eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.4هزار دنبال‌کننده
202 عکس
72 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 باحسرت آهی کشیدم و برای بار هزارم باخودم عهد بستم که تا قیامت این خانواده رو نبخشم... _بهار میدونم که بچه نیستی.. میدونم سختی زیاد کشیدی وهمین سختی ها تورو بزرگت کرده نمیتونم دروغ بگم که توی ناز ونعمت بودی چون نبودی! نباید گریه میکردم.. من سالهاست جلوی این خانواده خود داری کردم واشک نریختم اما ازدیشب هیچ جوره نمیتونستم جلوی خودمو، جلوی ریزش اشک هامو بگیرم.. توی سکوت همراه با قطرات اشک منتظر ادامه ی حرف هاش شدم.. _من هم میتونم توی گپ زدن عمو و برادرزاده شرکت کنم؟ این صدای کتی بود که روی قلبم خراش انداخته بود.. کاش میتونستم بگم نیا وشرکت نکن اما مگر بهار بدبخت از این شهامت ها داشت؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 عمو درحالی که دود سیگارش رو توی هوا می فرستاد، سری به نشونه ی تایید تکون داد و با این کار به کتی اجازه ی دخالت داد. _بیا کتی جان.. تو غریبه نیستی! اشک هامو پاک کردم و یه کم جمع تر نشستم تا زن عمو هم بتونه روی پله بشینه! _خب چی میگفتین؟ _داشتم به بهار میگفتم که ما همه میدونیم بعداز مرگ پدرومادرش توی خانواده ی خوب و موجهی بزرگ نشده واین رو هیچکدوم ما انکار نمیکنیم! _آره.. وبه نظر من وقتشه که توهم برای خودت یه زندگی خوب تشکیل بدی و بجای شستن ظرف های بقیه و بله قربان و چشم گفتن، توی خونه ی خودت خانومی کنی! بی اراده پوزخندی روی لبم نشست.. فکرکنم توی ازدواج کردن من منفعتی برای کتی هست که ازخانومی کردن من حرف میزد و واسه اولین بار توی عمرش بدون بحث کردن موافق کاری بود @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
هدایت شده از مسابقه مری کالکشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥سین بزن برنده شو🔥 گیف بالارو باز کن و جایزت رو ببین🎊🎁 ایرپاد و ساعت هوشمند رایگان میخوای؟ بزرگ ترین مسابقه فروشگاه مری کالکشن شروع شده😍 با جوایز نفیس و ارزنده به ۲۰ نفر همراه ارسال رایگان🌟 اگه تو هم میخوای شرکت کنی روی لینک بزن و وارد مسابقه شو🏆👇 https://eitaa.com/joinchat/685965921C32cb8f836e Code 135
هدایت شده از  عشق‌دیرینه💞
10azar🤍💙❤️💚🤍💙❤️💚
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 اما پوزخندم رو مخفی کردم و سعی کردم تا فلسفه ومقدمه چینی هاشون تموم میشه سکوت کنم.. همه فکرمیکردن که من از ازدواج میترسم و ممکنه مخالفت کنم اما خبر نداشتن که من برای فرار کردن از جهنمشون تصمیم داشتم به اولین خواستگارم جواب مثبت بدم وبرم! _چندماه پیش حرف از خواستگاری تو شده بود رو یادت میاد؟ یادم میومد اما اون شب اونقدر کتک خورده بودم که تنها صدایی که توی گوشم می پیچید صدای سیلی ها وجیغ های دلخراشم از کوبیده شدن کابل برق روی تن وبدن نحیفم بود... سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم: _میخواین شوهرم بدین؟ عمو با نارضایتی سیگارش رو روی زمین انداخت و ازجاش بلند شد وگفت: _راه بهتری سراغ داری؟ اگه سراغ داری بفرمایید گوشم باشماست! سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم زیرلب زمزمه کردم: _ندارم... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _به فرض که چندماه هم اینجا موندی یا اصلا یک سال بمونی خب؟ بالاخره که چی؟ من هم پسر مجرد دارم و پسرم توی سن بلوغه! خدااون روزو نیاره اگه آریاهم شیطون توجلدش بره چی؟ نمیتونی برگردی به اون خراب شده که! میتونی؟ توبه من بگو چه کار کنم؟ من همون کار رو بکنم! _من مشکلی با ازدواج ندارم عموجان.. میدونم تنها راهی که واسم مونده همینه! کتی_ آفرین.. دیدی کاظم؟ دیدی گفتم بهار دختر عاقلیه و نیازی نیست اونقدر صغری کبری بچینی؟ گفتم که بزرگ شده وفهمیده است... عمو ازجاش بلند شد و اومد جلوی پله، روبه روم نشست وگفت؛ _تو از خواستگارت چیزی میدونی؟ میدونی خواستگارت کیه؟ سرمو به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم: _نه.. هیچی نمیدونم.. اما واسم مهم نیست.. من به عشق وعاشقی اعتقادی ندارم! دروغ میگفتم.. به عشق اعتقاد داشتم.. حتی توی اون لحظه دلم برای دیدن آریا پر میکشید اما اون فقط یه عشق ممنوعه بود و قرار نبود از قلبم به زبونم نفوذ کنه! عمو باحرص پاهاشو زمین کوبید وگفت: _دِ آخه موضوع همینه! که تو نمیدونی کی ازت خواستگاری کرده! یه لحظه ترسیدم.. با خودم فکرکردم نکنه یکی مثل خودشون باشه.. نکنه از چاله دربیام وبه چاه بیوفتم؟ اما من احمق ساده بودم.. قضیه وحشتناک تر ازاون چیزی بود که من تصور کرده بودم! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
