#احکام
#احکام_بیماران3
#زخم_دمل_شکستگی
📝 اگر در جاهای مسح زخم یا دُمل یا شکستگی باشد
🔖 چنانچه روی آن باز است و نتواند روی آن را مسح کند
1⃣ پارچه پاکی روی محل زخم یا دمل یا شکستگی بگذارد و روی آن را با تری آب وضو که در دست مانده مسح کند
🔴 آیات عظام گلپایگانی، مکارم، وحید، سیستانی ← تیمم هم بنماید
2⃣ اگر گذاشتن پارچه ممکن نباشد، یک وضوی بدون مسح بگیرد ➕ یک تیمم هم بنماید
📚 رساله ۱۶ مرجع
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#نوجوان
🌷اگر نوجوانی در خانه دارید وشاهد رفتار پرخاشگرانه از او هستید مثلا درقالب زدن یا سرزنش کردن وقهر کردن
🌸 میبینید که در انجام کارها ووظایفش تنبلی می کند .
🌸در ساعت خواب وتغذیه او تغییراتی به وجود امده است
🌸به ظاهر خود بسیار اهمیت میدهد وساعتها جلو اینه می ایستد واز داشتن یک جوش در صورت خود بسیار ناراحت می شود
🌸 گاه دچار وسواس می شود ومرتب دستانش را می شوید
🌸از دوستانش حتی قهرمانان وبازیگران زیاد تقلید می کند ولذت می برد که با جنس مخالف ارتباط داشته باشد
👌نگران نباشید در نظر داشته باشید که تمام این مو ارد از ویژگیهای دوران نوجوانی است
👌فکر نکنید یک مرتبه با فردی مواجه شده اید که از یک فضای دیگری امده ودیگر او را نمی شناسید
او همان فرزند دلبند شماست که در حال رشد وبالندگی است
👌 سعی کنید صبر وتحمل خود را افزایش دهید ودر کنار او قرار بگیرید نه در مقابل او
👌با دوستی بیشتر با نوجوان ،اورا در این مراحل سخت کمک کنید .
👌گاهی کنار او بنشینید و از نوجوانی خود با او صحبت کنید وویژگیهای او را طبیعی قلمداد کنید و در این میان او را به سمت راه صحیح هدایت کنید .
#کارگروه_نوجوان
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌿🌸🌸🌸🌿🌿🌸🌸🌸
#ازدواج
📌 گلاسر در کتاب "ازدواج بدون شکست" ميگويد:
👈هفت عادت مخرب وجود دارد که در دراز مدت زندگی های مشترک را از بين ميبرد؛
▪️عيب جویی
▪️ سرزنش
▪️ نق زدن
▪️ شکوه و گلايه
▪️ تهديد
▪️ تنبيه
▪️ دادن حق حساب يا باج برای تحت کنترل در آوردن ديگری .
👈 در مقابل هفت عادت مهرورزی را بايد جايگزين رفتار هايمان سازيم:
▪️ گوش سپردن
▪️ حمايت
▪️ تشويق
▪️ احترام
▪️ اعتماد
▪️ پذيرش
▪️ گفتگوی هميشگی بر سر اختلافات.
🌿🌸🌸🌸🌿🌿🌸🌸🌸
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
🌸🌸🌸🌸🌸
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم.
مامان_ پاشو ببينم. خجالتم نميكشه.
_ مامان بيخيال توروخدا.
مامان _ پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت 11 قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه. همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه، وای الان ساعت 10/45 هستش ؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه . وای خدایا سوتی دیگر در پیشه .
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میوفتیم سمت مسجد ، ساعت 11:10 دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم. بیا درباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.
_ سلام.
امیرحسین با لبخند جوابم رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی_ شرمنده دیر شد.
امیرحسین _ نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیمدن.
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به نجابت و پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم.
با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم
یاسمین_ سلام و ............ ( سانسور)
_ عه. چته؟
یاسمین_ خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟
_ حالا هنوز هیچی نشده.
یاسمین_ رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟؟؟؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی_ حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین_ باشه. بای
_سلام.
حاج آقا _ سلام دخترم
.
.
.
امیرعلی_ خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ خودمم نمیدونم.
گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم. با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین _ سادات بانو.
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد حتی تو همین چند ماه اخیر.
کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛ خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟
پرنیان_ برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.
پرنیان _ چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
🌸🌸🌸🌸🌸
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...
🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_شصت_و_هفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اميرحسين
باورم نميشد چه زود به هم محرم شديم و همه چی تموم شد. پرنیان رو دم خونه پیاده میکنم و خودم میرم دنبال محمد جواد قرار گذاشتیم امروز به عنوان آخرین روزهای مجردی بریم بیرون با بچه ها. حالا انگار دارم میرم بمیرم.
بعد از نیم ساعت میرسم دم خونشون ، محمدجواد وامیر و علی و طاها و حسین با یه پارچه مشکی دم در وایساده بودن. از ماشین پیاده میشم و سلام علیک میکنم.
_ این پارچه و رنگ و اینا چیه؟
محمد جواد_ فضول سنج. حالا هم بپر بالا رفیق.
_ دارم برات
محمد جواد_ و من الله توفیق.
محمد جواد خطاب به بچه ها_ خب شماها پس برید همون جای همیشگی. من و امیر و این آقا دوماده یا مهمون جدیدمونم میایم.
_ مهمون جدیدمون ؟
محمد جواد_ تااطلاع ثانوی سکوت کن بپر بالا. زن ذلیل بدبخت.
همه زدن زیر خنده
همونجوری که به سمت ماشین میرفتم گفتم
_ دارم براتون حالا
محمد جواد جلو و امیر عقب نشست.
محمدجواد_ برو دم خونه همسرتون
_ ها؟؟؟؟؟؟
محمد جواد_ ها و......... حرف نزن حرکت کن.
_ خب برای چی
محمد جواد _ به جان بروسلی همین الان حرکت نکنی چنان میزنمت که.
_ که چی؟
محمد
جواد _ هیچی فدات شم. برو خونه همسرتون. به خدا کاریش نداریم. .
.
.
سر کوچه بودم که دیدم حانیه و چ
هارتا خانوم دیگه دم در وایسادن . همزمان با وارد شدن ما تو کوچه ، امیرعلی هم میاد بیرون.
خدا میدونه دوباره این محمد چی تو سرشه.
از ماشین پیاده و سلام علیک میکنم. برای اولین بار دقیق ، مستقیم و بی پروا تو چشمای حانیه خیره میشم. چشمای قهوه ای روشن با مژه های بلند. سرخ میشه و سرشو پایین میندازه . بعد از سلام و علیک امیرعلی خطاب به من میگه _ بریم؟
محمد جواد_ بریم داداش.
