فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دور کسی بگرد
که در نبودت دور کسی نگرده
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 مادر بزرگ اختصاصی.. 👇👇👇
دلم يه مادربزرگ اختصاصی میخواد!
از همونا که میشه کنار خونه نگهشون داشت و هر روز و ساعت و دقیقه مال یه بچه و نوه و نتیجه نیستن!
از همونا که جلوشون راه میری دست و پاتو گم میکنی که قراره الان یه نکته رو گوشزد کنن!
ننه! یچیزی پات کن ! روی این سنگا کف پات یخ میکنه کمر درد میگیری!
شایدم به وقت ظرف شستن صورتشو از صفحه ی قرآنش بیاره سمتتو از بالای عینک نزدیک بینش دلواپس نگات کنه و بگه :
چند تا رو بشور بیا کنار دوباره برگرد ، انقدر رو پا واینستا!
نمیدونم دیگه از این مادربزرگای کنار خونگی هست یا نه…
ولی من شدیدا دلم هوای ننه صغری رو کرده…
از اون گل پنبه ای ها بود…
مادربزرگ پدرم بود و برکت کنارِ خونه ی مادربزرگ و پدر بزرگم …
همممیشه هم یه چارقد سفید نازک سرش و یه سنجاق قفلی زیر چروک چونه وگلوش ، روسری رو براش حفظ کرده بود…
پوست دستش به استخون رسیده بود و خط و تاب دونه دونه رگاشو ميشد ديد…
جاش کنار اتاق خونه مشخص بود…
به ندرت راه میرفت خمیده ی خمیده شده بود…
بیشترین تصویری که ازش یادمه شونه کشیدن موهای بلند و حنا شده ی مسی رنگشه و تلاشش برای وضو …
.محل رسیدن رزق بود!
کلاس دوم بودم که برای همیشه رفت…
احتمالا از دل تنگ من باخبر بود که خودش جاشو بهم نشون داد که آروم بشم….
یه دشت پر از گل محمدی که از افق تا پیش پام کشیده شده بود …
با آسمونی که نه ابر داشت نه خورشید ولی نور داشت و نور و نور….
با همون چارقد سفید و پیراهن آبی فیروزه ای…
همون صدا …
تو بهترین فضا….
خدا جونم نمیشد حالا مادربزرگا و پدربزرگا رو بذاری واسه ما بمونن؟؟
دلمون تنگ میشه …
مثل الان…
ماییم و ظهر و عطر سبزی…
بدون مادربزرگی که کنارش دل بدیم به دل شاخه شاخه نعناع و ریحون و جعفری…
🎀 @delbrak1 🎀
تو انقدر خوبی که وقتی هستی خوبه
وقتی نیستی خوبه..
پیام بدی حرف بزنیم خوبه
پیام ندی خوبه..
انتظار برای دیدنت خوبه
شنیدن صدات خوبه
اصلا همین که میدونم بخشی از زندگیتم خوبه
همین که میدونم تو زندگیم دارمت
یعنی خوشبختم
✨
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🎀 @delbrak1 🎀
🌀وقتی وارد رابطه ای میشید سعی کنید مثل روز اول بمونید، یادتون نره چقدر برای رسیدن به هم دیگه تلاش کردین، یادتون نره فاصله گرفتن شما ممکنه خیلیارو شاد کنه، موقع بحث کردن یادتون نره اینی که باهاش دعوا میکنین دشمنتون نیس بلکه نیمی ازجان شماست، یادتون نره روز اول چقد ذوق داشتین برا تک به تک کاراش، حرفاش، حسودی کردناش، قهراش و حتی غرغر کردناش! یادتون نره که وقتی تلخ شد، غم داشت و عصبی شد شما باید بیشتر از روز اول دوستش داشته باشید، نه اینکه رهاش کنین با غمش، نباید یادتون بره که روزی ممکنه به بدترین شکل ممکن دلتون براش تنگ بشه ولی دیگه کنارتون نباشه .
🎀 @delbrak1 🎀
#سیاست
#شوهرها_بخوانند
از جاتون بلند شوید.
فکر نکن وقتی از روی لیست خانم خرید می کنی، خریدهای مغازه رو جابجا می کنی، آشغالها رو دم در می گذاری ...، لطف می کنی. اینا اسمشون زندگیه. تو هم یه بازیگری نه یه تماشاگر. این طور نباشه که فقط کف بزنی.
سیگار نکشید.
یا لااقل بیرون از منزل بکش ، راستی بوی سیگار دهانت را چکار می کنی!
دلیل عاشق شدنتان را به خاطر بسپارید.
هر از چند گاهی، وقتی از دست او ناراحت و عصبانی هستی، یه قدم به عقب بردار. زنی که عاشقش شدی رو بخاطر بیار. همون زن، تو اتاق بغلی نشسته، اون که باهاش ازدواج کردی. او منتظرته.
