eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.7هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهارم اکرم یه دونه محکم زد پشتم و گفت: بمیری سارا، دلم هزار راه رفت! گفتم حالا چی شده!؟ آخه دیونه این کجاش گریه داره!؟ +برو بابا ، تو اصلا نمیفهمی چی میگم! _چرا ! خیلی هم خوب می فهمم! دیشب آقامجید پسرعموی مامانت که هم پولدارِ و هم خوش تیپ! اومده خواستگاریت! خب این کجاش گریه داره !؟ با ناله گفتم:اکرم یه لحظه خودت رو بزار جای من...! من از بچگی با عمو مجید بزرگ شدم! عمو مجید برای من یه عموی مهربونه،یه برادر بزرگتر! من تو تموم این سالها حتی برا یه لحظه هم اونو به چشم پسر عموی مامانم ندیدم!این پیشنهادش و خواستگاری کردنش برام قابل هضم نیست!همش میگم کاش حرفهای دیشبش خواب بوده باشه...! از همه اینا که بگذریم، عمو مجید ۲۸ سالشه و ۱۲ سال از من بزرگتره...! دیونه من تازه هفده سالم شده! چرا نمیفهمی ! ما هنوز بچه ایم! مگه ازدواج الکیه!؟ اکرم که میخواست منو دلداری بده گفت: آره ، حق داری، الان که فکر میکنم واقعا حس بدیه! ولی خب دیگه اینقدر ناراحتی نداره که! برو همه این حرفهایی رو که به من زدی، به خودش بگو، مطمئنم درکت میکنه! +همه حرف هام رو به مامانم زدم تا به گوش عمو مجید برسونه...! ،،،،،،،،،،،،، عمو مجید باز هم مثل قبل، هفته‌ای یکی دو بار می اومد خونمون،ولی هروقت میومد من می رفتم تو اتاق و تا وقتی که نمی رفت بیرون نمیرفتم! دیگه خیلی دوست نداشتم باهاش روبرو بشم! روزها به تندی گذشت و به عید نوروز فرا رسید! خونه هر کدوم از فامیل میرفتیم، از بابام در مورد خواستگاری و ازدواج من و مجید پرس و جو میکردن! بابا هم میگفت:سارا هنوز بچه اس !حالا حالاها وقت داره برا ازدواج ، ولی خب ماشاالله آقا مجید دیگه وقتشه! باید به فکر یه دختر خوب براش باشیم! وقتی می شنیدم که قضیه خواستگاری مجید از من تو فامیل پیچیده،خیلی عصبانی میشدم،ولی وقتی جواب بابام رو میشنیدم کمی آروم می شدم! عمو مجید هر سال عید می رفت روستا پیش پدر و مادرش و خیالم راحت بود که مجبور نیستم برای فرار از نگاهش خودم رو تو اتاق حبس کنم. از اون به بعد دیگه کمتر میومد خونمون و من خیالم راحت بود که نمی بینمش! یه روز ظهر که از مدرسه برگشتم خونه، تا کلید انداختم و در رو باز کردم،دیدم عمو مجید تو حیاط نشسته، از دیدنش اونوقت روز توی حیاط تعجب کردم و به اجبار سلام کردم. _ سلام! سارا خانم فراری! خوبی! تشکری کردم و خواستم سریع برم تو خونه که جلوم ایستاد و گفت:سارا صبر کن، می خوام باهات حرف بزنم! با این حرفش،اضطراب و استرس بود که به دلم چنگ می زد! فصل بهار بود، ولی انگار چله زمستون شده بود! بدنم یخ کرده بود! لرزش بدنم رو احساس میکردم و خدا خدا میکردم عمو مجید متوجه نشه...! _ سارا مامانت گفت که اصلا انتظار نداشتی که من ازت خواستگاری کنم و میدونم که ناراحت شدی! ولی خب! دلِ دیگه! عاشق شدن که دست خود آدم نیست! دو ساله که تو شدی همه زندگیم! اصلا خودم هم نمیدونم از کی و کجا شروع شد! هردفعه میرم روستا ، پدر مادرم یکی رو معرفی میکنن که بریم خواستگاری ،ولی من دلم پیش تو گیر کرده! سارا من دوستت دارم !خیلی دوستت دارم! مِن مِن کنان و با صدای ضعیفی گفتم:عمو مجید... _ وااای سارا ...