گنگ و پرسشی به هردوشون نگاه میکنم هردو میزنن زیر خنده و سوار میشن، منم خداحافظی مختصری از خانوما میکنم و سوار میشم.
ظاهرا هیچکدوم نمیخوان توضیح بدن چه خبره ، پس منم سوالی نمیپرسم تا برسیم.....
.
.
.
کل راه تو سکوت سپری میشه. بعد از یک ساعت میرسیم، یه جای سرسبز و خوش آب و هوا نزدیک فشم ، بچه ها رسیده بودن .
محمد جواد و امیرعلی و امیر از ماشین پیاده میشن.
محمد جواد خطاب به بچه ها با اشاره به امیرعلی _ خب ایشونم عضو جدید اکیپ.
میرم جلو میزنم رو شونه محمد جواد _ فارسی رو پاس بدار داداش.
بعدهم دونه دونه بچه ها رو به امیرعلی معرفی میکنم.
محمد جواد رو به من میگه تو و امیر علی برین چوب جمع کنید.
_ نوچ
محمد جواد _ اوا عشقم برو دیگه.
از این طرز حرف زدن متنفر بودم و جواد هم هروقت میخواست به حرفش گوش بدم اینجوری حرف میزد تا برای فرار از حرفاش هم شده کارشو انجام بدم
دست امیرعلی رو میگیرم و میگم_ بیا بریم تا این سرمون رو نخورده.
امیرعلی هم میخنده و همراهم میاد.
.
.
.
بلاخره بعد از نيم ساعت حرف زدن و كلي خنديدن با اميرعلي ، چوب هایی رو که یه گوشه جمع کردیم رو برمیداریم و به سمت بچه ها حرکت میکنیم.
داشتیم در مورد راهیان نور امسال حرف میزدیم که با شنیدن صدای گریه که ظاهرا از طرف بچه ها بود، چوب هارو میندازم و به طرفشون میرم.
همه یه شال مشکی کشیده بودن رو سرشون و صدای گریه در میاوردن. محمد جوادم یه پارچه سیاه رو که با قرمز چیزی روش نوشته بود رو به یه چوب بلند نصب کرده و بالای سرش میچرخوند و با دیدن من و امیرعلی که با تعجب خیره شدیم به هم با ناله گفت_ اومدن
و شروع میکنه به مثلا روضه خوندن
محمدجواد_ امان امان . ببینید این دوتا جوونم از دست رفتن ( و به من و امیرعلی اشاره کرد) این دوتا هم پریدن ، بدبخت شدن ، خاک توسرشون شد. ایناهم ازدواج کردن از فردا باید ظرف بشورن، بشورن و بسابن.
بچه ها هم همراهی میکنن و با هرکدوم از چیزایی که جواد میگه ناله هاشونو بلند تر میکنن.
یکم که دقت میکنم متوجه میشم که رو پارچه مشکیه نوشته امیر ها (حسین و علی) این مصیبت جان سوز( ازدواج را) تسلیت عرض میکنم. اجرک الله. باشد که جان سالم به در ببرید.
من و امیرعلی هم میشینیم رو زمین و میزنیم تو سر خودمون. بچه هاهم که توقع همچین برخوردی رو نداشتن تعجب میکنن . بعد از تموم شدن مداحی ؛ محمد جواد با یه ظرف حلوا جلو میاد ، دستش رو روی شونه من میذاره سرشو پایین میندازه و باحالت ناراحتی میگه _ داداشای گلم تسلیت میگم ؛
من هم از شدت علاقه زیاد قاشقی حلوا برمیدارم و رو صورت محمد جواد میریزم ، ظرف حلوا رو از دستش میگرم و بعد هم امیرعلی بطری های آبی که اونجا بود رو برمیداره و قبل از اینکه بخوان عکس العملی نشون بدن خالی میکنه رو سر محمد جواد و بقیه هم چون کنارش بودن خیس میشن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
با درد بمانی و به درمان نرسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پیامبر صلی الله علیه و آله ـ در دعاى «جوشن كبير» ـ :
اى بهترين ياد كننده و ياد شده
يا خَيرَ ذاكِرٍ ومَذكورٍ
فرازی از دعای جوشن کبیر
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🍁🌻🍁🍁🌻🌻🍁🍁🍁
#مهارت_خودآگاهی
🌺 اگر خواهان تغییر, بهبودی, اصلاح و تعالی در هر جنبه ای از زندگی هستید, باید خود را تغییر دهید.
مشکلات ما توسط ذهنیت, افکار, تصمیمات و اقدامات خود ما شکل گرفته اند و اگر می خواهیم این مشکلات رفع شوند و در شرایط زندگی ما بهبود و تغییر مثبت حاصل شود باید در مصالح اصلی سازنده و تشکیل دهنده آن ها, یعنی نگرش و افکار و اندیشه, تغییر رخ دهد.
برگرفته از کتاب << زندگی در صدف خویش گهر ساختن است>> از دکتر علی صاحبی
#صبح_پاییزیتون_بخیر
🌻🍁🌻🌻🍁🍁🌻🌻🌻
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#آیا_میدانید
معجزه ای که از عشق سرچشمه می گیره
❤️❤️❤️❤️❤️
✔می دونستید که هرچقدر که زن و مرد عاشقتر باشن، کودکی درستکار تر، باهوش تر و موفق تر به دنیا میارن؟؟!
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🔹🌸🔹🌸🌸🌸🔹🌸
#همسرانه
🌹روش جذاب شدن برای همسرمان, به او حس #امنیت دهید
🍂همه همسران نیاز دارند در زندگی احساس امنیت کنند و درصورتی جذب طرف مقابل میشوند که چنین احساسی را به آنها بدهند.
🌼خود شما هم دوست دارید در لحظهای که سکوت کردهاید و در لاک خودتان فرورفتهاید، همسرتان کنارتان بنشیند و در مورد حسی که در این لحظه دارید، با شما حرف بزند.
🌻حتی دوست دارید بپرسد چرا در روزهای گذشته آرام بودهاید و چه چیزی شما را آزار میدهد.
🍁این جرقه کافی است تا از تمام احساساتی که در این ماهها به شما هجوم آورده صحبت و ذهنتان را آرام کنید.
🍃در واقع بیشتر افراد دوست دارند شرایطی امن داشته باشند تا بتوانند نگرانیها و استرسهای خود را بیرون بریزند.