سعی نکنید زنتان را تغییر دهید.
او یه شخصه نه یه شیء. سعی نکن یک کمی بهش اضافه، یا کم کنی. تو با تغییر خودت می تونی به کمال او کمک کنی.
فی البداهه باشید.
اون رو با چیزهای کوچک غافلگیر کن: شام، هدیه، یه کارت ناقابل. اون فقط می خواد بدونه که به او فکر می کنی و احساسش می کنی.
دست هم رو بگیرید و تو چشماش با مهربانی نگاه کنید و از اینکه در کنارتون هست احساس رضایت کنید.
🎀 @delbrak1 🎀
🟢فراموش نکنید که شما ملکهی همسر خود هستید، پس همواره مثل یک ملکه رفتار کنید، بگذارید مردتان از اینکه مالک شماست به خود ببالد.
▫️یک ملکه هیچ احتیاجی به بدگویی ندارد، هیچ گاه عیب و ایراد رفتاری خانواده همسرتان را به وی نگویید نه بخاطر اینکه آنها هیچ ایرادی ندارند، بلکه بخاطر اینکه شخصیت شما والاتر از این است که وقتتان را به عیب جویی از بقیه اختصاص دهید.
▫️هر گاه مردتان نکتهی مثبتی دربارهی خانوادهی خود گفت سریع گارد نگیرید، لبخند بزنید و حرفش را سریعا تایید کنید و مطمئن باشید چیزی را از دست نمیدهید، بلکه روز به روز نزد همسرتان عزیزتر میشوید.
▫️در مورد خانواده همسرتان همانگونه برخورد کنید که انتظار دارید همسرتان در مواجه با خانواده شما برخورد کند
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 دوست داره من با خانوادش باشم .. من F21سالمه و نامزدم 23تقریبا یک سال هست که عقد کر
#پاسخ_اعضای_خوبمون 😍
سلام عزیزم دررابطه باخانمی که نامزدش مجبورش میکنه باخانواده اش باشه ،منم همین مشکل روتونامزدی داشتم ولی گفتم وقتی ازدواج کنیم درست میشه ومیریم خونه ی خودمون ومتعادل خونه مادرخودم وهمسرم میرم ،دوران نامزدی خانواده شوهرم خوب بودن ولی بعدازدواج مادرشوهرم اجازه نمیدادکه شوهرم منوببره خونه مادرم هفته ای یکباربرای یه ناهارمیبردم درحالیکه فاصله خونمون خیلی کم بود،مادرشوهرم به شوهرم میگفت یانبرش یاخودت نروباهاش وچون شوهرم باهاشون همراه شده بودخیلی زجرکشیدم وبه خودشون اجازه میدادن توهمه کارام ومهمونیهام دخالت کنن وازصب بایدمیرفتم خونه مادرشوهرورفت وروب تا۱۲شب دختراش هم میومدن دست به هیچی نمیزدن ،خلاصه خیلی اذیت شدم ورابطه مون هم دیگه شبیه عشق نبودمثل یه کلفت شده بودم ،
خلاصه دوست عزیزمن اگه تونامزدی مقاومت کرده بودم ومثل مهمون هفته ای یکی دوساعت میرفتم خونشون وبراخودم حریم قایل بودم این همه مشکل که کلیشونونگفتم پیش نمیومد،الان جلوش وایستی ودرستش کنی دیگه مشکل به زندگی مشترکتون بعدعروسی نمیکشه وباحمایت پدرومادرت ومحکم وایستادن خودت انشالله مشکلت حل میشه
🎀 @delbrak1 🎀
#ارسالی_اعضا😍
سرگذشت واقعی 😢
#پارت۱
سلام :)
میخواستم راجب زندگیم و تجربیاتم براتون بگم ...
من 27 سالمه من توی یک خانواده سخت گیر بزرگ شدم که نه محبتی دیدم نه از زندگی چیزی فهمیدم
ما توی تهران زندگی میکردیم من یه دختر درس خون و مودب بودم که به هیچ پسری علاقه ای نداشتم
حدود 7 سال پیش بود که من عاشق یک پسر جنتلمن و خیلی آقا شدم
هنوزم وقتی دارم تایپ میکنم داستانم رو قلبم میلرزه :)
اون اسمش امیر حسین بود
میشد پسر عموی پسر خالم که برای هم پسر خاله دختر خاله بودیم
خانواده ها مون در ارتباط بودن و شناختی از هم داشتیم همیشه با هم صحبت میکردیم و توی بعضی موضوعات هم نظر بودیم و من خیلی خیلی ازش خوشم میومد
اون 27 سالش بود و من 20 سالم بود
من از ازدواج با پسر کم سن خوشم نمیومد الانم اینجوریم
ما با هم چت میکردیم و در ارتباط بودیم
بعضی شب ها ساعت ۱۲ یا ۱ شب بهم پیام میداد و راجب بعضی از موضوعات چت میکردیم و توی اون دوره من وابستش شده بودم خیلی و عاشقش شده بودم ...
