eitaa logo
رد دادگان ازدواجی
9.1هزار دنبال‌کننده
32 عکس
28 ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @F_Shojaeeii
مشاهده در ایتا
دانلود
در گوشی بهتون بگم خانم شجاعی که آشنایی با کانال های شما بعد از این خواستگار ، استفاده از جزوه هاتون ، گذروندن یه دوره دیگه خیلی برام تاثیر گذار بود ، بعد از این خواستگار تو جلسات خیلی استرسم کمتر شده و حسرت میخورم که چرا از قبل باهاتون آشنا نبودم و روی این موضاعات کار نکرده بودم
یه بار تو یکی از جلسات خواستگاری نشسته بودیم اتاق من صحبت می کردیم بنده خدا داشت همزمان با صحبت کردن مون میوه می خورد پرتغال رو برداشت گذاشت دهنش بعد من همون موقع یکی از مسائلی رو که روش حساس بود سوال کردم (اون تایم سر مسائل اقتصادی با اون آقا خیلی چالش داشتیم )گفتم اگه ما رفتیم بیرون من یه طلا دیدم خوشم اومد گفتم بخرید چی کار می کنید؟؟؟ آقا ما این جمله رو گفتیم و پرتغالی که با پرسش من همدست شد برای خفه کردن اون آقا 😂😂😂 خلاصه به سرفه کردن افتاد و سرفه کرد اون قدر منم خندم گرفته بود که چون من اون سوال و کردم بنده خدا نزدیک بود با پرتغال خفه بشه 😂 دیگه تا کلی وقت بعد سرفه می کرد هرچی هم چایی و آب آوردیم براش فایده نداشت 😂🚶🏽‍♀️🚶🏽‍♀️ بعد خودش وقتی از مرگ حتمی نجات یافت گفت خانوم بعد موقع اون سوال رو پرسیدید 😐🥴 کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2
@ashpaziiroh سلام چه کانال خوشمزه ای😂😍
دست‌پخت من😐😐😐✌️ @ashpaziiroh
زمان دانشجویی با موتورم می رفتم خواستگاری. تنها هم می رفتم. مادرم بهم گفته بود خودت دختر پیدا کن😶 رفتم ی دسته گل خریدم و سوار موتور شدم و یا علی به سمت منزل اون دختر خانم. دسته گل رو گذاشتم روی فرمون موتور و گازش رو گرفتم به سمت مقصد. وسط اتوبان امام علی که بودم دسته گل رو باد برد😶 تا اومدم به خودم بجنبم دیدم دسته گل له و لورده شد. همون رو از کف خیابون جمع کردم و یکم صاف و صوفش کردم و بردم دادم دست مادر دختر خانم و داستان رو براشون تعریف کردم. اون ها هم کلی خندیدن🤦‍♂. کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2
منم یه خاطره بگم... اقا اولین بار خواستم با یه خواستگار صحبت کنم ... انقدر خجالتی بودم و یک جوری رو گرفتم که نگم براتون رفتم تواتاق از جاش تکون نخورد بعد نشستم روبروش دیدم نه خیلی دیگه پرو میشه جهت رو ۴۵ درجه تغییر دادم و نیم رخ من رو طرف میدید ولی اونجوری که من رو گرفتم میشه گف هیچی از رخ منو نمیدید😁 بعد چن دقیقه سکوت گف شروع کنیم؟ گفتم بفرمایید گفت من حضور ذهن ندارم😐😐😐😐 میخاستم بگم خوبییییی؟ حضور ذهن نداری چرا میگی شروع کنیم؟ اصلا مگه نیومدی صحبت... خلاصه اینو گفتم که بگم تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد خواهشا میرید خواستگاری یکم قبلش حرف زدن رو تمرین کنید کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2