🌴 راه پیدا کردن محبوبیت دردل دیگران این است که به طرف مقابل نشان دهید میتوانید این فضای امن را برایش مهیا کنید.
#کارگروه_همسرداری
🌸🔹🌸🌸🌸🔹🌸
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
#سوال
سلام
پسر ۴ساله ای داریم که بسیار منطقی وحرف گوش کن است البته درصورتی که مادرش رواعصابش نباشه ؛خانومم سرکوچکترین چیزائیکه پسرم درخواست بده باهاش لج میکنه وحتما باید اول گریه کنه بعد کارشو انجام بده جالب اینه که خانومم معاون پرورشی مدرسه ابتدائیه ..ممنون میشم راهنمائیم کنید که من چطور میتونم این وضع رو تغییر بدم.
#پاسخ
سلام علیکم.
ذکر چند نکته را لازم میدانم:
۱.کودک در این سن تمایل به استقلال طلبی دارد و می خواهد قبل از هرکسی خودش صاحب نظر و اعمال رفتار باشد، اگر این خصوصیت سنی کودک را درک کنیم، بهتر میتوانیم با او برخورد کنیم.
۲.مهارت فرزند پروری جدای از مهارت شغلی است
۳.مادر نیاز به مدیریت زمان و مدیریت استرس دارد تا بتواند کودک ۴ ساله اش را خوب درک کرده و همراهی کند.
۴.از شما والد محترم تقاضا دارم به هیچ عنوان، روبروی کودک مدافع حقوق کودکتان نشوید چراکه کودک، نمیتواند رفتارهای مادر ویا خود مادر را پذیرش کند و در اینده به مشکل بر میخورد.اگر به نظرتان خطای رفتاری صورت میگیرد ، وقتی کودکتان نیست، به مادر تذکر دهید.
۵.کودک برای شناخت هویت جنسی و جنسیتی هم نیاز به حضور محسوس پدر و هم مادر دارد.
۶.برای مدتی اگر مادر مشغله کاری و خستگی دارد، خود شما در اوقاتی که نزد کودک هستید، هر بار که کودک خواسته ای دارد، اگر موقع نیاز طبیعی کودک(خواب، غذا، محبت و..)نبود به گریه های او بی تفاوت باشید و اگر نیاز او بود، او را مورد توجه قرار دهید.تا گریه او خاموش شود.چون او با هر بار گریه کردن به پاسخ ویا خواسته خود رسیده از این جهت شرطی شده...
#خانم_رمضانعلی_زاده
#مشاور
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالمحبوب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
به روایت حانیه
……………………………………………………………………………………………………………………………………
وای که چقدر امروز با بچه ها خوش گذشت . این اولین دورهمی بود که فاطمه هم همراهمون بود ، فکر نمیکردم بچه ها به خاطر حجابش انقدر زود باهاش کنار بیان اما برعکس تصورم خیلی هم باهم صمیمی شدن.
.
.
.
روی تخت میشینم و کتاب زبانم رو باز میکنم، حوصله هرچیزی رو دارم جز زبان . دوباره میبندمش و میرم سراغ گوشی. چند روزی میشه که سری به تلگرام نزدم. داده تلفن رو روشن میکنم و وارد تلگرام میشم، بین این همه پیام نگام که به شماره عمو میفته استرس بدی میاد سراغم، پیامش رو باز میکنم.
عمو_ سلام تانیا جان. خوبی؟ عمو بابت رفتار اون روز و سرد برخورد کردنای بعدش عذر میخوام. راستش نگران شدم که شاید ناراحت شده باشی که سراغی از ما نگرفتی دیگه.
"چی شده که عمو دوباره بهم پیام داده؟ خب شاید دلش تنگ شده "
سریع براش تایپ میکنم _ سلام عموجون. نه بابا چه ناراحتی.
مردد میمونم که بهش بگم ازدواج کردم یا نه. اما زود پشیمون میشم ، من که هنوز ازدواج نکردم یه محرمیت ساده بود فقط همین. بیخیال بقیه پیاما نتم رو خاموش میکنم و گوشی رو روی میز میزارم. کلا میونه خوبی با گوشی نداشتم و ندارم .
دوباره یاد امیرعلی میوفتم. عه عه چجوری با نامزد بنده رفت بیرون منم نبردن ، مردم تو دوران نامزدیشون چجوری نامزد بازی میکنن ، ما چیکار میکنم؟
با صدای در سریع از اتاق میرم بیرون. که با چهره خندون امیرعلی مواجه میشم.
_ سلام پسر پرو .
امیرعلی_ سلام خواهر پسر پرو.
_ نامزد بنده رو کجا بردی؟
امیرعلی_ نزار غیرتی بشما😁هههه. قبل از اینکه نامزد شما بشه دوست من بوده ، بعدشم شما نامزد بنده رو کجا بردی؟
_ قانع شدم.
امیرعلی_ افرین. راستی نامزد محترمتون گفتن که از پدر محترممون اجازه میگیرن، فردا تشریف ببرید بیرون ، کارتون دارن. بابت امروز هم که مجبور شد بره عذرش موجه بوده و گفت. بهت بگم پوزش.
دست به سینه به دیوار تکیه میدم و میگم_ خب عذرش چی بوده؟
امیرعلی_ حالا دیگه.
_ عهههه؟؟؟؟
امیرعلی_ اررررره .
مامان_ سلام مادرجان.
امیرعلی_ سلام قوربونت برم.
مامان_ خدانکنه. خسته نباشید مادر
راستی حانیه به مادربزرگت زنگ زدی؟
_ برای چی؟
مامان _ من زنگ زدم عذر خواهی کردم که نشد برای محرمیت بیان توهم یه زنگ بزن.
_ باشه حالا.
با صدای زنگ گوشی به اتاق برمیگردم ؛ شماره ناشناس .
_ بله؟
+ سلام عزیزم. پرنیانم
_ سلام پرنیان جان. خوبی؟
+ الحمدلله. ببخشید مزاحمت شدم. راستش داداشم کارت داشت ، گفت من زنگ بزنم بعد گوشی رو بهش بدم.
با تموم شدن جملش ، یه دفعه گوشی از دستم میوفته. وای خاک برسرم. گوشی رو برمیدارم.
_ الو جانم؟ چیزه ببین پرنیان میگم.....
با پیچیدن صدای مردونه تو گوشی دیگه اشهد خودمو خوندم، طبق معمول سوتی + سلام علیکم ببخشید پرنیان فکر کرد باهاش خداحافظی کردید، گوشی رو داد به من رفت بیرون. میخواید صداش کنم؟
فقط تونستم سکوت کنم.
+ حانیه خانوم.
