eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
[ اهلِ حَرم آب نَه! تو را می‌خواهَند.. اِی پَناهِ هَمه عالَم..🌙 ] - نِگاهِ حَرامی در کَمین اَست.. خُدا رَحم کُند..💔 . .
🌴حقیقت ما‌میگیم‌جای‌سردار‌خالیه‌ سردار‌هستُ جای‌ما‌خالیه!😔🖤 .
••• حاج قاسممون گفتن : خدایـا! ثـروت چشمانم گـوهر اشك بـر حسین فاطمه است :) .
[🍃‌🍯] (: دنبال این باشید که یه دوست خوب پیدا کنید که شمارو به خدا برسونه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم رب الحـسیـــــن🌹❤️
🍃 〖🔗🖤〗 همیشھ‌میگفتـ: خـدایامنوآدمم‌ڪن🤲 خداهـم‌حرفـۺۅگوش‌ڪرد؛آدم‌شد🙃 -الان‌ٺۅقطعھ‌۵۰گلزارشهـداخوابیده♡(: °⊰🍃⊱┈──╌❊╌──┈⊰🍃⊱° @heydareion °⊰🍃⊱┈──╌❊╌──┈⊰🍃⊱°
❣ چه روزی شود روزی که صبحم را با سلامِ به شما خوشبو کنم مولای من هرگاه سلامتان می دهم بند بند وجودم لبخندتان را احساس می کند عليٰ آلِ يٰس ... 💖 ❤️🍃
چہ خوش است صبح جمعہ ز کنـار بیتــ کعبہ .. بہ تمام اهل عالم ، برسد صداےِ مهدی °⊰🍃⊱┈──╌❊╌──┈⊰🍃⊱° @heydareion °⊰🍃⊱┈──╌❊╌──┈⊰🍃⊱°
سلام آقا دوباره جمعه و ما منتظر بهر طلوعت کدامین جمعه را مهمان انوار تو هستیم °⊰🍃⊱┈──╌❊╌──┈⊰🍃⊱° @heydareion °⊰🍃⊱┈──╌❊╌──┈⊰🍃⊱°
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_یکم در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین
✍️ در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند. پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت و خونریزی خودش از هوش رفت. دختربچه‌ای در حمله ، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این چه کند، جان داد. صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد. نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!» و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :« واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!» یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!» پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته مردم رو تماشا می‌کنه!» از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد. حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم. به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟ حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید. بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم. می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم. از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد. عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
خانه سبز🌿
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_دوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانج
✍️ هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• پایان‌آدمیزاد نه‌از‌دست‌دادن‌رفیق‌است نه‌رفتن‌یار.. نه‌تنهایۍ..!! هیچ‌ڪدام!پایان‌آدمۍ‌نیستــ آدمۍ‌آن‌هنگام‌تمام مۍ‌شود‌ڪه↓ ←| ..| ♥️ |🌻|
التماس دعا مومن😉💚🌸
وضو یادت نره مومن🌸✨🌙
به توکل نام اعظمـت بســم اللّهـ الرحـمن الرحـیم❤️
-‌✨🥀- ‏درتاریخ‌خواهندنوشت: در سال ۲۰۲۰مردمانی‌میزیستند ، کہ‌همیشہ‌تہ‌گلوشون‌یہ‌جوری‌بود:) ...💔
خانه سبز🌿
-‌✨🥀- ‏درتاریخ‌خواهندنوشت: در سال ۲۰۲۰مردمانی‌میزیستند ، کہ‌همیشہ‌تہ‌گلوشون‌یہ‌جوری‌بود:) #به‌وقت‌د
💙✨ وصیت‌می‌کنم‌اسلام‌ࢪادراین‌بࢪهه کہ‌تداعےیافتھ‌درانقلاب‌اسلامے وجمهورےاسلامےاست، تنهانگذارید... …❤️
🌸💕 از شیخ‌انصاری‌پرسیدند : چگونھ‌میشودیک‌ساعت"فکرکردن"،برتر از هفتادسال"عبادت"باشد ؟ فرمودند: «فکری‌مانندفکرِجناب‌ِ"حُر"درروزعاشورا»
صندلی مدارس تار عنکبوت بستن بعد وزیر آموزش وپرورش میگه حضور دانش آموزان بارعایت پروتکل بهداشتی:/ حاجی یه جوری سالن رو خاک گرفته بود خود کرونا فکر کرد اومده کویر لوت 😤
بسـم الله القـاصم الجبـارین🌹❤️
. . .♥️✨. . . . . مآنده‌به‌خاطرم‌سفرِ‌اولم‌حسین‌{‌ع‌} آری‌میانِ‌آن‌دو‌حرم‌عاشقَت‌شدم... . . .♥️✨. . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ما‌رانمے‌تواטּ‌یافت‌بیروטּ‌‌از‌این‌دو‌عبرتـ یا‌ناقص‌الکمالیم یا‌کامل‌القصوریم...
••|🔆🍯 تو‌اگھ‌‌موقع‌گناھ‌‌کردטּ‌‌یاد‌ همین‌یھ‌‌جملھ‌ بیوفتے‌مطمئن‌باش‌اوטּ‌‌گناھ‌‌کوفتت‌میشھ‌ [هر‌گناھ‌=یھ‌‌سیلے‌بھ‌‌صورت‌امام‌زماטּ‌]••
••|🖤🔗 📌|•° بعضیا‌تامیبینن‌شما‌برای‌امام‌حسین(؏) گریھ‌‌میکنے‌میگن↓ نمیخواد‌گریھ‌‌کنے... ‌برو‌امام‌حسینو‌بفهم؛‌اینا‌احساساتھ‌‌میگذره! -ما‌همینقدر‌کھ‌‌امام‌حسینو‌فهمیدیم‌داریم براش‌گریھ‌‌میکنیم‌اگھ‌‌بیشتر‌بفهمیم‌کھ‌‌ خوטּ‌‌گریه‌میکنیم(: ...
.نماز❥ .بچہ.شیعہ.وقتےاذان.میگہانلاین.باشہ✲ .پیوے.خداಭ .כعا🙏❢ .ناآشنا※
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا