🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺
#برای_یک_بانو
با شوهرتون اصلا دستوری صحبت نکنین️
مردها از اینکه از خانم شون دستور بشنون خوششون نمیاد.همچنین دستوری صحبت کردن از لطافت زنانه تون کم میکنه. ️از حرف هایی مثل؛
🍃عزعزیزم
🍃ممکنه
🍃میشه
🍃لطف میکنی و...
استفاده کنین.
🉑استفاده از این کلمات حرفتون رو موثر میکن
🎀 @delbrak1 🎀
ای کاش مثل حس بویایی، حس چشایی، حس لامسه حسی هم داشتیم به نام حس هشدار، حس اعلام خطر ...
#گاهی وقت ها که اشتباهی و بیحساب و کتاب غرق رابطه ای می شدیم می آمد و تذکر می داد برای زیاد خوب بودنمان می آمد و تلنگر می زد که فلانی حواست را جمع کن!
داری زیادی خودت را وقفش میکنی، داری خطر میکنی، بد عادتش میکنی، داری هلش میدهی توی یک جاده یک طرفه... می آمد و با قاطعیت می گفت یاد بگیر کمی پرتوقع باشی!
دوستت دارم هایت را آسان خرج نکن برای عشقی که به پایش میریزی همانقدر عشق بخواه، برای احساسی که هدیه اش میکنی همانقدر احترام بخواه، میگفت کمی به خودت بیا... لطفا... لطفا...
لطفا مراقب غرورت باش! آنقدر هشدار میداد آنقدر تذکر میداد آنقدر زنگ خطر میزد که اگر می خواستیم هم نمیتوانستیم بیخیالش شویم. اصلا ای کاش در مواقع لزوم دستی نامرئی میشد و چنان محکم میخواباند توی گوشمان که از خواب بیدار میشدیم از خوابی که دیدنش باعث یک عمر تباهیمان میشود...!
🎀 @delbrak1 🎀
بهم گفت اول تو این عقدو بهم بزن تا من پا پیش بذارم....
شروع روایتی جدید متفاوت از دختری به نام ماهچهره
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
بهم گفت اول تو این عقدو بهم بزن تا من پا پیش بذارم.... شروع روایتی جدید متفاوت از دختری به نام ماهچ
#ماهچره
#قسمت_اول
از صبح گوشه ی اتاق نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم. سر و صدا بیرون زیاد بود
ولی هیچ کدوم از اون صداها منو از فکر بیرون نمی آورد.گه گاهی به کت و دامن که روی صندوق لباس ها بود نگاهی مینداختم و اون چادر سفید با گل های ریز و درشت
صورتی کنارش داغ دلمو تازه و تازه تر میکرد.از صبح اینقدر صلوات فرستاده بودم که دیگه حسابش از دستم در رفته بود. از پشت پرده ی توری به حیاط خیره بودم ولی
هیچ کدوم از اتفاقاتی که بیرون می افتاد به چشمم نمی اومد. چشممو از در بر نمیداشتم و همش منتظر اومدنش بودم.دیگه کم کم نزدیک غروب بود و چراغونی حیاط توی تاریکی حسابی میدرخشید. صندلی ها با روکش قرمز چیده شده بود و جلوی هر دو تا صندلی یه میز با پایه های استیل و شیشه ای که از جشن قبل خوب تمیز نشده بود، گذاشته شده بود.کارگرهای بابام تن ظرف های میوه و شیرینیو روی میزها میچیدن و یکی در میون روی هر میز نمکدون هارو د چنگال هارو توی بشقاب ها میچیدن.اون طرف تر یکی مشغول هم زدن شربت توی کلمن های بزرگ استیل بود و چند دقیقه یک بار یه قالب یخ دیگه توی کلمن می انداخت. لیوان های شربتو تند تند پر میکردن و جلوی مهمون هایی که حالا تک و توک سر و کلشون پیدا میشد میگرفتن.ولی من، عروس اون مجلس هنوز گوشه ی اتاقم زانوی غم بغل گرفته بودم و حتی کت و دامن عقدمم نپوشیده بودم.چیزی نگذشت که چند ضربه به در اتاقم زدن و وقتی جوابی نشنیدن در باز شد و طلعت وارد اتاق
شد.