_ سلام.
+سلام. خوب هستید؟
_ ممنونم شما خوبید؟
+ ممنون باخوبیتون.راستش من با پدر بزرگوارتون تماس گرفتم ، اجازه گرفتم که اگه موافق باشید، فردا بریم بیرون که یه مقدار باهم حرف بزنیم.
_ نههههه؟؟؟؟
+نه؟ نکنه به خاطر امروز ناراحت شدید؟
_ نه یعنی اره .
+ناراحت شدید؟
_نه اون نه اون یکی اره.
+چی نه؟
_نه یعنی ناراحت نشدم. فردا رو بریم.
"گند زدم "
+بله. ممنونم. پس من فردا ساعت 10 ، دم منزلتون باشم خوبه؟
_ بله. مرسی.
+ پس فعلا با اجازتون سلام. نه یعنی خدافظ.
_ خدانگهدار
گوشی رو که قطع کردم نفس راحتی کشیدم و یه دفعه زدم زیر خنده. خداروشکر یه بار سوتی داد دیگه ابروی من نرفت .
🌸🌸🌸🌸
با هیچکسم میل سخن نیست ولیکن....
تو خارج از این قائده و فلسفه هایی...
🌸🌸🌸
#قسمت_شصت_و_نهم
❣❣❤️❤️❤️❣❣
به روایت امیرحسین
…………………………………………………………………
…
وای خدایا آبروم رفت، این حجم استرس برای صحبت کردن با یه نفر غیر طبیعیه.
.
.
.
.
.
با صدای اذان سریع بلند میشم، نماز میخونم. دیگه هرچقدر کلنجار میرم خوابم نمیبره.....
.
.
.
گل های نرگس رو روی داشبورد میزارم و از ماشین پیاده میشم.میخوام بردارم خودم بهش بدم ولی روم نمیشه بیخیال گل ها به سمت زنگ میرم دستم رو بالا میارم که در باز میشه و حانیه سادات میاد بیرون. با دیدنم تعجب میکنه و منم یکم هول میشم اما زود خودمو جمع و جور میکنم و لبخند میزنم_ سلام سادات بانو.
سرش رو پایین میندازه و سرخ میشه.
حانیه_ سلام .
_ خوبید؟
حانیه_ ممنون شما خوبید؟
_ الحمدالله . باخوبیه شما. بریم؟
حانیه _ بله .
سوار ماشین میشیم و نگاهش به اولین چیزی که میفته گل های نرگسه. از روی داشبورد برشون میدارم و روی پاش میذارم.
لبخند میزنه . چقدر زود دلباختم به همين لبخندش.
حانيه_ ممنون
لبخندي
ميزنم و حركت ميكنم.
_ صبحانه خورديد؟؟
حانيه_ بله. ممنون.
_ خب شما جایی رو درنظر ندارید که بریم.
حانیه_ نه.
"وای این چرا حرف نمیزنه کل حرفاش تو نه و اره خلاصه میشه "
_خب پارک نهج البلاغه خوبه؟
حانیه_ بله
_😐
#چیزے_بگو_حرفے_بـزن_شیرین_زبانم
#کم_حرف_ها_پرچانه_ها_را_دوست_دارند.
.
.
بعد از نیم ساعت رسیدیم. رفتیم کنار آبشار مصنوعی و هرکدوممون روی یکی از سنگاش نشستیم.
#عاشقی_دردی_ندارد_درد_اصلی_حسرت_است
#با_حیای_خود_مرا_باخاک_یکسان_میکند.
امیرحسین _ نمیخواید چیزی بگید؟
_ خب شما شروع کنید.
امیرحسین _ برنامتون چیه؟
_ برای عروسی و عقد و........
=============================================================
به روایت حانیه
…………………………………………………………………
_ من عروسی نمیخوام.
امیرحسین _ نمیخوایددددددد؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خونسرد جواب دادم_ نه
با تعجب برگشت طرفم.
_ چیزی شده؟
امیرحسین _ اگه به خاطر اون میگید که من گفتم شاید همیشه وضع مالیمون خوب نباشه ، شما نگران اونش نباشید ....
حرفش رو قطع کردم.
_ نه. به خاطر اون نیست ، به نظر من سادگی زیباترین چیزه، میدونم شاید عجیب باشه دختری که تا پارسال اونجوری بود و تنها ارزوش سفر به آمریکا و کشورای خارجه بوده حالا همچین چیزی رو بگه اما.... اما....موافقید به جای عروسی بریم...... کربلا؟؟؟؟
امیرحسین _ شما امر بفرما.
یکم خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین.
امیرحسین _ فکر کنم به هم محرمیم.نه؟ پس خجالت نداره بانو.
با لفظ بانو کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد. دلم میخواست همونجا سجده شکر برم برای این عشق، برای این مرد، برای این آرامش.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❣دل نیستـــــ
❣هر آن دل که
❣ دلارام ندارد
❣بی روی دلارام
❣دل آرام ندارد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_نهم
امیرالمؤمنین عليه السلام:
سنگينى [و سبكى] عقل، در شادى و غم آزموده میشود
رَزانَةُ العَقلِ تُختَبَرُ فِي الفَرَحِ وَالحُزنِ
عيون الحكم والمواعظ صفحه271
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
جمله حکیمانه علامه
🍃شخصی به علامه طباطبایی گفت ، یک ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید . علامه فرمود : بهترین ریاضت خوش اخلاقی در خانواده است .
✍خانم خونه😊 آقای خونه😊
خوش اخلاقی در خونه رو فراموش نکنید.
❤️مراقب خوشبختی تون باشید❤️
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸
✳️ #نوجوان
✳️وقت گذاشتن برای نوجوان
🌲دردنیای پرشتاب امروز، بسیاری از والدین به سختی می توانند برای نوجوانان خود وقت بگذارند.... 👌
🌲والدین پر مشغله ای که می خواهند
نوجوانشان احساس محبت کند مدتی از وقت خودرا به آنها اختصاص می دهند.
🌲وقت گذاشتن برای نوجوان یعنی قسمتی از زندگی خودرا به اوبدهید👌
🌲 وقت گذاشتن برای نوجوان یعنی تمام توجه خود را به نوجوانتان معطوف کنید..