روزی که من میخواستم بهش حسم رو بگم
خبر شدم که اون رفته خواستگاری یکی دیگه
دنیا رو سرم خراب شد من شده بودم بازیچه دستش و منو انداخت دور ::::(
بخاطر اینکه کسی نفهمه رفتم توی حموم و حدود ۳ ساعت گریه میکردم
بعد از اینکه از حموم اومدم بیرون
گفتن فردا نامردیه امیر حسینه
اصلا دیگه کم نیاوردم اون چطور تونست با وجود من با یکی دیگه نامزد کنه اصلا مگه میشد من ناراحت نباشم داشتم دق میکردم من دوسش داشتم
روز نامزدی رفتم آرایشگاه خوشکل شده بودم خیلی یه لباس دلبرانه پوشیدم و خیلی ریلکس رفتار میکردم ولی چشمام پر میشد هر لحضه احساس پوچی بهم دست میداد انگار کامل نیستم و بدون اون ناقصم
نامزدی توی تالار بود
وقتی دیدمشون عروس 18 سالش بود و قدش کوتاه بود
ولی مگه میشد چشمام خیره به امیر حسین نشه انقدر خوشکل شده بود توی اون کت و شلوار
خیلی دوسش داشتم بخاطر همین به خودم دلداری میدادم تا جلوی اون چشمام پر نشه به خودم می گفتم
چه با من چه بی من دوست دارم خوشبخت بشه ... ♡ ....
دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و از تالار زدم بیرون
سویچ ماشین بابام توی کیفم بود بخاطر همون زود رفتم تو ماشین بابام نشستم
جالبه 10 دقیقه بعد اومد دنبالم من توی ماشین بابام نشسته بودم و گریه میکردم حواسم نبود در و قفل کنم
اومد داخل کنارم نشست و بهم گفت چی شده حالت خوبه و ازم پرسید چرا گریه میکنی؟؟؟
با صدای که از شدت گریه کردنم گرفته بود گفتم من نابود شدم من تو رو دوست دارشتم تو چرا منو امید وار کردی چرا کاری کردی که من وابستت بشم تو بهم قول داده بودی
در کمال نا باوریم میدونید بهم چی گفت امیر حسینی که با هاش یه عالمه رویا پردازی کرده بودم
بهم گفت .. تو خودت این موضوع برای خودت بزرگ کردی تو فقد دختر خالمی هم قبلا و هم الان.
خیلی تعجب کرده بودم خیلی عصبی بودم نه از دست امیر حسین از دست خودم که چقدر ساده بودم چقدر همه چیو برای خودم بزرگ کرده بودم :(
با صورتی که کاملا مشخص بود قرمز شده و عصبی بودم بهش گفتم از ماشین برو بیرون تنهام بزار
با صدای بلند تر گفتم بروووووووو
من دقیقا 1 ماه کامل
افسردگی گرفته بودم روانی شده بودم
فکر میکردم زندگیم تموم شده ....
بعد توی یکی از روز ها خبر بهمون رسید که امیر حسین تصادف کرده و تو کماس
انگار جونم در اومده بود نمیتونستم نفس بکشم شاید دوسم نداشت ولی من اونو نمیتونم فراموش کنم
و زودی آماده شدم و رفتم بیمارستان
تنهایی دیدنش ...
از پرسنل بیمارستان اتاق امیر حسینو پرسیدم
رفتم به اتاقش
به یه عالمه دستگاه وصل شده بود :(
هیچ کسی توی اتاقش نبود
نشستم توی صندلی کنارش و دستش گرفتم و گریه کردم باهاش حرف میزدم با وجود اینکه چشماش بسته بود:(
خیال بافی های که با هاش میکردم دونه دونه بهش می گفتم ..
حدود ۲ ساعت پیشش بودم و وقتی میخواستم بلند شم و برم
بهش گفتم
تو شاید منو دوست نداشته باشی
ولی من تا آخر عمرم و همیشه دوست دارم حتا هنوزم وقتی اسمتو میشنوم دلم میلرزه
و بغلش کردم و لبش رو بوسیدم
چون توی واقعیت نمیتونستم این کارو کنم ..
دیدم از چشمش اشک اومد :(((
و بعد دستگاه صدا داد و نبضش دیگه نمی زد ..
