✨کانال خانه آرام من✨
موسسه فرهنگی مشاوره ای بصیر کاشان
✅1- سرکار خانم کرمی
کارشناس و مشاور #خانواده_ازدواج و انتخاب همسر_نوجوان و جوان تخصصی
🌸🌸
2-جناب آقای ربانی
کارشناس و مشاور #پیش از ازدواج_زوج درمانی_طلاق
🌸🌸
3- سرکار خانم سرلک
کارشناس و مشاور #خانواده_طلاق_فنون همسرداری_تربیت دینی و اخلاقی
🌸🌸
✅4- جناب آقای قاسمی
کارشناس#خانواده_ازدواج و انتخاب همسر_تربیت دینی و اخلاقی
🌸🌸
✅5-سرکارخانم امین زاده
کارشناس ومشاور #روابط زناشویی_طلاق _خیانت
🌸🌸
✅6-سرکار خانم رمضانعلی زاده
کارشناس و مشاور #تربیت کودک و نوجوان
🌸🌸
✅7-سرکار خانم رحمانی
کارشناس و مشاور #تربیت کودک
🌸🌸
✅8-سرکارخانم نزادی
کارشناس و مشاور #تربیت کودک و نوجوان
🌸🌸
✅9-سرکارخانم حاج غیاثی
کارشناس و مشاور#تخصصی نوجوان
🌸🌸
✅10-سرکارخانم خوشنام فر
کارشناس #همسرداری(ارتباط خویشاوندی)
🌸🌸
✅11- جناب آقای دکتر خامه چیان
پزشک و دستیارطب سنتی دانشگاه علوم پزشکی تهران
#طب سنتی_اصلاح تغذیه_مزاج شناسی
🌸🌸
✅12-سرکارخانم حیدری
مشاور #برنامه ریزی تحصیلی
🌸🌸
✅13 -سرکار خانم شاپوری
کارشناس #احکام_شبهات اعتقادی
دوستان و همراهان عزیز
سوالات خود را جهت پاسخگویی به آیدی زیر ارسال کنید.
@banoo_basir
#کودک🤶
باورهای #غلط رایج در تربیت کودکان
سلام و احترام والدین گرامی؛یلداتون پر از برکت و شادی
یه هدیه ی یلدایی به والدین مهربان مقتدر🌹🌷
به ذهنم رسید، همانطور که در هر دانش و تجربه و آداب و رسومی، باورهای غلط و ناکارآمد وجود دارد که نه تنها دردی را دوا نمیکند بلکه بسیاری مواقع هم آسیب زاست ، تربیت هم از این معضل مستثنی نیست.
چطور؟!😯
با ما همراه باشین با اشتباهات تربیتی☺
امیدوارم این نبایدهای تربیتی رو جدی بگیرین و بهش عمل نکنین😋😋
موفق باشین
ادامه دارد.....
#خانم_نزادی
#مشاور
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#نوجوان
🌺ارتباط موثر با نوجوان
🌸🌸گاه والدین تمام مراحل را انجام می دهند ولی باز از نوجوان خود گله مند هستند .دلیل ان نصیحت کردن نوجوان وتکرار مداوم ان است .
🌸🌸بهتر است نوجوان را نصیحت نکنیم اگر هم نصیحتی کردیم به جا وبه موقع باشد ومدام تکرار نکنیم چرا که تکرار باعث عادت می شود ووقتی عادت شد دیگر انجام نمی دهد.
..........🌹🌹🌹🌹🌹..........
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
❤️❤️❤️
#آیا_میدانید
یکی از عوامل نازایی از طرف مردان مشکل واریکوسل ( ورم رگهای زیر بیضه هاس) برای درمان این مشکل ورزش کیگل تا حد زیادی درمان کننده است .
(روش صحیح این ورزش رو در دوره پیشرفته همسرداری آموزش میدیم.)
↫برای درمان واریکوسل:
1⃣ترک سردیجات و پرهیز از کل مواد کارخانه ای
2⃣از کمر تا زانو هر هفته نوره (زرنیخ دار)بمالید سپس به مدت نیم ساعت حنا بمالید
3⃣ هر ۱۲ ساعت یک لیوان سرکه انگبین
4⃣ هر شب روی بیضه به آرامی روغن سیاهدانه بمالید.
5⃣حجامت گودی کمر پس از دو هفته حجامت ساق پا
❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
1_134295544.pdf
5.22M
#مسابقه #مسابقه
باسلام و احترام خدمت کاربران عزیز.
به منظور ترویج مطالعه و کتاب خوانی ، کتاب SOS را به شما مادران عزیز پیشنهاد میکنیم تا هفته ای یک فصل از این کتاب را با یکدیگر مطالعه کنیم.
از هر فصل در ابتدای هفته، دو سوال از شما پرسیده میشود.
عزیزانی که تا پایان مطالعه کتاب به ۲۰ سوال ما پاسخ صحیح بدهند، از تخفیف ۵۰ درصدی، جهت شرکت در یکی از کارگاههای موسسه بصیر بهره مند خواهند شد.
⁉️سوالات هفته پنجم از #فصل_پنج
1⃣پیامدهای طبیعی رفتار بد چیست و دو مثال ذکر کنید.
2⃣پیامدهای منطقی رفتار چیست و دو نمونه ذکر کنید.
طرح مسابقه از کارگروه کودک موسسه بصیر
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#سوپرااااایز😍😍
#عیدیه_ها😁
❣❣❤️❤️❤️❤️❣❣
دستگيره در رو ميكشم و از ماشين پياده ميشم ، چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم قدمي برميدارم اما پاهام سست ميشن
" با رفتن و ملاقاتش فقط جدايي سخت تر و وابستگي بيشتر ميشه ، اصلا معلوم نيست خانوادش راهم بدن يا نه. واي خدا. چرا اومدم. سريع به ماشين برميگردم ، سوار ميشم و حركت ميكنم ، بايد برم به همونجايي كه اميرحسين رو از خدا خواستم و همون مرداي ناب خدايي رو واسطه قرار بدم.