یعنی در آن لحظه که باهم هستید هیچ چیز دیگری اهمیت نداشته باشد.. 👌
🌲وقت گذاشتن برای نوجوان یکی از راههای قدرتمند ابراز محبت است... 👌
#کارگروه_نوجوان
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃
عادت بد برخی #زنان
🔖اعتماد بیش از اندازه به دوست صمیمی برخی زنان هنگامی که نزد دوستان خود هستند ، از مشکلات زناشویی خود و مشکلات با همسرشان سخن می گویند کم کم این سخنان به رابطه زناشویی میان آنها و همسرشان نیز می کشد و اسرار اتاق خوابشان و مشکلاتی که در این باره دارند را در اختیار صمیم ترین دوستان خود قرار می دهند
🔖مثلا می گویند
شوهرم تو رابطه فلان کار ها رو دوست داره اما من زیر بارش نمیرم و امثالهم
این یعنی شما دارید علاقه مندیهای جنسی شوهرتان را در
اختیار دوستان میگذارید، در نتیجه اگر دوست شما فردی سو استفاده گر باشد میتواند از این اطلاعات برای جذب همسرتان به خود سو استفاده کند.
🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
هدایت شده از موسسه فرهنگی مشاوره ای بصیر کاشان
#شناخت_دوران_نوجوانی
( ویژه والدین نوجوان )
⁉️ شناخت ویژگی های دوران نوجوانی
⁉️شناخت چگونگی ارتباط با نوجوان امروز
⁉️ شناخت نیازهای نوجوان و دنیای مجازی
⁉️ شناخت سبک های فرزند پروری
#مدت_دوره : ۶ جلسه ای ۷۵ دقیقه ای
دوشنبه ها
#ساعت: ۱۶:۳۰ تا ۱۷:۴۵
#هزینه_کارگاه : ۵۰/۰۰۰ تومان
تدریس توسط اعضا #کارگروه_نوجوان موسسه بصیر
☎️ جهت تماس با شماره های زیر تماس بگیرید.
۵۵۴۶۷۷۴۲
۵۵۴۵۱۲۷۳
۰۹۱۳۰۱۰۱۸۸۰
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتادم
❣❣❣❣❣❣❣
به روايت حانيه
اميرحسين_ سلام.
_ سلام. خوبيد؟
اميرحسين_ الحمدالله. شما خوبي؟
_ ممنون.
اميرحسين_ راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم.
واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم.
اميرحسين_ الو؟؟؟؟
_ جانم؟
بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده _ جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده.
_ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن.
اميرحسين_ اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟
_ ممنون ميشم.
اميرحسين_ پس فعلا بااجازتون.ياعلي
_ ياعلي.
گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش .
بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده
.
.
دو هفته بعد
.
توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم.
امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده ، مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم، بریم؟
بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد.
بابا_ بريد به سلامت بابا جان.
اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره
.
.
.
از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسنن.
_ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟
فاطمه _ چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم😁.
_ خسته نباشي.
فاطمه_ سلامت باشي
.
.
.
سه هفته بعد
.
.
.
روي تخت قلطي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم.
#خاطره_نوشت
چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم.
روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن ، گریه نمیکنم زجه میزنم ، شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست.
با احساس کشیده شدن چادرم سرم رو بالا میارم.
امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه.
من از این به بعد یه بانوی چادریم.
***********
از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم .
_ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته.
مامان_ الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش.
_ اره😍
مامان_ خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه.
_ حالا بزار هماهنگ میکنیم.
به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه وو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه.
فاطمه_ جونم؟
_ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا 😍.
فاطمه_ نفس بکش. سلام
_ سلام.
یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت _ وای اره اخ جون. عالیه.
_ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟
فاطمه_ نه اینکه خودت ذوق نکردی😒
_ خب حالا. فعلا...
فاطمه_ ياعلي
_ یاحق.
❣❣❣❣❣❣
گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی
کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری
❣❣❣❣❣❣
#قسمت_هفتاد_و_يكم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میزارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم.
بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب
.
.
.
.
بابا _ خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟
پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه.
واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم.
بابا_ باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد.
پدر امیر حسین _ اختیار دارید اجاز
ه ماهم دست شماست.
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین _ خوبید؟
_ ممنون . شما خوبید؟
امیرحسین _ با خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟
_ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا.
با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه.
امیرحسین _ واقعاااااا؟؟؟؟؟؟
لبخند میزنم و جواب میدم_ بله.
امیرحسین _ خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟
_ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟
امیرحسین _ بله بله حتما.
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه .
*************
وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
.
.
.
.
بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من......
_ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین _ خب میخواید بریم یه جای دیگه.
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم
_ خسته نشدید؟
امیرحسین _ شما خسته شدید؟
_ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.
امیرحسین _ نه مشکلی نداره.
رو به فاطمه اینا میگم_ بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _ تو هم که نگران خستگی مایی نه؟
_ کوفته. برو بچه.
فاطمه خطاب به امیرعلی_ آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه_ هرچی امر بفرمایید .
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه.
بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم.
.
.
.
امیرحسین _ خب چی میل دارید.
منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا
امیرحسین _ و کیک شکلاتی؟
با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم .
امیرحسین _ چیزی شده ؟
_ شما از کجا میدونید؟
امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید.
لبخندی زدم و گفتم _ بله . من عاشق شکلاتم.
با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه_ شما با من تعارف دارید.
سرم رو پایین میندازم .
وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش.
.
.
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم.
با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان.
عمو_ سلام تانیا جان . خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره .
_ ممنون . شماخوبید؟
عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم _بیرونم . اره . چطور؟
_ مطمئنی تنهایی؟
استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت.
_ اره. چطور ؟
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه . همه خاطرات بد ، برام دوره میشه ، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه. کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه
میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#مسابقه #مسابقه
باسلام و احترام خدمت کاربران عزیز.
به منظور ترویج مطالعه و کتاب خوانی ، کتاب SOS را به شما مادران عزیز پیشنهاد میکنیم تا هفته ای یک فصل از این کتاب را با یکدیگر مطالعه کنیم.
از هر فصل در ابتدای هفته، دو سوال از شما پرسیده میشود.
عزیزانی که تا پایان مطالعه کتاب به ۲۰ سوال ما پاسخ صحیح بدهند، از تخفیف ۵۰ درصدی، جهت شرکت در یکی از کارگاههای موسسه بصیر بهره مند خواهند شد.
⁉️سوالات هفته چهارم از #فصل_چهارم
1⃣محرومیت زمان مند چیست؟
1.محرومیت زمان مند عبارت ازیک وقفه مختصر در فعالیتهای کودک شما.