باورم نمی شد انگار فیلم هندی بود
من با گریه و سرو صدا پشت در اتاقش بودم و میگفتم لطفا زنده بمون قول میدم دیگه نیام پیشت ترو خدا امیر حسین --
الانم که دارم مینویسم این حادثه تلخ رو اشکام بهم اجازه نمیده بغض گلومو گرفته
از پنجره اتاق دیدم یه پارچه سفید روش کشیدن و من
یه جیغ محکم کشیدم و بعد سیاهی و سیاهی
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ارسالی_اعضا😍 سرگذشت واقعی 😢 #پارت۱ سلام :) میخواستم راجب زندگیم و تجربیاتم براتون بگم ... من 27 سا
#پارت۲
اصلا نمیدونم چقدر گذشته بود که بیدار شدم
چند تا دکتر بالا سرم بودن
با گریه گفتم امیر حسینم کجاس لطفا بگین زندس ترو خدااااا
بدونه مقدمه بهم گفتن تو 1 ماه شده بیهوش بودی و الان بهوش اومدی ...
یک ماه پیش اون رو دفن کردن :(
عشقم بدون خدافظی من دفن شد :/
بعد مامانم اومد گریه میکرد و منم با اون گریه میکردم ناله میکردم
امیر حسینم عزیز دلم چرا رفتی......
رفتم سر مزارش پر از گل و شمع بود...
و منم رز های آبی ..
رنگی که دوست داشت بردم براش و پر پر کردم سر مزارش
الان دقیقا 6 سال میشه که من هر دو ماه یک بار میرم سر مزار عشقم
امید وارم زود تر پیشش برم شاید توی اون دنیا به هم رسیدیم :)))
من این همه سال با یاد و دیدن عکسای اون زنده موندم
باورتون میشه چقدر بهم توهین میشه از طرف خانواده و فامیل و دوست و آشنا بهم میگن ترشیده و میگن کسی نمیاد بگیردت چون تو مرده متحرکی
من بعد فوت امیر حسینم افسردگی بلند مدت گرفتم الان اینجوریم
نامزد امیر حسین دو ماه بعد از فوتش رفت زن یکی دیگه شد
عاشق امیر حسین شدن بهترین خاطره زندگیم بود :))))
من توی این چند سال درس میخوندم
تنها خواستم این بود که کاش یه بچه ازش داشتم
من دیگه نمیتونم بدون اون زندگی کنم
از اینکه بیوه اونم خیلی خوشحالم چون حداقل میدونه من برای اون میمیرم و صبر کردم و خیلی دوسش دارم
ولی کاش زنش بودم و یک زندگی معمولی داشتیم
بقیه بهم هرچی بد و بیراه بگن برام مهم نیست 6 سال تموم عادت کردم به شنیدن این حرفا و الان دیگه فرقی به حالم نمیکنه
من زندگی نکردم ...
برای همین دوس دارم عاشقا رو بهم برسونم بهشون از نظر مالی کمک کنم
دنیای اونا رو بسازم چون دنیای من سیاه شد .....
شاید توی اون دنیا منم با امیر حسینم دنیای خوبی داشته باشم اونم منتظر منه حتما عشق همیشگیم
.........................................................
از این داستان زندگیم یه درسی بگیرین
شما لایق زندگی هستین و برای خودتون زندگی کنید همه ارزش زندگی کردن دارن
به خودتون و انتخابات باور داشته باشین
حرف بقیه و مردم مهم نیست تو برای خودت زندگی میکنی پس خواهر و برادرهای عزیزم لطفا خودتون دوس داشته باشین و برای خودتون زندگی کنید
......................................
دوست دار همیشگیتون زهرا ♡
برای آرامش امیر حسینم یه صلوات بفرستین 😭❤️
🎀 @delbrak1 🎀
🍁🍂❤
❤
🍂
اگر احساس میکنید فکرتان شلوغ است و از زندگیتان لذت نمیبرید، این ۵ مرحله را انجام دهید:
۱- عنوان همه دغدغههای فکری را که در سر دارید، روی یک برگه کاغذ بنویسید و لیست کنید. چند روز برای این مرحله وقت بگذارید.
۲- با تمرکز بیشتر، مواردی را که فکر میکنید الکی و غیرضروری است، از لیست حذف کنید.
۳- تصور کنید وقتی در خیابان راه میروید، چند موجود فضایی شما را میدزدند. آنها یک کپسول بسیار کوچک را زیر پوست سرتان تزریق میکنند و میگویند که قصد آزمایش روی شما را دارند و فقط تا یک ماه دیگر زنده هستید و هیچ پزشک و ارتشی در جهان نیست که بتواند نجاتتان دهد. پس از حالا فقط یک ماه برای زندگی کردن وقت دارید.
۴- دوباره به لیست دغدغههایتان نگاه کنید و آنهایی که بیخودی است را خط بزنید و دیگه بهش فکر نکنید.
۵- سعی کنید هر از گاهی لیست دغدغههایتان را کوتاه کنید.
🎀 @delbrak1 🎀