💠تفکر💠
.
🔸یک ساعت تفکر از هزار سال عبادت بهتر است. و شاید بتوان گفت یک ساعت تفکر از شش هزار سال عبادت بهتر است چرا که شیطان خدا را شش هزار سال عبادت کرد اما فقدان تفکر او را نابود ساخت.
🔸با کتاب #تفکر اثر آیت الله #حائری_شیرازی به تفکر بپردازید.
🔸این کتاب در پنج فصل به مباحثی از قبیل #ماهیت_و_ثمرات_تفکر ، #دین_و_تفکر ،#استعمار_و_تفکر ،#تفکر_و_اخلاق و رشد و بالندگی تفکر میپردازد و به خوبی انسان را از شر #استعمار_نو نجات میدهد.
استعمار نو یعنی تعطیلی فکر. نه به آن معنا که به شما اجازه ندهد فکر کنید بلکه به این معنا که #فرصت_تفکر را از شما میگیرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
ناشر: #نشر_معارف
تعداد صفحات: ۹۲ صفحه
نوع جلد: شومیز
🌷آیت الله انصاری هــمدانی(ره)
اگر کسی شـــرایط #تقـــوا را در
خودش ایجاد کند خـداوند استاد
کامل را به او میرساند ولو اینکه
از آن طــرف عالم باشد.
#یادگاران
قسمت اول:
ششم آبان ماه سال 1338،صدای گریه اش در محله ی سرچشمه پیچید. آن روز کسی نمی دانست چهارمین فرزند خانواده ی طهرانی مقدم در آینده ای نزدیک پدر موشکی ایران خواهد شد🌸
#یادگاران
قسمت دوم:🌸
علی دو سال از او بزرگتر بود.از همان بچگی هم بازی و فوتبالی بودند. وای به روزی که در خانه تنها می ماندند. یکی از اتاق ها را میکردند زمین فوتبال و توپ پلاستیکی قرمز و سفیدشان بود که مدام میخورد به در و دیوار
خودشان بازی را گزارش میکردند، صدایشان هم که بلند بود.... بزرگ تر هم که شد، فوتبال یادش نرفت حتی در جبهه.
#یادگاران
قسمت سوم: 🌸
در نوجوانی کاپیتان تیم فوتبال یاس بود. با همان اسم آن روز هایش،سیامک...
پول تو جیبی خودش و علی و بچه های محل را جمع میکرد میداد به برادر بزرگ ترش،محمد،که خرج تعمیر مسجد کند. گاهی هم خودش با علی دور از چشم همه،مثل یک کارگر ساده برای مسجد کار میکردند.
#یادگاران
قسمت چهارم: 🌸
بیش تر وقت ها دیر میرسید. معلمش شاکی شده بود. مادرش را میخواستند،او هم خبر نداشت. قرار شد پاپی اش شوند. دیدند موقع اذان که می شود به دو می رود مسجد محمودیه،اذان را می گوید،نمازش را به جماعت می خواند و بعد هم دستهایش را بلند می کند برای معلم ها و .... دعا میکند و باز به دو بر میگردد مدرسه
بیش تر اوقات هم از دیوار می پرید توی حیاط مدرسه. فردا معلمش سر صف، جلوی همه دست حسن را گرفت و گفت خدایا به حق این خوبان مارو هم خوب کن.
#یادگاران
قسمت پنجم: 🌸
پسر بچه ی لاغر اندام مو فرفریِ زبر و زرنگ کوچه ی "آمیز محمود وزیر" بود. خوب توپ می زد و کاپیتان تیم فوتبال محل شان بود. از مسجد هم غافل نبود. محمد، برادر بزرگش، مسئول گروه سرود مسجد حضرت زینب(س) بود. حسن و برادر کوچک ترشان،علی،هم عضو همان گروه بودند. گروه سرودی که روز دوازدهم بهمن سال 57 سرود"خمینی،ای امام" را خواند.
#یادگاران
قسمت ششم: 🌸
تازه زمزمه های انقلاب شنیده میشد که حسن با چند نفر از دوستانش در زیر زمین نسبتاً تاریکی جمع شدند که یاد بگیرند چطور با سه راهی های لوله ی آب،نارنجک درست کنند!
#یادگاران
قسمت هفتم: 🌸
عضو تیم حفاظت امام در مدرسه رفاه بود و کشیک شبانه و بیدار ماندن برایش سخت.
تصمیم گرفت خودش را به بی خوابی عادت دهد، برای همین شب های ماه مبارک رمضان، بعد از افطار تا دوازده شب، پای منبر و سخنرانی بود؛ بعد هم بچه های محل را در میدان بهارستان جمع میکرد و تا صبح گل کوچیک بازی میکردند.
#یادگاران
قسمت هشتم:🌸
بیستم بهمن 57، خبر درگیری نیرو های گارد با همافران مردم را به خیابان ها کشانده بود.
حسن با چند نفر از دوستانش در خیابان نیروهوایی، نارنجک های دست ساز را پای دیوار ساختمان تسلیحات گذاشتند.
