eitaa logo
خانه کتاب کوثر
88 دنبال‌کننده
985 عکس
324 ویدیو
65 فایل
پیشنهادات و انتقادات خود را با مادرمیان بگذارید. ادمین @yaaghelatolarabs
مشاهده در ایتا
دانلود
مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و می گوید: - بـه جـان خـودم سـه بـار تـا حـالا تا دم خونه شـون رفتـم، امـا نمی دونم چی بگم. آخه من و جواد با هم رابطه ای نداشتیم که حالا بخوام... صبر نمی کنم تا ادامه بدهد. آقای مدیر دارد صدایم میکند. می روم... * نوشـابه را که از روی میز برمی دارم دسـتی پول می گذارد و درخواسـت نوشـابه می دهـد. صدایـش آشناسـت، سـر برمی گردانـم. مصطفـی محبـی اسـت. نوچـه ی آقـای مهـدوی. ازش خوشـم می آیـد خرخـوان شـری اسـت و ازش متنفرم؛ چون هر جای مدرسـه که اتفاقی می افتد ایـن نخالـه هـم هسـت. یـک دیوانه ی تمام عیـار که همیشـه موهایش را کوتـاه نگـه مـی دارد. مـن کـه معتقـدم اگـر مثل آدم می گذاشـت بلند باشد، برایش صف می کشیدند. از آن لذت حرام کن هاست. - ا سلام جواد! چطوری؟ چنان سفت بغلم می کند که انگار... - تسلیت می گم. باور کن چند بار اومدم تا دم خونه تون اما خب روم نشد. خوبی؟ الآن حـال مـن شـبیه خوب هاسـت؟ بد هـا را یک جـا در خـودم جمـع کرده ام. - بشین بشین. منم اومدم یه چیزی بخورم. نمی گفـت هـم می خواسـتم بنشـینم. مثـل مـن یـک نوشـابه می خـرد و مقابلم صندلی را عقب می کشـد و می نشـیند. خوب اسـت که ادای مادر مهربان را درنمی آورد و راحتم. - تو هم با آقای مهدوی قرار داری؟ - نه! چه قراری؟ - کـوه دیگـه! دو هفتـه اسـت زده زیـر برنامه مـون نمـی آد تـا بالاخـره بـا تهدید و خواهش قبول کرده الآن بریم. منتظر تماسشم. مصطفـی مهـره ی مارمولـک دارد چـون رییسـش مهـدوی، مهـره ی مـار دارد. نمی ِدانـم چـه گفـت کـه بـا همین شـلوار تنگ لـی راه افتادم و الآن هـم نصـف کـوه را بـالا آمده ایـم. خـوب اسـت کـه کفـش کتانـی پایم بود. حال و حوصله ی بچه ها را ندارم به خصوص که اصلا دوزار هم قبولشـان ندارم. آقای مهدوی مثل بچه ها شـده اسـت کنارشـان. یـک شیشـه ی نوشـابه پیـدا می کننـد و هـدف می گذارنـد. از داد و قـال و خنده هایشـان نمی فهمـم کـه کـی مـن هـم یـک سـنگ برداشـته ام تا نشانه بروم. دو گروه شده ایم؛ مهدویون و افکاریون. آن ها سرگروهشان از بچه هـای قدبلنـد سـوم اسـت کـه فامیلـش «افـکاری» اسـت. مصطفی هم می شـود داور و گزارشـگر. قرار می شـود گروه بازنده کولی بدهـد. مصطفـی شـور مسـابقه اسـت بـا داوری مسـخره و حرف هـای تفرقه اندازش و شیشه ای که سروته گرفته به عنوان میکروفون. - هر گروهی که من رو کول می کنه بگه تا برنده اعلامش کنم. - تو که نمره ی انضباط نمی خوای؟ - مـن طبـق عدالـت رفتـار می کنـم. اصـلا حقـوق بشـر رو مـن نوشـتم و نمی تونـم خلافـش رفتـار کنـم. حـالا اعـلام کنیـد کـی کولـی مـیده تـا بتونم درست داوری کنم. آقای مهدوی، سنگی طرف مصطفی پرت می کند و می گوید: - حداقل اینجا بذار از دست اجنبی ها راحت باشیم. سازمان ملل با این داوری و عدالتت! @khaneketabkosar
نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد و تـا مصطفـی می آیـد اعـلام موضـع کنـد سـنگ یکـی از بچه های گروه ما شیشـه را متلاشـی می کند و خورده هایش راهی دره می شود. کوه به لرزه می افتد زیر پای گروه افکاری که با تمام توان فرار می کنند به سمت بالا. هر چه سنگ دم دست داریم پرت می کنیم طرفشان تا از تیررس دور می شـوند. آنها که می روند دنیا هم به آرامش می رسـد. البته اگر مصطفی بگذارد. با میکروفون کذایی اش می آید مقابل آقای مهدوی که هنوز نگاهش رد بچه هاست و نفس نفس می زند. - از اینکه در این مبارزه ی نفس گیر، رودست خوردید حستون چیه؟ - حس برجام خوردگی دارم! برو بچه... - اسـتاد قبـول داریـد کـه دنیـا همش همینه. سـنگ اسـت و شیشـه و آدم های حقه باز انگلیسی مسلک! آقـای مهـدوی نـگاه از افکاریـون کـه حـالا آن بـالا ولـو شـده اند و بـه مـا می خندند برمی دارد و دست به پهلو چشم تنگ می کند توی چشمان مصطفی. - تلافی اونا رو سر تو در می آرم. برو. مصطفی میکروفون را سفت تر می گیرد و می گوید: - می دونیـد اسـتاد، شـما یـک مبـارز هسـتید و بـاز هـم می دونیـد منظـورم از مبـارزه چیـه؟ بـرای کسـی مثـل مـن و شـما خیلـی کمـه کـه بخواهیم بجنگیم، تلاش کنیم برای اینکه سوار شدن بر کول دیگران نصیب مون بشه. تا مهدوی خم می شود سنگی بردارد، مصطفی ده متر دور شده است و صدایش اما هنوز می آید: - خودتون اینا رو یادمون دادید. مبارزه برای آزادی از بدی ها، نه فقط نـان و آسایشـمان! خدایـا تـو شـاهد بـاش کـه مـا بـرای حـرف حقـی کـه می زنیم سنگ می خوریم! مهدوی سر تکان می دهد و می خندد. - و برای این حق می میریم. ای کوه ها! ای سنگ ها!... @khaneketabkosar
بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم: - حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه! متعجب نگاهم می کند. می گویم: - اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم. بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید: - اکثر دنیا فرهنگ شـون همینه. اصل دنیاسـت و نه چیز دیگه. بابای خـدا بیامـرزم سـعدی شـیرازی بـه مـن فرمـود خـور و خـواب و خشـم و شهوت، حالا به هر وسیله ای حتی با کشتن. آقـای مهـدوی نمی خواهـد حـرف ادامـه پیـدا کنـد. بـه روی خـودش نمـی آورد و از تـوی کولـه اش ظرفـی درمـی آورد و درش را بـاز می کنـد. شیرینی ها را که می بینم گرسنه می شوم. می گویم: - مگه تو نمی خوری، نمی خوابی، پول به دردت نمی خوره؟ مصطفـی شـیرینی اش را بـا چشـمان گشـاد شـده قـورت می دهـد و می گوید: - من شخصا غلط کردم. مهدوی سری به تاسف تکان می دهد و می گوید: - این قسمت حیوانی زندگیه. نیم خیـز می شـود بـرای بلنـد شـدن و رو می گردانـد سـمت بالا و سـوتی می زند برای بچه ها و با دست اشاره می کند: - دیگه بریم داره غروب می شه! مصطفـی کولـه ی آقـای مهـدوی را برمـی دارد. چنـد بـار دهانـش را بـاز و بسـته می کنـد تـا حرفـی بزنـد. مـن چـه راحتـم کـه هـر چـه می خواهـم می گویم. مصطفی سکوت می کند و من می پرسم: - پس هر کار خوب و بد آدم که جسمانی بود، باید دیده نشه؟ مصطفی لبخند میزند. میدانم که آقای مهدوی نمی خواهد بحث را ادامـه بدهـد. مصطفـی مراعاتـش را می کنـد و مـن اهـل ایـن آداب نیستم. می پرسم چون دارم دیوانه می شوم! - کارایـی کـه آدم انجـام مـی ده بـه خاطـر اینـه کـه می خـواد یـه لذتـی ببره، حالا یک سـری از علاقه های آدما سـطحی و پیداسـت. راحت می تونی ازشون استفاده کنی، وقتاتو بگذرونی و موقتی خوش باشی. یـه دسـته هـم عمیـق و اصلی انـد. مهـم اینـه که تـو بفهمی کـدوم برات منفعت داره کدوم بهت ضرر می زنه. نفس می کشد عمیق و باز مکث می کند: - همـه ی آدم هـا بیـن ایـن دو تـا علاقه هاشـون گیـر می افتنـد و همه ش هم درگیرند که کدوم رو انتخاب کنند. بیشـتر مردم هم از بس که به علاقه های عمیق توجه نکردند، خبر ندارند و می رن سراغ علاقه های سطحی شـون و با اون سـرگرم می شـن. فرقی هم نداره ها، یه وقت فکر نکنی آدمای دیندار اینطوری هسـتند، آدم هایی که هیچ مسـلک و دینی ندارند اینطور نیستند. @khaneketabkosar
🌐 در کوبا، قفسه هایی برای 📚 فروش کتاب ❌بدون فروشنده هست که روش نوشته شده: 💢"مطالعه کنندگان نمی دزدند ⚖ ❌و دزدان مطالعه نمی کنند"📖 کوبا جزو کشورهای اول دارای سرانه ی مطالعه بالاست. @khaneketabkosar
بسم رب شهدا ساعت به وقت رمضان و موعد وفای به عهد و بنده نوازی دلدادگان.... در اوج گرمای تابستان، نسیم روح بخش حیات وزیدن گرفت... 9 تیرماه 1364، شمال شهر تهران... با صفا بود و صفای باطنش تنها می توانست حاصل تربیت در دستگاه امام حسین باشد... شک ندارم هر چه به او دادند، در مجلس روضه ی ارباب دادند.... حتی سعادت پرواز در آسمان بیکران دمشق را... میدانی چرا؟ چون " بیابان هم که باشی، حسین آبادت میکند، درست مثل کربلا" خزان بود و نسیم حیات او دوباره وزیدن گرفت ولی اینبار از حلب... تولد دوباره 16 آبان ماه 1394 عمار حلب.... شهید مدافع حرم... محمد حسین محمد خانی @khaneketabkosar
💢وای بر این پدر و مادرها... ✅حضرت رسول به تعدادی نگاه میکرد و فرمود: واى بر از روش پدرانشان! پرسیدند: از پدران مُشرك آن ها؟ حضرت فرمود: نه، از مسلمانشان كه چيزى از فرائض دينى را به آنها ياد نميدهند... و تنها از اين خشنودند كه فرزندشان درآمد داشته باشند هر چند ناچيز باشد. سپس فرمود: من از اين پدران بيزارم و آنان نيز از من بيزارند! 📚مستدرك الوسائل، ج 2، ص 625 ✅بسیاری از پدر و مادرها در این دوران و فشار اقتصادی، برای آینده فرزندان خود نگرانیهایی دارند. کلاس کنکور خوب، کلاس موسیقی، ورزش و... اما کمترین توجهی به نیازهای و معنوی آنها در راستای آشنایی با فرائض دینی ندارند. تربیت فرزندان بُعدی در آینده اولین را به خود او وارد میکند.
