#من و اطلاعات فوتبالیم
دیروز عید مبارک همه بزرگ فامیل دعوت بودیم
حرف افتاد که گروه گروه مرگه و من گفتم اینجوریام که میگید نیستا 😏اونهام 11تان اینورم یازده تا.
گفتم حالا چی هستن مثلا!😒
اسپانیا!
نوه داییم که ده سالشه گفت اسپانیا این بازیکنو داره اونو داره و یکی یکی با آب و تاب میگفت 😳گفتم خو پرتقال😒 که شروع کرد یکی یکی شمرد؟!!!😳انگار داشت چی میشمرد😐
گفتنم مراکش که دیگه اصلا!!😌گفت اون تیم هم اینو داره و اونو داره😳.(داشته باشید که غالبا تایید میکردن)
با یه جدیتی به مغزم فشار آووردمو گفتم ما هم سیدجلال حسینی رو داریم،😏 بلافاصله گفت که اونکه دعوت نشد تیم ملی😕، گفتم دروازه بانمون که حسینی استقلاله که تاریخ سازه😌 بلافاصله گفت که اونکه نرفت؟! 😕گفتم مسلمان چی اونکه هست 😌گفت اونم دعوت نکردن؟! 😕دیگه موندم چی بگم گفتم عوضش بیرانوند توپو تا اونور زمین میندازه!!!😐
یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداختند که دیگه طاقت نیووردم
تو چشماشون با یه غرور ملی نگاه کردم و با انگشتام یکی یکی نشونشون دادم و گفتم
گفتم من امشب ساعت 9.30به همتون زنگ میزنم!!!!
هیچی دیگه از بعد از برد ایران تا الان دارم یکی یکی پیداشون میکنم بهشون زنگ میزنم😂
@khandehpak
💠همسر بزرگوار شهید عبدالله باقری:
⭐️دختر کوچکم می گوید:
بهشت تلفن☎️ ندارد تا من با #بابا حرف بزنم؟
🌟خب #من دلم تنگ شده و می خوام صداش رو بشونم؛ بابا دلش💔 برای ما تنگ نمیشه⁉️
#بهشت_تلفن_ندارد
#شهید_عبدالله_باقری
#شبتون_شهدایی🌙
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
شخصى حکیمی را گفت كه من خوشبختى ميخواهم؛
حکیم گفت:
نخست #من را حذف كن كه حكايت از نفس دارد، سپس #ميخواهم را حذف كن كه حكايت از ميل و خواسته دارد...
اكنون آنچه با تو باقى ميماند خوشبختى است
شادی و نکات مومنانه👇
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
شادی و نکات مومنانه
#داستان_تحول #من_و_شهدا #فدایی_امام_رضا_ع #قسمت_دوم دل دختر هربار باشنیدن حرف هم نوعاش میلرزید ا
#داستان-تحول
#من و شهدا
#فدایی امام رضا
#قسمت سوم
ی روز 5 شنبه حسابی خسته و کوفته خونه بودم
مامانم و بابام رفتن گلستان شهدا منم ی لحظه هوای اموات زد بسرم پاشدم و لباس پوشیدم به اجیمم گفتم دارم میرم گلستان.گفت چ خبره؟ گفتم منم میرم باخبر بشم(آخه تا حالا سابقه نداشت ی سر برم گلستان)
راه افتادم،تا رسیدم ی راست رفتم پیش شهدا
دور تا دورشون چرخیدم یکی یکی براشون فاتحه خوندم و نگاه قبر مقدسشون میکردم
تا اینکه چشمم به جمال یکی از شهدا روشن شد چادرمو جمع کردمو نشستم بالا سرش ی دستی رو مزار مطهرش کشیدم ، گرد و غبار روی قبرشون رو پاک کردم و به صورتم کشیدم
تا اونیکه شهیدم میخاد رو ببینم و چشمام هرگز به بدیا بینا نشه...