کمی بعد با انفجار نارنجک ها، راه مردم به داخل ساختمان باز شد.
حالا مردم برای مقابله با گارد مسلح شده بودند.
#یادگاران
قسمت نهم:🌸
فوق دیپلم در رشته صنایع، گرایش برش قطعات صنعتی از مدرسه عالی تکنیکیوم نفیس گرفته بود.
عمویش اصرار داشت به همراه پسر هایش برای ادامه تحصیل راهی کانادا شود برش پذیرش هم گرفته بود.
فقط مانده بود بلیط هواپیما و مهمانی خداحافظی.
اما حسن دلش به ماندن بود می خواست برای انقلاب کار کند.
#یادگاران
قسمت دهم:🌸
بعد از انقلاب برای عمران و خدمت به مردم راهی گیلان شد.
ولی کمی بعد، ضد انقلاب منطقه را نا امن کرد،فهمید عده ای از نیرو های ضد انقلاب در جنگل اتراق کرده اند.
سر نترسی داشت.
با سعید موسوی و چند نفر دیگر،راهی محل استقرار آنها شدند.
با این که سنی نداشتند ولی فرمانده و سه ، چهار نفر از قلدر های آن هارا دستگیر کردند.
#یادگاران
قسمت یازدهم:🌸
دائم الوضو بود.
موقع اذان خیلی ها میرفتند وضو بگیرند اما حسن اذان و اقامه اش را میگفت و نمازش را شروع میکرد.
میگفت "حیفِ زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟".
#یادگاران
قسمت دوازدهم:🌸
از بچگی با هم بودند.
حالا باورش خیلی سخت بود که از برادر و هم بازی اش فقط یک مزار ببیند...
حسن آن موقع در جبهه ی دیگری بود و علی عاشورای سال 59 در سوسنگرد شهید شد.
حسن داغ ندیدن جنازه ی علی را تا لحظه شهادت به دل داشت.
#یادگاران
قسمت سیزده:🌸
پاییز سال 60 طرحش را روی کاغذ نوشت؛تطبیق و سامان دهی آتش خمپاره انداز ها.
حسن باقری طرحش را که دید،چند خطی پایین صفحه اضافه کرد.
فرمانده سپاه هم خوشش آمد و نامه معرفی اش به قرار گاه هارا نوشتند.
نامه را که دید تعجب کرد
بیست و سه سال بیشتر نداشت
حسن باقری میگفت"طرح خودته خودتم برو اجراش کن".
#یادگاران
قسمت چهاردهم:🌸
طرحش را برای عملیات طریق القدس و آزادی شهر بستان، با آموزش نیروهای کم سن و سال بسیجی شروع کرد
آتش هماهنگ خمپاره های سپاه برای اولین بار کام همه بچه هارا شیرین کرد و دشمن مجبور شد از روی پل سابله عقب نشینی کند.
#یادگاران
قسمت پانزدهم:🌸
حکم فرماندهی توپخانه ای دستش بود که هیچ توپی نداشت!
بهش می خندیدند که چه توپخانه ی بی توپی
حسن با لبخند، جبهه ی دشمن را نشان شان داد و گفت توپ های ما اون طرفه.
#یادگاران
قسمت شانزدهم:بعد از تاسیس توپخانه ی سپاه، سر در سنگرش نوشت "وَمَا رَمَیتَ اذ رَمَیتَ وَلَکِنَّ الله رَمَی" بعد ها روی هر موشکی که می خواستند پرتاب کنند همین آیه را می نوشت🥀
#یادگاران
قسمت هفدهم:🌸
بعد از عملیات فتح المبین همه جمع شده بودند مقر فرماندهی
بیش از 165 قبضه توپ از عراقی ها غنیمت گرفته شده بود
محسن رضایی و بقیه فرمانده ها برای تشکیل توپخانه، چشم امیدشان به حسن طهرانی مقدم بود.
#یادگاران
قسمت هجدهم:🌸
بین عملیات فتح المبین و بیت المقدس، فقط چهل روز فاصله بود
سخت بود ولی همین فرصت هم برای حسن کافی بود تا نیرو ها را آموزش بدهد و توپ های غنیمتی عملیات فتح المبین را آماده ی عملیات آزادسازی خرمشهر کند.
#یادگاران
قسمت نوزدهم:🌸
نیروهایی که با دیده بانی و ادوات آشنایی داشتند را فراخواند. قرار بود نیروهای توپخانه ارتش در مرکز اصفهان به بچه های سپاه آموزش بدهند.
ولی مشکل جدی عدم آشنایی ارتشی ها با توپ های غنیمتی ساخت روسیه بود، اما حسن کوتاه نیامد
هر طور بود میخواست سر از کار توپخانه در بیاورد
میخواست نیرو ها خودشان را باور کنند
سخت بود ولی بلاخره شد.
#یادگاران
قسمت بیستم:🌸
شب و روزش شده بود سر و سامان دادن به اوضاع توپخانه، تربیت نیروی متخص، تعمیر و تجهیز توپخانه و...