تو رو خدا اینقدر منو عمو صدا نزن! +باشه ، اصلا میگم پسر عمو ، خوبه!؟ لبخندی زد و گفت:خب ؟ سریع گفتم:من اصلا حالا حالاها نمی خوام ازدواج کنم، من می خوام درس بخونم برم دانشگاه! سرم رو انداختم پایین و گفتم:شما هم باید با کسی ازدواج کنید که حداقل بالای ۲۰ سالش باشه! نه من! _خب هر چندسالی که تو بگی صبر میکنم! هرچی من میگفتم، عمو مجید براش یه پیشنهاد یا راهکار داشت...! اون روز به هر سختی ای بود از دست سوالات عمو مجید فرار کردم و خودمو نجات دادم... از اون به بعد باز رفت و آمد عمومجید تو خونه مون بیشتر شد! با خودم میگفتم:لابد حرفام اثر کرده و بیخیال ازدواج با من شده! دیگه وقتی می اومد خونمون،کم و بیش توی جمع بودم و مثل قبل خودم رو تو اتاق حبس نمیکردم! ولی خب دیگه خیلی مراقب رفتارم بودم! اصلا به عمو مجید نگاه نمیکردم و باهاش حرف نمی زدم! ،،،،،،، اون سال بابا تصمیم گرفت خونه مون رو عوض کنه.اونجا رو فروخت وتو یه محله دیگه خونه خرید. یه خونه دو طبقه که طبقه اول مغازه بود و یه واحد کوچیک و یه حیاط جنوبی داشت و طبقه دوم بزرگتر بود.من که عادت به تو حیاط نشستن داشتم،خونه جدید رو نمی پسندیدم.چون طبقه پایین دست مستاجر بود و ما طبقه بالا می نشستیم.برای همین پشت بوم خونه شد جایگزین حیاط خونه قبلی! عصرها و شب ها میرفتم پشت بوم می نشستم و کتاب میخوندم. یه شب که داشتم از پشت بوم می اومدم پایین، از تو راه پله صدای بابام رو شنیدم که داشت به مامانم می گفت:خب اگه عمو و زن عموت بیان تهران من چجوری بهشون نه بگم...!؟ مامان گفت:حالا فردا دوباره با سارا حرف میزنم، شاید راضی شد! تا این حرف مامان رو شنیدم... ادامه دارد @delbrak💞
🌹 سلام خوبی؟ از دوستان میشه سوال کنی برا از بین بردن سوسک ریز چیکار کنم ؟ چون خونه قدیمی خیلی. زیاد شدن هرچی قلم سوسک میزنم فایده نداره چیکار کنم ریشه کن بشن 🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃🎈🍃 💖@delbrak💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون بخیر عزیزان😍❤️
سلام صبحتون دل انگیز🍓💋✨ ‌‌@delbrak💞
❤️ سلام وقت بخیر برای اون خواهرمون که گفتن برای خلاصی از شر سوسک من این دارو تهیه کردم واقعا عالی بود. چون هر مارک و دارو سمی که بگید استفاده کردیم فایده نداشت از این بگیرن همه جای خونه بزارن خودشون بعد دوسه روز میبینن دیگه هیچی نیست ....🌹 در مورد سوسک ریز خونه بابام اینقد سوسک ریز داشت که فقط خدا تعدادشو میدونست😆😁هر جور سمی امتحان کردیم اصلا از بین نمیرفتن تا خمیر سوسک امحا یکی پیشنهاد  داد استفاده کردیم همه نابود شدن باید خمیر اندازه نخود همه گوشه ها بزنن اطراف یخچال ماشین لباسشویی کابینت داخل اتاق گوشه های هال و...نترسید سمی و خطرناک نیست ولی حدودا دو ماه طول میکشه از بین برن..بعد دو ماه مجددا دوباره بزنن تا هر چی از تخم در بیاد از بین بره ....🌹 به دوست عزیزی که برای سوسک ریزگفتن بگین خمیرسوسک عااااالیه خودم یه سالی بودخونه جدیدکه رفته بودیم درگیرسوسک بودیم خمیرسوسک زدم الان خداروشکرده ماه مبشه حتی یه سوسک هم ندیدم قیمتشم ارزون.. @delbrak💞
