او سلمان شد: مسیر تاریخی انسانی که می خواهد از صفر بگذرد و به #بی_نهایت برسد
#نقد_کتاب
#او_سلمان_شد
#سید_ناصر_هاشمزاده
سلمان یک فصل بهاری از زندگی انسان هاست. #سلمان یک فرد نیست، مسیر تاریخی انسانی است که میخواهد از صفر بگذرد و به بینهایت برسد و پا در گل زمین نماند.
نوجوانی #زرتشتی که جایگاه دینی، اقتصادی و سیاسی بالایی در میان زرتشتیان و حکومت دارد، اما فطرت حقطلبش نمیگذارد که به ثروت و لذت بسنده کند. در جوانی از خانه فرار میکند ، تا به هدف #خلقت برسد.
روزبه (سلمان) که دین زرتشت دلش را راضی نمیکند و سوالهای فکرش را پاسخ نمیدهد، راهی کلیسا میشود و پیش راهبهایی که حد فاصل بین حضرت عیسی تا آخرین پیامبر هستند شاگردی میکند. از کلیسای این شهر تا کلیسای شهرهای دیگر میرود. تنها و بیخانواده، اما راضی نمیشود. تا اینکه خودش در لباس آخرین وصی به آخرین پیامبر دنیا میرسد و سلمان، محمدی میشود. خستگیناپذیر، دلسپرده به ندای فطرت و گریزان از راحتطلبی، متفکر و متوجه به اصل خلقت، راهی شهرها و کشور های دیگر میشود.
ادامه نقد کتاب👇👇👇💥💥💥
@khaneketabkosar
#ناخدا رحمت
#مجموعه_از_او
#زندگی_نامه_پدر_شهید_جواد_شکوریان_فرد
📚معرفی:
یکی از دوستام که این کتاب رو خونده می گفت:
” این کتاب رو گذاشتم جلوم که هفته ای یه بار بخونمش، انگیزه کار کردن پیدا کنم.” اگر می بینی سختته از جات پاشی و حرکت کنی، اگه بی حوصله ای، اگه … این کتاب رو از دست نده!
✏بریده ای از کتاب:
چند ماه بود که لثه ها و فکش به شدت درد می کرد. توی تهران، دکتر پس از دیدن عکس ها و جواب آزمایش گفت: ایشان سرطان لثه دارند. بروید، دو هفته ی دیگر برای عمل بیایید.
باید فک پایین را بر می داشتند. عمل سنگین و پر خرجی بود. در مسیر بازگشت، حاجی به پسرش گفت: اگر خدا بخواهد و مریضی خودش برطرف شود، با پول عمل برای سید فقیری خانه می سازم.
دو هفته بعد که رفتند، دکتر اثری از بیماری ندید. با تعجب گفت: برو! دیگر هم نیاز نیست پیش من بیایی.
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷@khaneketabkosar
📚 کتاب : #پدر
📝 نویسنده : #نرجس_شکوریان_فرد
🗂 نشر : #عهدمانا
✨موضوع: #جوان_اهل_بیت
#امام_علی علیه السلام
✏.....باور کنید بعد از سال ها گشتن و همه را دیدن و دل سپردن و دل کندن و امیدوار شدن و ناامیدی ها... تنها جایی که او را یافتم؛
#نجف بود... نجف اشرف.
در خیابان مقابل #حرم که راه می روی، گنبد طلایی تمام عرض چشمانت را پر می کند و دلت شروع به ارتفاع گرفتن از زمین می کند...
وقتی که اول ورودی کنار در می ایستی و مقابلت او است. فقط یک جمله می توانی زمزمه کنی:
السلام علیک یا #بابا ، السلام علیک یا #علی.
معنی علی را تازه دلت درک می کند.
علی، بلندت می کند از زمینِ چسبناک تا خدا. زمینی شدن و دل به دنیا بستن، خسته ات کرده بود. دلت آسمان می خواست و همه ی خدا را...
علی تو را می کَند از زمین و وصل می کند به خدا...
