#تربيت_کودک
🔹شما برای كمک به پيشرفت #تخيل_كودک خود چه می توانيد بكنيد؟
📚 برای او كتاب بخوانيد:
كتاب خواندن برای كودک، يكی از بهترين راههايی است كه مي تواند مغز او را به خوبي تغذيه كند.
كتابهايی را انتخاب كنيد كه عكسهای رنگی و بزرگ به تعداد زياد داشته باشند و از اين فرصت (تا زمانی كه هنوز كودک شما خواندن را ياد نگرفته و اصرار نمي كند كه دقيقا متن كتاب را برای او بخوانيد)، استفاده كنيد؛ چون می توانيد هر داستانی كه دوست داريد برای او سر هم كنيد!
عكس چيزهای مختلف، از سوسک گرفته تا فرفره را به او نشان بدهيد؛ صدای حيوانات يا وسائل مختلفی را كه در داستان به آنها اشاره شده، برای او در بياوريد؛ صداهای خاصی را براي شخصيتهايی كه در داستان هستند، ابداع كنيد؛ و درباره اينكه چه اتفاقاتی برای آدمها يا حيوانات كتاب داستان افتاده يا ممكن است بيافتد، صحبت كنيد.
برای همديگر داستانهای جديد بسازيد و بگوييد: می توانيد از خودتان يک #داستان بسازيد و برای كودک بگوييد؛ اين كار به اندازه خواندن يک #كتاب داستان می تواند برای او مفيد باشد.
همچنين اگر بتوانيد از خود او به عنوان شخصيت اصلی داستان استفاده كنيد، به كودک كمک خواهد كرد تا درک و احساسش را پيرامون خودش به عنوان يک موجود مستقل، پرورش دهد. البته او هم به زودی قادر خواهد بود كه از خودش داستان بسازد و برای شما بگويد.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#داستان
داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله
موضوع: دوستی و مهربانی(1)
🌸سوار مهربان
پیامبر، سوار بر اسب، از شهر خارج می شد. نسیم صبح، بوته ها را نوازش می کرد. از دور، پیرمردی را دید که با پای پیاده، به سوی باغش می رود. تندتر رفت و به او رسید. سرعت خود را کم کرد. «سلام علیکم! چطوری برادر عزیز!» چشم های پیرمرد برق زد: «و علیکم السلام ».
خدا را شکر، حالم خوب است.» پیامبر با مهربانی گفت: «بیا سوار شو تا با هم برویم راهمان هم یکی است.» پیرمرد گفت: «خیلی ممنون! خودم می آیم. مزاحم نمی شوم».
🌺🌷🌹💐🌼
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «سوار شو برادر! من دوست ندارم که خودم سواره باشم و ببینم که کسی در مسیر من پیاده حرکت می کند. بیا برادر، بیا بالا!» پیرمرد با شادی به سوی اسب رفت و با کمک پیامبر، سوار بر اسب شد.
🥀🌼🌻💐🌹
پیامبر افسار اسب را کشید و راه افتادند. خورشید تازه طلوع کرده بود و دامن دامن نقل نور روی گل ها و سبزه های دشت می پاشید.
💐🌹🌷🌺🌸🌻
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#داستان
داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله
موضوع: دوستی و مهربانی (2)
🌸پرواز چشم
مسجد پُر پُر بود. پیامبر به تنه نخلی که در میان مسجد بود، تکیه داده بود و برای مردم سخنرانی می کرد. مردم دور تا دورش نشسته بودند و با شور و شوق، به حرف هایش گوش می کردند.
💐🌼🌻🌸🥀🌺
حرف هایش مثل باران بهاری، لطیف و روان بود. صورتش را هنگام صحبت، به همه سو می گرداند و به همه حاضران نگاه می کرد. به پیرمردها، میان سال ها، جوانان و حتی کودکان، پرنده سبک بال نگاهش در فضای آرام مسجد پر می کشید. به همه جا سر می زد و در آشیانه چشمان یاران، مهمان می شد.
🌻🌸🥀🌺🌷🌹
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#داستان
#قصه
💐 مثل بوی سیب 💐
داستان کودکانه از زندگی امام محمد باقر «علیه السّلام»
غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد. بعد، از شتر پیاده شد. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.
مرد غریب، کنار کسی که به مسجد رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد.
از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.
نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد.
کودکی همراه پدرش، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد، آن ها را ندیده بود.
بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد. مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت. گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب!
مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد: «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.»
مرد خوش قیافه که بوی سیب می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد. مرد غریب هم به او نگاه کرد.
مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»
مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت. با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.»
مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟»
-چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر بود.
مرد غریبه با تعجب گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»
منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#تربيت_کودک
🔹شما برای كمک به پيشرفت #تخيل_كودک خود چه می توانيد بكنيد؟
📚 برای او كتاب بخوانيد:
كتاب خواندن برای كودک، يكی از بهترين راههايی است كه مي تواند مغز او را به خوبي تغذيه كند.