با دیدن تاریکی اتاق چراغو روشن کرد و وقتی منو اونطوری دید محکم روی دستش زد و لبشو گزید و گفت ابجی این چه وضعیه مهمون ها اومدن اونوقت تو هنوز اینجا نشستی؟همونطور که نگاهم به در خونه بود گفتم برو بیرون من امشب از این اتاق بیرون نمیام. طلعت جلوتر اومد و گفت ابجی پاشو توروخدا بابا بیاد تورو اینطوری ببینه قیامت به پا میکنه پاشو دیر میشه همه منتظرن. عمه دو ساعته سراغ تورو میگیره مامان هی دست به سرش کرده و گفته شگون نداره عروسو حالا ببینی به خدا تا حالا هم به زور جلوشو گرفتیم نپره توی اتاقت پاشو قربونت برم پاشویه دستی به سر و صورتت بکشم. با بی میلی تمام از جام بلند شدم و مثل یه مرده ی متحرک کت و دامن سفیدو پوشیدم و روی صندلی نشستم. طلعت یه کمی از لوازم ارایشش اورد و به صورتم زد موهامو سشوار کشید و چند قدم عقب رفت. نگاهی به سر تا پام انداخت و دوتا انگشتشو روی لبش گذاشتو بوس کرد و به طرفم فرستاد و گفت آه بیا یه تیکه جواهرشدی. به سمت اینه چرخیدم و نگاه سرسری به خودم انداختم دستی روی ماه گرفتگی روی پیشونیم کشیدم و دوباره با یاداوری مصیبتی که به سرم اومده بود بغض گلومو گرفت.طلعت به سمت در رفت و قبل از اینکه از اتاق بیرون بره به سمتم برگشت و گفت عمه رو میفرستم توی اتاق میخواد تورو ببینه.بعد از بیرون رفتن طلفت عمه سریع خودشو توی اتاق انداخت و شروع به كل کشیدن کرد تند تند چهار قل میخوند و به سمتم فوت میکرد و با صدای بلند میگفت الهی قربون عروس قشنگم برم.....
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچره #قسمت_اول از صبح گوشه ی اتاق نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم. سر و صدا بیرون زیاد بود ولی ه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
#قسمت_دوم
با کارهاش حسابی کلافم کرده بود که مامان خودشو به اتاق رسوند و گفت ماهچهره عاقد اومده دیگه بیشتر مهمون ها هم سر رسیدن اقا احسان بیرون اتاق منتظرته .پاهام اصلا یاری نمیکرد ولی به هر زحمتی بود از روی زمین بلند شدم و چادر سفیدو از روی صندوق برداشتم و روی سرم انداختم چادرو حسابی جلو کشیدم که چشمم به اون نگاه های نفرت انگیز احسان نیوفته و با عمه و مامان همقدم شدم.احسان دم در اتاق وایساده بود و طبق معمول داشت چشم چرونی میکرد. با دیدن من چند بار از سر تا پامو برانداز کرد گفت کجایین پس عاقد منتظره.عمه به سمتش رفت و دستی به بازوش کشید و گفت مادر فدات بشه خداراشکر زنده موندم و دامادیتو دیدم الهی قربونت برم.بلاخره بعد از قربون صدقه های تموم نشدنی عمه به سمت حیاط راه افتادیم و با ورودمون به حیاط صدای دست زدن و کل کشیدن مهمونها بلند شد.همونطور که سرم پایین بود به سمت دو تا صندلی که کنار عاقد بود راه افتادم و روی یکی از صندلی ها نشستم. عمه قرانو باز کرد و روی پاهام گذاشت و عاقد شروع به صحبت کرد.اون روز من هم مثل تمام عروس ها زمانی که خطبهی عقدم خونده میشد اشک ریختم ولی دلیل گریه ی من مصیبتی بود که به سرم اومده بود نه اشک شوق از رسیدن به یار.