.
.
.
. گل هاي نرگس رو تو دستم جا به جا ميكنم و آروم قدم ميزنم ، با دقت كه يه وقت پام روي قبري نره. قطعه 40 . سرداران بي پلاك . از ورودي كه وارد ميشم گل هاي نرگس رو روي قبور شهداي گمنام ميزارم ودر اولين قطعه روبه روي فانوسي سر قبر يكي از شهدا ميشينم. با ولع بو ميكشم اين عطر مقدس رو ، اين آرامش رو ، اين عشق رو. چه حس و حال خوبي داشت رفاقت با شهدا. زيارت عاشوراي كوچيكي رو از تو كيفم در ميارم و شروع ميكنم به خوندن.
_ السلام و عليك يا اباعبدالله
السلام و عليك يابن الرسول الله
.
.
.
.
به سجده كه ميرسم ، سرم رو روي سنگ قبر روبه روم ميزارم و سجده ميرم ، يه سجده طولاني ، با اشك ، آه و حسرت و يا شايد التماس . براي برگردوندن همه زندگيم. سرم رو از سجده بلند ميكنم. به رو به روم خيره ميشم و به اشتباهاتم فكر ميكنم از همون بچگي تا الان. تا اینکه میرسم به حال. اولین اشتباه ، چقدر زود از رحمت خدا ناامید شدم. چرا به امیرحسین نگفتم. خدااااایااااا ناامیدی گناهه ولی خستم. دیگه نمیکشم......
خودم رو روی قبر میندازم و گریه که نه زجه میزنم _ خدایا چرا ؟ چرا محکوم شدیم به این جدایی؟ چرا امیرحسینم رو ازم گرفتی ؟ چرا؟ چرا انقدر اشتباه کردم ؟............
.
.
.
.
هوا تاریک شده ، قانوسای روشن سر قبر شهدا فضا رو خاص کرده و زیبایی فوق العاده ای به فضا میبخشن.
با وجود فانوس ها باز هم محیط حالت سایه روشن و کمی تاریکه.
حتما تا الان مامان اینا حسابی نگران شدن ، هنوز سیر نشده بودم ولی باید میرفتم ، با همون هق هق گریه از جام بلند میشم ، آروم آروم به سمت ماشین حرکت میکنم که صدایی میخکوبم میکنه_ حانیه ساداتم؟
چشمام رو میبندم ، مطمئنا توهمی بیش نیست ولی کاش این توهم دوباره تکرار بشه ، کاش دوباره صداش رو بشنوم حتی تو خیال. بگو بگو . چشمام رو باز میکنم و با چشمای سرخ و پف کرده امیرحسین روبه رو میشم ، با بهت بهش خیره میشم. یه دفعه جلوی پام زانو میزنه ، گوشه چادرم رو میگیره و روی صورتش میزاره و با صدای گرفته ای که همه دنیای من بود میگه _ چرا خودت و منو اذیت میکنی؟ حانیه چرا؟ فقط دلیلش رو بگو ؟ چرااااااا؟
"چرا صداش میلرزه؟ چرا صداش گرفته؟ چرا چشماش سرخه؟ چرا شونه هاش میلرزه؟ چرا داره گریه میکنه ؟ به خاطر منه؟ به خاطر کارای منه؟ "
کنارش روی زمین زانو میزنم ، سرش رو بالا میاره و زل میزنه تو چشمام .
با صدای لرزون و بریده بریده بدون مقدمه براش تعریف میکنم ، از آشناییم با آرمان ، از رفتنش ، از برگشتش ، از تهدیدش.
و امیرحسین تمام مدت سکوت کرده بود و گوش میداد.
حرفام تموم میشه ، سرم رو بالا میارم تا عکس العملش رو ببینم که با صورت سرخ ، چشمای بسته و لب هایی که روی هم فشار داده بود مواجه میشم ، میدونستم دلیلش غیرته. غیرتی که این روزها کم پیدا میشد. دوباره بهش خیره میشم چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه . بعد از چند ثانیه چشماش رو باز میکنه و با آرامش و لبخند میگه _ خب؟ همین؟
با تعجب بهش نگاه میکنم. خودش ادامه میده _ روز خاستگاری هم گفتم ، من با گذشتت زندگی نمیکنم بلکه میخوام ایندت رو بسازم. مهم حاله نه گذشته. درسته ؟
نمیدونستم چیزی بگم ، چقدر این مرد بزرگ بود ، چقدر با گذشت و فداکار بود .
_ یع....یعنی..... تو....تو....هنوزم....حاضری با من ازدواج کنی ؟
از جاش بلند میشه و به سمت قسمت خروجی حرکت میکنه و میگه:
امیرحسین _ دروغ گناهه ولی مصلحتیش نه. دروغی که از تفرقه جلوگیری کنه مصلحته.
کلافه دستش رو تو موهاش میبره و آروم جوری که سعی داشت من نشنوم میگه البته کلاه شرعی
بعد دوباره ادامه میده ، یکی با من سر مسئله کاری لج بوده و بعد تورو تهدید میکنه تو هم ناچار به پذیرش این میشی که به من اینجوری بگی و از هم جدا بشیم.
بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه _ شما نمیاید؟
با تعجب بهش خیره میشم ، با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم.
امیرحسین _ ماشین اوردی؟
سرم رو تکون میدم.
امیرحسین _ خانوم افتخار میدن منم برسونن؟
دوباره سرم رو تکون میدم. تازه فرصت میکنم براندازش کنم، چقدر لاغر شده بود ، دوباره بغض و بغض.
نمیتونستم انقدر مهربونی ، گذشت و بزرگی رو درک کنم. حقا که بنده خدا بود،
حقا که پیامبر حضرت محمد ، مولاش امام علی و اربابش امام حسین بود. #ادامه 👇👇👇
حقا كه الگوش ام
اماي بزرگوار و شهدا بودن ، امیرحسین نمونه بارز و کامل یه مسلمون شیعه بود.......
_ میشه بشینی پشت فرمون.