خنده هاش خنده رو رو لبام نشوند دلم لرزید نگاش کردم ی جورایی عاشقش شدم
و باهاش قرار گزاشتم دردامو بهش بگم حرفامو بزارم گوشه قلبم بمونه تا هر 5شنبه برم پیشش و عقده هامو براش باز کنم
هرچی دلم میخاست از خدا میخاستم موسی واسطه بشه و ارزوهام برآورده
باورتون نمیشه هیچ آرزویی برام آرزو نموند هیچ خواسته ای نداشتم ک هنوز رو دلم مونده باشه
هر چی میخاستم یا همون میشد یا بهتر از اون
ی دل ن صد دل عاشقش شدم،شهید موسی کاظمی دره بیدی شد تموم دنیام شد واسطه ی منو خدای خوبم
اولا 5 شنبه ها قرار بی قراریمون بود اما کم کم اضافه تر شد و هروقت دلم میگرفت میرفتم کنارش
تا مینشستم بالا سر داداش موسام دلم آروم میگرفت، تا درسم دبیرستان تموم شد کنکور دادم و دانشگاه....قبول شدم اما نرفتم بخاطر مخالفتای خانواده
از داداشم خاستم ی راه جلوم بزاره و بهم راهو نشون بده
یکی از 5 شنبه های هفته بود که وقتی پیش داداشم نشسته بودم دیدم ی کاغذ رو زمین افتاده ک روش نوشته بود؛
ثبت نام حوزه علمیه حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها یزدانشهر ....
تصمیم گرفتم برم ثبت نام کنم و مصاحبه بدم هرچه باداباد، خداروشکر قبول شدم و پام به خونه ی مادر مهربون مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف باز شد
راستی یادم رفت بگم من فقط ی آرزو گوشه دلم داشتم ک هرگز برآورده نشد اونم مشهدی شدنم بود
از موسای ماهم خواستم بفرستم مشهد، اما هربار ی اتفاق می افتاد و نمیشد تا اینکه دیگه ناامید شدم
همه بچه های دبیرستان میدونستن ارزوم دیدن صحن و سرای آقا علی بن موسی الرضاست
بچه ها هربار تابستون تو کوچه و بازار میدیدنم بهم تیکه مینداختن، میگفتن مشهد رفتی؟ منم میگفتم ن، اوناهم میگفتن خب دیگه هم نمیری😂
منم از ته دل اهی میکشیدم ک دل سنگ به لرزه در میومد
ی روز معلم ریاضیمون بهم زنگ زد و گفت هنوزم دوست داری بری مشهد؟
منم گفتم از خدامه، به خانواده ک گفتم قبول نکردن و بعد مدتها گریه و زاری و نذر ونیاز راضی شدن ک با مامانم برم مشهد
ی سال از مشهد اولم گذشت دوباره سال بعد آقا دعوتم کرد اینم شد خداروشکر ی قرار هرسال دهه کرامت من تولد اقام کنارش بودم
شده بودم نظر کرده موسی و امام رضا، سه سال پشت سر هم تو سرنوشتم مشهد نوشته شد و سال چهارم به لطف آقا کربلایی هم شدم بعد دوباره برای تشکر خدمت آقا رسیدم و ازشون قدردانی ناچیزی کردم درخور مرام و معرفتش نبود اما چیزی بود که ازم برمیومد
خاسته هامو یکی یکی تو گوش موسام میگفتم و اونم همه رو باهم براورده میکرد
بعد مشهدی و کربلایی شدنم ازش ی زندگی مطمئن و وخوشبختی خواستم ک بازم بهم داد
دم موسای من ،و تموم داداشای شهیدم گرم، شادی داداش ادریس، غلامرضا،سید نبی( شهدای هم جوار و دیوار به دیوار داداش موسام و محسنم تموم شهدا صلوات)
من تموم خاسته هامو از خدا خواستم داداش موسام واسطه بود که بهتر و زودتر بهشون برسم و صدقه سر مبارک ایشون بود ک من الان همه چی دارم و بخاطر ایشون بودند که خدا هم برام سنگ تموم گذاشت❤️