#65
_خدا بگم این پسرو چیکارکنه.. حق داری سارا جان.. من شرمنده ام.. قطره اشکشو با دستش پاک کرد وادامه داد:
_نمیدونم چطوری بزرگش کردم که این ازآب دراومد.. بخدا نون حروم بهش ندادم نمیدونم چی شد تاچشم باز کردم دیدم افسارش ازدستم در رفته!
دلم براش نسوخت و اصلا دلم نمیخواست آرومش کنم.. تنها چیزی که اون لحظه نیاز داشتم آروم شدن سوزش پوستم بود... دلم مامانمو میخواست..
بی صدا داشتم گریه میکردم که گفت:
_الان برمیگردم..
رفت و بعداز چند دقیقه همراه با تهمینه با جعبه داروها برگشت...
تهمینه_ الهی دستم بشکنه.. بخدا خانم جان من نمیدونستم آرش خان میخواد چیکار کنه توی یک لحظه سینی رو ازدستم گرفت و به طرف آشپزخونه برگشت...
آمنه_ بسه تهمین نمیخوام چیزی بشنوم فقط یه کاری کن سوزشش بخوابه!
تهمینه اومد پمادی رو به شکمم بزنه که مانعش شدم..
_ممنون.. لازم نیست خودش خوب میشه!
_اما عزیزم....
_خواهش میکنم.. اگه ممکنه فقط تنهام بذارید..
آمنه_ دخترم بذار پمادتو بزنه میریم بیرون!
_مرسی آمنه جون.. پماد بزنم تاول میزنه و پوست شکمم لک میشه.. یه کم دیگه آروم میشه..
_دختر من دارم از خجالت میمیرم..
واسه اینکه از سر خودم بازشون کنم گفتم:
_شما چرا؟ گناه پسرتون رو شما گردن نگیرید.. اشکالی نداره من آروم شدم چایی ها اونقدر هم داغ نبودن..
دروغ میگفتم.. اگه بگم توی اون لحظه واسه من از مواد مذاب هم داغ تربود دروغ نگفتم.. قسم خوردم یه جوری این کارشو ازدماغش دربیارم تا روزی که زنده اس یادش بمونه سوزوندن کسی چه عواقبی داره!
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#65
اومد پایین تخت و درست روبه روم وبافاصله خیلی نشست و دست هامو توی دستش گرفت وگفت:
_بهار من میدونم دارم چیکار میکنم اما متاسفانه اونی که متوجه نیست تویی!
همه عالم و آدم میدونن من تورو میخوام اما تو همه چی رو به شوخی گرفتی...
دستمو روی لبش گذاشتم و با بغض گفتم:
_توروخدا ادامه نده!
اگه حقیقته بذار واسه من یه شوخی بمونه..
ناباور نگاهم کرد..
نگاهش رنگ دلخوری گرفت...
قطره اشکم چکید.. باحسرت ادامه دادم:
_من از این حقیقت میترسم آریا..
دستمو که روی لبش بود بو 3 زد و گفت:
_چرا؟
جای بو.. ه اش روی دستم میسوخت..
داغی آتشش به قلبم نفوذ کرده بود...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