ما عشق را پشت در اين خانه ديديم ، زهرا در آتش بود ، حيدر داشت مي‌سوخت :) @estory_mazhabi
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 با ترس و زبونی که به لکنت افتاده بود به عمو نگاه کردم وگفتم: _من دارم میترسم.. مگه خواستگار من کیه؟ آدم بد ویا ترسناکیه؟ کتی کامل به طرفم برگشت و دست های یخ زده ام رو گرفت وبا آرامش ظاهری گفت: _ای بابا عموت داره خیلی بزرگش میکنه والا! خب خواستگاره یا جواب مثبت میدی یا منفی دیگه! کسی که نمیخواد اجبارت کنه! ببین خواستگارتو میشناسی.. بنده خدا نه آدم بدیه نه ترسناک! فقط یه ذره تفاوت سنیتون زیاد میشه! الان مثلا من و عموت 9سال تفاوت سنی داریم مشخصه؟ به نظرمن که سن فقط یه عدده! مهم اینه که پولداره و خوش بختت میکنه! لب خشکیده ام رو با زبونم تر کردم و باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم: _میشه به منم بگید اون شخص کیه؟ تا ندونم که نمیتونم نظری بدم! کتی دوباره دستمو گرفت و اومد دهن باز کنه که عمو مانعش شد وگفت: _کتی جان اجازه میدی منم حرف بزنم؟ داری هیجانی برخورد میکنی رنگ بچه پرید... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _وا؟ کدوم بچه؟ چی گفتم مگه؟ اصلا به من چه! من دیگه حرفی نمیزنم خودت میدونی! انتظار داشتم بعداز اون حرف مثلا قهر کنه و بره اما ازجاش تکون نخورد! عمو با آرامش گفت: _آقا مرتضی رفیق عمو علی رو رومیشناسی؟ همون که نمایشگاه ماشین داره و چندماه پیش دعوتمون کردن باغشون؟ میشناختم... دوتا پسر داشت.. بخاطر دعوای آریا تصویرشون توذهنم مونده بود.. اون شب آریا بدون اینکه به بقیه خبربده منو برگردوند خونه و کلی هم دعوام کرد چون به جوک بی مزه یکی از پسرها که حتی تصویر واسمش هم تو ذهنم نمونده، خندیده بودم و آریاهم حسابی از دماغم درآورد.. یه کم بیشتر فکرکردم.. دوتا پسرش که سنشون زیاد نشون نمیداد! ولی اگه بخوام دقیق تر بهش فکرکنم همچین کم هم نبود.. شاید یکیشون 34سالش باشه واون یکی 30 سال که برای منه 15ساله اختلاف سنی زیادی بود.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 اما اونقدرکه واسه عمو مهم بود واسه من مهم نبود.. _اره میشناسم... کدوم پسرش خواستگاره؟ عمو چنگی به موهاش زد و آهسته لب زد؛ _هیچکدوم.. تورو واسه خودش خواستگاری کرده! باحرف عمو خشکم زد.. بهت زده وناباور نگاهش کردم.. اینا چی دارن میگن؟ واسه خودش خواستگاری کرده؟ اما باچه جسارتی این کاررو کرده؟ اون مرتیکه اگه پدربزرگم زنده بود از پدربزرگمم پیرتر بود! _مم..من.. متوجه نمیشم.. آقامرتضی من رو واسه خودش خواستگاری کرده؟ صدای کتی قلبم رو نشونه گرفت.. _آره خب.. هم مردخوبیه هم جنتلمنه ازهمه مهم تر اونقدر پولداره که اراده کنی یه شهر رو واست میخره! باهر کلمه ای که میگفت روح از تنم جدا میشد و هر لحظه آرزوی مرگ میکردم! چی داره میگه این زن؟ کاش یکی اینو خفه اش کنه.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 کاش میتونستم توی دهنش بکوبم و بهش بگم اگه توباشی دخترت رو به همچین مردی میدی که خوش بختش کنه؟ کم کم صداها گنگ شد و سرم گیج رفت.. چطور ممکنه؟ کی آدما این همه سنگ دل و وقیح شدن؟ اصلا اون مرتیکه یه حرف مفتی هم زد.. خانواده ی خودم چطوری وباچه رویی راجع بهش بامن حرف میزنن؟ به عمو نگاه کردم.. ادای آدم های ناراحت و مضطرب رو درمی آورد فقط من وخدای من میدونیم که همه این ادا اطوارها فقط نقش بود و پشت این پیشنهاد پول کلانی خوابیده بود که انتظارش رو میکشید! این مرد هم مگه جز همون خانواده نیست؟ چطور توقع داشتم حامی من باشه؟ مگه میشه کسی از گوشت وخون اون مادر باشه و حامی بهار بخت برگشته باشه؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 باحقارت نگاهش کردم.. دلم میخواست بهش بگم چقدر نقش بازی کردن بهت نمیاد.. دلم میخواست بهش بگم تو حتی از کمال هم بیشرف تری که راضی هستی برادر زاده ای پانزده سالت با پیرمرد هشتاد ساله ازدواج کنه! بی اراده دست کتی رو که مثل کنه بهم چسبیده بود پس زدم و ازجام بلند شدم.. _هرگز.. هرگز این اتفاق نمیوفته.. من به هیچ عنوان با اون مرتیکه ی پیر خرفت ازدواج نمیکنم.. حتی اگه به زندگیم خاتمه بدم.. به قیمت جونمم شده تن به این خفت وذلت نمیدم! عمو با استرس ساختگی ازجاش بلندشد و گفت؛ _ خیلی خب.. باشه.. چته چرا مثل وحشی ها رم میکنی؟ مگه کسی مجبورت کرده؟ نمیکنی نکن.. به درک! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