم سرشو تکون داد ومنم به طرف اتاق پندار رفتم... تقه ای به در زدم و بدون اینکه منتظرجواب بشم در رو باز کردم.. _اجازه هست؟ _بله.. بفرمایید... _سلام.. صبح بخیر! _سلام دخترم.. خوش اومدی.. بفرمایید بنشنید! _ممنونم! روی صندلی روبه روی میزش نشستم که گفت: _بابا خوبه؟ کارها خوب پیش میره؟ _خداروشکر.. باباهم خوبه.. _چیزی میخوری بگم واست بیارن؟ _نه ممنون.. واسه حرف های دیروزتون پای تلفن خدمت رسیدم! لبخندی زد و دست هاشو بهم گره زد.. _بله.. انگار عجله هم داری! توی سکوت فقط نگاهش کردم... _قضیه عشق وعاشقی اون دختره با پسرمو که میدونی؟ _بله.. گفتید که مخالف ازدواجشون هستید! _علتشم که واست تعریف کردم.. بی حوصله گفتم: _بله.. کلاس خانوادگیشون به شما نمیخوره! _نه دخترجان.. من کاری به کلاس وپول آدما ندارم.. متانت وآبرو واسم مهمه که این دختره هیچکدومشو نداره! سرمو به نشونه فهمیدن تکون دادم... _آوردنش توی خونه بس نبود.. الان دختره بی آبرو داره زیرگوشش میخونه میخواد از ایران ببرتش... _چه کاری ازدست من برمیاد اقای پندار؟ مادر آرش افسردگی داره و پرستارش رو چند روز پیش اخراج کردم.. ازت میخوام یه مدت به عنوان پرستار آمنه بیای وبا ما زندگی کنی! _ببخشید؟ متوجه نشدم! _پرستار وهمدم آمنه یعنی خانم بنده ومادر آرش میشی.. _این چه ارتباطی با پسرتون یا نسیم داره؟ _میخوام آرشو به طرف خودت بکشونی و اونو وابسته خودت کنی..
ازکوره در رفتم.. عصبانیت بلند شدم و دست هامو کوبیدم روی میزش و گفتم: _هیچ متوجه هستید چی دارید میگید آقای محترم؟؟؟ فکرمیکنید من خودمو به پول میفروشم و خودمو قربونی پسر هوس باز شما میکنم؟ نخیر آقا.. من گفتم کمک میکنم نگفتم خودمو میفروشم! _آروم باش دخترجان.. بی ادبی نکن و صداتو بالا نبر من اینجا آبرو دارم! _چی؟ آبرو؟ اصلا مگه میدونید این کلمه چه معنی داره؟ اگه آبرو میشناختید متوجه می شدید من نامزد دارم و باتموم وجودم نامزدمو میپرستم! حتی باوجود اینکه شما همه چی رو بهش گفته بودید! مثل من بلند شد.. روی میز یه کم خم شد وگفت؛ _صداتو بیار پایین و منو عصبی نکن! نذاشتی حرف هامو کامل کنم و داری قضاوت میکنی! میتونستی دندون روی جگر بذاری تا حرفم تموم بشه! _من خودفروشی نمیکنم جناب! پولتونم کمتراز یک ماه پس میدم اگه ندادم اون همه سفته دستتون دارم میونید اقدام کنید و به زندانم بندازید! _بگیر بشین اول حرفم تموم بشه بعدش میریم سراغ سفته ها! _ من این کارو....... باصدای بلندی که شک ندارم شلوغی بیرون هم مانعش نشد و به گوش همه رسید گفت؛ _گفتم بگیر بشین! قفسه سینه ام به شدت بالا وپایین میشد.. بانفس هایی که به شماره افتاده بود نگاهی پراز نفرت بهش انداختم و نشستم روی صندلی! _اول گوش کن بعد مقلطه به پا کن! من کجا همچین جسارتی کردم که خودتو..... لااله الا الله.... _گفتم یه مدت تو خونه ی ما پرستار مادر آرش باش.. جمله ی قبلمو اصلاح میکنم! نقش بازی کن و یه کاری کن اون دختر گورشو گم کنه! فقط وفقط یک سال! اگه تو این یک سال موفق نشدی میری سراغ زندگیت و هیچ پولی هم ازت نمیخوام! نه تلاش کن نه وابسته و نه هیچ کاری! فقط وانمود کن! _اومدیم وتو این یک سال واقعا پسرتون به من دل بست! شما چطور پدری هستید که بخاطر منافع و به قول خودتون کلاس خانوادگی دل پسرتون برای دومین بار بشکنه؟! _آرش اهل دل بستن نیست! این دختر هم نمیدونم چطوری خودشو به ریش پسرم پست! اگه توی این مدت موفق شدی که خداروشکر پسرمو نجات میدی.. اگرم نشدی من تسلیم عشق احمقانه آرش میشم و اجازه ازدواج بهشون میدم! _من نامزدم اجازه نمیده توخونه ی کسی جز پدر و مادرم باشم! _من به شرافتم قسم میخورم که به نامزدت بگم عروسش از گل هم پاک تره و همه چیز به اجبار من بوده.. لازم باشه به دست وپاش میوفتم! _واگر این کارو نکنم؟ _قراربود کمکم کنی! _اگه بزنم زیر حرفم؟ _ظرف یک هفته پولو آماده میکنی اونم به مبلغ کل سفته ها! _اگه نتونستم جور کنم؟ _اونشو دیگه دادگاه وقانون تصمیم میگیره!