یعنی گذاشتن کودک دریک مکان کسل کننده وملال اورپس ازاینکه رفتاربدی ازخود نشان میدهد. کودک تازمانی که زنگ ساعت یازمان سنج پایان زمان محرومیت رانشان میدهدبایدانجابماند.مدت زمان قرارگرفتن کودک در محرومیت زمان مند 1دقیقه ب ازای هرسال سن اوست.
محرومیت زمان مند به معنای محروم کردن کودک از پاداشها، تقویتها ،فعالیتها وتوجه و فعالیت های جالب برای اوست. شما سریعا کودک را ازتقویت یا موقعیت لذت بخشی که سو رفتار دران موقعیت بروز کرده است دور ساخته و او را در یک مکان ساکت و کسل کننده که اصلا برای او تقویت کننده یا لذت بخش نیست قرار میدهید . باقرار دادن کودک در محرومیت زمانمند مانع از آن میشوید که او توجه و سایردپاداشها را به دنبال رفتا نامطلوبش دریافت نماید.
2⃣دو نمونه از مزایای استفاده از این محرومیت را توضیح داده و دو مورد از سوء رفتارهایی که میتوان از این روش استفاده کرد را نام ببرید.
الف:مزایا:_محرومیت زمان مند بسیاری از رفتاری بد را سریعا تضعیف میکند.
_محرومیت زمان مند به متوقف شدن برخی از سو رفتار ها کمک میکند. سپس رفتارهای بهبود یافته جایگزین آنها میشوند.
ب: کتک زدن_قشقرق وکج خلقی
🔹🔸اسامی شرکت کنندگان در طرح کتاب خوانی کتاب sos
خانم مریم مشهدی زاده
خانم زهرا فراتی
خانم صابره خسروی
طرح مسابقه از کارگروه کودک موسسه بصیر
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چشمام رو باز ميكنم. به خاطر نور تندي كه تو محيط بود و فوق العاده آزار دهنده سريع دوباره پلك هام رو روي هم ميزارم. صداي نجواگر كسي رو بالاي سرم ميشنوم. "صداي قرآنه؟ آره . فكر كنم . اما از كجا؟ نكنه مردم ؟ "
با احساس سوزش شديدي كه تو دستم ايجاد ميشه ، دوباره چشمام رو باز ميكنم و قبل از اينكه فرصت كنم دليل سوزش دستم رو جويا بشم با چشم هاي باروني امير حسين رو به رو ميشم ، چشم از چشم هاي اشك بارش ميگيرم و به كتابي كه تو دستش بود خيره ميشم ، و بعد چشم ميدوزم به لب هاش كه با آرامش خاصي آيه هاي قرآن رو زمزمه ميكردن .چه صوت دلنشینی ، حتی تو رویا هم فکر نمیکردم صدای قرآن خوندنش انقدر آرام بخش باشه.
اميرحسين_ صَدَقَ اللهُ العليُ العَظيم همزمان با چشم هاي اميرحسين ، كتاب عشق بسته ميشه و بعد بوسه روي جلدش ميشينه.
چشم ميدوزم به حركات اميرحسين كه گواهي دهنده عشق بودند. چشماش كه باز ميشه باهم چشم تو چشم ميشينم ، لبخندي ميزنه و برعكس دلهره اي اون موقع داشت با آرامش زمزمه ميكنه _ خوبي.
صداش به قدري آروم بود كه تنها با لبخوني ميشد متوجه شد ، به سر تكون دادن اكتفا ميكنم . دوباره احساس سوزش، چشمام رو به سمت دستم ميكشونه ، بله. دقيقا چيزي كه ازش هميشه وحشت داشتم ؛ سرم.
اولين و آخرين باري كه سرم زدم ، نزديكاي كنكور بود كه از استرس و اضطراب كارم به بيمارستان كشيد، اول كه رگ دستم رو پيدا نميكردن و تمام دستم رو سراخ سوراخ كردن ، بعد هم كه سِرُم رو باز كردن تا يك هفته با كوچيك ترين حركتي حسابم با كرام الكاتبين بود .
با شنيدن صداي اميرحسين دوباره درد و سوزش فراموش ميشه و دوباره باهم چشم تو چشم میشیم.
امیرحسین _ درد داره؟
_ یکم ولی نه به اندازه سری قبل .
امیرحسین _ راستش، چیزه ....هیچی فقط حلال کنید .....
فکرای مزاحمی که با این حرفش به مغزم هجوم اوردن رو کنار زدم و
با تعجب و پرسشی نگاش کردم _ چطور؟ چیزی شده ؟
امیرحسین _ نه نه. نگران نشین. آخه آخه سِرُمِتون رو من وصل كردم گفتم حلال كنيد اگه.....
حرفش رو قطع ميكنم _ نه نه. ممنون. من كلا تو سرم وصل كردن مكافاتم.
.
.
.
.
.
با صداي زنگ در از جام بلند ميشم. بي حوصله به سمت پذيرايي ميرم . با صداي نسبتا بلندي مامان رو صدا ميكنم بعد از اينكه به نتيجه اي نميرسم به سمت آيفون ميرم. با ديدن چهره اميرحسين بعد از چند روز لبخندي مهمون لب هام ميشه. در رو ميزنم و گوشي اف اف رو برميدارم.
_ سلام. بفرماييد.
اميرحسين_ سلام. مزاحم نميشم. ميشه يه لحظه بيايد تو حياط فقط لطفا.
_خب بفرماييد داخل.
اميرحسين_ كارم كوتاهه طول نميكشه.
گوشي آيفون رو ميزارم ، چادر رنگي مامان رو برميدارم و ميرم تو حياط. با ديدن اميرحسين كه چند شاخه گل رز گرفته بود جلوي صورتش ذوق ميكنم ، كمي ميپرم و دستام رو به هم ميزنم_ واي مرررررسي.
اميرحسين ميخنده و گل هارو به طرفم ميگيره و با لبخند ميگه _ بفرماييد ، تازه متوجه حركت ضايع خودم ميشم. چشمام رو روهم فشار ميدم و ميگم_ ببخشيد . من گل رز خيلي دوست دارم ، ذوق زده شدم.ممنون
اميرحسين_ قابل شمارو نداره.
گل هارو ازش ميگيرم و تعارف ميكنم كه بياد تو اما قبول نميكنه. بعد از چند ثانيه چهرش جدي ميشه و ميگه _ راستش ، اين چند روزه تلفن همراهتون خاموش بود ، نميخواستم مزاحم منزل هم بشم ، نگران شدم اومدم ببينم چيزي شده؟
تو دلم فقط قوربون صدقه لفظ قلم حرف زدن و نگران شدنش ميرفتم و به خودم فحش ميدادم كه چرا باعث اذيت و نگرانيش شدم.