💎 قسمت پنجم تا این حرف مامان رو شنیدم،رفتم تو و با عصبانیت گفتم:مامان من که هزار بار گفتم نمی خوام! دلیلش هم گفتم که... آقا مجید شما،مثل عموی واقعیه برای من! تازه کلی هم از من بزرگتره! بعدشم من کلا نمیخوام ازدواج کنم ، میخوام درس بخونم...بابا گفت:خب بنده خدا مجید هم گفته که تا هروقت دلت خواست درست رو بخون، بابا جون چرا بهانه الکی میاری !؟ اونشب کلی با مامان و بابام حرف زدم، ولی فایده ای نداشت. من هرچی میگفتم اونا حرف خودشون رو میزدن! آخرش هم بابام به مامانم گفت:من که روم نمیشه به عموت بگم نیان! خودت می دونی و دخترت و عموت...! فهمیدم زن عموی مامان زنگ زده و اجازه خواسته که بیان تهران برای نشون گذاشتن! تو روستا رسم بر اینه که یکی از اقوام داماد، ابتدا از پدر عروس، دختر رو خواستگاری میکنه و اگه جواب مثبت بود خانواده داماد میان خونه عروس و یه انگشتر میارن و عروس رو نشون میکنن و همه چی بینشون قطعی میشه! از اونشب باز آرامشم رو از دست دادم.عمومجید مرتب می اومد خونمون و هروقت می اومد با خودش اضطراب و استرس برام میاورد! از نگاهاش بیزار بودم، حتی از شنیدن صداش حالم بد می شد.خودمم باورم نمیشد، من که یه روزی اون همه عمومجید رو دوست داشتم، الان اینقدر ازش تنفر داشته باشم!!! نمیدونستم دیگه چطوری باهاش رفتار کنم که بفهمه دوستش ندارم و ازش بیزارم! انگار هر چی بیشتر بی محلی میکردم،اون مصمم تر و مشتاق تر میشد! زمزمه هایی هم که از اطرافیانم میشنیدم اصلا خوشایند نبود.هر روز که از خواب بیدار میشدم دلشوره داشتم که نکنه خانواده عمومجید بیان! یه روز عصر تو پشت بوم نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، که یه چیزی خورد رو دستم ! برگشتم و اطرافم رو نگاه کردم،چشمم افتاد جلوی پام،سه چهار تا شکلات رو زمین افتاده بود! با تعجب همه جا رو نگاه کردم! بلند شدم رفتم لبه پشت بوم و نگاهی به حیاط انداختم، دو تا شکلات هم افتاده بود تو حیاط! سرم رو بلند کردم و به روبه روم نگاه کردم. پشت خونه ما یه سوله بزرگ بود که درش به کوچه پشتی باز میشد و حیاطش از پشت بوم ما دیده میشد. یهو متوجه آقایی شدم که با حرکت دستش به من میفهموند که برم عقب! درست لبه پشت بوم بودم! از حرکاتش خنده ام گرفت و یکم عقب تر رفتم...! یهو یه شکلات دیگه پرت کرد سمتم، شکلات مستقیم افتاد تو دستم! باز خنده ام گرفت ، برگشتم سر جام و نشستم.اونم همونجا تو حیاط کارگاه نشسته بود و منو نگاه میکرد.دیدم ول کن نیست ، پا شدم شکلاتهایی که پرت کرده بود رو یکی یکی جمع کردم و پرتشون کردم تو حیاط کارگاه و بعد هم رفتم پایین... از اون به بعد هروقت میرفتم پشت بوم،نگاهم به حیاط کارگاه که می افتاد،اون آقا رو میدیدم که تکیه داده به دیوار و نگاهش به پشت بوم ماست! با خودم میگفتم عجب آدم بیکار و خجسته دلیه! این کار و زندگی نداره!؟ تا منو رو پشت بوم میدید یه شکلات پرت کرد و تا برمیگشتم سریع برام دست تکون میداد! اصلا حوصله نداشتم،تصمیم گرفتم چند روزی عصرها بیخیال پشت بوم رفتن بشم،تا اون آقا هم دست برداره و بره دنبال کارش...! یه هفته‌ای بود که فقط شبها میرفتم پشت بوم و غرق تماشای ستاره ها میشدم و برای ساعتی از فکر و خیال عمومجید بیرون می اومدم. یه شب که داشتم برا خودم قدم میزدم و از پشت بوم خیابون و رفت و آمد ماشین ها رو تماشا میکردم،یهو یه چیزی افتاد جلو پام،برگشتم دیدم باز همون آقاست! از اینکه اونوقت شب تو کارگاه بود تعجب کردم! این بار چند تا شکلات گذاشته بود تو کیسه فریزر به همراه یه نامه! بازش کردم! با خطی خوش و زیبا برام چند بیت شعر نوشته بود و در ادامه خودش رو نوید معرفی کرده بود! از اون به بعد هر روز برام از احساس و علاقه اش نسبت به من مینوشت! انصافا خط زیبایی داشت و نوشته هاشم به دل می نشست! یه روز عصر که رفتم پشت بوم، دیدم تو حیاط کارگاه نیست! به انتظار دیدنش نشستم،ولی انگار اون روز نیومده بود! بی تاب و بیقرار دیدنش بودم، حال عجیبی داشتم.یه جور دلشوره...! انگار چند سال گذشته و ندیدمش! روز بعد صبح تا از خواب بیدار شدم، رفتم پشت بوم تا شاید ببینمش ولی نبود!عصر که شد سر ساعت همیشگی،دیدم تکیه زده به دیوار ونگاهش به پشت بوم ماست! تا دیدمش قلبم به طپش افتاد! انگار داشت از قفسه سینم بیرون میزد! حالم دگرگون شده بود.حال کسی رو داشتم که بعد از یه انتظار طولانی عزیزش رو میبینه! بی اختیار با ذوق و شوق براش دست تکون دادم! نوید هم معلوم بود از دست تکون دادن من ذوق کرده! چون تابحال عکس العملی از من ندیده بود و اولین بار بود که براش دست تکون میدادم! اون روز فهمیدم دلم براش لرزیده و دلبسته اش شدم! نوید هر روز برام مینوشت! نوشته هایی که معلوم بود از دلش بود،که به دل منم می نشست. همیشه پایین صفحه شماره موبایلش رو مینوشت و ازم میخواست بهش زنگ بزنم تا صدامو بشنوه! ولی من خجالت میکشیدم که زنگ بزنم! ادامه دارد پایان قسمت پنجم @delbrak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🎈🍃🎈🍃 هرچیزی زیادیش دلو میزنه، از دهن میفته، بدمزه میشه و در نهایت بی‌اهمیت. آدما به یه روز و دو روز غمگین بودنتون اهمیت میدن اما به ممتد بودنش دیگه نه. آدمای زیادی رو می‌بینم که گله میکنن چرا دوستانشون تو دردها و مشکلات تنهاشون میذارن. و هیچ‌وقت نگاه نمیکنن به اینکه طولانی شدن و دامن زدن به این دردها حتی خودشونو هم خسته کرده چه برسه به اطرافیانشون. هیچ‌کس حالش اونجور که شما فکر می‌کنید خوب نیست اما همه دارن ادامه میدن. و اگه بخواید پس زمینه‌ی تا ابد غمگینی بشید، بینِ راه جاتون میذارن. به همین سادگی ... @delbrak💞
💐🌸🍃🍂❄️🍃🌻🍁🍃❄️🍂 🌼🌿 🌺 یادش بخیر قدیما که بی کلاس بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدرخوش میگذشت و هر چقدر باکلاس تر میشیم از همدیگه دورترمیشیم، راستش حالاكه فكر ميكنم ميبينم بی كلاسی چقد زيبا بود... @delbrak💞
🍃🎈🍃🎈🍃 گاهی نباید از زندگی چیز زیادی خواست همین که یکی را در زندگی ات دوست داری همین که در کنج ذهنت ، دلت به داشتن یک رفیق دلخوش است همین که هر شب موقع خواب از لابه لای درختان حیاط خانه ات میتوانی صدای جیرجیرک ها را بشنوی همین که میدانی فردا صبح که از خواب بیدار میشوی یکی تو را با نام مادر یا پدر صدا خواهد کرد و همین که با چشمانت میتوانی آن ها را ببینی و عزیزانت را بغل کنی و ببوسی شان و لمسشان کنی همین که برای به دنیا آمدن فرزندت انتظار میکشی همین که میتوانی یک لیوان چای از دست مادرت بگیری و بنوشی همه ی این ها برای شعله ور شدن و زنده ماندن امید در وجودت کافیست گاهی از این زندگی نباید چیزی اضافه ای خواست کافیست به داشته هایت فکر کنی همین داشتن های ساده ات آرزوی دست نیافتنی خیلی از آدم های دیگر است . 💖🅾💖 @delbrak
