📚داستان عاشقی
قسمت نهم
🛒 امروز برای خرید به بقالی رفتم همون کارگر رو دیدم که با زحمت بسته های بزرگ و سنگینی را داخل مغازه می برد. کارش که تمام شد با ناراحتی گوشه ای نشست و به فکر فرو رفت. 😔
جلو رفتم سلامی کردم و گفتم: برادر اتفاقی افتاده؟چرا ناراحتی؟
🥺با نگاهی پر از غصه گفت: اوستام قرار بود دو هفته پیش پولم💰 را بده ولی هنوز نداده. من اون پول را برای اجاره خانه می خوام.
گفتم: نگران نباش خدا بزرگه چرا بند هشتم دعای جوشن کبیر را نمی خوانی؟
♨️بند هشتم: یَا ذَا الْحَمْدِ وَ الثَّنَاءِ یَا ذَا الْفَخْرِ وَ الْبَهَاءِ یَا ذَا الْمَجْدِ وَ السَّنَاءِ یَا ذَا الْعَهْدِ وَ الْوَفَاءِ یَا ذَا الْعَفْوِ وَ الرِّضَاءِ یَا ذَا الْمَنِّ وَ الْعَطَاءِ یَا ذَا الْفَصْلِ وَ الْقَضَاءِ یَا ذَا الْعِزِّ وَ الْبَقَاءِ یَا ذَا الْجُودِ وَ السَّخَاءِ یَا ذَا الْآلاءِ وَ النَّعْمَاءِ
🍀🌸ای صاحب سپاس و ستایش،ای صاحب فخر و زیبایی،ای صاحب بزرگواری و والایی،ای صاحب پیمان و وفا،ای صاحب گذشت و رضا،ای صاحب بخشش و عطاء،ای صاحب دادرسی و داوری،ای صاحب عزّت و بقا،ای صاحب کرم و بخشش،ای صاحب عطاها و نعمتها 🌸🍀
🌺 این بند برای این است ؛ اگر کسی با شما وعده ای کرده ولی زیر قولش زده این بند را زیاد بخوانید. 🌺
📌آیا شما به عهد خود عمل می کنید 📌
#داستان_منتظر
#قسمت_نهم
#امام_زمان_(عج)
#جوشن_کبیر
♨️برای خواندن قسمتهای قبلی کافیه روی #داستان_منتظر بزنی.
⚜حداقل ۱نفر رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
کانال ✨ خانه شاد آسمانی ✨
https://eitaa.com/khaneh_shad_asemany
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_هشتم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 شاید حدس زده باشد درباره ریحانه صحبت می کنم. به
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_نهم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرفهای سدر و حنا را روی طبق چید تا در دست رس مشتریها باشد. ابوراجح بوی مشک می داد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد. نمی توانستم مثل گذشته ابوراجح را دوست داشته باشم. می خواستم از آن جا بروم. احساس کردم بیگانه ام. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود حالا سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور، ریحانه را خواستگاری کرده بود و من خبر نداشتم. آن گوشواره را شاید برای عروسی خریده بودند. مسرور با دیدن آن گوشواره، خوش حال می شد و ریحانه برایش زیباتر به نظر می رسید. هرگز هم ریحانه نمی گفت که آن را من ساخته ام. اگر هم می گفت چه اهمیتی برای مسرور داشت. شاید هم به ریش من و پدربزرگم می خندید.
🔹قوها از هم فاصله گرفته بودند، یکی با نوکش پرهایش را مرتب می کرد و دیگری بی حرکت بود و موجهای آرامی که از ریزش فواره درست می شد او را به کندی دور خودش می چرخاند. ابوراجح گوشۀ بینی ام را خاراند. به خود آمدم و هر طور بود لبخند زدم.
🔹هاشم جان! خودت را به فکر و خیال نسپار. به خدا توکل کن شاید همسری که در طالع توست، همین است. شاید هم دیگری است. اگر همین است که به او خواهی رسید. اگر دیگری است، دعا می کنم، بارها از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمند شوی. کسی با موقعیت تو حتی می تواند دختر حاکم را خواستگاری کند.
🔹قویی که به جفتش پشت کرده بود، به دانه های انگوری که در پاشویه بود نوک می زد. برای پس زدن افکاری که آزارم می داد، سعی کردم منطقی فکر کنم من ثروتمند و زیبا بودم. چرا باید خودم را آن قدرکوچک و ضعیف نشان می دادم که دختر یک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من به درد ابوراجح می خورد. اگر ریحانه دلش می خواست با مسرور زندگی کند، باید می پذیرفتم که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود با دادن دو دینار، هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمی کردند دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم دیگر تپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را در حوض بیندازم. آن وقت ابوراجح با تعجب می پرسید که این کار چه معنایی دارد و من در حال رفتن نگاهی به عقب می انداختم و می گفتم بهتر است بروی و معنایش را از دخترت بپرسی.
🔹سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم. می خواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات می رفتم و قدری شنا می کردم حالم بهتر می شد ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «باید فردا بیایی تا در اتاق کناری بنشینیم و صحبت کنیم. به چشم های مهربانش نگاه کردم از آن همه خیالهای عجیب و غریبی که به دل راه داده بودم خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم درباره ریحانه آن طور خیال بافی کنم؟ چهرۀ نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که مثل فرشته ها بی آلایش بود. ناگهان صدای گامهایی سنگین از راه رو حمام به گوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه پرده ورودی را به یک باره کنار زد و گفت: جناب وزیر تشریف فرما می شوند. برای ادای احترام آماده باشید!
🔹وزیر، مردى لاغراندام با ریشی دراز بود. عبایی نازک با حاشیه ای طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف به قوها خیره شد. مسرور ظرف انگور را تعارف کرد.
🔹وزیربا پشت دست اشاره کرد که دور شود سعی می کرد کمتر به ابوراجح نگاه کند.
🔹حمام قشنگی داری، ابوراجح!
🔹ابوراجح به علامت ،احترام سرش را پایین آورد و گفت: «لباستان را بکنید. برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا!
🔹وزیر از ابوراجح رو برگرداند.
- فرصت نیست. از اینجا می گذشتم. گفتم بیایم و این دو پرنده زیبا را ببینم.
باز به قوها نگاه کرد. چشمهای کوچک و تندی داشت.
همان گونه اند که تعریف شان را شنیدم. انگار پرنده هایی بهشتی اند که از بد حادثه از حمام تو سر درآورده اند.
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
#رمان
#کتاب
🍃join:👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78