_ نه. چيزي نشده ببخشيد اگه باعث نگرانيتون شدم.
"اي واي. اره جون خودت. چيزي نشده. همش دروغ بگو فقط "
اميرحسين_ خب خداروشكر. پس من ديگه رفع زحمت ميكنم.
_ اختيار داريد. ممنون كه اومديد. راستش.....راستش.....
اميرحسين_ راستش؟
_ هيچي
اميرحسين_ هيچي؟
_ اره
اميرحسين_ راستش؟
_ دلم براتون تنگ شده بود.
بدون اينكه منتظر عكس العملي از جانب اميرحسين باشم ميگم خداحافظ و با حالت دو سريع ميرم تو خونه. در رو ميبندم و پشت در ميشينم. دستم رو ميزارم رو قلبم كه تند تند خودش رو به اين ور و اون ور ميكوبيد. "واااااي داشتم گند ميزدما. "
اين چند روزه از ترس آرمان گوشیم رو خاموش کرده بودم ، هرچقدر هم که با تلفن خونه به عمو زنگ میزدم خاموش بود. سریع به اتاق میرم ، گوشیم رو از کشوی دراور بر میدارم و روشنش میکنم. 25 تا تماس بی پاسخ از امیرحسین و 5 تا شماره ناشناس. گوشی رو قفل میکنم و روی میز میذارم ، به سمت پذیرایی میرم که صدای زنگ باعث میشه برگردم. همون شماره ناشناس
"نکنه امیرحسین باشه"
دایره سبز رنگ رو به قرمز میرسونم و گوشی رو کنار گوشم میگیرم.
_ بله؟
با پیچیدن صدای نفرت انگیز آرمان تو گوشی ، سریع تماس رو قطع میکنم و چند دقیقه فقط به صفحه گوشی خیره میشم.
#ادامه👇
ادامه رمان👇👇
دو
باره زنگ میزنه ، و دوباره. سه بار زنگ میزنه اما جواب نمیدم. با بهت و نگرانی فقط به صفحه گوشی خیره میشم. بعد از پنج دقیقه از همون شماره یه پیام میاد .
با ترس و دستایی که کاملا میلرزیدن پیام رو باز میکنم _ سلام جیگر. خوبی ؟ چرا قطع کردی؟ یا تلفن رو جواب بده یا بیا درو باز کن.
یا بیا درو باز کن؟ ادرس اینجا رو از کجا اورده؟
چند ثانیه بعد دوباره صدای زنگ موبایل تو اتاق میپیچه.
_ بله؟
آرمان_ اوووووف . جوووووون. بلاخره افتخار دادی؟
_ خفه شو. بگو چی میخوای ؟
آرمان_ او لالا. چه خشن. بابا ترسیدم. میبینم که انقدر بدبخت شدی که لچک سیاه میندازی سرت میری مخ این جوجه بسیجیا رو میزنی. اخی. عزیزم. بیا که آرمان جوووونت اومده.
از لحن نفرت انگیزش حالم به هم میخوره و با صدای تحلیل رفته ای میگم_ چی میخوای؟
آرمان_ تورو.
_ ببند اون دهن کثیفتو.
آرمان_ او او. بد اخلاقی نداریما. ببین خانوم کوچولو. ما نتونستیم خیلی باهم حال کنیم. اومدم که جبران کنم . همین. حالا هم برو اون بچه ریشورو ردش کن. فردا هم میای جای همیشگی.
_ درست صحبت کن. اون آقای محترم نامزد منه. محرمه منه.
صدای قهقهش میپیچه تو گوشی و منو عصبی تر میکنه.
آرمان_ اون آقای به اصطلاح محترم میدونه نامزد نامحترمش دوست پسر داشته؟
_ چیکار میخوای بکنی؟
آرمان_ فردا ساعت 10 جای همیشگی. بابای جوجو .
و بوق ممتد تلفن.
گوشی رو پرت میکنم رو زمین. خودم رو روی بالشت میزارم و طبق معمول این بالشت محکوم به تحمل اشک های من میشه.
.
.
.
.
بلاخره تصمیم خودم رو میگیرم. من باید برم. برای نجات زندگیم. برای نجات آبروم .
.
.
.
تای چادرم رو باز میکنم و روی سرم میندازمش. با مامان خداحافظی میکنم و به بهونه کتابخونه بیرون میام . به محض باز کردن در ، با بی ام وه مشکی رنگی روبه رو میشم. ماشین آرمان. در عقب رو باز میکنم و سوار میشم. ترکیب بوی سیگار و عطر تلخش افتضاح بود. حالت تهوع میگرم و شیشه رو پایین میکشم.
آرمان_ سلام نفس. بیا جلو.
_ راحتم.
آرمان_ نکنه با این گونی میخوای با من بیای؟
_ مشکلیه پیاده بشم.
بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن میکنه و میره همون کافه ای که یاداور تمام خاطرات تلخم بوده و ظاهرا داره میشه. از ماشین پیاده میشم و بدون اینکه منتظر آرمان بشم ، در چوبی رو هل میدم و وارد میشم. به جز یک میز که یه دختر و پسر جوون با اوضاعی افتضاح اشغالش کرده بودن بقیه میزها خالی بود، میز وسط رو انتخاب میکنم ، صندلی رو عقب میکشم و میشینم. آرمان هم بعد از من روی صندلی رو به رو میشینه.
منو رو به طرفم میگیره و میگه_ عشقم انتخاب کن .
منو رو ازش میگیرم و روی میز میکوبم. با نفرت تو چشم هاش زل میزنم و میگم _ من عشق تو نیستم اولا . دوما کارت رو بگو عجله دارم.
آرمان_ جوووونم چه جیگری میشی وقتی عصبی میشی.
_ خفه شو. کارتو بگو.
آرمان_ عه. اینجوریاست ؟ میخوای بد قلقی کنی؟ باشه. اصل مطلب ، میری و به اون بچه بسیجیه میگه تمام. همین.
ازجام بلند میشم _ خوش گذشت.
برمیگردم که از کافه خارج بشم که صداش میخکوبم میکنه
آرمان_ خانواده و نامزد جونت اگه بدونن چه غلطایی کردی مثلا چیکار میکنن؟
برمیگردم طرفش_ آرمان تو خودتم میدونی ، من و تو فقط در حد یه دوست معمولی بودیم همین. مگه چیکار کردم ؟
آرمان_ اره. من میدونم تو هم میدونی . ولی ولی اونا که نمیدونن.
_ با کدوم مدرک میخوای دروغتو ثابت کنی؟
آرمان_ مدرک معتبر تر از عکس، عموت و دوستای صمیمیت؟
_ چیییی؟
آرمان_ بشین.
