eitaa logo
خانه کتاب کوثر
86 دنبال‌کننده
985 عکس
324 ویدیو
65 فایل
پیشنهادات و انتقادات خود را با مادرمیان بگذارید. ادمین @yaaghelatolarabs
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترک از پنجره بیرون را نگاه کرد. آفتاب با گلهای درخشان باغچه حرف می زد و درخت بزرگ با گنجشک هایی که دوست شان داشت. ناگهان صدای نازک نوزاد با فواره ی گنجشک های روی درخت ، پر کشید. ابن ابی العوجا گفت: «عجب! اگر تو از یاران جعفر بن محمد هستی، بدان که او هرگز این گونه با ما حرف نمی زند. او بارها این سخن ها را که تو آن را کفرآمیز می خوانی از ما شنیده؛ ولی هرگز از حدّ ادب بیرون نرفته و دشنام نداده است. او مردی بسیار خردمند، آرام و بردبار است. سخنان ما را به خوبی گوش می دهد تا آن چه در دل داریم، بر زبان بیاوریم؛ طوری که گاهی گمان می کنیم بر او پیروز شده ایم. آن گاه او با کم ترین سخن، دلیل های ما را باطل می سازد، چنان که نمی توانیم پاسخ بدهیم. اگر تو از پیروان او هستی، چنان که شایسته ی اوست با ما سخن بگو!»
#بریده_کتاب #تولد_در_لس_آنجلس پشت سر من خانمی همراه دخترش ایستاده بود. با دخترش توی کلاس های هفتم و هشتم در یک مدرسه بودیم؛ اما چندان رفاقتی باهم نداشتیم. فقط یک ارتباط در حد سلام و علیک و اینکه هردو ایرانی بودیم. مادرش هم اصلا مذهبی نبود و کاملا سلطنت طلب بود. آن روزها انقلاب ایران داشت اوج می گرفت و ایرانی ها همدیگر را دسته بندی می کردند. آنها مثل ما نبودند. در خانه پدرش اهل مشروب بود. فکر می کردم شاید الان بدش بیاید من را باحجاب می بیند. دخترش هم سال های قبل من را بی حجاب دیده بود، باهم دشمنی هم نداشتیم؛ اما تصورم این بود که الان به خاطر حجاب من موضع می گیرند. فکر می کردم می خواهد بگوید: «این چیست سرت کردی، روسری ات را در بیاور، تو بچه ای و این کار ها چیست؟» همین طوری اش هم به خاطر واکنش دختر و پسسر های آمریکایی نگران بودم که احتمال داشت مسخره یا حتی طردم کنند؛ اما مادرش آمد جلو و به پدر و خود من گفت که دوست دارد دخترش توی مدرسه با من دوست باشد؛ منظورش زنگ ناهار و زنگ های استراحت بود. پ.ن: چراااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟😮
#بریده_کتاب 💛💙💛💙💛💙💛💙💛💙 در اتاقش در آن قصر مجلل پادشاهی روم، ملیکا در خوابی آرام بود که پر شده بود از صحنه‌هایی رویاگونه. ملیکا خودش را در جمعی می‌دید که روحش را به تلاطمی همراه با نسیم می‌انداخت. یکی که عیسی بن مریم بود، میزبانی می‌کرد. احترام می‌گذاشت بر دیگرانی که درخشان‌تر بودند که نور همه خواب ملیکا از وجودشان بود. شنید که محمد(ص) است؛ محمد مصطفی(ص). شنید که بانوی همراهش فاطمه است. شنید خبری درباره خودش را. خواستگاری او از عیسی بن مریم… #امام_من #پویش_کشوری #نرجس_شکوریان_فرد
✂️📕 امیر صلاح نمی دید تیم ارسال کند. باید موقعیت را در نظر می گرفتند. شهاب از تیررس دوربین های شهری دور شده بود و تنها راه ارتباطی خودش بود: - تمام دوستان شاسی بلند اون خونه🏛 این جان و من! آقا اگر سوار شدند برن پشت کوه منم می رم ارتباط قطع شد نگران نشید! صدای شهاب کمی می لرزید و سینا دوباره غر زد: - لباسش کمه. سرده اونجا! و مشت کوبید روی میز. شهاب تماس گرفت و گفت: - آقا من شارژ موبایلم رو نیاز دارم. شاید نتونم مدام تماس بگیرم. اما تصاویر🏞 رو می فرستم. به فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد. امیر رو به سید گفت: -صدرا! بگو صدرا بیاد! صدرا تصاویر تمام دوربین ها را در صفحه بالا آورد اما اثری از شهاب نبود. امیر گفت: - اونجا کافی شاپ و رستوران هم داره!😎 صدرا دوربین های موجود در پیست را هم باز کرد. آخرین تصویر از شهاب را وقتی دیدند که سوار بر تله کابین🚡 شد و دیگر هیچ! 🕸🙎‍♀️ @khaneketabkosar
✂️📖 🤗 گاهی به سبب تنگ دستی ناگزیر می شد کتاب هایش📚 را که بسیار مورد عشق و علاقه اش بودند بفروشد. وقتی می دید ما کتاب هایش را تورق می کنیم، ناراحت می شد. اگر یکی از کتاب های کتابخانه اش را دست ما می دید، با لحنی مهرورزانه❣️ نسبت به کتاب و حریص بر حفظ آن، می گفت: این چیست؟ لطفا بگذار سرجایش! اما با این همه ناچار می شد برخی کتاب های خود را بفروشد تا بتواند برای رفع نیازهای اولیه ی ما🥠 چیزی فراهم کند. به سراغ قفسه های کتابخانه می رفت، کتابی📕 را برای فروش بر می داشت، اما فروش آن کتاب برایش نا گوار می آمد و لذا آن را به جای خود می گذاشت، دومی📘 را برمی داشت، سومی📗 را برمی داشت، تا اینکه ناچار انتخاب می کرد و بر می داشت... @khaneketabkosar