⭕️تفاوت های زنان و مردان 🧕 زن‌ها وقتے احساسے درون‌شان فوران ڪند باید حرف بزنند 🔅حالا فرقے ندارد فوران غم باشد یا شادی؛ خوشے یا ناخوشی... 🔅آنها باید آنقدر از تمام جزییات ریز تا ڪلیات را بگویند تا حس ڪنند آرام گرفته اند! 👨🏻 مردها اما... چه در اوج شادے باشند چه اوج غم ترجیح‌شان این است ڪه در گوشه‌اے خلوت به اتفاقاتے ڪه افتاد فڪر ڪنند و نهایتا لبخندے بزنند ✍لبخندے گاه تلخ و گاه شیرین... تفاوت‌های همدیگر را بفهمیم تا رنجش و تنش بی‌جا پیش نیاید. ‎‎‌‌‎‎‌@delbrak💞
عذرخواهی کردن را عیب ندانید!" 🍃 از هر خانم متاهلی بپرسید که موقع جروبحث کردن با همسرش چه چیزی بیشتر از همه آزارش می‌دهد، اکثرشان جواب می‌دهند که قبول نکردن و شانه خالی کردن شوهرشان از اشتباهاتش آزاردهنده‌ترین چیزی‌ست که در طول دعواها و سوتفاهم‌ها پیش می‌آید. 👈 این یک واقعیت انکارنشدنی‌ست که اغلب مردان تمایل چندانی به ابراز پشیمانی و عذرخواهی کردن ندارند. عذرخواهی صمیمانه‌ای که از ته قلب باشد، بهترین و سریع‌ترین راه حل برای ترمیم روابط است. ✅ باید قبول کنیم که در هر کدورتی دو طرف مقصر هستند و باید هرکسی به نوبه خودش و به اندازه سهمی که در آن دلخوری داشته، عذرخواهی کند. از ادای جملاتی چون «متاسفم!»، «ببخشید»، «جبران می‌کنم» و… نترسید و آن را راحت در جای مناسب خود به‌کار ببرید‎.‎ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @delbrak💞
🌸 عادات آزار دهنده آقایان 😣 ⇠بد دهانی ⇠اولویت دادن به دوستانشان ⇠قسم دروغ ⇠سلطه گری ⇠مدام بحث کردن ⇠متعهد نشدن ⇠رمانتیک نبودن ⇠نرسیدن به خود ⇠دید زدن خانمهای دیگر جلو چشم آنها •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @delbrak💞
🔵خیلی وقت‌ها مردهایی کاملاً وفادار را دیده‌ام که فقط بخاطر اینکه همسرشان بی‌اندازه آنها را متهم به خیانت کرده است، دست به خیانت زده‌اند. 🔵آنها به نقطه‌ای رسیده‌اند که فکر کرده‌اند وقتی اینقدر باید برای کاری که نکرده‌اند متهم شوند، پس بهتر که آن کار را انجام دهند. در چنین مواردی خیلی ناراحت‌کننده است که ببینیم ترس از خیانت همسر باعث شده که بدترین ترس او به واقعیت تبدیل شود. 🔵وقتی اعتمادی شکسته می‌شود، دوباره اعتماد کردن خیلی سخت است. همه چیز به گرفتن یک تصمیم هوشیارانه از اعتماد به کسی برمی‌گردد. باید از خودتان بپرسید، شفافیت در یک رابطه به چه معناست؟ 🔵 آیا چک کردن گوشی‌های همدیگر نشانه شفافیت است یا عدم امنیت؟ این چک کردن‌های مضطربانه  هیچ جایی در یک رابطه شفاف ندارد. •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 💕@delbrak
❣ظریف و رفتار کنید، در حین غذا خوردن تمیز و غذا بخورید. ❣از عینک آفتابی و کرم های ضد آفتاب استفاده کنید. البته منظور این نیست که همه ی کارهایتان را آنقدر با های بی جا همراه کنید که از اصل قضیه جا بمانید ولی به هرحال توصیه می کنم خودتون را حفظ کنید. ❌یک مرد وقتی این درجات ظرافت را نسبت به خودش در شما می بیند نا خودآگاه به این نتیجه می رسد که شما موجودی و زیبا هستید و این در او حس احترام می آفریند. در یک کلام، خود را حفظ کنید که سلاح شماست. •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @delbrak💞