كتابهايی را انتخاب كنيد كه عكسهای رنگی و بزرگ به تعداد زياد داشته باشند و از اين فرصت (تا زمانی كه هنوز كودک شما خواندن را ياد نگرفته و اصرار نمي كند كه دقيقا متن كتاب را برای او بخوانيد)، استفاده كنيد؛ چون می توانيد هر داستانی كه دوست داريد برای او سر هم كنيد!
عكس چيزهای مختلف، از سوسک گرفته تا فرفره را به او نشان بدهيد؛ صدای حيوانات يا وسائل مختلفی را كه در داستان به آنها اشاره شده، برای او در بياوريد؛ صداهای خاصی را براي شخصيتهايی كه در داستان هستند، ابداع كنيد؛ و درباره اينكه چه اتفاقاتی برای آدمها يا حيوانات كتاب داستان افتاده يا ممكن است بيافتد، صحبت كنيد.
برای همديگر داستانهای جديد بسازيد و بگوييد: می توانيد از خودتان يک #داستان بسازيد و برای كودک بگوييد؛ اين كار به اندازه خواندن يک #كتاب داستان می تواند برای او مفيد باشد.
همچنين اگر بتوانيد از خود او به عنوان شخصيت اصلی داستان استفاده كنيد، به كودک كمک خواهد كرد تا درک و احساسش را پيرامون خودش به عنوان يک موجود مستقل، پرورش دهد. البته او هم به زودی قادر خواهد بود كه از خودش داستان بسازد و برای شما بگويد.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
#داستان
#شهادت_حر_بن_یزید_ریاحی
▪️حر بن یزید ریاحی در ابتدا یکی از دشمنان امام حسین (ع) بود که هنگامی که امام و یارانشان به سرزمین کربلا وارد شدند، آب را بر روی آنان بست. او تا روز دهم محرم در لشکر دشمنان امام حسین (ع) قرار داشت. اما با شنیدن سخنان امام که از مردم یاری میخواست و آنها را از جنگ با خاندان پیامبر بر حزر میداشت، دگرگون و پریشان شد. حر پس از آن دگرگونی به یاران امام پیوست و از اعمال گذشته خود توبه کرد. دشمنان برای انتقام به سوی حر حمله کردند. او توانست تعداد زیادی از دشمنان را به هلاکت برساند. اما در نهایت با زدن ضربه به اسب حر، او را به زمین انداخته و به شهادت رساندند.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
14000524000689_Test.mp3
زمان:
حجم:
6.23M
#قصه
#داستان
#محرم
#داستان_شهادت_قاسم_بن_حسن
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
#داستان
#علی_اصغر(ع)
علیاصغر را شناختم...
ماه محرم شده بود. نرگس یک روز وقتی از مدرسه اومد خونه به مامانش گفت که معلمم گفته باید برای فردا یک نقاشی بکشیم که درباره حضرت علی اصغر پسر امام حسین(ع) باشه. اما من نمی تونم چون درباره علی اصغر چیز زیادی نمی دونم. مامان نرگس بهش گفت: ناراحت نبا ش دخترم من برای تو تعریف می کنم که در کربلا چه اتفاقی افتاد و علی اصغر چطور به شهادت رسید. تو هم خوب گوش کن تا هم با بچه های امام حسین(ع) بیشتر آشنا بشی وهم این که بتونی یک نقاشی خوب بکشی.
مامان نرگس داستان علی اصغر را این طوری تعریف کرد: روز عاشورا وقتی که امام حسین(ع) تنها شده بودند و همه یارانشون به شهادت رسیده بودند به سمت دشمن رفتند وگفتند: آیا کسی هست ما را یاری کند؟ مگر من پسر پیامبر شما نیستم؟ و...
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#قصه
#داستان
#شهادت_حضرت_علی_اکبر (ع)
▪️حضرت علی اکبر علیه السلام پسر بزرگ امام حسین علیه السلام بود. هنگامی که جنگ میان دشمنان و یاران امام حسین علیه السلام در سرزمین کربلا بالا گرفت، حضرت علی اکبر (ع) شجاعتهای زیادی از خود نشان داده و تعداد زیادی از دشمنان را به هلاکت رساند. پس از کشتن دشمنان به نزد پدرش برگشته و گفت: ای پدر من تشنه ام. امام حسین علیه السلام به او گفت: پسر عزیزم باید صبور باشی. سپس دوباره به میدان بازگشت و تعداد دیگری از از دشمنان را کشت. دشمنان که از شجاعت علی اکبر ترسیده بودند از پشت به او حمله کردند و یکی از سنگدلترین آنها به نام “مره بن منقد” با نیزه بر سر او زده و سرش را شکافت. امام با شنیدن صدای ناله پسرش به کنار او رفت و پس از دیدن آن صحنه دلخراش دشمنان را نفرین کرد.😔
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
هدایت شده از 🌷🌸سبک زندگی مهدوی🌸🌷
سلام
به کانال «خانواده مهدوی»خوش اومدین.😊
این کانال به همت کانون خانواده مهدوی با همکاری ,مرکز امور نخبگان وتعالی قرارگاه خاتم الاوصیا (عجل الله تعالی)قم ,تشکیل شده است.