علی حکم پدریش از جانب خدا آمده... راحت بگو: سلام بابا
و در آغوشش خودت را رها کن.
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
@khaneketabkosar
#فرشته_ای_در_برهوت
#رمان_جوان
دانشجویی که دربین تمااااااااام دخترهای #مسلمان دانشگاه... عاشق یک دختر# سنی میشود!.. و سختی کار وقتی بالا میگیرد که میفهمد برای #خواستگاری.. باید به یک روستای بسیاااااار دور و البته نا آشنا برود!!.. و تازه در آن روستاست که میفهمد برای بله گرفتن از عروس باید...
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷 @khaneketabkosar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی کتابهای یک نویسنده ی #خلاق
#نرجس_شکوریان_فرد
#عهد_مانا
👌خیلی از جوان ها و نوجوان ها با خواندن این کتاب پاسخ بسیاری از سوالات و شبهاتی که به سراغشون اومده و آزارشون میده رو میگیرن...
#پدر
#مادر
#سو_من_سه
#از_کدام_سو
#هوای_من
#رنج_مقدس
#اپلای
#از_او
دانلود از آپارات نمکتاب👇
https://www.aparat.com/namaktab
📚 کتاب : #پدر
📝 نویسنده : #نرجس_شکوریان_فرد
🗂 نشر : #عهدمانا
✨موضوع: #جوان_اهل_بیت
#امام_علی علیه السلام
پدر سایهی سر است...
خصوصا اینکه پدر،
علی باشد...
همسر فاطمه...
من فرزند علی، امیرمومنان هستم....
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷@khaneketabkosar
#ایرج_خسته_است
#نوجوان_رمان
#داوود_امیریان
#نوجوان
#انتشارات:سوره_مهر
📚معرفی کتاب: ایرج، بچه محلمان است. و تنها پسر خانوادهشان. از خودش هفت خواهر بزرگ تر دارد که شوهر کرده اند.خودش ته تغاری و لوس. توی محل همیشه خدا دعوا و مرافع راه می انداخت. ...
✏برشی از کتاب:
یاشار یهو خیز برداشت و خودش را پرت کرد روی سعید. تا احمد به خودش بجنبد خودم را پرت کرده بودم رویش، زمین که افتادیم شروع به تقلا کردیم، خیلی قوی تر از من بود. یقه ام را گرفت. پایش را انداخت زیر شکمم و از بالای سرش پرتم کرد. به پشت افتادم روی زمین صدای شلیک گلوله ای بلند شد و به دنبالش ناله یاشار که گفت: " سوختم ... سوختم." تاآمدم بلند شوم احمد آمد طرفم و با لگد کوبید به صورتم.دنیای جلوی چشمانم تیره و تار شد... با لگد دوم، بینی ام صدایی کرد و دیگر نتوانستم جایی را ببینم، سرم گیج می رفت... چند لحظه صدایی نیامد و بعد صدای شلیک گلوله ای بیرون از اتاقک سبز شد و به دنبال آن کسی فریاد زد : " بی پدر و مادرها، کثافت ها می کشمتان..." ص 15
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷 @khaneketabkosar
#وقتی_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
#رمان
#دفاع_مقدس
📚معرفی:
کوه گم نمی شود. محکم و پابرجاست. قهرمان جوان این کتاب کاری کرده است که کوه هم مقابلش به شکوه قد علم میکند. اما امان از وقتی که قهرمان خواستنی داستان دزدیده میشود. . .حیف است پهلوان کشورت را نشناسی.
📖خلاصه:
این کتاب ماجرای عاشقانه متفاوتی است بین یک پسر کتاب فروش و یک دختر نوجوان.
پسر نامه هایش را پشت کاغذهای باطله می نوشت، کاغذهایی که پشت آن یک داستان دنباله دار بود. دختر اوایل نامه ها را دوست داشت امام کم کم منتظر نامه ها می ماند به شوق داستان پشت آن…
عشق جوان ها گاهی باعث می شود که سر به کوه بگذارند…
💠namaktab.ir
🔶namaktab.blog.ir
🔷 @khaneketabkosar