امیرحسین _ چه عجب لب باز کردی ، فکر کردم زبونتو موش خورده.
_ امیرحسین . تو خیلی خوبی
با ذوق بهم نگاه میکنه و میگه
امیرحسین _ واقعاااا؟ قدرمو بدون پس
بعد هم یه لبخند دندون نما تحویلم میده و ادامه میده_ خوبی از بانو که مارو خوب میبینه.
چقدر دلم میخواست همونجا سجده شکر برم ، برای این عشق ، برای این زیبایی ، برای این مرد ، برای این لطف خدا.......
❣❣❤️❤️❤️❤️❣❣
دلم گرفته ، ای دوست ! هوای گریه با من ؛
گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من ؟
#قسمت_هفتاد_و_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸
توي آينه نگاهي به خودم و اميرحسين ميندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پايين و آيه هاي عشق رو زمزمه ميكنه . چشم از آينه ميگيرم و به آيه هاي قرآن نگاه ميكنم ؛ وقتي قرآن رو باز كرديم سوره يس اومد. شروع ميكنم به قرائت آيه هاي عشق.
#با_یاد_خدا_دفتر_اگر_باز_کنیم
#سهل_است_که_عاشقانه_پرواز_کنیم
به خودم ميام كه ميبينم براي بار سوم دارن ميپرسن _ آيا بنده وكيلم ؟
_ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگتراي مجلس بله.
بلاخره تموم شد يا بهتره بگم شروع شد، شيريني هاي زندگيم تازه شروع شد، زندگيم با يكي از بهترين بنده هاي خدا ، زندگيم با دوست داشتني تر مرد .
نگاهي به فاطمه و اميرعلي كه كنار هم نشستن ميكنم ، بلاخره ايناهم به هم رسيدن ، سمت راست ياسمين و نجمه و شقايق با اخم به من خيره شدن ، خندم ميگيره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسي من تو بهترين تالار با موزيك زنده و يا شايدهم مختلط برگزار بشه ، ولي چي شد. كنارشون هم زهراسادات و مليكاسادات با لبخند ايستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسيني يا بهتره ديگه بگم عاطفه خانوم ، پرنيان و....... باباي اميرحسين . همه خوشحال بودن به جز باباي اميرحسين ؛ شايد از من خوشش نمياد البته نه ، روز اول خاستگاري كه خوشحال بود ، شايدم از اين كه عقدمون اينجاست ناراحته.....
خودم رو كمي به اميرحسين نزديك ميكنم و زير گوشش ميگمم _ اميرحسين
اميرحسين _ جان دلم؟
قلبم لبريز ميشه از عشق ، از اين لحن دلگرم كننده.
_ ميگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟
اخماش تو هم ميره ، مرد من حتي با اخم هم جذاب بود.
اميرحسين _ بعدا حرف ميزنيم درموردش. بهش فكر نكن.
سرم رو به معناي تاييد تكون ميدم.
.
.
.
.
اميرحسين _ خانومي حاضري؟
_ اره اره . اومدم.
چادرم رو روي سرم مرتب ميكنم ، كيفم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق خارج ميشم.
اميرحسين _ بريم بانو ؟
_ بريم حاج آقا.
اميرحسين _ هعي خواهر. هنوز حاجي نشدم كه
_ ان شاءالله ميشي برادر حركت كن.
اميرحسين _ اطاعت سرورم.
مشتي به بازوش ميزنم و ميخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حركت ميكنيم.
.
.
.
.
اميرحسين _ حانيه چرا انقدر نگراني ؟
_ نميدونم استرس دارم
اميرحسين _ استرس براي چي؟
_ نميدونم.
وارد خيابون عشق ميشيم.حالم توصيف ناپذيره. چه عظمتي داشت آقام. عظمتي كه دركش نميكردم . درك نميكردم چون مدت كمي بود كه با اين آقا آشنا شده بودم. حتي نميدونستم در برابر اين زيبايي ، اين عظمت يا شايد بهتر باشه بگم اين عشق الهي چه عكس العملي نشون بدم. به سمت اميرحسين برميگردم. اصلا رو زمين نبود ، مرد من آسموني شده بود. اشكاش روي صورتش جاري و صورتش كامل خيس از اشك بود. نگاهي به اطرافم ميندازم ، كار همه شده بود اشك ريختن ، خانومي روي زمين زانو زده بود و اشك ميريخت. آقايي مداحي ميكرد و بچه هاي كوچيك و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستاي كوچيكشون سينه ميزدن.
حالا ديگه منم تو حال خودم نبود ، بيشتر به حال خودم تاسف ميخوردم ، چرا انقدر دير با اين آقا آشنا شدم. چقدر اشك امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست ميشن و روي زمين ميشينم. صورتم رو با دستام ميگيرم و اشك ميريزم ، اميرحسين هم كنارم ميشينه و شروع به گريه ميكنه.
شنيده بودم شب جمعه همه ائمه كربلا هستن ، شب جمعه بود و من جايي نفس ميكشيدم كه الان مولام اونجا نفس ميكشيد.
#کاش_میشد_که_شبی_درحرمت_سرمیشد
#شب_جمعه_اگرم_بود_چه_بهتر_میشد
#و_همان_شب_دل_ما_درحرم_کرببلا
#فرش_راه_قدم_حضرت_مادر_میشد
❤️❤️❤️❤️❤️
در مزار شـــ❤️ــــهدا بودم و گفتمــــــــــ ای کاشـــــ
سفره ی عقـ💍ـــد من و همسرمــ اینجا باشد🙈
❤️❤️❤️❤️️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#ح_سادات_کاظمی
امیرالمؤمنین عليه السلام:
اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى شدند:
قانع بودن به نادانى،
آزمندى به دنيا،
بخل ورزى به زيادى،
رياكارى در عمل،
و خودرأی بودن
لَولا خَمسُ خِصالٍ لَصارَ النّاسُ كُلُّهُم صالِحينَ: أوَّلُهَا القَناعَةُ بِالجَهلِ، وَالحِرصُ عَلَى الدُّنيا، وَالشُّحُّ بِالفَضلِ، وَالرِّياءُ فِي العَمَلِ، وَالإِعجابُ بِالرَّأيِ
المواعظ العدديّة، صفحه 263
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
صبح که می شود؛
دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد.
دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت را با لبخندهایشان به روزگارت سنجاق کنی ...
یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد،
ساخته می شود...
صبحتون بخیر و شادی❤️
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#همسرانه
لطفا دوشخصیتی باشید🙏☺️
با❣عشقتان❣ جوری باشید
که باکسی نیستید
باهمه جوری باشید
که با❣عشقتان❣نیستید
همین تفاوت ازشما
در❣عشق❣اسطوره میسازد…
🍁مراقب خوشبختی تون باشید🍂
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🔸🌸🔸🌸🔸🌸🔸
#سوال
در مقابل سوال کودک ابتدایی درمورد اینکه خدا چرا ما را آفریده ؟ طبق ایه «وما خلقت الجن والانس الا لیعبدون » چگونه پاسخگو باشیم؟؟؟
#پاسخ
سلام علیکم..مرحله به مرحله:
۱.همدلی با کودک .شاید از موضوعی ناراحت است و این سوال رو پرسیده. بعد از همدلی وقتی که احساس او به تعادل رسید و همچنان مشتاق شنیدن جواب بود..
۲.مثال عینی :تو اگر یه چیزی اختراع کنی برای چی این کار رو میکنی؟؟؟ منتظر جواب
کودک :برای اینکه ازش استفاده کنم و یا اینکه من میتونم چیزی رو تولید کنم برای چی اینکار رو نکنم؟ تازه به نفع دیگران هم هست و....
۳.خدای مهربون این قدرت رو داره که نه تنها ما بلکه همه ی موجودات رو خلق کنه .تازه همه ی حیوونا و گیاهان رو برای ما ادما خلق کرده چون از همه بیشتر ما رو دوست داره...
(تفاوت قدرت خدا با انسان)
۴.خدا این قدرت رو داره خوب چرا اینکار رو نکنه.؟.اون از بس مارو دوست داره فرستاده این دنیا تا از نعمتهای درجه یک این دنیا و اون دنیا بهمون بده. و از طرفی خدا عاشق بنده هایی هست که خودشو دوست داره و هرچی خدا میگه رو به نحو احسن انجام میده .مثل تو که وقتی یه چیزی رو خودت اختراع میکنی .دوست داری همون کاری رو انجام بده که تو بهش گفتی...میدونی چرا؟چون وقتی اینطور شد.تو اون چیزی رو که ساختی ارتقاء میدی و بزرگتر و پیچیده ترش میکنی ...و خدا هم همینطوره،یعنی وقتی یه بنده خودش ،همون کار رو میکنه که خودش گفته.اونو پیش فرشته ها و بقیه حیوونا بزرگ و بزرگتر میکنه و از این قضیه خیلی خوشحاله و......
#خانم_رمضانعلی_زاده
#مشاور
🌸🔸🌸🔸🌸🔸🌸
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مخصوص_عاشقان_پیتزا
این پیتــــــزا سیب زمینی فوق العاده رو خودتون درست کنید و لذت ببرید 😋
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍃🔹🍃🔹🔹🍃🔹
#نوجوان
👌پرخاشگری نوجوانان علل وراهکار
👌رفتارهای پرخاشگرانه ممکن است به شکل های مختلفی جلوه گر شود از قبیل: آزار و اذیت دیگران، کتک زدن، شکستن، پاره کردن وسایل و لوازم منزل، به دیگران دشنام دادن، مخالفت، پرت کردن اشیاء و لوازم، تمسخر، تحقیر دیگران، بی ادبی، پایکوبی،
👌غرغرکردن، فریاد زدن و گاهی نیز به صورت انزوا و سکوت یا در خود فرورفتن همراه با بغض کردن، غذا نخوردن یا گریه کردن و ...
بعضی از نوجوانان و جوانان نیز با بلند کردن موهای خود، کتک زدن خود، کوبیدن سر به دیوار و یا به جای زنگ زدن برای ورود به منزل با استفاده از مشت و لگد، پرخاشگری خود را ابراز می کنند.
✳️ویژگی های نوجوانان پرخاشجو
نوجوانان پرخاشجو معمولاً همزمان ممکن است چند عامل از عوامل زیر را دارا باشند:
1- همانند سازی یک رفتار پرخاشگرانه که می تواند با توجه به باورهای شخصی و هنجارهای اجتماعی و فردی متفاوت باشد.
2- رفتار پرخاشگرانه دارای درجات گوناگونی است که می تواند به صورت مطلق، تک بعدی یا چند بعدی بروز کند.
3- پرخاشگری در میان نوجوانان شایع است، این رفتار می تواند در کودکی یا نوجوانی آغاز شود و در بزرگسالی هم ادامه داشته باشد.
4- اگر پرخاشگری در سنین پایین آغاز شود به مرور زمان پایدارتر می شود.
5- میزان پرخاشگری در پسران چهار برابر میزان پرخاشگری در دختران است.
6- نوجوانان پرخاشگر تمایل بسیاری به بیرون کردن رفتار یا تنش خود دارند و می خواهند دیگران را مؤثر بدانند و می خواهند آنها را خشن و عصبانی تصور کنند «انتساب خشونت»
7- نوجوانان پرخاشگر تحمل خستگی را ندارند، حساس هستند و رفتاری جنجال برانگیز، غیرقابل پیش بینی، و توأم با مخالفت دارند.
8- ارتکاب به دزدی و تخریب، قلدری و بی رحمی در بین این نوجوانان دیده می شود.
9- معمولاً از سوی همسالان خود پذیرفته نمی شوند، در ایجاد رابطه با آنان دچار مشکل هستند، عزت نفس بسیار کمی دارند ولی می توانند با افراد بزهکار و تبهکار بزرگتر یا کوچکتر از خود دوستی برقرار کنند.
