#58
چقدر این زن ماه بود.. چقدر صادق و خون گرم بود.. بااینکه هنوز دو ساعت از اولین دیدارمون نگذشته بود اما خیلی سریع باهام گرم گرفته بود...
با لبخند گفتم:
_خیالتون راحت من دهنم قرصه قرصه!
_برو گلم برو استراحت کن بیدارشدم به تهمینه میگم بیدارت کنه..
_ممنون.. تاشما بیدار میشید من هم وسایلم می چینم!
بعداز چیدن لباس هام توی کمد که خیلی هم وقت گیر بود داشتم لوازم آرایشمو توی میزتوالت میچیدم که صدای مردی به گوشم رسید..
قلبم شروع کرد به تند تپیدن...
خجالت میکشیدم از روبه روشدن با کسی که اون همه توشرکت باهام بدحرف زد و الان من به عنوان یه مستخدم توی خونشون ظاهر شده بودم!
ای خدا.. التماست میکنم به من قدرتی بده که بتونم این یک سال رو دووم بیارم و هیچ زندگی رو با حضورم ازهم نپاشم!
راستش من واسه بهم ریختن زندگی این مرد نیومده بودم و تصمیم داشتم آسه بیام و آسه برم تا مهلت قراردادم با پندار تموم بشه!
توی قردادی که به صورت محرمانه بین من و پندارنوشته شد، بعداز گذشت یک سال چه اون دختر توی زندگی آرش باشه چه نباشه کارمن تموم میشه ومیرم سراغ زندگیم..
من عشق رو میفهمم و خوب درک میکنم بعضی وقتا ممکنه مادروپدر مخالف باشن اما کم کم قبول میکنن و همه چی تموم میشه! تصمیم داشتم بجای به هم زدن زندگی، صلح برقرار کنم و برگردم پیش عشق خودم.. پیش کوهیارم!
مانتومو با پانجوی راحت تری عوض کردم و به مامان زنگ زدم..
از راحتی و آرامش این خونه واسش گفتم ودل بی قرارشو آروم کردم..
از مهربونی وخون گرمی آمنه گفتم.. از هرحرفی که دل مادرمو آروم میکرد استفاده کردم و خداروشکر تونستم دلشو قرص کنم
#59
وقت ناهارشد و من دلشو نداشتم از اتاقم برم بیرون، اما این حس وحال دووم نیاورد چون آمنه، تهیمنه رو فرستار دنبالم و من مجبورشدم با دنیایی پراز حس وحال بد اتاقمو ترک کنم..
دلم میخواست مثل خونه های پول دار ها خدمه ها جدا غذا بخورن اما اینطور نبود.. همگی سر میز غذاشونو سرو میکردن!
آمنه بادیدنم دوباره ازاون لبخند های مهربون زد وگفت:
_تونستی بخوابی قشنگم؟
_سلام.. نه نخوابیدم... لباس هامو مرتب کردم..
_سلام گلم.. میگفتی تهمین بیاد کمکت!
_لازم نبود ممنون...
صدای پندار باعث شد تپش قلب بگیرم..
_به به.. ببین کی اینجاست.. خوش اومدی خانم شریفی!
آب دهنمو قورت دادم و باصدایی لرزون برگشتم وسلام کردم..
بلوز وشلور توخونه ایش که معلوم بود گرون هم هست یک دنیا با اون کت شلواز خشک و اتو کشیده محل کارش فرق داشت!
_سلام دخترم.. خوش اومدی...
_ممنونم..
پشت بندش آرش که به شدت هم اخمو بود به جمعمون اضافه شد..
هیچی نگفت وفقط با اخم و تعجب نگاهم کرد...
گلوم خشک بود اما با جون کندن سلام کردم...
خوش قیافه و هیکل ورزش کاری داشت اما به شدت سگ اخلاق!
جواب سلاممو نداد و روبه پندار گفت:
_از کی تاحالا کارمند های شرکت رو میاری خونه؟
پندار لبخندی نه چندان عصبی زد وگفت:
_خانم شریفی پرستار جدید مادرته پسرم.. روبه من ادامه کرد وگفت:
_بفرمایید بریم ناهار...
همه به طرفی رفتن ومن هم باخجالت دنبال امنه رفتم که آرش گفت:
_شما لباس فرم نداری؟
_بله؟
_ازتهمینه لباس فرم بگیر بعد بیا...
