eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊. لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
😄 🍃🎈🍃🎈🍃 سلامی دوباره🙏❤️ ممنون از کانال خوبتون بازم سوتی دارم... وانتی توی کوچه کاهو گوجه وسیب زمینی پیاز و.. آورده بود... خونه خالم بودم.خالم گفت بزارببینم خیارم داره سالاد شیرازی بزارم... پنجره رو باز کرد با صدای بللللللنننننند که آقاهه دور بود بشنوه گفت آقا خیاااااارم داری...🙈🙈🙈😂😂😂😂 خودشم همون ثانیه فهمید بدددد سوتی داده پنجره رو همون ثانیه محکم بست وبه سوتیش هم میخندیدیم هم ناراحت ک همسایه هاام شنیدن.... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 یه‌روزم با آبجیم رفتیم برنج وقیمه نذری بگیریم همون جا بهمون ظرف میدادن وخورشت رو روی برنج میریختن... برنجو یه آقایی کشید وداد بهمون... تا اینجا همه چی خوب پیش رفت تااینکه رفتیم یه کم اونورتر ک خورشتو بریزن .. اول ابجیم ظرفشو داد وملاقه اول تااومدابجیم چون ولم صداشم بالاست گفت آقا به من فقط آبشو بریز🙈🙈🙈😂😂😂 آقاهه😏😋 ابجیم😐 من😱🙊😳😂 من دیگه از خجالتم نموندم ک به منم خورشت بریزه فقط فرااااااار نمیدونم چرا خانوادگی انققققد سوتی میدیم😅😅 🍃🎈🍃🎈🍃🎈 @delbrak1💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینکه "من می خوام با خودش ازدواج کنم، نه خونوادش" اصلا استدلال درستی نیست! بخش عمده ای از زندگی مشترک شما در آینده متأثر از طرز تفکر، عقاید و رفتار خانواده همسر شما خواهد بود، در نتیجه نمی توان در انتخاب شریک زندگی خانواده را جزئی مستقل و جدا از همسر دانست.😍 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 @delbrak1💞
می‌نویسم برای تو که قشنگترین اتفاق زندگیمی. با اومدنت به من زندگی بخشیدی، امیدِ زندگیم شدی، انگیزه‌ی راهم شدی، نورِ چشام شدی، خنده‌ی لبام شدی، درمون دردام شدی، آرامشِ قلبم شدی. با تو روزایی رو تجربه کردم که هیچوقت نداشتم، با تو حس‌هایی رو لمس میکنم که هیچوقت نداشتم، آرامشی دارم که هیچوقت نداشتم. اگه قرار باشه از آرزوهام بگم‌ تو بزرگترین آرزوی من بودی و هستی. بفرست برای اونی که دوستش داری:)❤️ 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 @delbrak1💞
هدایت شده از Sara
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آینده مون کلی برنامه دارم. قول میدم خوشبختت کنم! همینطور که نوید داشت از نقشه هاش و طلاقش میگفت تمام مدت من سرم پایین بود و فقط گوش میدادم.. حرفهاش که تموم شد،گفتم پس تکلیف دخترت چی میشه؟ _ولی سارا...ادامه داستان 👇👇😱 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
سارا من تصمیم خودمو گرفتم،کارای طلاقم رو انجام دادم و بزودی از پروین جدا میشم.دیگه بسه! من برای آیند
قسمت دوازدهم وقتی عصر به خونه برگشتم، مادرم حسابی نگران شده بود! حال خوبی نداشتم و حسابی کلافه بودم. همینجور که ناراحت و تو فکر بودم ، صدای پدرم رو شنیدم که به مادرم میگفت:خانم زود حاضر شو باید بریم خونه حاج اکبر … با شنیدن اسم حاج اکبر از جا پریدم و رفتم کنار پنجره! مادرم پرسید چه خبره؟ چی شده!؟ پدرم گفت:شهربانو خانم خواهر حاج اکبر به رحمت خدا رفته! اولش بیخیال برگشتم و روی زیلو دراز کشیدم،ولی یدفعه یه نور امیدی تو دلم تابید! برای شهربانو خانم یه فاتحه ای فرستادم و با خودم گفتم خداروشکر فعلا شیرینی خورون کنسله و منم وقت دارم که یجوری به گوش سارا برسونم که دوسش دارم! ولی آخه چجوری !؟ تصمیم گرفتم نامه ای براش بنویسم و بهش بگم که چقدر خاطرشو میخوام. بعد از چندین بار نوشتن و خط خطی کردن، بالاخره نوشته هام رو پاکنویس کردم. دنبال فرصت مناسبی بودم که نامه رو به سارا برسونم ولی سارا هیچ وقت تنها بیرون نمی اومد! مونده بودم چیکار کنم؟ تا اینکه فکری به سرم زد! یه سبد برداشتم و رفتم باغ! از درخت گلابی باغمون ، گلابی های درشت و رسیده رو دستچین کردم و چیدم تو سبد و رفتم خونه حاج اکبر.. در زدم، حاج اکبر از ایوون صدام کرد و گفت:در بازه بیا بالا… سریع از پله ها رفتم بالا و سبد رو به حاج اکبر دادم و گفتم بفرمایین حاج اکبر اینو بابام فرستاده! ناقابله. حاجی تشکر کرد و گفت صبر کن سبدو خالی کنم و بیام. تا حاج اکبر بیاد از فرصت استفاده کردم و نامه رو زیر پایه صندلی ای که سارا می نشست گذاشتم. حاجی با لبخند از اتاق بیرون اومد و گفت:دستت درد نکنه، ولی کاش یه خورده زودتر آورده بودی چند تایی میزاشتم برای نوه‌هام تو راه میخوردن. با تعجب پرسیدم تو راه!؟ مگه کجا رفتن!؟ حاجی گفت:برگشتن تهران دیگه وااای خدای من چه گندی زده بودم!!! حالا نامه رو چجوری بردارم!؟ حاجی تا جلوی در بدرقه ام کرد و در رو بست! فقط خدا خدا میکردم نامه دست حاج اکبر نیوفته! ناراحت برگشتم خونه و گوشه ای از حیاط،کنار درخت زردآلو نشستم. از بچگی هروقت ناراحت بودم، به اونجا پناه میبردم. پدرم که از حال و روزم خبر داشت، اومد و کنارم نشست و مثلا میخواست دلداریم بده! گفت؛ بابا جان چرا اینقدر خودخوری میکنی؟اتفاقی نیوفتاده که! این دختر نشد یکی دیگه! برا جوونی مثل تو دختر فراوونه! یکیش همین دختر عموت! خیلی هم از نوه حاج اکبر خوشگلتره! عصبی و کلافه گفتم:بابا من اصلا نمیخوام ازدواج کنم، اگه سارا شد که شد ،اگه نه که تا آخر عمرم مجرد میمونم.! ،،،،، یه ماهی بود که برگشته بودم تهران،احمد متوجه حال خراب و کلافگی ام شده بود و هر شب میپرسید که چی شده؟ بالاخره یه شب میون سین جین کردن هاش، مجبور به اعتراف شدم و همه چی رو براش تعریف کردم. احمد اولش به حالت شوخی و مسخره بازی با مشت و لگد به جونم افتاد و با خنده گفت ای نامرد! حالا دیگه عاشق دختر دایی ما میشی!؟ بعد کلی شوخی و خنده، با اطمینان بهم قول داد که هر طور شده دست سارا رو میزاره تو دستم! با تردید گفتم:آخه با وجود آقا مجید فکر میکنی داییت به من دختر میده!؟ احمد خندید و گفت:خیالت راحت،مجید یه ساله از سارا خواستگاری کرده ولی شنیدم سارا خودش اصلا راضی نیست! تا احمد اینو گفت، جونِ تازه ای گرفتم و گل امید تو وجودم شکوفا شد😍 یه روز جمعه احمد میخواست بره به دایی اش سر بزنه. به منم پیشنهاد داد تا باهاش برم. ولی من اصلا روم نمیشد و گفتم نه نمیتونم بیام. اما احمد دست بردار نبود.با شیطنت گفت خونه پدر زن آینده اته! بیا بریم به دایی و زن دایی ام معرفیت کنم. همینطوری بشینی و دست رو دست بزاری که کاری درست نمیشه. باید یه قدمی برا رسیدن به عشقت برداری یا نه!؟ بالاخره با کلی خجالت با احمد راهی شدم و رفتیم خونه داییش! تا سارا اومد تو پذیرایی و سلام کرد،طپش قلبم شدت گرفت،جوری که میترسم بقیه صداشو بشنون! خیس عرق شده بودم و تند تند صورتم رو پاک میکردم! احمد که کنارم نشسته بود،آروم به پام زد و تو گوشم گفت:پسر خودتو جمع کن! رنگت عین لبو قرمز شده!!! مادر سارا همونطور که قبلا از مادرم شنیده بودم، خانم مهربون و خونگرمی بود.کلی اصرار کرد که برا شام بمونیم.ولی احمد چون میدونست من معذبم، قبول نکرد و بلند شدیم که بریم،مادر سارا رفت تو آشپزخونه و با یه ظرف تو دستش برگشت. ظرف رو داد به احمد و گفت:حالا که نمیمونید،این الویه رو ببرید خونه بخورید.سارا ظهر درست کرده بود،اینم قسمت شما بوده! وقتی رسیدیم خونه،احمد با شیطنت گفت:بیا دستپخت همسر آینده ات رو بخور ببین چطوره! داشتن دوستی مثل احمد واقعا نعمتِ. انقدر بهم امیدواری داده بود که دیگه خودمم باورم شده بود که به خواسته دلم میرسم! به پیشنهاد احمد زنگ زدم روستا و از پدرم خواهش کردم که با پسر خاله ام آقا رضا صحبت کنه و ازش بخواد که بره پیش پدر سارا و موضوع رو مطرح کنه... ادامه دارد... 🌹🔅🌹🔅🌹🔅🌹🔅 @delbrak1💞
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 من مطلقه هستم ولی......