بلاخره بعد از این که عاقد سه بار خطبه ی عقدو خوند با صدای ضعیفی بله رو گفتم. عمه به سمتم اومد و چندین بار صورتمو بوسید و جعبه ی حلقه هارو به سمتمون گرفت.احسان حلقمو برداشت و همینکه خواست دستم کنه دستش به دستم خورد و بدنم منقبض شد.نمیدونستم چطور قراره با مردی غیر از اون کنار بیام. حلقه هامونو دستمون کردیم و عمه چند تیکه طلا دیگه هم بهم داد و بعد از اون خواهرام و زن داداش هام و مامانم و یکی یکی فامیل های دور و نزدیک اومدن و کادوهاشونو دادن و رفتن. مراسم تا نیمه های شب ادامه داشت و فامیل های نزدیک مونده بودن و میزدن و میرقصیدن اون شب حتی به کلمه هم با کسی حرف نزدم و اصلا برای رقصیدن از جام بلند نشدم. دیگه کم کم همه فهمیده بودن که این ازدواج با رضایت من صورت نگرفته البته هرکی بابامو میشناخت قطعا به این پی برده بود که این ازدواج به اجبار اون صورت گرفته و کسی جرات حرف زدن روی حرفشو نداشته بلاخره مراسم تموم شد مهمون ها یکی یکی رفتن میز و صندلی ها و وسایل پذیرایی همونطور وسط حیاط مونده بود و مامان که اخرین نفر بود که از حیاط به سمت اتاق ها میومد پریز ریسه های چراغونیو خاموش کرد و به سمت اتاق راه افتاد.اون شب تا صبح چشم روی هم نذاشتم و همش به نور ماه خیره بودم. نمیفهمیدم که چطور توی یک هفته این اتفاق ها افتاد اونم دقیقا همین یک هفته ای که اون نبود.نفهمیدم کی خوابم برده بود ولی با صدای حبیب که به بابام میگفت خیر باشه اقا دو روز ما نبودیم از جا پریدم و وسط رخت خوابم نشستم.یکم بیشتر گوشامو تیز کردم تا بلاخره محیط اطرافمو درک کردم و یادم افتاد که دیشب چه اتفاقاتی افتاده.سریع از جام بلند شدم و به سمت پنجره راه افتادم گوشه ی پرده رو کنار زدم و به حبیب که وسط حیاط وایساده بود خیره شدم.
#ماهچره
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سمانه جون میگه: زنان دو دسته اند👇 🎀 @delbrak1 🎀
زن ها دو دسته اند...
دسته اول:
آنهایی هستند که توی پوسته زنانگیشان مانده اند،عشوه و ناز و ادا بلدند،دغدغه ذهنی آنها این است که مهمانی شهناز کدام لباس را بپوشند،دورهمی مریم موهایشان را هایلایت کنند یا نه،تولد پریسا حواسشان باشد که رنگ کفش و پیراهن و لاک ست باشد،آخر وقت هم یک مردی هست که برای این همه خستگی روزانه شان درآغوشش بگیرند،او را ببوسد،باز هم به او این اطمینان را دهد که من هستم،به من تکیه کن...
دسته دوم:
زن هایی هستند که خیلی وقت است یادشان رفته زن هستند،یادشان رفته توی راه رفتنشان،حرف زدنشان،تمام حرکات و رفتارشان،یه کم ناز و کرشمه زنانه قاطی کنند،صبح ها ساعت کوکی بیدارشان میکند،کسی آنها را جایی نمیرساند،یا ایستاده اند منتظر تاکسی یا ماشین را روشن میکنند و راه می افتند حواسشان هست که مردها فقط یا همکارند یا یک دوست مثل تمام زن های دیگر...
یاد گرفتند که به کسی تکیه نکنند،آخر شب هم خود را در آغوش خودشان میگیرند...