میگفت" قلبم به درد می آد ولی فقیه ما، دستش جلوی صدام خالی باشه. ما باید دستش رو پر کنیم."
#یادگاران
قسمت بیست و یک:🌸
اشک امانش نمی داد، به هم ریخته بود. روز سوم شهادت حسن باقری اصرار کرد برود محل شهادتش. میگفت "ما هنوز حواس مون نیست، بذار زمان بگذره، بعد فرمانده ها میفهمن چه پدر و چه برادری رو از دست دادن."
#یادگاران
قسمت بیست و دو:🌸
سال 61 با چند نفر از دوستانش و تعدادی ماشین و ابزار مکانیکی در سوله ای اطراف تهران جمع شدند. میخواست کاتیوشا بسازد.
با کمک های مردمی هم وسایل لازم را خرید. طولی نکشید که اولین قبضه ی کاتیوشا را ساخت و تحویل صنایع دفاعی سپاه داد.
#یادگاران
قسمت بیست و سه:🌸
موقع عصبانیت فقط میگفت "دمت گرم" تکه کلامش بود.
وقتی کار گره میخورد و بچه ها کم می آوردند و کلافه میشدند، فقط همین را میگفت "دمت گرم".
#یادگاران
قسمت بیست و چهار:🌸
وقتی کاری را تمام میکرد، راضی نمیشد. همیشه دو، سه پله بالاتر را میدید و میگفت "این به درد نمیخوره، ما باید بریم بالاتر".
#یادگاران
قسمت بیست و پنج:🌸
شب نامزدی اش دیر رسید. جلسه ی مهمی پیش آمده بود. وقتی رسید تقریبا مهمان ها رفته بودند. به پدر عروس کارد میزدی خونش در نمی آمد.
چند روز بعد برای گرفتن حلالیت رفت. گفت عازم جبهه است، آن قدر خوش اخلاق و خوش خنده بود و شوخی کرد تا بلاخره خنده ی پدر عروس را دید.
دو ماه بعد دوباره مراسم نامزدی گرفتند. سال 80 وقتی عکس جلسه ی فرماندهان در دفتر آقای خامنه ای منتشر شد، حسن عکس را به پدر خانمش نشان داد و گفت "اون شب که به مراسم نامزدی دیر رسیدم پیش اقا بودم، جلسه داشتیم".
#یادگاران
قسمت بیست و شش:🌸
پاییز سال 62 حسن با رحیم صفوی در محوطه ی مقر توپخانه ی سپاه قدم میزدند.
همه چیز نشان میداد که واحد توپخانه سر و شکل گرفته و خیال فرماندهان هم از این بابت راحت است.
صحبت هایشان به تشکیل واحد موشکی رسید. قرار شد کسی از ماجرا بویی نبرد و تمام کارهایشان محرمانه باشد. حالا دیگر نطفه ی واحد موشکی در دل توپخانه شکل گرفته بود.
#یادگاران
قسمت بیست و هفت:🌸
بعد از عملیات خیبر توپخانه را به شهید حسن شفیع زاده سپرد و خودش رفت پی راه اندازی واحد موشکی.
به یک سال نکشید که اولین موشک سپاه تاسیسات نفتی کرکوک را نابود کرد. صدام باورش نمیشد. میگفت خراب کاری کردند.
دومین موشک به بانک رافدین بغداد خورد.
سه موشک دیگر هم کمتر از یک ماه به بغداد اصابت کرد. حالا همه باورشان شده بود ایران موشک دارد.
#یادگاران
قسمت بیست و هشت :🌸
دفترچه یادداشتش را نگاه میکرد. مردش سال 63، ده ماه و چند روز از خانه و در جبهه ها بود.
حسن هم در یکی از نامه هایش نوشته بود "تمام این مدت یک چشمم به عکست بود و یک چشمم به خط مقدم جبهه."
#یادگاران
قسمت بیست و نه:🌸
با دو، سه نفر از دوستان نزدیکش مشورت کرد. تشکیل واحد موشکی کار سختی بود. بعضی ها مردد بودند. انگار در تاریکی بودند و چیزی نمیدیدند.
حسن میگفت"اون هایی که یاد گرفتن و حالا دارن موشک پرتاب میکنن از اون عالم که نیومدن. اهل همین کره خاکی ان، این بچه هایی که من تو جنگ دیدم، اگه به شون فرصت بدیم، خیلی از غیر ممکن ها رو ممکن میکنن. من به همه شون ایمان دارم."
#یادگاران
قسمت سی:🌸
چند جلسه با حاجی زاده و باقریان گذاشت. اسم های زیادی را نوشتند و خط زدند. دربارهی تخصص و توانایی هر کدام از بچه ها صحبت کردند.
انتخاب نیروها کار آسانی نبود، باید طوری افراد را انتخاب میکردند که برای واحد توپخانه مشکلی پیش نیاید.
خودش هم با گروه پانزده نفره اش، سوم آبان 63 عازم سوریه بود. اسم اولین یگان موشکی سپاه را گذاشتند "حدید. "