10. پرخاشگری با فزون کاری، مصرف مواد مخدر، مشکلات یادگیری و عدم موفقیت تحصیلی همراه است
👌عوامل خانوادگی پرخاشگری
1- نحوه ی برخورد والدین با نیازهای کودک
2- وجود الگوهای نامناسب
3- تأیید رفتار پرخاشگرانه
4- تشویق رفتار پرخاشگرانه
5- تنبیه والدین و مربیان
#کارگروه_نوجوان
🍃🔹🍃🔹🔹🍃🔹
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
❣❣❣❣❣❣
دو ماه بعد.....
روي تخت ميشينم و چشمام رو باز و بسته ميكنم.
_ چيه اين وقت صبح منو بيدار كردي؟ اميرحسين _ بگو چي شده؟
_ چي شده؟
اميرحسين _ حدس بزن.
_ عه. بگو ديگه امير.
اميرحسين _نوچ
_ آقااااايي
اميرحسين _شدم
_ چي شدي؟
اميرحسين _ همون چهارپا كه گوشاش مخمليه . امير ميخواد بره خاستگاري ياسمين خانوم .
جيغ ميكشم و سريع از جام ميپرم.
_ چييييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اميرحسين _ درسته گوشام مخمليه ، ولي من دوسشون دارم. نميخوام شنواييشونو از دست بدن .
_ دروووووغ
اميرحسين _ رااااااست
_ واي واي امير من ميرم خونه شقايق اينا .
سريع از جام بلند ميشم و حاضر ميشم ، اميرحسين فقط با تعجب به من نگاه ميكنه.
چادرم رو سرم ميكنم و با لبخند دندون نمايي ميگم _ چيه همسر گرامي ؟
اميرحسين _ خوابت نميومد؟
_ الان ديگه وقت خوابه اخه؟ پاشو منو برسوووون.
اميرحسين _ اطاعت فرمانده.
.
.
.
_ خاله. شقايق نيست ؟
خاله _ تو اتاقشه.
_با اجازه.
در اتاق رو آروم باز ميكنم ، ميخوام غافلگيرش كنم ، از چيزي كه ميبينم چشمام كاملا اندازه گردو ميشه.
شقايق با يه چادر نماز سفيد و سجاده داشت نماز ميخوند.
"حتما دوباره خاله مجبورش كرده " ولي اين نماز ، با اين حال و هوا نميتونست اجبار باشه . نمازي كه بوي عشق ميده .
كنارش ميشينم. وقتي سرش رو به طرفم برميگردونه از ديدنم متعجب ميشه .
شقايق_ من.... من....
_ تو نماز ميخوني؟
سرش رو به نشانه تاييد تكون ميده . با تعجب نگاش میکنم.
خودش سوالم رو متوجه میشه و شروع به توضیح میده.
شقایق_ وقتی ارزش و زیبایی نماز رو فهمیدم ، وقتی آرامشش رو درک کردم ، دلم نیومد ازش بگذرم ، از طرفی اجبارای مامان حرصم رو درمیاورد و دلم میخواست باهاش لجبازی کنم. تازه وقتی تو و یاسی و نجمه مخالف بودید ، با نماز خوندنم حتما مخالف میکردید و مسخرم میکردید ، به خاطر همین فقط یواشکی نماز میخونم ، من من حتی حجاب و چادر رو هم دوست دارم و همه اینارو مدیون معلم دینی مدرسمون هستم. تو مراسمای مدرسه هم خیلی وقتا شرکت میکردم.
سرش رو پایین میندازه. دستم رو زیر چونش میذارم و سرش رو بالا میارم.
_ چقدر خانوم بودن بهت میاد.
شقایق لبخندی میزنه و از جاش بلند میشه و به سمت کمدش میره ، از زیر کیف هاش با سختی چادری رو بیرون میاره و جلوی من میگیره.
شقایق_ من حتی اینو هم برای خودم گرفته بودم.
_ شقایق . یعنی تو تو همه اینارو گذاشتی کنار فقط و فقط به خاطر لجبازی؟ از این همه زیبایی گذشتی به خاطر لجبازی ؟ غیر قابل باوره.
یه دفعه میزنه زیر گریه و خودش رو تو بغل من میندازه .
شقایق_ حانیه. میدونم کارم اشتباه بوده. انقدر به حال تو حسرت میخورم که راحت بدون توجه به کنایه ها و مسخره کردنا راهت رو انتخاب کردی.
دستش رو میگیرم و باهم از رو زمین بلند میشیم . چادر رو هم که افتاده بود رو زمین برمیدارم. روبه روش می ایستم و چادر رو روی سرش میزارم _ ماه شدی
اشکاش دوباره روی صورتش جاری میشه یه دفعه مثل برق گرفته ها میگم_ وای وای شقایق. بگو چی شده؟ اون آقا امیر بود دوست امیرحسین ،مامانش با خاله اینا حرف زده میخواد بره خاستگاری یاسیییییییی.
شقایق_ نهههههه
_ اررررره.
.
.
.
زنگ خونه خاله زینب رو میزنم. صدای شاد یاسمین تو کوچه میپیچه_ سلااااام.
_ علیک.
یاسمین_ بپر بالا که کلی کار دارم.
با صدای تق در باز میشه. دوباره به سمت شقایق که داشت از استرس ناخن هاشو میجویید برمیگردم ؛ متاسفانه شقایق برعکس من فووووق العاده حرف مردم براش اهمیت داشت.
_ تموم شد؟
شقایق_ چی؟
_ ناخنات.
.
.
آسانسور که طبقه سوم رو اعلام میکنه استرس شقایق هم بیشتر میشه. در اسانسور رو باز میکنم و خارج میشم. همزمان با بستن در اسانسور در خونه باز میشه. یاسی با ذوق میپره بیرون ولی بادیدن شقایق تعجب میکنه و خندش محو میشه. با سر بهش اشاره میکنه و با بهت میگه_ این چیه؟
_ نتیجه عشقه.
یاسمین_ خل شدی ؟
_ میبینمت بعدا.حالا اجازه میدی بیایم تو.