پوزخند تلخی زدم وگفتم: _باید فکرشو میکردم که هیچ کس تواین دنیا محض رضای خدا دست کسی رو نمیگیره! _شما محض رضای خدا به منه پیرمرد کمک کن.. فکرکن یه پدر نا امید داره ازت درخواست میکنه! _میدونید بااین کارتون زندگیمو ازم میگیرید؟ میدونید همه خانواده و تنها دلیل زندگیم یعنی نامزدمو ازم میگیرید؟ _این موضوع مثل یه راز بین خودمون میمونه.. به خانواده ات بگو پرستار شدی و حقوقش ۳برابر حقوق شرکته.. پنج شنبه جمعه هام میری خونتون و سرماه هم حقوقتو دریافت میکنی! به گوشه ای خیره شده بودم.. قطره اشکم روی گونه ام سرخورد.. زیرلب زمزمه کردم: _کوهیار چی میشه؟ دیگه منو نمیخواد! ازجام بلند شد و با همون صدای آروم گفتم: _چند روز بهم فرصت بدید! _ببخش دخترم.. به آمنه قول دادم فردا پرستار جدیدش میاد! بدون حرف باقدم های آهسته و بی جون اتاقو ترک کردم... توی بهت و ناباوری بودم... _چرا به اینجاش فکرنکرده بودم خدایا... چرا!!!! قطره های اشک بی صدا گونه هام رو خیس میکردن... راضی کردن مامان وبابا کاری نداشت چون تجربه ی پرستاری داشتم اما کوهیارم چی میشه؟ آسمون هم به زمین برسه دیگه روبه سمتم نمیکنه.. صدای گیسو مانع رفتنم شد... _سارا؟ خوبی؟ کجا میری؟ پندار چی گفت؟ اومدکنارم وبادیدن اشک هام با نگرانی پرسید: _سارا؟؟؟ چی شده فداتشم؟ این چه حالیه؟ اون مرتکیه چی بهت گفت؟ _دیگه کوهیارمو نمی بینم گیسو... ازدستش میدم.. _یعنی چی؟ توروخدا خوب حرف بزن! _اگه بره عاشق یکی دیگه بشه چی؟ اگه زن بگیره؟ من دق میکنم گیسو! _سارا؟؟؟؟ جون به سرم کردی توروخدا بگو چی شده؟ _گفت یک سال توخونه اونا پرستار زنش باشم.. گفت پسرمو وابسته خودت بکن! من... من نمیتونم گیسو.. من ازاین کارا بلد نیستم!
_یه دقیقه گریه نکن.. بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم حرف بزنیم.. بیا قربونت برم.. همینجوری که نیست.. راه حل پیدا میکنیم! مثل ربات.. مثل مسخ شده ها به حرفش گوش دادم ورفتیم روی نیمکتی توی حیاط نشستیم! _ازت میخواد زن آرش بشی درسته؟ _نه.. میخواد اون دختره رو به قیمت نابودی من و له شدن قلب پسرش از دور وبرشون دورکنه! _اگه نشه چی؟ اگه نتونی چی؟ _یکسال بمونم.. اگه نشد تسلیمشون میشه و منم میرم سراغ زندگیم.. یه زندگی که دیگه نه کوهیاری توشه نه رویاهایی که ساخته بودیم... _باکوهیار حرف بزن.. بهش نگو چیکار میکنی و قرارتون چیه.. بگو داری کارمیکنی و هردفعه هم بیشتر هواشو داشته باش.. با اون آرشم اونقدر لجبازی کن و دشمنی که نه تنها عاشقت نشه بلکه به ماه نکشیده ازاون خونه بره! _یادته دوسال پیش؟ کوهیار فهمید پرستار یه دختر بچه شدم؟ یادته چه طوفانی به پا کرد؟ چون پدر اون بچه جوون بود میگفت فردا پس فردا میگه بیا به خودمم رسیدگی کن؟؟ یادته حتی میخواست با ماشین زیرم بگیره؟ _یادمه سارا.. بخداهمش یادمه.. گریه نکن قربونت برم.. درستش میکنیم! _حالا بهش بگم دارم پرستار کی میشم؟ کجا زندگی میکنم؟ همونی که ازش پول گرفتم؟ همون که ازش متنفره و میدونه پسر جوون داره؟ چی به سر اون بیچاره میاد گیسو؟ دیونه میشه عشقم... دیونه میشه!!!