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃 من مطلقه هستم ولی......
سلام یه روزی عاشق مردی بودم که فکر میکردم اگر بهش نرسم دنیام آخر رسیده .. خلاصه با اصرار خودم۱۵سالگی ازدواج کردم... هنوز دوماه از ازدواجمون نگذشته بود که متوجه خیانت همسرم شدم..بله آقا با خیلیا در رابطه بودن و من نمیدونستم... بابام گفته بود حق نداری طلاق بگیری چون دختری که طلاق بگیره مایه ننگ فامیله.. با کمک عموم طلاقمو گرفتم... رفتم داخل یه خیاط خونه شب و روز کار کردم که خرج تحصیلمو بدم.. بعضی شبها از درد دست و تاول هایی که دستم میزد تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم ولی باید خرج خودم و خونه و تحصیلمو در میاوردم... هیچوقت کم نیاوردم..خلاصه با هرجون کندنی بود کنکور دادم..طراحی لباس خوندم.. مدرک گرفتم.. رفتم تولیدی های لباس و تحقیق کردم.. خلاصه کلی جون کندم به معنای واقعی اندازه۱۰تامرد کار کردم تا تونستم تولیدی کوچکی بزنم.. بعد۵سال هم بهترین تولیدی راه انداختم.. جوری که الان خیلی از اقوام دست به دهان موندن و تعجب میکنن.. زندگیمو گفتم برای خانمهای مطلقه که بگم طلاق آخر راه نیست عزیزان.. الانم یکی از همکارهام خواستگارمه... بله درسته اشتباه کردم ولی بقول حشمت فردوس من نمیگم که من زمین نمیخورم،میخورم،ولی حتی اگر صدبارک زمین بخورم بازم بلند میشم... حق نگهدار تمام خانمهای کانالمون😊 @delbrak1💞
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون از معجزه زندگیش میگه......
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون از معجزه زندگیش میگه......
سلام ...من از سه تا بارداری ناموفق نذر کردم خدا بهم فرزند بده هر سال روز عاشورا تاسوعا به نیت امام حسین از گلزار شهدا تا امامزاده ی شهرمون پا برهنه و لب تشنه پیاده روی کنم و در همون روز به مؤمنین عزادار سر بند یا حسین هدیه بدم قبل از اینکه باردار بشم هم اینکارو میکردم تا اینکه دوسال بعدش خدا بهم دوتا دختر ناز همزمان هدیه کرد و الان شش ساله من نذرم‌ رو بهمون شکل اجرا میکنم .. هدیه زهرا و هدیه فاطمه هردو از برکت نام مبارک اباعبدالله هستن😍😍😍 @delbrak1💞
هیچوقت از ازدواج خود اظهار پشیمانی نکنید.مردی دلگرم زندگی میشه که بتونه نقش آفرین باشه، با حرفهایی مثل کاش زبونم لال میشد بله نمیگفتم...مرد رو دست کم میگیریم و نقشش رو زیر سوال میبریم. @delbrak1💞
هدایت شده از Sara
ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم دلم بد جور شور میزد.. کیارش دست بهانه رو که کنارش نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین تو دستش گرفت و ادامه داد کیارش: وقتی بهانه رو دیدم انگار خدا چیزی رو که میخواستم برام آفریده و به عنوان هدیه برام فرستاده. حالا میخوام اجازه ازدواج منو بهانه رو بدید.😢😱😭😭😭ادامه داستان 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b .