آمنه اومد چیزی بگه که پندار فورا پادرمیونی کرد وگفت:
_امروز روز اوله آرش جان لازم به سخت گیری نیست!
#60
فکر همه جاشو کرده بودم الی پوشیدن لباس خدمتکاری! اوج تحقیرم وقتی بود که اون عوضی تا لباس مزخرف خدمتکاری رو تنم نکردم اجازه نداد سر میزشون باشم!
ازخدا فقط یه چیزی میخواستم..
نمیخواستم پولدارم کنه.. نمیخواستم زاینجا راحتم کنه.. هیچی ازش نمیخواستم جزاینکه تواون لحظه قلبم ازحرکت بایسته و بمیرم!
دست هام میلرزید وپای سمت راستم لمس شده بود و به سختی خودمو سرپا نگهداشته بودم!
باتهمینه که زن خیلی خوب ومهربونی بود رفتم سمت میزنهار..
پندار با دیدنم بالبخندی اجباری گفت:
_چقدر بهتون میاد.. خوب شد به حرف آرش گوش دادیم!
میدونستم خجالت زده شده و داره از روی شرمندگی کار پسرشو ماست مالی میکنه...
درجوابش چیزی نگفتم وکنار آمنه نشستم.. واسش غذا کشیدم و هرچقدر اصرار کردن که چیزی بخورم موفق نشدن ومن فقط باچند برگ کاهو خودمو سرگرم کردم.. سرگرم که نه! لحظه شماری میکردم زودتر غذاشون تموم بشه و من از جمعشون فاصله بگیرم!
لباسم معذبم کرده بود.. شبیه بچه مدرسه ای های اروپا شده بودم.. پیرهن آستین بلند سورمه ای که قدشم کوتاه بود به زور تاروی شکمم میومد با دامن کوتاه تاروی زانو به رنگ پیرهنم با جوراب زخیم سفید.. سرآستین وجیب های کتمم نوار سفید داشت!
#61
داشتم دیونه میشدم.. راستشو بخواین اگه میدونستم باگرفتن اون پول تا این حد قراره نابود بشم به مرگ بابا راضی میشدم چون شک ندارم اون موقع تا این حد شکنجه نمیشدم!
همونطور توی فکر بودم و با بشقاب سالادم خودمو مشغول کرده بودم که صدای آرش به گوشم رسید..
_توخونتون غذای بهتری سرو میشد که اینجا باچندش داری با بشقابت ور میری؟
اومدم بگم به تو مربوط نیست که آمنه با تحکم گفت:
_چه خبرته آرش؟ سارا تازه وارد این خونه شده و اولین روزشه که داره با جمعی که نمیشناسه غذا میخوره... یه جوری حرف نزن....
یه دفعه ازجاش بلند شد و میون حرف مادرش پرید وگفت:
_باشه مامان.. من سکوت میکنم.. نوش جان!
نگاهی پراز نفرت به منم انداخت و رفت!
اگه بگم قلبم دیگه نمیزد دروغ نگفتم..
ازناراحتی زیاد، سرم گیج میرفت وگوش هام کیپ شده بود..
پندار_ من از طرف آرش ازشما معذرت خواهی میکنم خانم شریفی!
توی سکوت نگاهی به پندار انداختم و تودلم گفتم:
_لعنت به تو و معذرت خواهی هات! لعنت به پول وپیشنهادی که به من دادی.. لعنت... لعنت به نوع تربیت و پسری که بزرگ کردی!
آمنه_ ساراجان خواهش میکنم این روزای اول آرشوتحمل کن.. چیزی تودلش نیست فقط دوست نداره من پرستار داشته باشم.. یه مدت اگه کوتاه بیای دیگه اذیت نمیکنه!
زن بیچاره استرس داشت و به نظرم این همه شرمندگی حقش بود چون میتونست وقت بیشتری رو واسه تربیت بچه اش بذاره
#62
کاش میتونستم ازجام بلند شم وبرم توی اتاقم اما من دیگه توی شرایطی نبودم که بخوام تصمیم گیری کنم!
لبخندی اجباری زدم و گفتم:
_مشکلی نیست آمنه خانم.. آقای پندار از اخلاق آقا آرش واسه من گفته بودن و من انتظار بدترشو داشتم!
روز اول با گریه های یواشکی من و تماس های پیاپی کوهیار گذشت...
هربار با دیدن عکسش روی صفحه موبایلم هزار بار خودمو واسه قبول کردن وگذشتن از همه زندگیم لعنت کردم...