به خودش عادت داده اند که منتظر شب بخیر گفتن کسی نباشند،یاد گرفته اند که تنها و یک تنه با همه مشکلاتشان بجنگند...
این ها از روز اول اینگونه قوی نبودند،این ها یک روزی در قبل ترها حتما مردی حمایتشان نکرد،مردی عاشقشان نکرد،دلشان را پیش مردی که شاید بی معرفت بود،مردی که شاید نتوانست بماند...
مردی که نصفه و نیمه او را رها کرد،جا گذاشته اند!گذر زمان و جبر روزگار این همه قدرت را به آنها داد...
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 مرد بی روح و درون گرا ... 👇👇👇
سلام در خصوص صحبت های خواهر گلم
که گلایه داشتن ۱۴ ساله ازدواج کردن و همسرشون مردی درون گرا و بی روحی ان تا جایی که تا حالا کادویی هم براشون نخریدن ، عرض کنم
خواهرم تقریبا همه مردها در مقایسه با روحیه لطیف زن بر حسب روحیه مردونشون درون گرا و بی روح به نظر می رسن
اگر هم مردی شاد و سرزنده و اهل دل می بینید
مطمئن باشید حتما یا مادر شاد و اهل دلی داشتن که تونست با تزریق عشق به بچه هاش شور عشق و تو آقا پسرش زنده کنه یا همسر عاشق پیشه ای دارن
عزیزم این نقص شما رو هم نشون می ده که در طی این ۱۴ سال هنوز نتونستید شور و اشتیاق درونی همسرتون و زنده کنید
نگید نمی شه ؟؟؟ که به اندازه موی سرم دیدم مردهایی که بی روح و نابلد بودن اما زن های هنرمندشون از اونا یه دلبر عاشق پیشه ساختن
من یقین دارم کم کاری شماست که همسرتون شور و اشتیاق ندارن
شما دنبال یه زندگی ایده آلی اید
آرزو دارید با کسی زندگی کنید دوستتون داشته باشه
و شما هم دوستش داشته باشید
این یعنی شما همسرتون و اونطور که باید دوست ندارید
از این رو کم می گذارید
خودتونم بی انگیزه و بی روح باهاش برخورد دارید
لطفا در مقابل همسرتون هیچ گونه غرور نداشته باشید
تو زندگی زناشویی غرور نباید جایگاهی داشته باشه
شما باید خودتون در درجه اول عاشق پیشه و شاد باشید تا انتظار یه زندگی خوب و داشته باشید
ناراحت نشید از حرفم
بی پرده اگر بگم ؛ متاسفانه افرادی مثل شما هیچ وقت به آرزوهاشون نمی رسن
چون به دنبال خوشبختی هستن
در حالی که نمی دونن خوشبختی و باید ساخت
شما که سال ها در کنار خوشبختی هستید اما نمی تونید ازش لذت ببرید
و زندگیتون و هیجان پذیر و شاد داشته باشید
متاسفانه تو هیچ زندگی دیگری هم با این روش نمی تونید موفق باشید
خواهرم می خوای باور داشته باش یا نه ؟؟؟
اما این خانم ها هستن که به مردهاشون انگیزه می دن
زن موجودیه نافذ با قدرتی عجیب
که توانایی این و داره از سنگ موجودی نرم و لطیف بسازه و با کارش تمام کائنات و متعجب زده کنه
عزیزم ...
من بیشتر از اینکه دلم برای شما بسوزه
دلم واقعا برای همسرتون می سوزه
چون همسرش نمی تونه بهش عشق و تزریق کنه تا به جنبش و حرکت درش بیاره
همسری که با دلبری هاش اون و عاشق و شیدای خودش کنه
۱۴ سال و خواهرم از دست دادی !!!
دو تا هم بچه داری !!!
بیا تصمیم بگیر بقیه عمرتو با تزریق عشق به همسر و بچه هات
اونا رو زنده و شاداب کنی
بعد می بینی تمام اون عشقی که از زندگی انتظار داشتی جامع و کاملش برات نثار می شه و سیرابت می کنه😍
🎀 @delbrak1 🎀