از جلوی در کنار میره و وارد میشیم.
با چشم دنبال خاله میگردم و همونجوری که چادرم رو درمیارم میپرسم _ خاله نیست ؟
یاسمین_ نه
من و شقایق کنار هم میشینیم روی مبل دونفره و یاسمین روبه رومون.
یاسمین_ این مسخره بازیاچیه؟
_ اینو ول کن حالا. شنیدم که داری میری قاطی مرغا.
یاسمین انگار که تازه چیزی یادش اومده باشه چهرش دوباره شاد میشه و میگه _ اره. خبرا زود میرسه ها. هرچند فکر نکنم نتیجه بده. من اگه تفسیر احکام رو بدونم در حد نماز خوندن شااااااید بخونم ولی چادر و حجاب عمرااااا. اونم که فکر نکنم قبول کنه زنش بی چادر باشه .
_ حالا تا ببینیم چی میشه. هرچی خدا بخواد.خب دیگه من برم. ساعت 12 هنوز ناهار درست نکردم.
یاسمین_ واااای مامانم اینا.
_ دو روز دیگه میبینمت.
.
.
.
ادامه👇👇
.
.
.
.
با صدای زنگ
موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری.....
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟
آرمان_ به شما ربطی داره
امیرحسین _ با اجازتون.
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟
آرمان_ دوست داری بدونی؟
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن
و بعد.........
.
.
.
یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن
آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.
تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون.......
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟
امیرحسین _ با اجازتون......
❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#ح_سادات_کاظمی
امام رضا عليه السلام:
به كودك دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تكّه نانى يا يك مشت چيز اندك باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه خدا داده مى شود، هر چند كم، اگر با نيّت پاك باشد زياد است
مُرِ الصَّبيَّ فلْيَتَصدَّقْ بيدِهِ بالكِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّيءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ كلَّ شيءٍ يُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّيّةُ فيهِ عظيمٌ
ميزان الحكمه جلد1 صفحه108
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#کودک🤶 باورهای #غلط رایج در تربیت کودکان سلام و احترام والدین گرامی؛یلداتون پر از برکت و شادی ی
🐭🐱🐭🐱🐭🐱🐭
#کودک
باورهای #غلط تربیتی(1)
کودک تازه شروع به راه رفتن کرده و حس کنجکاویش حسابی گل کرده ،شروع میکنه به بیرون ریختن کشوها،ریخت و پاش وسایل بازی ،بیرون ریختن وسایل داخل کابینت و...😱😵😭😭
و اولین کاری که ما میکنیم .... خرید قفل کمد و کابینت،چسب کاری و....🤤🤤
در صورتی که خبر نداریم اولین کاوشهای کودک ما از دنیای بیرون همراه با استقلال او در همین ریخت و پاشهاست و جالبتر اینکه کودک به این طریق
😋 هم به آرامش میرسه
🙂هم سیستم ایمنی بدنش تقویت میشه
😍و هم هورمونی در مغز او ترشح میشود که به رشد او کمک زیادی میکند.
پس والدین عزیز بارعایت نکات ایمنی، در ریخت و پاشهای اطفال خود سهیم باشین
شاد باشین
ادامه دارد.....
#خانم_نزادی
#مشاور
🐱🐭🐱🐭🐱🐭🐭
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#همسرانه
#مهارتهای_انتخاب_همسر
🔴مشاوره، قبل از پاسخ
📌"تو امروز برای فردا تصمیم میگیری. برای این کار با کسی همراه شو که توان دیدن فردا را داشته باشد."
✅ما در اسلام، سنّت خوبِ فراموش شدهای داریم که کمتر کسی به آن توجّه جدّی دارد؛ مشاوره. مشاوره، یکی از اصولی است که پیشوای عقل و حکمت، امیر مؤمنان علی؟س؟ در بارۀ آن میفرماید: «هیچ پشتوانهای، مثل مشورت کردن نیست».
🔰چه خوب است که در مسئلۀ ازدواج، این سنّت را پیاده کنیم!
✅چه اشکالی دارد هر دو طرف، هم به صورت جداگانه و هم دو نفری، پیش یک مشاور متعهد بروند؟ در بسیاری از موارد، راهنمایی یک مشاور، دو طرف را به نکتهای میرسانَد که قبل از آن، توجّهی به آن نمیکردند.
‼️فرهنگ مشاوره، به قدری در میان خانوادههای ما غریب است که برخی، مطرح کردن آن را هم اهانت میدانند.
📛هر چه باشد، دو طرف ازدواج، دو جوان کمتجربهاند که ممکن است خیلی راحت تحت تأثیر احساسات و یا کم تجربگی خود قرار بگیرند.
⚠️ما با نهایت احترامی که برای پدر و مادرها قائلیم، معتقدیم بسیاری از پدر و مادرها هم نمیتوانند نقش یک مشاور کامل را برای فرزندانشان ایفا کنند؛ اگر چه پدر و مادر میتوانند در مسیر تصمیمگیری صحیح، کمک شایانی به فرزندشان کنند.
🔆گاهی اتّفاق افتاده که دو نفر، یکدیگر را پسندیدهاند و همه چیز را در نزد خود، تمام شده حساب میکردند؛ امّا همین که یک مشاور با آن دو صحبت کرده، تازه به این نتیجه رسیدهاند که با هم اختلاف دارند؛ آن هم اختلافاتی که با وجود آنها، نمیتوانند در زیر یک سقف زندگی کنند.
❌حالا اگر کسی واقعاً به این نکات توجّه کرده باشد، متوجّه میشود دخترها و پسرهایی که قبل از ازدواج، به بهانۀ شناخت با هم ارتباط برقرار میکنند، چه قدر به بیراهه میروند!
⛔️اگر واقعاً قصدتان شناخت طرف مقابل باشد و نه چیز دیگری، تصدیق خواهید کرد که راه شناخت، آن نیست که بعضی طی میکنند.
✔️گفت و گوی قاعدهمند در هنگام خواستگاری، تحقیق اصولی و مشاوره، بهترین راه شناخت است.
📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص۱۰۴ _۱۰۳
❤️مراقب خوشبختی تون باشید❤️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
هدایت شده از خانه آرام من(موسسه بصیر)
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
کارگاه آموزشی
✅ تغذیه #پیش_از_بارداری
(آمادگی برای دوران بارداری)
✅تغذیه در #دوران_بارداری
🔹 تغذیه در سه ماه اول
🔸 تغذیه در سه ماه دوم
🔹 تغذیه در سه ماه سوم
یک جلسه دوساعته
دوشنبه 98/9/10
ساعت 10 صبح
#آقای_دکتر_خامه_چی
پزشک_ دستیار طب سنتی_ دانشگاه علوم پزشکی تهران
☎️ جهت ثبت نام با شماره های زیر تماس بگیرید.
۵۵۴۶۷۷۴۲
۵۵۴۵۱۲۷۳
۰۹۱۳۰۱۰۱۸۸۰
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
هدایت شده از خانه آرام من(موسسه بصیر)
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
کارگاه #تغذیه_کودکان
🔸تغذیه کودکان زیر 6 ماه
🔹 تغذیه شیرخوارگان
( بین 6 ماه تا 2 سال)
🔸 تغذیه قبل دوران مدرسه
(2 تا 7 سال)
#مدت_کارگاه: یک جلسه دو ساعته
#سه_شنبه ۹۸/۱۰/۱۰
#ساعت ۱۰ صبح
#مدرس: آقای دکتر خامه چی
پزشک_ دستیارطب سنتی_دانشگاه علوم پزشکی تهران
☎️ جهت ثبت نام با شماره های زیر تماس بگیرید.
۵۵۴۶۷۷۴۲
۵۵۴۵۱۲۷۳
۰۹۱۳۰۱۰۱۸۸۰
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#نوجوان
ارتباط موثر با نوجوان
🌸🌸دوره نوجوانی را درک کنید .
تغیرات هورمونی در این دوران را جدی بگیرید واین نکته را در نظر داشته باشیدکه گوش ندادن به حرف بزرگترها دراین دوران جزو ویژگیهای این دوران است پس صبور باشید.
🌸🌸با نوجوان در مورد بعضی مسایل مشورت کنید این باعث می شود در اینده حل مساله را بیاموزد واز پس مشکلاتش به خوبی براید.
🌸🌸گاه به نوجوان مسولیتی بدهید مسولیتی که از عهده اش براید. اگر اشتباه کرد بلافاصله دخالت نکنید اجازه دهید تا از عواقب کار خود درس بگیرد بعد راه حل ارایه دهید.
#کارگروه_نوجوان
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
..........🌹🌹🌹🌹🌹.......
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
❣❣❣❣❣❣
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده.
تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.
امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.
_ عه. نخیرم.
امیرحسین _ چرا خیرم.
از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .
.
.
.
بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم .
امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.
_ زیارت شماهم قبول آقا سید.
دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته
امیرحسین _ خب افتابه.
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.
امیرحسین _ عه بده دیگه
_ نوچ
امیرحسین _ شوورتو میدزدنا
محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته.
امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا
یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.
با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟
_ چی شده؟
محمدجواد _ کارا درست شد.
_ کارا؟
محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ
باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی..... دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم.
_ خانومم؟
حانیه_ جون دلم ؟
_ محمد....جواد بود . گفت کارای.....
حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
.
.
.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
#به_روایت_حانیه
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم.....
قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.
همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من....
توصيفي براي حالم وجود نداشت.
در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_ديدم_كه_جانم_ميرود.
به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم.
با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـ👼ـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
حانيه_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين _ نكن حانيه. نكن.
#ادامه👇👇👇
دستم رو عقب ميكشم ، ساكش رو از روي زمين برميدارم و دستش ميدم.
_ برو و به سلامت برگرد .
ساك رو از دستم ميگير
موسسه فرهنگی مشاوره ای بصیر کاشان:
ه و به سمت در راه ميوفته. مامان عاطفه از زير قرآن ردمون ميكنه. پرنيان كاسه آب رو به من ميده. و......
يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم.
برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه.
بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و.......
رو روبه روي من ميگيره ، يه آغوش مادرانه كه خدا ميدونه شايد مامان عاطفه اون لحظه آرزوش اين بود كه زمان كامل بايسته. آغوش خواهرانه ، كاش خودم حالم خوب بود و به پرنيان دلداري ميدادم. و آغوش پدرانه كه آخرين جملش رو به قدري آروم گفت كه فقط من و اميرحسين شنيديم _ بهت افتخار ميكنم پسرم.
برق خوشحالي تو چشماي اميرحسين موج ميزد. از پدر جدا و به سمت من مياد. بوسه اي روي پيشونيم ميشينه كه عشق رو به وجودم تزريق ميكنه.
بعد از خداحافظي با همه افرادي كه اونجا بودن ، همه حالمون رو درك ميكنن و ميرن داخل خونه. تسبيح فيروزه اي رو از جيبش در مياره و دور دستم ميبنده ؛ ماشيني كه بايد باهاش ميرفت ، كمي جلو تر از خونه بود ، اين بار بوسه روي دستم ميزنه و عقب عقب همونطور كه به چشماي هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و.......
#وقت_رفتن_کاش_در_چشمم_نمی_غلطید_اشک…
#آخرین_تصویر_او_در_چشم_ها_یم_تار_بود…
#به_روایت_راوی
آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته.....
یک ماه بعد.....
فاطمه خانوم ، همسایشون دختر 2 سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن.
حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت....
با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه.
_ بله ؟
+ سلام. عذر میخوام خانوم موسوی.
_ بله بفرمایید.
صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه.
سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن.......
❤️❤️❤️️❤️❤️
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم ميرود.....
❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
امام علی علیه السلام:
حكمت گمشده مؤمن است، حكمت را فراگير هر چند از منافقان باشد.
الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ، فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ
حکمت 80 نهج البلاغه
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
زندگی یعنی چه...؟
از خیاط پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: دوختن پارگی های روح با نخ توبه؛
از باغبان پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها
زیر نور ایمان؛
از باستان شناس پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: کاویدن جانها
برای استخراج گوهر درون؛
از آیینه فروش پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: زدودن غبار آیینه ی دل
با شیشه پاک کن توکل؛
از میوه فروش پرسیدند: زندگی یعنی چه؟
گفت: دست چین کردن خوبی ها
در صندوقچه ی دل؛
روزتون زیبا و سرشار
از زیبایی های زندگی
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
بسم الله الرحمن الرحیم
☘️💞☘️💞☘️💞
#همسرانه
✅ 10 روش جلب توجه و محبت شوهر
👈روش #ششم: خودتان را به درستی به همسرتان معرفی کنید.
برای آنکه محبوب همسرتان باشید لازم است یک تصویر کامل و واقعی از خودتان در ذهن شوهرتان ایجاد کنید. همسر شما باید بداند شما چه ویژگی هایی دارید! از چه چیزهایی خوشتان می آید و چه چیزهایی را دوست ندارید! نقاط قوت و ضعف اخلاقی و احساسی شما را باید بداند. با این روش او را در توجه مثبت و صمیمانه به خودتان یاری کرده اید.
📌 اگر همسرتان بداند میزان نیاز شما به عشق و محبت زیاد است بهتر می تواند شما را از عشق سیراب کند.
📌اگر همسرتان بداند نیاز شما در ارتباط با خانواده پدری تان چه اندازه است بهتر می تواند به نیاز های شما توجه داشته باشد.
📌اگر همسرتان میزان نیاز و سلیقه شما در روابط اتاق خواب را بداند بهتر می تواند شما را به خواسته تان برساند.
📌اگر همسرتان از ضعف های جسمانی شما آگاه باشد قطعا در مسافرت ها توجه ویژه ای به شما خواهد داشت.
📌 اگر همسرتان بداند مقررات زیاد و دست و پا گیر شما را کلافه میکند، در وضع قوانین خانوادگی حال شما را رعایت خواهد کرد.
❇️ ما انسان ها همواره ارتباطمان با اطرافیان بر اساس تصویر ذهنی است که از آنها داریم. این تصاویر ذهنی و باور ما درباره افراد است که تعیین می کند ما چگونه و چقدر با دیگران در تعامل باشیم.
اگر همسرتان به اندازه کافی به شما توجه ندارد شاید به این دلیل است که هیچگاه تصویر کامل و صحیحی از شما در ذهنش نقش نبسته است.
ادامه دارد.....
#آقای_ربانی
#طلبه_کارشناس_مشاوره
☘️💞☘️💞☘️💞
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿
#کودک
به این مطلب #دقت کنید
💥💥💥💥💥💥
دوست همسرتان به همراه خانمش اومده منزل شما شام رو خورده و مشغول تماشای تلویزیون شده اند دوست همسرتان با یک حرکت هیجانی پایش به لیوان چایی میخوره وروی فرش شما میریزد.
😖😖😣
اوبا ناراحتی ابراز تاسف میکند.
😞😞
شما در حالیکه به طرف آشپز خانه میروید تا دستمالی برای تمیز کردن بیارید میگویید :
اشکالی نداره خودتون رو ناراحت نکنید با یه دستمال پاکش میکنیم .
حالا اگر این کار رو فرزند شما انجام داده بود عکس العمل شما چی بود ؟؟؟؟
زمانی که مهمان ما یا دوستمان دچار اشتباهی میشود ما احساسات او را در نظر میگیریم وتمام تلاشمان این است تا پاسخ مفیدی به او بدهیم حتی اگر در اوج عصبانیت وناراحتی باشیم.
😡😏😏😏😩😩
🎯 مادر و پدر گرامی اگر فرزند شما دچار اشتباه شد برای لحظه ای احساسات او را در نظر بگیرید و از راههای ارتباطی صحیح و با آرامش ماجرا رو مدیریت کنید .
#خانم_عموحسینی
🌿🌻🌿🌻🌿🌿🌻🌿
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
📕📗📘📙📔📕📗📘📙
#پیشنهاد_کتاب_کودک
#خشم_قلمبه
کتاب ماجرای کودکی را تعریف میکند که روز بدی را پشت سر گذاشته است و خشم خود را به صورتی موجود بزرگ قلمبهای بیرون میریزد که همه اتاق را به هم ریخته و به وسایل، اسباببازیها، کتابهای او آسیب میزند.
پسرک که با عواقب کنترل نکردن خشم خود مواجه شده به مرتب کردن و تعمیر وسایلش میپردازد و خشم قلمبه را که دیگر کوچک شده است در داخل جعبهای میگذارد.
#توضیحات
موضوع این کتاب تصویری، خشم، تخلیه و کنترل آن است که با متنی کوتاه و تصاویری تاثیرگذار حس عصبانیت را به گونهای خلاقانه و متفاوت نشان میدهد.
این کتاب را برای کودکان بلندخوانی کنید و در بارهی خشم و اثرات منفی آن با هم گفتوگو کنید. کودکان در ابتدا کنترلی بر روی عواطفشان ندارند، با این وجود دیدن خشم و کنشها و اثرات منفیاش به عنوان عنصری بیرونی میتواند به کودک در کنترل خشم درون کمک کند. از موجودی به نام خشم قلمبه و شیوهی کوچک شدن و از میان رفتنش استفاده کنید تا کودک بتواند با همذاتپنداری بر خشم قلمبه خود غلبه کند.
با گفتوگو دربارهی احساسات کودکان به آنها کمک کنید تا آرام، آرام هنگام خشم از پرخاشگری پرهیز کنند و راه سازش و توافق را جست و جو کنند.
کودکان را به خاطر فرونشاندن خشم تشویق کنید، برای آرام شدن و طرح مشکل یاریشان دهید.
📔📕📗📘📙📕📗📘📙
https://eitaa.com/khaneAram_Basir