*برای من،نگین خاص بود.💎 برای نگین،مهران خاص بود.❤️ برای مهران هم سعیده،💜 برای سعیده سیروس....🖤 اصلا نتونستم زنجیررو قطع کنم، یا به هم وصل کنم. موازی می رفت جلو بد مصب:))) فقط به این نتیجه رسیدم که نه من به نگین رسیدم،💔 نه نگین به مهران💔 ونه بقیه هم...💔 فقط گند زدیم به همه خوشی مون ورفت. نه می تونم به نگین فکر نکنم، نه می تونم داشته باشمش. پدرم ده بار ده بار در اومده...به غلط کردن افتادم. اخرش هیچی ده ساله دیگه که بخوام دست یکی رو بگیرم بیارم بدبختم کنه، نه نگین از ذهنم می ره، نه بی اعتمادی به این یکی می ذاره آب خوش از گلوم پایین بفرستم. 💞 ⁦✍🏻⁩
حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم: - می خوای بگی اونی پیروزه که بره سراغ دومی. سرش را کج می گیرد و از گوشه ی چشم نگاهم می کند و آرام انگار که دارد برای خودش حرف می زند می گوید: - می خـوام بگـم کشـاورز بـه طمـع کاه کـه گندم نمی کاره! بـه امید گندم زراعت می کنه. ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش می شـه. می خوام بگـم اونی از زندگی لذت می بره کـه تـوی دعوای بین خوشی فوری و لذت دایمی، بخواد دومی پیروز بشه. حداقل به خاطر اینکه زندگی خودش بهتر باشه بره سراغ دومی. چقـدر حرف هایـش شـبیه دو دوتـا چهارتـای جلسـه های شرکت پدر اسـت. پـای پول که وسط می آید انسـان ها خـوب عاقلانـه عمل می کنند. اما چه طور با دین تطبیقش می دهد. - سخت نیست جوادجان! همه کارها طبق سیستم خلقتیه. حرفـش را نیمـه می گـذارد. صبـر می کنـم شـاید سـکوتش را رهـا کنـد. خنـده ام می گیـرد از اسـتدلالش. مختـرع از سیسـتم عامـل خـودش کاری بیشـتر نمی کشـد؛ و الا کـه، والا کـه چـی؟ یعنـی خیانـت شـده اسـت بـه بشـر کـه همـه چیـز را وارونـه تحویلـش داده اند. چشـمانم را نمی بنـدم تـا نخواهـم فکرهایـم را تحلیـل کنـم. کلافـه ام، انقـدر کـه حرف هـای مهـدی هـم نمی توانـد اداره ام کنـد. هـر چنـد کـه دارد پازل هایش را طوری می چیند تا بفهمم. بالایی هـا می رسـند و بچه هـای مهدویون می افتنـد دنبالشـان. آقـای مهـدوی می خنـدد و انگشـت تهدیـدی برایشـان تـکان می دهـد. مـن می مانـم و مصطفـی و مهـدوی. مصطفـی چیـزی می پرسـد که نمی شنوم و آقای مهدوی با مکث جوابش را می دهد: - دوسـت داشـتن دلیل حرکت آدمه تـا به اون برسـه. مثل مـدرک که باعث می شه به خاطرش سختی درس و کلاس های مزخرف کنکور رو تحمـل کنـی. حـالا فکـر کـن کـه دو تـا خواسـته درونـت وجـود داره. یکیـش خیلـی مهـم نیسـت، یعنـی زندگیـت بهـش بنـد نیسـت، مثل روابـط غیرعادیـت بـا بعضیـا. امـا واقعیـت اینـه که قراره یـک عمر کنار همسـرت با آرامش زندگی کنی و چهل پنجاه سـال لذت ببری و این مهمـه. رگ حیـات زندگیتـه. خـوب ایـن تضاد و تفاوت هست، امـا مهـم اینـه کـه تـو انقـدر قوی باشـی کـه یه جنگ حسـابی راه بنـدازی، خودت رو قوی نشـون بدی، اولی رو بکشـی، بکشـی پایین و دومی رو حفظ کنی! - ا آقا یعنی الآن دوست دخترامونو بکشیم؟ مهدی چنان خیز برمی دارد سمت مصطفی که فرصت نمی کند فرار کند. صـدای فریادهـای مصطفـی تمرکـزم را به هـم می زنـد. در راه برگشـت، همین مصطفای کتک خورده می پرسد: - آقای مهدوی اگه تضمین جانی دارم سؤال بپرسم! - بستگی به سؤال داره! با شیطنت کمی فاصله می گیرد و می پرسد: - اگر برم سراغ اولیش، مثل همه، مثل هر کی که الآن می بینی. چی می شه؟ - آزادی. کسـی نمی تونـه مجبـورت کنـه کـه سـراغ اولـی بری یـا دومی. آزادی آزادِ آزاد.
نمی دانم چرا جواد بی محابا گفت: - دروغ می گی. مجبورم سراغ دومی برم. مـن دروغ نمی گفتـم. از ایـن چنـد میلیـارد انسـان چنـد نفرشـان دارنـد مطابـق حـرف خالـق زندگـی می کننـد. آدم کـه زندانـی خـدا نیسـت تـا مجبـور باشـد مطابـق میـل زندانبـان بگذرانـد. تـازه در زنـدان هـم کسـی نمی توانـد فکـر و دل تـو را کنترل کند. امـا خیلی اعتقاد دارم که همیـن چنـد میلیـارد انسـان مثل اسـیر زندگـی می کنند و به کسـی که شـبیه نیسـتند آدم آزاده اسـت. همه اسـیر افکار و دل خواهی هایشـان هسـتنند. نمی خواهـم بحـث را ادامـه بدهـم. دوسـت دارم کمـی از حرف هـا دور شـود و آرام شـود. سـا کت می مانـم و امیـدوارم مصطفـی که همه اش دارد نقش چوب را بازی می کند کمی شیطنت کند، اما واکنشی نشان نمی دهد. - مـن بـا اولـی زندگـی کردم. تـو بهش می گی هوس زودگـذر، من می گم حـال کـردن. ایـن الآن همه گیـره. دنیـا بـه نقـد می گـذره نـه بـه نسـیه ی خدا. مصطفی از نقش چوب درمی آید و تازه یادش می افتد که بحث کند: - جـواد تـو چـرا فکـر می کنی که فقط شـماها خوشـید و هر کـس که راه و روش شـما رو نـداره، بـا جنـازه فرقـی نـداره؟ بابـا مـا هـم داریـم کیـف خودمون رو می بریم. می ایستد به اعتراض: - یه حرفی بزن! حـرف کـه زیـاد زده ام؛ کاش می خواست تـا بشنود و عمقش را درک کند. حرف می زنم: - اگـر سـراغ اولـی بـری خـودت آرامـش پیـدا نمی کنی، شاید بـا پول حروم، بـا ارتباط حروم، با شراب و رقص و سیگار ارضا بشی، اما باز هم آروم نمی شی. بعد هم کی گفته می تونی به همه ی خوشی هایی که دوسـت داری برسـی. خـودت داری می بینـی کـه هـر وقـت هر چی خواستی بهش نرسیدی. اون هایی هم که رسیدی آرامش روح برات نیاورده. یه خوشی موقت، یه آسایش کوتاه داشته اما... - اما کاش مرگ نبود، حداقل همین قدر هم می موند خوب بود. «حداقل» بدترین کلمه است. چرا وقتی که می تواند مثل خدا بشود، خودش را به حداقل لذت قانع می کند؟ - امـا مـرگ هسـت جـواد جـان! مریضـی هسـت! خیانـت دوسـتان و اطرافیان هست! - و اگر بری سراغ دومی. سراغ لذت عمیق؟ راحتش می کنم: - قطعا برای رسـیدن به این ها باید بعضی از دل خوشـی های سـطحی رو ببوسی بذاری کنار. مسخره ام میکند. چون فکر می کند دارم مسخره اش می کنم: - بعضیشون رو؟ کـی برسـم خانـه؟ آرامـش خانه را هوس کـرده ام و چای محبوب پهلو و خنده های بچه هایم را. - آره جواد جان! اون بعضی خرابت می کنه. روحت رو آلوده می کنه، بوی تعفن می گیری! تو دین که هیچ، خیلی هاش هم تو عرف عقلی جامعـه بـده. یعنـی اگـه از آدم عاقـل بپرسـی ایـن کار خوبـه یـا بـد؟ بـا عقلش می گه بده، هرچند با نفسش می گه برو حالشو ببر. - می شه اینا رو چشید. - نه! - سرکاریم پس؟ - کاملا نه هم که نه! اما به این زودی هم نمی شه بهش رسید. مبارزه که می گم به خاطر همینه. - از کجا بفهمم دارم درست مبارزه می کنم؟ این سـؤال ذهنش اسـت اما هنوز دغدغه اش نیسـت. به ذهنش آمد و گفت. جواب نمی دهم. تا حالا سـعی کرده بود لحنش آرام باشـد، اما منفجر می شود. - چرا این همه سختی؟ این همه رنج؟ چرا مهدی؟ چرا آقا معلم؟ داد می زند. بازوانم را گرفته و به شدت تکان می دهد. دستش را جدا نمی کنم. می نالـد. سرش را بـا دو دستش می گیـرد و خـم می شـود. بـه مصطفـی اشـاره می کنـم تـا برونـد و مقابلش زانو می زنم و شستم را می گـذارم روی شـقیقه هایش و آرام حرکـت می دهـم. ایـن اسـترس ها و ناراحتی های مدام، نتیجه ی همه ی لذتهای امروزی اسـت. به امثـال مـن می گویند افسرده، بـه مـا می گوینـد همیشـه ناراحـت. ولـی خودشـان دارنـد می بیننـد آنکـه بیـش از همـه دارد ناآرامـی و بدقلقـی می کنـد کسـی اسـت کـه از آغـوش خـدا بیـرون آمـده اسـت. چشـم رنگی ها دنیا را به آتش کشیده اند. بعضی را در شهوت می سوزانند و بعضی را با خون. دلم فریاد می خواهد. بـه خانـه کـه می رسـم چشـمم دنبـال محبوبـه می گـردد و پیدایـش می کنـم. ایـن لبخنـدش را کـه فقـط مخصـوص مـن می زنـد بـا دنیـا عـوض نمی کنـم. می فهمـد که الآن اندازه چهار پسـر بچـه به وجودش نیـاز دارم. بچه هـا را کـه می خوابانـد، می رویـم و تـا نیمه شـب زیر باران قـدم می زنیـم. کوچـه پس کوچه هـای تنگ و ساکت را بـالا و پاییـن می رویـم و می آییـم. بـوی خـاک خیـس خـورده، قطره هـای پرشـتاب و ریز آسـمانی و حضورش با شـیر داغ و قوتوی کرمان، بدن یخ کرده ام را گرم می کند.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷 💥💥داستان‌ بسیار زیبا وشنیدنی از امام رضا ، شاه خراسان (ع)، حتما بخونید خیلی زیباست💥💥 شیخ عباس قمی در فوائدالرضويه نقل ميكنند كه: كاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود. اومدند امام رو زیارت كردند، از مشهد خارج شدند، یه منزلیه مشهد اُطراق كردند، دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا كنیم كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت: بله حضرت مرحمت كردند فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟ گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو يکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو كفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم، تا این رو گفتند، دل كه بشكند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست، با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین كور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، كور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی كردیم، ما هم نداریم، هرچه كردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این نره، جلوش رو نتونستند بگیرند شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه كردند دیدند نوشته: «اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا» گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بكشی، من برات برگه امان نامه آوردم، بگیر برو.... السلام عليك يا علی بن موسى الرّضا المرتضى عليه السلام