🔴 را حفظ کنید 🔴 بعضی از خانوم ها متاسفانه از این ور بوم فاصله میگیرن و از اون ور بوم میفتن❗ اصلا بعضی ها انقدر افراط میکنن که "فرصت" رو از شوهرشون میگیرن مثلا انقدر هرروز صبح پیام صبح بخیر به شوهرش میده که اصلا به شوهرش فرصت نمیده که یه بارم اون یه پیام واسش بفرسته یا هرروز غذاهاش تزئین های آنچنانی دارن یا تندتند کادو میخره واسه شوهرش یا هرثانیه قربون صدقه ی شوهرش میره (درسته اینا از دوست داشتن زیاده) امااا خانوم گلم مواظب باش هرچیزی باید در حد تعادل باشه کاری نکن که این اینکارا دل شوهرتو بزنن... یا براش عادی بشن ، یا فرصت رو از اون بگیری... زن باید یه مدت پایه ی زندگیش رو با محبت بدون چشم داشت شروع کنه بعدش به شوهرش هم اجازه ی پارو زدن بده...✅     •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• @delbrak💞
📌معشوقه شوهرت باش  ▲هیچ چیز و هیچ کس را به شوهرتون ترجیح ندین برای چی ؟ چون مردها خیلی حساسند این تو ذهنشون میمونه. به خاطر بچه ها زندگیتون رو تلخ نکنین. ▲ امار نشون داده بیشترین دلایل طلاق به خاطر بچه هاست .مردها میتونن زنی میخوان قبل از بچه داری و خونه داری معشوقه بی نقصی واسشون باشن تا الان  به زنان زشت یا زنان چاقی برخورد کردید که شوهراشون عاشقشونن .بعد خانمی هم دیدین که اعتراف کنه سالیان سال داره بیرون خونه کار میکنه توخونه داری و بچه داری چیزی کم نذاشت اما شوهرش بهش خیانت کرده؟! ▲باید بدونه که چقدر عاطفه و وقت و جسمش رو خرج شوهرش کرده؟! معشوقه شوهراتون باشین .از جسم و زبان و عقلتون کمک بگیرین @delbrak💞
توی‌‌ کلمه‌ی‌«غیرممکن» هم یه‌ «ممکن»‌ وجود داره😉 @delbrak💞
❌ممنون از صبوریتون دوستای گلم 😍 ❌❌شبتون بخیر 😘
به شکل تازه ای دوستت دارم ... به شکل صبح باران و بوی گل ... روزگاااارتون دوست داشتنی💛♥️💚 @delbrak💞
☃️ســــــــــــلام 🌷صبحتون به شادی ☃️سه‌شنبه تون عالـی 🌷الهی بهترینها نصیبتان 🌷روزتون_قشنگ 🌷🍃 @delbrak💞
ادما هیچ وقت اولین اتفاقای زندگیشون رو یادشون نمیره قبول داری !؟ هیچ کس عشق اولش رو یادش نمیره اولین معلمش... اولین باری که دست یک نفر رو عاشقانه گرفت اولین بوسه ... اولین رفیق... اولین قرار ... اولین جدایی اولین ... اولین ... اولین این اولینا تا آخرین روز زندگی باهاتن. حواست باشه که چیو، میخوای واسه خودت برای اولین بار خاطره کنی... اولین خاطره ها، تاریخ انقضاء ندارند... @delbrak💞
😍 در مورد چایی خواستگاری اول اینو بگم که بعد از 23 سال دیگه یادم رفته بود خاطره بازی خوبی شد من واسه خواستگاری چایی نبردم اما وقتی بزرگترا صحبت کردن شوهرم اومد آشپز خونه اولین یا دومین بار بود میدیدمش اومد گفت یه چایی برام میریزی منم ریختم ولی از ترس بابام نشد بخوره زودی رفت همه یکی یکی میومدن می گفتن زود باشید الان بابات میاد هر دومون از ترس نفهمیدیم چی گفتیم چند دقیقه بیشتر طول نکشید همسرم یه وقتایی بهم میگه چرا اونطوری کردید البته خودشم از بابام حساب میبردا😄..👇👇👇 @saraadmin1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا