-ᴀʏʏᴇʜ-
01:20
ملّت عزیز ایران!
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیّبهی شهیدان، روح مطهّر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند!
-ᴀʏʏᴇʜ-
و یتیم شدیم..
و پنج سال پیش، 01:20 به تلخ ترین ساعتِ تاریخ تبدیل شد.
نمیدونم، انگار اکسیر غم پخش شد تو
هوا..
شاید حالا باید بشینم اینجا و بنویسم که حاجی نبودی، سید ابراهیم مظلومانه شهید شد، حاجی نبودی اسماعیل هنیه رو تو کشور خودمون زدن، حاجی نبودی سید حسن هم پر کشید، حاجی نبودی و با بغض حضرت آقا وقتی داشتن میگفتن [ اللهم لا نعلم.... ] کمرمون شکست، حاجی نبودی سوریه رو گرفتن!..
اما میدونم که اون بالا حواست هست، لحظه به لحظه تو ذهنم اکو میشه که [ هوامون خرابه، هوامونو داری؟ ] و میدونم که هوامونو داری..
نمیتونم بنویسم، نمیتونم حسمو لا به لای این کلمات دست و پا شکسته جا بدم، فقط میخوام بگم که بعد از شما هیچی سر جاش نبود..
هیچی نشد اونطور که باید بشه..
حالا هم که با سیدا جمعتون جمعه و نمیدونم .. شاید حالتون خوبه و شاید هم دور هم دارید به حال ما، مایی که بیشتر از همیشه خستهایم اشک میریزید..
شرمنده که نتونستم درست بنویسم براتون، از اون بالا اشکامو میبینید دیگه؟ همه چی رو میتونید بخونید از این چشمای سرخ شده..
- به وقتِ 01:20، سیزدهمِ دی ماهِ پنجمین سالِ دلتنگی.
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
امروز به معنای واقعی دلم نمیخواد از تخت جدا بشم. حوصله هیچگونه جُنبنده، خزنده، انسانَنده، نفسکشَنده، زیستَنده و راهرَوَنده رو ندارم. نهایتاً بتونم پتومو بکشم رو سرم و سینهخیز برم برسم به کارام. تازه اینم نهایتاً و با ارفاق.
-ᴀʏʏᴇʜ-
امروز به معنای واقعی دلم نمیخواد از تخت جدا بشم. حوصله هیچگونه جُنبنده، خزنده، انسانَنده، نفسکشَن
کاش زندگی وایسته خودمو برسونم بهش.
مثل وقتایی که معلممون سریع رو کتاب املا میگفت و من همیشه اونی بودم که از صندلی اخر داد میزد؛
- خانم، عقب موندم
حالا میتونم بگم کاش زندگی مثل معلممون میومد بالا سرم و میگفت کجاشو عقب موندی؟ و باز هم زمزمه میکرد برام و من مینوشتم..
میدونم که نمیرسم بهش؛ زندگی خیلی سریع داره املای اتفاقاتش رو میگه برامون، و من هر چقدر که بدوم وسط راه از شدت سخت بودن وایمیستم و نفس میگیرم و همین باعث میشه که همیشه عقب بمونم،
ولی نهایتاً اونقدری جا میمونم که خودکارو میکوبونم رو میز و با فریادی از خستگی، میگم که نمیخوام ادامه بدم؛ نمیخوام چیزی بنویسم، من جا موندم!
-ᴀʏʏᴇʜ-
کاش زندگی وایسته خودمو برسونم بهش. مثل وقتایی که معلممون سریع رو کتاب املا میگفت و من همیشه اونی بو
کاش مثل اصحاب کهف از روند زندگی بیخبر بودم،
مثلا امروز پتو رو میکشیدم رو سرم و میخوابیدم، هیچی نمیفهمیدم و حتی خواب هم نمیدیدم.
و شاید ده سال دیگه از خواب میپریدم و میدیدم که خیلی از اتفاقاتی که میترسیدم ازشون افتاده و من نبودم که حتی غصه بخورم.
-ᴀʏʏᴇʜ-
کاش مثل اصحاب کهف از روند زندگی بیخبر بودم، مثلا امروز پتو رو میکشیدم رو سرم و میخوابیدم، هیچی ن
ولی نه بچهها، اونموقع بعد از ده سال حتما شوکه میشدم و بازم باید اینقدر سریع میدویدم که به جریان زندگی برسم؛
میخوام کنار بکشم، از این مسابقهی دوندگیِ ماراتن به نفع روحم کنار بکشم؛
و بازم پتو رو بکشم رو سرم و بخوابم.
و دیگه غصهی جاموندن از روند زندگی رو نداشته باشم..