صبح سرساعتی که توی اون برگه خونده بودم بلند شدم و سعی کردم با زدن کرم پودر ورم چشمای گریونمو بپوشونم..
ازاونجایی که من زیادی خوش شانس بودم، امشب مهمونی داشتن و من هم باید کنارآمنه اعلام حضور میکردم
امشب نسیم، عشق آرش رو میدیدم واز ته دلم آرزو میکردم قوره ی شکل گرفته از آرش جونش نباشه ودختر مهربونی باشه بتونم ازش کمک بگیرم و در مقابل کمکش کنم دل زن ومرد به این مهربونی رو به دست بیاره!
ساعت حدودا چهار بعداز ظهربود وداشتم به تهمینه کمک میکردم و توی شمع آرایی میز بزرگشون نظر میدادم که آمنه اومد وگفت:
_تهمین لطفا سارا رو به حرفش نگیر تا بره به کارخودش برسه.
روبه من کرد وادامه داد؛
_عزیزم من فراموش کردم بهت بگم.. امشب به پیشنهاد دختر خاله هام یه ذره مهمونی رو بامزه ترش کردیم و تصمیم گرفتیم مهمونی های خونه منو بالماسکه کنیم!
چیییی؟؟؟ ازحرفش هم خنده ام گرفت هم حرصم گرفت.. یکی نیست بگه بابا به خودتون بیاید اینجا ایرانه!!
البته نمیدونم.. شاید من فکرمیکنم اینجور مهمونی ها فقط توی خارج ازکشوره.. چون تا بحال ندیده بودم.. ادای کسایی که بار اولشون نیست درآوردم وگفتم؛
_واقعا؟ چقدر خوب! چه ایده قشنگی!
مهربون خندید وگفت:
_طناز قرار بود تواین مهمونی باشه که قسمت شما شد.. برو دخترم لباس هارو روی تختت گذاشتم بپوش ببین اندازه است یا مشکلی نداری باهشون!
#63
نقاب مشکی که روی صورتم بود حس بهتری میداد..
حس میکردم دیگه کسی منو نمیشناسه و بازخواستم نمیکنه که از کجا اومدم و اینجا شغلم چیه..
تنها نگرانیم دیدن اون مردک بی فرهنگ (آرش) بود که انگار جز پول دادن بهش هیچ تلاش دیگه ای برای تربیتش نکرده بودن!
نسیم دختر خوشگل و خوش اندامی بود.. ازاون اندام های خیلی رو فرم که کمر خیلی باریک دارن وپایین تنه بزرگ... صورتش عملی بود اما واقعا خوشگل بود.. چون دماغ خودم عملی و عروسکی بود نمیتونستم کسی رو به اشتباه بودن این کار محکوم کنم.. هرچند نسیم یه ذره افراط کرده بود!!
معذب کنار آمنه ایستاده بودم و به مهمون هایی که صورت هاشون معلوم نبود چشم دوخته بودم..
حتی باوجود داشتن نقاب آرایش های غلیظ کرده بودن..
توی جمعی غریبه که دیدنش جز محالات بود دنبال دوتا چشم آشنا میگشتم..
دوتا تیله ذغالی درشت که آخرین باری که ازشون گذشتم سرخ شده بود..
توهمین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد..شماره کوهیار روی صفحه موبایلم چشمک میزد..
حلال زاده بود.. بعداز یک هفته بهم زنگ میزد..
قلبم به سرعت خودشو توی سینه ام میکوبید..
باقدم های بلند خودمو به اتاقم رسوندم.. اومدم جواب بدم اما لحظه آخر پشیمون شدم!
خونه شلوغ بود و الان باخودش فکرمیکنه اونو رهاش کردم تا خودمو توی این مهمونی ها جاکنم!
نشستم روی تختم و به تماس بی پاسخش زل زدم..
قلبم تند میزد و دلم بی قرارش بود.. ازطرفی هم ازش میترسیدم.. میترسیدم بفهمه کجام و دیونه بشه..
صدای اسمس لرز به جونم انداخت..
"چرا باغریبه جوشیدی؟ چرا جدی؟ چراراستی؟ بخدا دلم نمی بخشتت خیلی رزلی وخیلی پستی"
قطره اشکم روی صفحه موبایلم چکید.