اینجا فضایی، برای تربیت سربازان مهدوی ، زیر ۷ سال میباشد.☺️
لینک کانال خانواده مهدوی⬇️
https://eitaa.com/khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
در این کانال به توفیق الهی، قصد داریم برنامه هایی برای تربیت سربازان مهدوی داشته باشیم.
برنامه روزانه ⬅️ نکته های تربیتی ،تغذیه و سلامت،قصه و داستان
شنبه ها،دوشنبه ها،چهارشنبه ها ⬅️ شعر ، انیمیشن
یکشنبه ها،سه شنبه ها و پنج شنبه ها ⬅️
صوت من دیگر ما وبازی
جمعه ها ⬅️ پرسش وپاسخ از مشاورین تربیتی و متخصص دینی
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
☘برای دسترسی آسان به محتوای کانال بر روی موارد زیر کلیک کنید:
⬇️⬇️⬇️
#شعر_کودکانه
#قصه
#داستان
#انیمیشن
#بازی
#تربیت_کودک
#تغذیه
#صوت_تربیتی
#پرسش_پاسخ
#قصه
#داستان
#وقایع_عاشورا
یکی بود یکی نبود .امام حسین (ع) که امام سوم ماست در شهر مدینه زندگی می کردند. امام حسین (ع) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند و به مردم می گفتند: از آدمهایی که کارهای زشت می کنند و به مردم ظلم می کنند همیشه دوری کنید. به خاطر همین حرفها یزید که خلیفه بود و به مردم ظلم می کرد و همیشه کارهای زشت انجام می داد با امام حسین دشمنی می کرد. یک روز از کوفه نامه های زیادی برای امام حسین(ع) رسید. نامه هایی که مردم آنجا از امام حسین (ع) دعوت کرده بودند که آنجا برود تا مردم از او یاری کنند. برای همین امام حسین (ع) به سمت آنها حرکت کرد ولی وقتی به سرزمینی نزدیکی کوفه که اسمش کربلا بود رسید، دیدند به جای اینکه مردم به استقبالشان بروند سربازان دشمن به سمت آنها آمده اند تا با آنها بجنگند. امام حسین (ع) و یارانشان چند روزی آنجا بودند و دشمن هم آب را بر روی آنها قطع کرده بود و همه تشنه بودند. یک شب امام حسین (ع) به یارانشان گفتند که دشمن با من کار دارند شما می توانید بروید ولی همه یارانش گفتند ما با تو هستیم. روز بعد که روز عاشورا هست جنگ شد و امام حسین (ع) ویارانشان بادشمن جنگیدند و به شهادت رسیدند ودشمن هم بی رحمانه سر امام حسین (ع) را از تنشان جدا کرد.
بچه ها
برای همین ما هر سال روزعاشورا توی هیئت ها می رویم و برای امام حسین (ع) عزاداری می کنیم و سینه می زنیم و گریه می کنیم… پس یادتون نره توی عزاداریها شرکت کنید تا امام حسین (ع) هم همیشه از خدا برای شما خوبی طلب کند.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
#تربيت_کودک
🔹شما برای كمک به پيشرفت #تخيل_كودک خود چه می توانيد بكنيد؟
📚 برای او كتاب بخوانيد:
كتاب خواندن برای كودک، يكی از بهترين راههايی است كه مي تواند مغز او را به خوبي تغذيه كند.
كتابهايی را انتخاب كنيد كه عكسهای رنگی و بزرگ به تعداد زياد داشته باشند و از اين فرصت (تا زمانی كه هنوز كودک شما خواندن را ياد نگرفته و اصرار نمي كند كه دقيقا متن كتاب را برای او بخوانيد)، استفاده كنيد؛ چون می توانيد هر داستانی كه دوست داريد برای او سر هم كنيد!
عكس چيزهای مختلف، از سوسک گرفته تا فرفره را به او نشان بدهيد؛ صدای حيوانات يا وسائل مختلفی را كه در داستان به آنها اشاره شده، برای او در بياوريد؛ صداهای خاصی را براي شخصيتهايی كه در داستان هستند، ابداع كنيد؛ و درباره اينكه چه اتفاقاتی برای آدمها يا حيوانات كتاب داستان افتاده يا ممكن است بيافتد، صحبت كنيد.
برای همديگر داستانهای جديد بسازيد و بگوييد: می توانيد از خودتان يک #داستان بسازيد و برای كودک بگوييد؛ اين كار به اندازه خواندن يک #كتاب داستان می تواند برای او مفيد باشد.
همچنين اگر بتوانيد از خود او به عنوان شخصيت اصلی داستان استفاده كنيد، به كودک كمک خواهد كرد تا درک و احساسش را پيرامون خودش به عنوان يک موجود مستقل، پرورش دهد. البته او هم به زودی قادر خواهد بود كه از خودش داستان بسازد و برای شما بگويد.
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•
@khanevademahdvi
•---•••~~~°🍀🌸🍀°~~~•••---•