_ چی گفتی؟ عموم ؟
آرمان_ گفتم بشین.
سرجام میشینم و پرسشی خیره میشم به آرمان.
آرمان_ عمو جونت همونجوری که آدرست رو داد شاهد غلطای به قول خودت نکردت هم میشه. تو فتوشاپ هم که میدونی مهارت دارم. اون دوست جونیات هم که جونشون میره که فقط یک شب با من دوست باشن ، پس ، شاهد و مدرک حله .
_ عموم آدرس منو داده؟
آرمان_ اوهوم. در قبال همکاری تو یه پروژه توپ.
اشکام دوباره بی اجازه روونه صورتم میشن.
_ از من چی میخوای ؟
آرمان_ فکر نکنم به درد ازدواج بخوری ، شایدم خوردی البته. فعلا برو اون بچه بسیجیه رو رد کن. تا ساعت 10 فرصت داری. وگرنه ، هم آدرسش رو دارم هم شمارشو.
_ خیلی پستی.
آرمان_ اختیار داری لیدی.
از کافه بیرون میرم ، دیگه نمیتونم جلوی هق هق گریم رو بگیرم. دستم رو به دیوار میگیرم و خودم رو تا نیمکتی که تو پارک کنار کافه بود میرسونم. فکر جدایی از امیرحسین برام بدتر از مرگ بود.
اما مطمئنا حاضر نمیشد با حانیه ای زندگی کنه آرمان با مدارک جعلیش میساخت یا پدر و مادر من که رو مسئله دوستی با جنس مخالف انقدر مخالف بودن و حتی از مهمونیای من خبر نداشتن.
اگه با عشق از هم جدا میشدیم ، بهتر از نفرت بود. آره بهتر بود.
نباید زود تصمیم میگرفتم ولی این تنها راهم بود .
#ادامه 👇
ادامه رمان👇👇
شماره امیرحسین
رو میگیرم ، بعد از دوتا بوق صدای شادش تو گوشی میپیچه _جان دلم؟
دلم قنج میره برای این جان دل گفتنش. با صدایی که به خاطر گریه فوق العاده گرفته بود میگم_ سلام. میتونید بیاید اینجا؟
با نگرانی سریع میپرسه_ چی شده؟ گریه کردی؟
چیزی نمیگم که با دادی که پشت گوشی میزنه سریع به خودم میام
امیرحسین _ حانیه میگم چی شده؟ چرا چیزی نمیگی؟
_ امیر . فقط بیا. فقط بیا. آدرس رو برات میفرستم.
تلفن رو قطع میکنم و دوباره هق هق گریم بلند میشه. پاهام قدرت راه رفتن نداشتن ، نمیتونستم جایی برم تنها کاری که از دستم برمیومد ارسال آدرس برای امیرحسین بود ، آدرس رو میفرستم و گوشیم رو دوباره خاموش میکنم . سرم رو روی زانوم میگذارم و به اشکام آزادی میدم. حدود ده دقیقه میگذره سرم رو بالا میارم که با چشمای سرخ امیرحسین که کنار پام زانو زده بود و بهم خیره شده بود مواجه میشم.
امیرحسین _ چی شده که عشق من انقدر بی قراره؟
"هواییم نکن مرد. همینجوری هم نمیتونم با دوریت کنار بیام. "
_ منو میبری خونه؟
امیرحسین _ اره. اره. حتما.
برای اولین بار دست امیرحسین رو میگیرم ، چاره دیگه ای ندارم. گرماش تا قلبم رسوخ میکنه اما قلبم رو گرم نمیکنه میسوزونه ، میسوزونه از این جدایی.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
تورا ديدن ولي از تو گذشتن درد دارد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
😔😔😔😔😔😔
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#ح_سادات_کاظمی
امام على عليه السلام:
آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود
ما أكَلتَهُ راحَ، و ما أطعَمتَهُ فاح
َ
غررالحكم حدیث 9634
یه کوچولو تو ذهنت مرور کن، ببین برادر یا خواهرت، فامیلای دیگه! همسایه ای، آشنایی یا هر کسی به ذهنت می رسه و می دونی شاید دستشون خالی باشه رو انتخاب کن و در حد توانت با گرفتن شماره حسابش یا هر طریق دیگه به یک یا چند خانواده مقداری کمک مالی کن که شب یلدا همه با هم شاد باشیم که نکنه یه وقت بچه ای برای یه مقدار میوه و تنقلات چشماش به در بمونه و دلش بشکنه! و نکنه یه وقت پدر و مادری شرمنده بشوند!
تو خیابون هم داری می ری به یک یا چند تا از کارتن جمع کن ها یا دوره گردها یه مقدار از تنقلات یا میوه هات بده...
ان شاءالله این لحظه ها و این فرصت ها رو برای خوبی ها غنیمت بدونیم...
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
صبح که می شود؛
دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد.
دنبالِ آدم هایِ خوبی که حالِ خوبت را با لبخندهایشان به روزگارت سنجاق کنی ...
یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد،
ساخته می شود...
صبحتون بخیر و شادی❤️
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴
نظر مرحمت خدا
يك روز أمّ سلمه از پيامبر سؤال كرد كه آيا خدمت كردن زنان در خانه شوهرشان، ثوابى هم دارد؟
پيامبر در جواب او فرمود: «هر گاه زنى براى مرتب كردن خانه شوهرش، چيزى را از جايى به جاى ديگر ببرد، خداوند به او نظر مرحمت مى كند». ۴۹ خواهرم! همين الآن نگاه كن ببين چه چيزى در خانه، نا مرتب است، برخيز و آن را مرتب كن، و يقين بدان كه خدا به تو نظر مرحمت مى كند! خداوند عادل است و اگر زن در خانه شوهر به خدمت مشغول شود براى او چنين ثوابى را قرار مى دهد! آيا اين خدمت كردن، كلفتى است يا بهترين راه براى اين است كه رحمت خدا را به سوى خود جلب كنى؟
📚همسر دوست داشتنی؛ دکتر خدامیان آرانی
❤️مراقب خوشبختی تون باشید❤️
🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#همسرانه
❤️ "دوستت دارم "
❤️"ممنونم"
❤️ "عذر میخواهم"
❤️ اینها کلمات جادویی هستند که در یک رابطه ی سالم، زیاد شنیده می شوند.
💕 آیا شما و همسرتون هم در زندگی از این کلمات جادویی استفاده میکنید؟؟؟
☃مراقب خوشبختی تون باشید❄️
https://eitaa.com/khaneAram_Basir