_خدایا یادته میگفتم اگه یه روزی خواستم بدون کوهیار بمونم قلبم دیگه نزنه؟؟ پس چرا این لعنتی اینقدر تند میزنه؟؟؟ چرا؟؟؟؟؟
#64
یه کم دیگه نشستم و روی متن اسمش اشک ریختم اما باید خودمو جمع میکردم وبرمیگشتم پیش آمنه... ازجام بلند شدم وروبه روی آینه ایستادم.. اشک هامو پاک کردم و به چشم های بی حال و خسته ام زل زدم....
توی آینه چشم هامو مخاطب قرار دادم وگفتم:
_تاکی باید اشک بریزی فقط خدا میدونه.. نقابو به صورتم زدم و چندتا نفس عمیق کشیدم..
خوبی نقاب روی صورتم این بود نشون نمیداد گریه کردم..
از اتاقم رفتم بیرون و باچشم دنبال آمنه گشتم..
کنار پندار ایستاده بود وباهم داشتن به موضوعی میخندیدن..
بازهم نفس عمیق کشیدم و به طرفشون حرکت کردم..
قدم های بعدی رو برنداشته بودم که بابرخورد یکی و احساس سوختگی شدید قفسه سینه ام جیغی کشیدم!
صدای موزیک مسخره اونقدر زیاد بود که جز چنرنفری که اطرافم ایستاده بودن کسی صدامو نشنید...
سینی چایی روی بدنم خالی شده بود..
با وحشت به آرش که سینی بدون استکان ها دستش بود نگاه کردم..
_چیکار کردی لعنتی سوختممم!!
بانفرت توی صورتم توپید:
_چشمای کورتو باز کنی می بینی من داشتم مسیر خودمو میرفتم.. چه زبونی هم داره دختره ی کَنه!
جای بحث کردن نبود.. لباسم به تنم چسبیده بود وسوختگی به استخونم رسیده بود...
با عجله برگشتم توی اتاقم و تند تند لباسمو درآوردم و با صدای بلند زدم زیر گریه...
بیشتر شکمم سوخته بود دردش امانمو بریده بود...
ازشدت درد بالا وپایین میپریدم وگریه میکردم...
خدالعنتت کنه مرتیکه بی شرف.. میدونم عمدا سینی رو روی من خالی کرد...
همینطوری ازدرد گریه میکردم که دستگیره در چرخید.. اما چون در قفل بود نتونست بازش کنه!
چند تقه به درخورد وبعدش صدای نگران آمنه رو شنیدم..
_سارا جان؟ بازکن در رو عزیزم منم.. لطفا در رو باز کن..
لباس تنم نبود اما مهم نبود واسم...
باهمون حالت گریه قفل رو باز کردم که آمنه اومد داخل..
_چی شده؟؟ بادیدن شکم سرخ شده ام خودش جوابشو گرفت..
_خاک به سرم کنن.. خدا منو ازدست این پسر مرگ بده راحت بشم.. باید بریم دکتر..
اومد بره بیرون که دستمو جلوی در گرفتم وگفتم:
_نمیخواد آمنه خانم خوب میشم...
_مادر داری گریه میکنی چطوری خوب میشی...
رفتم روی تختم نشستم وبا گریه شدید گفتم:
_گریه من بخاطر سوزش بدنم نیست.. دلم داره میسوزه.. ببخشید اما واقعا پسرتون هیچ بویی از انسانیت نبرده
#65
_خدا بگم این پسرو چیکارکنه.. حق داری سارا جان.. من شرمنده ام.. قطره اشکشو با دستش پاک کرد وادامه داد:
_نمیدونم چطوری بزرگش کردم که این ازآب دراومد.. بخدا نون حروم بهش ندادم نمیدونم چی شد تاچشم باز کردم دیدم افسارش ازدستم در رفته!
دلم براش نسوخت و اصلا دلم نمیخواست آرومش کنم.. تنها چیزی که اون لحظه نیاز داشتم آروم شدن سوزش پوستم بود... دلم مامانمو میخواست..
بی صدا داشتم گریه میکردم که گفت:
_الان برمیگردم..
رفت و بعداز چند دقیقه همراه با تهمینه با جعبه داروها برگشت...
تهمینه_ الهی دستم بشکنه.. بخدا خانم جان من نمیدونستم آرش خان میخواد چیکار کنه توی یک لحظه سینی رو ازدستم گرفت و به طرف آشپزخونه برگشت...
آمنه_ بسه تهمین نمیخوام چیزی بشنوم فقط یه کاری کن سوزشش بخوابه!
تهمینه اومد پمادی رو به شکمم بزنه که مانعش شدم..