نمیگیم اونجایی.. هردفعه خواست ببینتت میای خونه خودتون و همگی بسیج میشیم که اون نفهمه! _اجازه ندارم برم خونه گیسو... فقط پنجشنبه، جمعه ها! _وای خدا... خدا ازت نگذره پندار.. خدا ازهمتون نگذره! _من خیلی بدبختم نه؟ _نه عزیزم.. خدابزرگه.. کوهیارم اگه واقعیت رو بهش بگیم وقانعش کنیم حل میشه! اگرم نشد خب به درک.. بزن زیر همه چی وبگو نمیکتم وتمام! _میوفتم زندون! کمتراز یک هفته! _چی؟؟؟؟؟؟ _گفتم که.. خیلی بدبختم... یه کم دیگه باگیسو حرف زدم وگریه کردم و بعدشم خداحافظی کردم ازش جداشدم... وقتی به خودم اومدم جلوی خونه ی کوهیار بودم... باید میدیدمش.. خدایا التماست میکنم خونه باشه! زنگ آیفون رو زدم.. خبری نشد.. برای بار دوم زنگ زدم.. بازم بی جواب موندم.. دوباره زدم زیرگریه و بازهم زنگ و زنگ و زنگ! نا امید اومدم برم که صدای بازشدن در اومد... ناباور به در بازشده نگاه کردم.. خونه بود! باقدم های بلند خودمو به آپارتمانش رسوندم.. در واحدشم باز بود.. رفتم داخل.... آروم صداش زدم... _کوهیار؟ صداشو ازپشت سرم شنیدم! _واسه چی اومدی اینجا؟ برگشتم.. ای خدا.. چقدر ریش به عشقم میاد.. موهای فرفری دلبرش با این ریش چقدر زیبا شده بود... اشکمو با پشت دستم پاک کردم وسلام کردم... دست هاشو توی جیب شلوارک اس لشش گذاشت وگفت: _اینجا چیکارمیکنی؟ _اومدم باهات حرف بزنم کوهیار... _ما حرفی واسه گفتن نداریم.. حرفاتو اون شب زدی! _هیچکدوم از ته دلم نبود...
پوزخند تلخی زد وگفت: _توفکرمیکنی من خرم یا خودتو به خریت زدی؟ تومگه اصلا میدونستی من اونجام و قراره حرفاتو بشنوم؟ اگه پشت سرت نبودم معلوم نبود تا کی میخواستی به دروغ های کثیفت ادامه بدی! برو جانم.. برو اشک تسماح هاتو پیش کسی بریز که باورشون کنه! _کوهیار... میشه حرف بزنیم؟ _حرفی نمونده سارا.. اگه در رو واست باز کردم دیدم داری باگریه کردن تومحل آبرومو می بری! وگرنه تصمیم نداشتم نه حالا و نه هیچوقت دیگه ببینمت! باصدای لرزون واشک های پیاپی که ازچشمم میچکید گفتم: _دوستم نداری کوهیار؟ اومد توی چند سانتی ازصورتم ایستاد و با عصبانیت گفت: _دوست داشتن من چه دردی رو دوا میکنه؟ هان؟ مگه نگفتی منو نمیخوای؟ مگه نگفتی حس میکنی انتخابت از سربچگی بوده؟ دیگه چی میگه؟ دنبال دوست داشتن از طرف من میگردی؟؟؟؟ صداش خیلی بلند بود.. اونقدر که به بدنم میلرزید... دستمو روی لب هاش گذاشتم وگفتم: _بذار حرف بزنم.. با اون یکی دستم دستشو گرفتم وروی قلبم گذاشتم: _میشنوی صداشو؟ چندروزه خیلی کند میزنه.. اما این قلب فقط واسه تو می تپه کوهیار.. توفقط دوستم داشته باش.. حتی اگه نبودم.. حتی اگه توی این دنیا هم نبودم دوستم داشته باش.. این برای من کافیه! _چی میگی سارا؟ چرا نباشی؟ چرا حرف نمیزنی؟ چرا وقتی قلبت برای من میزنه حرف رفتن رو میزنی؟ گریه ام شدت گرفت.. دستشو که روی قلبم گذاشته بودم کنار لبم گذاشتم وبوسیدم... _کوهیار توروخدا دوستم داشته باش... بانگرانی دستشو برداشت و شونه هامو گرفت وگفت: _چی شده سارا؟ تورو به خدا قسم بگو چی شده؟ _دوستم داری مگه نه؟ _دوستت دارم.. خیلی هم دوستت دارم.. مگه میشه یک شبه مهرت از دلم بره دیونه؟
_پس منتظرم بمون.. یه مدت میرم.. نپرس کجا... نپرس چرا؟ فقط منتظرم بمون.. برمیگردم.. توروخدا رویاهایی که ساخته بودیمو ازم نگیر.. من تو دنیا دیگه چیزی ندارم جز عشق تو و رویاهایی که باهم ساخته بودیم.. بذار توی این مدت با خاطرات و رویاهامون بتونم دوم بیارم وخودمو نکشم کوهیار! _نمیفهمم سارا.. توربه خدا.. توروبه مرگ کوهیار بهم بگو ازچه رفتنی حرف میزنی که مجبوری بدون من باشی؟ _کوهیار؟ _جان کوهیار؟ _بغلم میکنی؟ دلم میخواد بوت کنم.. عطر تنتو ذخیره کنم توی قلبم.. دست هاشو دورم حلقه کرد و محکم به خودش چسبوندم... آخ خدایا.. من چطور از عشقم بگذرم.. کمکم کن خدا.. دارم میمیرم! _گریه نکن.. بیا بامن حرف بزن.. بخدا به جون خودت قول میدم کمکت کنم! _دلم برات تنگ میشه نفسم... خیلی دلم برات تنگ میشه! ازخودش جدام کرد وبا اخم ومشکوک پرسید: _چی داری میگی؟ واسه چی این حرف هارو میزنی؟ دیونه ام نکن سارا! ازش جدا شدم.. عقب عقب رفتم و گفتم: _توهمه زندگی منی.. تو تموم خاطرات بچگی و عشق وعاشقی های یواشکی منی.. تو کوهیارمنی.. تا جون دارم دوستت دارم.. فقط یکسال.. یک سال منتظرم بمون.. قول میدم وقتی برگشتم همه چی رو واست توضیح بدم! بدون اینکه بذارم حرفی بزنه در رو باز کردم وبا سرعت پله هارو پایین رفتم.. میدونستم دنبالم میاد.. میدونستم تا ازم اعتراف نگیره ولم نمیکنه.. توی کوچه پس کوچه خودمو گم کردم و جلوی تاکسی دست تکون دادم.. _دربست؟ _کجا میری؟ _پولش هرچقدر بشه میدم فعلا ازاینجا دور بشم! _بیا بالا... شماره کوهیار مدام روی صفحه موبایلم خاموش وروشن میشد... _توروخدا زنگ نزن کوهیار.. نذار پای رفتنم سست بشه.. اگه نرم زندگی چند نفرو خراب میکنم...
