eitaa logo
خانواده ایرانی
382 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.1هزار ویدیو
515 فایل
ادعانمیڪنیم‌ڪہ‌بھٺرینیم،اماخوشحالیم‌ڪہ‌بھٺرین‌هامارابرگزیدھ‌اند!✨ پل‌اࢪٺباطےماوشما↯ @mmadars11 آیدی تبادلات👇👇 @fpshm63
مشاهده در ایتا
دانلود
💠یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کارمی گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری رادیدم و ازش پرسیدم: آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت: چی می خوای؟ گفتم: کار گفت: فردا بیا سرکار باورم نمیشد.فردا رفتم مشغول شدم.بعد ازچند روزفهمیدم اون آقایی که امضاءداد شهرداربوده است.چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.شش ماه بعدجناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت ازحقوق جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری... این درخواست خود شهید بود. ✅ @khanevadeherani
♦️نگاه نمی کنم تا...♦️ 💠چندخانم رفتندجلوسوالاتشان را بپرسند، در تمام مدت سرش بالا نیامد... نگاهش هم به زمین دوخته بود. خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو آنقدر سرت پایینه نگاه هم نمی کنی بطرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثرحرفات کم شه..! گفت: من نگاه نمی کنم تا ... خدا مرا نگاه کند! 🌷شهید سیدعبدالحمید دیالمه نماینده مجلس اول شورای اسلامی بود که در انفجار دفترحزب جمهوری اسلامی به شهادت رسیدو در قم به خاک سپرده شد.  ✅ @khanevadeherani
#سیره_عملی_شهید #شهید_هسته ای 🌸هدیه ای برای ما🌸 💠خیلی مقید بود که در مناسبت‌ها حتماً هدیه‌ای برای اعضای خانواده بگیرد؛ حتی اگر یک شاخه گل بود. با بچه‌ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص می‌داد. بچه‌ها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. 💠وقتی ساعت مقرر می‌رسید، دخترم بهانه حضورش رامیگرفت. با پسرم محسن بازی‌هاي مردانه می‌کرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند. به جد کشتی می‌گرفت و این مایه غرور محسن بود. 🔹راوی:همسر شهید مجید شهریاری ✅ @khanevadeherani
#سیره_عملی_شهید 🔰مثل آدم بخواب!🔰 💠یکبار از او پرسیدم: حسین تو ازیک سری قضایا با خبر می شوی، چطور این کار را می کنی؟ بااصرار زیاد، بالاخره راضی شد وجواب داد. آنهم خیلی کوتاه و مختصر گفت: کار خاصی نمی کنم فقط وقتی میخوابم سعی می کنم مثل آدم بخوابم. گفتم: آدمهامگرچطور می خوابند؟ گفت: این را دیگرخودت بایدبفهمی. ودیگرحرفی در این مورد نزد. 🔹راوی: علی نجیب زاده همرزم شهیدمحمدحسین یوسف الهی ✅ @khanevadeherani
#سیره_عملی_شهید 🔶آشپز و نماز خواندن🔶 💠وقتی به مهمانی می‌رفتیم برایش مهم بود که چه کسی غذا درست می‌کند، نمازخوان است یا نه؟ اگر نمازخوان بود غذا را با نشاط می‌خورد. یک روز خانه‌ یکی از بستگان بودیم که نمازخوان نبود،... گفت: غذا به من نچسبید. گفتم: دیگر نمی‌رویم. گفت: نه، می‌رویم ولی تو تلاش کن تا او نماز بخواند و همین طور هم شد. 🔹راوی:همسر شهید ذبیح الله دریجانی ✅ @khanevadeherani
💢فراراز وسوسه شیطان💢 💠ابراهیم گرفته و ناراحت بود. رفتم کنارش ازش پرسیم: چی شده داش ابرام؟ مشکلی پیش اومده؟ اول نمی گفت. اما بعدش به حرف اومد: چند روزه دختری تو این محله به من گیر داده و میگه تا تورو به دست نیارم ولت نمی کنم...! رفتم تو فکر... یه دفعه خندیدم! ابراهیم گفت: خنده داره؟ گفتم:داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده... با این تیپ و قیافه ای که تو داری این اتفاق عجیب نیست! گفت: یعنی چی؟! یعنی بخاطر تیپ و قیافه ام این حرفو زده؟ گفتم: شک نکن…! روز بعد تا ابراهیم رو دیدم خندم گرفت... با موهای تراشیده اومده بود محل کار و بدون کت و شلوار، فردای اون روز با پیراهن بلند به محل کار اومد و باچهره ای ژولیده تر... حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود... ابراهیم مدتی این کار را ادامه داد تا از این وسوسه ی شیطانی رها شد... 🔶منبع: کتاب سلام بر ابراهیم۱ ✅ @khanevadeherani
💢کوچه ی بدحجاب💢 🔷در نزدیکی خانه سعید کوچه بازاری بود و خانم هایی با پوشش نامناسب رفت و آمد می کردند و برای اینکه چشمش به آنها نیفید هیچ وقت از آن کوچه رد نمی‌شد و از کوچه پشتی منزل که مسیر دورتری داشت رفت و آمد می‌کرد. صبح ها که من دنبال سعید می رفتم تا به سرکار برویم، می دیدم پاهایش گلی است و می پرسیدم: «چرا پاهات گلی است؟» می گفت: «به خاطر اینکه در این کوچه زن های بدحجاب در رفت آمد هستند از کوچه پشتی آمدم و دوست ندارم چشمم به آنها بیفتد». 🌷شهید مدافع حرم سعید کمالی ✅ @khanevadeherani
🔶 سه روز روزه...🔶 🌺جشن عروسی آنها مصادف باعید غدیر خم بود.برای اینکه گناهی ناخواسته صورت نگیره با پیشنهاد داماد، تصمیم گرفته بودند که سه روز، روزه بگیرند که مقام معظم رهبری درباره تصمیم شون می فرماید : به نظر من این را باید ثبت کرد که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه درجشن عروسی شان خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد. به خدا متوسل میشوند. سه روز روزه میگیرند. ✅ @khanevadeherani
🔷حق‌الناس🔷 ✅ اوایل انقلاب، به هر کس یک کوپن تعلق میگرفت و باآن کوپن میتوانست سهم موادغذایی خود مانند قند، شکر، نفت، روغن و برنج را دریافت کند. مجید بقایی یک روز از قبل از آن که بطرف جبهه حرکت کند،کوپن خود را از روی طاقچه‌ منزل برمی‌دارد. خانواده از او می‌پرسند: که چه‌کار می‌کنی!؟ در پاسخ می‌گوید: سهم کوپن خودم را برداشتم، تا مبادا زمانی که نیستم حواستان نباشد و سهم من را از ارزاق عمومی بگیرید. من در جبهه غذا می‌گیرم و این کوپن اضافی، حق‌الناس است. ✅ @khanevadeherani
💠یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کارمی گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری رادیدم و ازش پرسیدم: آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت: چی می خوای؟ گفتم: کار گفت: فردا بیا سرکار باورم نمیشد.فردا رفتم مشغول شدم.بعد ازچند روزفهمیدم اون آقایی که امضاءداد شهرداربوده است.چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.شش ماه بعدجناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت ازحقوق جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری... این درخواست خود شهید بود. ✅ @khanevadeherani
💠یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کارمی گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری رادیدم و ازش پرسیدم: آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت: چی می خوای؟ گفتم: کار گفت: فردا بیا سرکار باورم نمیشد.فردا رفتم مشغول شدم.بعد ازچند روزفهمیدم اون آقایی که امضاءداد شهرداربوده است.چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم.شش ماه بعدجناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت ازحقوق جناب شهردار کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری... این درخواست خود شهید بود. ✅ @khanevadeherani