_ممنون.. لازم نیست خودش خوب میشه!
_اما عزیزم....
_خواهش میکنم.. اگه ممکنه فقط تنهام بذارید..
آمنه_ دخترم بذار پمادتو بزنه میریم بیرون!
_مرسی آمنه جون.. پماد بزنم تاول میزنه و پوست شکمم لک میشه.. یه کم دیگه آروم میشه..
_دختر من دارم از خجالت میمیرم..
واسه اینکه از سر خودم بازشون کنم گفتم:
_شما چرا؟ گناه پسرتون رو شما گردن نگیرید.. اشکالی نداره من آروم شدم چایی ها اونقدر هم داغ نبودن..
دروغ میگفتم.. اگه بگم توی اون لحظه واسه من از مواد مذاب هم داغ تربود دروغ نگفتم.. قسم خوردم یه جوری این کارشو ازدماغش دربیارم تا روزی که زنده اس یادش بمونه سوزوندن کسی چه عواقبی داره!
#66
نمیدونم چقدر طول کشید تا آروم آروم سوزش شکمم تموم شد و چشم هام گرم خواب شدن...
وقتی چشم باز کردم ساعت نه ونیم صبح بود واز وقت صبحانه هم گذشته بود...
باعجله ازجام بلند شدم وتند تند لباس های فرمم رو پوشیدم و ازاتاقم رفتم بیرون!
انگار کسی خونه نبود.. صبح جمعه بود و برعکس تصورم که الان باید همه خونه باشن خوشبختانه کسی نبود..
رفتم توی آشپزخونه و از تهمینه سراغ آمنه رو گرفتم که گفت توی اتاقشه..
امروز باید من میرفتم خونه اما بخاطر مهمونی مسخره دیشبشون این هفته رو نتونستم برم..
آروم تقه ای به در اتاقش زدم..
_آمنه جون؟ بیدارین؟
_بیاتودخترم..
در روباز کردم و آروم سلام کردم...
_ببخشید من امروز خواب موندم...
آلبومی دستش بود و به تصویر توی آلبوم خیره شده بود...
باورود من کنارش گذاشت وگفت:
_صبح بخیرعزیزم... اشکالی نداره منم امروز خواب موندم..
چشماش سرخ بود و گونه هاش خیس اشک!
بانگرانی رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_چی شده؟ حالتون خوبه؟
نگاهشو به عکس توی آلبوم دوخت و گفت:
_احساس میکنم هر روز که پیرتر میشم بیشترازم دور میشه و ندارمش...
به عکس نگاه کردم..
عکس جوونی هاش بود که پسربچه ای که مطمئنا آرش بود توی بغلش بود..
#67
بدون حرف توی سکوت منتظر شدم وباخودم گفتم شاید بخواد درد ودل کنه..
اما اونم مثل من سکوت کرد... کنجکاو پرسیدم؛
_چیزی شده؟
پلک هاشو روی هم گذاشت و قطره های اشکش روی لباسش چکید...
_منتظر تلنگر بود تا بازم قهرکنه و هفته به هفته خونه نیاد.. صبح بهونه رو دستش دادم و حسابی دعواش کردم.. بعداز ۳۰سال صداشو روی مادرش بلند کرد.. ارسلان هم بعداز ۳۰ سال دست روی پسرش بلند کرد...
از دیدن چه صحنه هایی غافل شده بودم من!! کاش بیدار بودما...
هرچقدر بیشتر ازش میفهمیدم بیشتر متوجه آشغال بودنش میشدم.. ازاین تعجب میکنم آدمی به خوک صفتی اون چطور عاشق شده اونم اینقدر محکم و مجنون!!!
سه روز از اون روز گذشت و آقا آرش بعداز سه روز که حسابی اشک مادرشو درآورد و همه رو خون به جگر کرد تصمیم گرفت تشریفشو بیاره...
واسش یه نقشه توپ کشیده بودم که تلافی کار اون شبش رو ازدماغش دربیارم...
آرش باشگاه میرفت و هرروز معجون پروتین وتخم مرغ میخورد و ودرست کردن معجونش وظیفه تهمینه بود.. منم دیروز که رفته بودم داروخونه واسه آمنه خرید کنم نامردی نکردم در کنارش مولین خیلی قوی خریدم که اون پسره الدنگو تو توالت منفجرش کنم!
وقتی تهمینه داشت معجون رو توی مخلوط کن میریخت رفتم سمتش و گفتم که آمنه توی اتاقش باهاش کار داره..
امنه خوابیده بود ومطمئن بودم بیدارش نمیکنه...
باچشم رفتنشو دنبال کردم وهمین که از آشپزخونه دور شد بدون اینکه به کارم فکرکنم پنج تا قرصی که ازقبل کوبیده بودم توی مخلوط کن ریختم و با انگشتم بهمش زدم و فورا از آشپزخونه دور شدم!
#68
تصورقیافه اش توی اون حالت خنده دار بود.. ریز خندیدم.. وای که تلافی کردن چه حس خوبی داره..
داشتم همونجوری یواشکی میخندیدم که وبه طرف حیاط میرفتم که طبق معمول با آرش خان برخورد کردم...
فورا اخم هامو توهم کشیدم و اومدم برم که بازمو گرفت...
_به چی میخندی؟
باعصبانیت دستمو کشیدم و گفتم:
_باید شما بگم؟
_اینجا خونه منه و واسه راه رفتن توی این خونه هم باید به من بگی!
پوزخندی به حرفش زدم وگفتم:
_پس لازم شد دیگه چیزی نگم...
وقت ناهاربود وباید آمنه رو بیدارمیکردم.. مسیرمو عوض کردم و به طرف اتاقش رفتم...
درکمال تعجب دیدم که بیداره و داره با تهمینه حرف میزنه...
وای خاک به سرم الان متوجه میشن دروغ گفتم و گندم درمیاد...
اومدم برگردم که دیر شد و متوجهم شدن!
_سارا جان؟
لبخندی مسخره زدم وگفتم:
_سلام...
انگار از سلام بی موقع ام فهمید دست وپامو گم کردم و خنده اش گرفت...
_علیک سلام.. بریم واسه ناهارکه خیلی گرسنه ام شده!
_منتظرآقا ارسلان نمیمونید؟
_نه گلم آرش از باشگاه اومده گرسنشه بریم گلم بریم!
تهمینه قبل از ما رفت و من هم اتاق آمنه رو مرتب کردم و همراهش رفتم پایین..
خداروشکر متوجه نشده بود که تهمینه رو فرستاده بودم دنبال نخودسیاه!
بادیدن لیوان خالی شده توی دست آرش چشمام برق زد...
آخ آخ.. فقط من میدونم قراره چه دل درد ودل پیچه ای رو تحمل کنی پسرجان! منو میسوزونی آره؟ برو ببینم تا چندروز قراره توی توالت جاخوش کنی!
نشستیم سرمیز و کم کم مشغول خوردن سبزی پلو باماهی دست پخت آمنه جون شدیم..
#69
اما من نامحسوس چشمم همش به آرش و واکنشی که قراربود ازخودش نشون بده بود...
متاسفانه ازشانسم غذای همه تموم شد وقرص لعنتی اثر نکرد...
داشتم به آرش نگاه میکردم که آمنه متوجه نگاهم شد..
هول شدم و نگاهمو دزدیدم... خاک به سرم الان فکرمیکنه به این میمون نظر دارم!
صدای آرش توجهم رو جلب کرد اما نگاهش نکردم...
_چه ادویه ای به غذا زدی تهمین؟
_من نزدم آقا مادرتون درست کردن..
_ع دست مامان خانومی درد نکنه..
آمنه هم با لذت نوش جونی گفت...
_ادویه اضافه زدی به غذا مامان؟
_نه پسرم چطور؟
_آخ دلم چرا پیچ میخوره پس...!
آمنه اومد چیزی بگه که آرش با چشم های گرد شده وشتاب زده از جاش بلند شد!
آمنه_ چی شد؟
بالبخند بدجنس به آرش نگاه کردم.. متوجه نگاهم شداما اونقدر حالش بدشد که با سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفت....
تهمینه_ خاک برسرم..
آمنه_ چی شد یه دفعه!
با آرامش گفتم:
_شاید بخاطر همزمان شدن معجون و ناهارشونه...
صدایی که از اون فاصله از تو دستشویی شنیدم نذاشت ادامه حرفمو بزنم و خنده ام گرفته بود...
باجون کندن جلو خودمو گرفتم و خودمو با برداشتن ظرف ها روی میزمشغول کردم...
همین که رفتم توی آشپزخونه زدم زیرخنده.. بیصدا اما عمیق میخندیدم..
وای خدایا چقدر خوبه.. الان قشنگ داره شست وشوی معده میشه