هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
امروز به معنای واقعی دلم نمیخواد از تخت جدا بشم. حوصله هیچگونه جُنبنده، خزنده، انسانَنده، نفسکشَنده، زیستَنده و راهرَوَنده رو ندارم. نهایتاً بتونم پتومو بکشم رو سرم و سینهخیز برم برسم به کارام. تازه اینم نهایتاً و با ارفاق.
-ᴀʏʏᴇʜ-
امروز به معنای واقعی دلم نمیخواد از تخت جدا بشم. حوصله هیچگونه جُنبنده، خزنده، انسانَنده، نفسکشَن
کاش زندگی وایسته خودمو برسونم بهش.
مثل وقتایی که معلممون سریع رو کتاب املا میگفت و من همیشه اونی بودم که از صندلی اخر داد میزد؛
- خانم، عقب موندم
حالا میتونم بگم کاش زندگی مثل معلممون میومد بالا سرم و میگفت کجاشو عقب موندی؟ و باز هم زمزمه میکرد برام و من مینوشتم..
میدونم که نمیرسم بهش؛ زندگی خیلی سریع داره املای اتفاقاتش رو میگه برامون، و من هر چقدر که بدوم وسط راه از شدت سخت بودن وایمیستم و نفس میگیرم و همین باعث میشه که همیشه عقب بمونم،
ولی نهایتاً اونقدری جا میمونم که خودکارو میکوبونم رو میز و با فریادی از خستگی، میگم که نمیخوام ادامه بدم؛ نمیخوام چیزی بنویسم، من جا موندم!
-ᴀʏʏᴇʜ-
کاش زندگی وایسته خودمو برسونم بهش. مثل وقتایی که معلممون سریع رو کتاب املا میگفت و من همیشه اونی بو
کاش مثل اصحاب کهف از روند زندگی بیخبر بودم،
مثلا امروز پتو رو میکشیدم رو سرم و میخوابیدم، هیچی نمیفهمیدم و حتی خواب هم نمیدیدم.
و شاید ده سال دیگه از خواب میپریدم و میدیدم که خیلی از اتفاقاتی که میترسیدم ازشون افتاده و من نبودم که حتی غصه بخورم.
-ᴀʏʏᴇʜ-
کاش مثل اصحاب کهف از روند زندگی بیخبر بودم، مثلا امروز پتو رو میکشیدم رو سرم و میخوابیدم، هیچی ن
ولی نه بچهها، اونموقع بعد از ده سال حتما شوکه میشدم و بازم باید اینقدر سریع میدویدم که به جریان زندگی برسم؛
میخوام کنار بکشم، از این مسابقهی دوندگیِ ماراتن به نفع روحم کنار بکشم؛
و بازم پتو رو بکشم رو سرم و بخوابم.
و دیگه غصهی جاموندن از روند زندگی رو نداشته باشم..