اگه میرفتم خونه کوهیارم میومد.. مجبور بودم توخیابون بچرخم تا آروم بشه بعد برم خونه... اسمس داد.. _سارا جواب بده.. یه گندی نزن که هیچوقت نشه جمعش کرد.. دوباره اسمس.. _لعنتی جواب بده.. پل های پشت سرخودتو خراب نکن.. به من اعتماد نداری یعنی؟ دوباره اسمس... _الان میام اونجا.. کاری نکن خونتون رو روی سرخانوادت خراب کنم.. جواب بده دیونه ام نکن سارااااا!!!! کوهیار دیونه بود.. اگه میخواست کاری کنه میکرد.. ترسیدم نکنه بره خونه و آبرو ریزی کنه.. بازنگ بعدیش جواب دادم: _الو؟ _سارااا؟؟؟؟ عوضی نفهم.. چرا داری خون به دلم میکنی؟ چرا داری دیونه ام میکنی لعنتی؟؟؟؟؟ _کوهیار.. نمیتونم چیزی بهت بگم.. اگه بگم مانعم میشی و من محکوم به این کارم! _جلوتو نمیگیرم.. هرجهنمی میری برو! فقط بگو کجا؟ فقط بگو چرا؟ _چون من یه بدبختم که اگر نرم یه گندهایی بالا میاد که هیچکس نمیتونه جمعشون کنه! _حتی به قیمت اینکه منو ازدست بدی؟ _نمیتونی یک سال تحمل کنی وعشقمو تو دلت نگهداری؟ _نمیتونم حتی یک شب رو بدون اینکه بدونم کجایی سرکنم! عشق درمقابل غیرتم هیچ معنایی نداره سارا! _من پاکم.. بخدا هیچوقت بهت خیانت نمیکنم.. همیشه تو قلبمی کوهیار.. _کجایی بیا حرف بزنیم! _نه.. دیره.. وقتی برگشتم همه چی رو توضیح میدم! _یعنی من کشک دیگه آره؟ _تو عشق.. تونفس.. تو زندگی سارا! اما توروجون امام زمان تحمل کن تا برگردم! _اوکی.. همین راهی که میری رو تاآخرش برو.. برگشتی توش نیست! بهونه های مسخره و گریه های مسخره ترت خرم نکرد! برو اما دیگه هیچوقت برنگرد! گوشی رو قطع کرد ومن باصدای بلند هق زدم! راننده دلش واسم سوخت.. بطری آب معدنی رو سمتم گرفت وگفت: _آروم باش خواهرم.. این آبو بخور تمیزه اصلا بازش نکردم.. یه کم آروم میشی! _ممنونم! کرایه من چقدر میشه آقا؟ من همین بغل پیاده میشم! ماشین رو گوشه خیابون نگهداشت و گفت: _کرایه نمیخوام.. برو به سلامت.. حوصله تعارف نداشتم و پیاده شدم... توی خیابون مثل دیونه ها ضجه میزدم.. سارگل زنگ زد.. ریجکت کردم... پشت بندش بابا زنگ زد..
اگه جواب نمیدادم همه رو بسیج میکردن واسه زنگ زدن وپیدا کردن من! صدامو صاف کردم وجواب دادم: _جانم بابا؟ _کجایی؟ چرا رد تماس میزنی؟ _مصاحبه کاری بودم.. کار پیدا کردم.. به یه حقوق غیر قابل باور.. یه کم دیگه میام خونه حرف میزنیم! _گریه کردی بابا؟ _نه بابایی.. چراگریه کنم؟ سوز سرما دماغمو قلقلک داده.. _باشه.. زود بیا.. هوا داره تاریک میشه! _چشم! حرف هامو آماده کردم و رفتم خونه... تا خودصبح راضی کردنشون طول کشید.. نگفتم کجا کار میکنم ونگفتم این زن که قراره پرستارش باشم زن پنداره.. اما بالاخره راضیشون کردم و چمدونمو با بغض هایی که تموم مدت قورت داده بودم بستم... عکس خودمو کوهیارم برداشتم وتوی ملافه ای پیچیدم! سارگل هم پابه پای من نخوابید و بی قراری میکرد... ساعت ۵ونیم صبح بود که چمدونم جمع شد رفتم توی تختم یه کم دراز بکشم که سارا اومد کنارم دراز کشید وگفت: _آجی؟ ۲روز در هفته خیلی کمه.. من دق میکنم! _یه مدت کوتاهه سارگل.. نگران نباش فداتشم بجاش پول خوبی درمیارم! هزینه دانشگاهتو بدون دردسر میدم! _آجی ما به همون که داشتیم قانعیم.. اصلا من نمیرم دانشگاه.. لازم نیست بخاطر ما اینقدر اذیت بشی! _اذیت نمیشم قربونت برم.. اتفاقا کار راحتیه.. یه مدت تجربه این کارو داشتم.. راحت تراز کارکردن تواون کارخونه کوفتیه! _دلم برات تنگ میشه آجی... آخخخخ سارگل.. توروخدا بس کن.. نذار این همه بغضمو که نگهداشتم جلوت بشکنه... _خب حالا خودتو لوس نکن.. انگار میرم قندهار.. دارم میرم سرکار دیگه! مثل همیشه.. تلفن هم که هست.. هروقتم فرصت بشه میام دیگه! کشور دیگه ای هم نمیرم وهمین تهران خراب شده خودمونه! دلم میگیره خب نکن توهم! _قول میدی زود زود بیای؟ چی میشه شبا برگردی؟ _برگردم حقوقم میشه همونی که از کارخونه میگرفتم! اگه قیمت اینقدر بالاس بخاطر شب کاری هم هست! دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت: _پیش هم بخوابیم؟ باخنده زورکی گفتم: _پیش هم که نه! ولی تو حلق هم بخوابیم!