هدایت شده از روح های ازدواجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی روح‌های ازدواجی تو راهیان‌نور یه جفت کفتر عاشق می‌بینن😅😂😅 کانال روح های ازدواجی 🧚🧚 @roheezdevaji👀
هدایت شده از روح های ازدواجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین تلاش های من برای لذت بردن از دوران مجردی 😐✌️ کانال طنز روح های ازدواجی 🧚🧚 @roheezdevaji👀
سلام برای خاطرات خواستگاری چند سال پیش ، از راهپیمایی روز قدس برمیگشتم. روزه بودم هوا به شدت گرم بود و ماشین های آتش نشانی رو سرمون آب می پاشیدن😍 حالا شما یک موش آب کشیده ی آفتاب خشک رو تصور کنید🥲 تو مترو شلوغ یه گوشه ای ایستاده بودم از خستگی می خواستم فقط بمیرم🤕 قیافه روسری چادر داغون ، صورت و ابرو هم پررر😵‍💫 تو عالم خودم بودم که متوجه نگاه های یه مادر و دختر شدم. مادره یه اشاره ای به دخترش کرد و دخترش اومد سمتم گفت ببخشید قصد ازدواج دارین؟ منم گفت نه متاهلم 🤒 گفت پس ابروهاتون؟ گفتم خب ماه رمضونه و هوا گرم ، سخته بیرون رفتن🤐 بعد رفت منم از خستگی چشام سیاهی میرفت تازه سفیده بور هم نیستم ، سبزه مشکی هستم🙄 یکبار هم با مادرشوهر و خواهر شوهرم رفته بودیم جایی روضه ، یه خانمه بعد کلی نگاه ، جلو اونها بهم گفت خونه تون کجاست؟ اسم شهرمو گفتم...! (خانواده همسر یک شهر دیگه هستن) گفت پس اینجا چیکار می کنی؟ گفتم اومدم منزل خانواده همسرم ☺️ گفت آها متاهلی پس🙂 کلا بعد ازدواجم ، بختم باز شد خواستگارهای بیشتری داشتم تا قبل ازدواج😶‍🌫 کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2
سلام دو سال پیش دوران کرونا از طریق یکی از همسایه ها معرفی شده بودیم. مادر زنگ زدن و گفتن چون کروناست اگه اجازه بدین برن بیرون دیدار اول رو ماهم قبول کردیم از یکی از دوستام پرسیدم کافه خوب کجا سراغ داری اونم یکی معرفی کرد. با اقا پسر قرار شد بریم کافه که من ۵ دقه زودتر رسیدم دیدم کافه بستس😁 زنگ زدم ایشون و گفتم از تو گوگل یکم جلوتر انگار یه کافه دیگه هست گفتن بریم. رفتم جلوتر دیدم کافه رو بستن و شده کله پاچه ای😁😁 یکم جلوتر رستوران بود خلاصه رفتیم رستوران و نوشیدنی سفارش دادیم . برای اولین بار در طول تاریخ همه چیز خوب بود .ظاهر ایشون بدلم نشسته بود و یک ساعت و ۴۰ دقه صحبت کردیم و هیچ اختلاف فاحشی نداشتیم.و از نظر اعتقادی فرهنگی خانوادگی و... بهم نزدیک بودیم. ایشونم حرف میزدن و خاطره میگفتن بعد ازاینهمه اصرار که نهار سفارش بدیم و من قبول نکردم . بلند شدیم که بیایم من جلوتر از ایشون. یه لحظه دیدم کف رستوران پهن شدم😂 نه چادرم گیر کرد نه سر خوردم واقعا نمیدونم چی شد. سر ظهر پنجشنبه رستوران شلوغ همه برگشتن بمن نگاه کردن . منم از خجالت قرمززززز. ایشونم هی میگفتن وای چیزیتون نشد؟چیزیتون نشد؟ منم اصن روم نمیشد نگاش کنم هی میگفتم نه نه هیجی نشد. خدافظی کردیم همین رسیدم به ماشینم پیام دادن که مرسی اومدین و امیدوارم چیزیتون نشده باشه. خلاصه که یک هفته منتظر بودیم مادر زنگ بزنه و نزد . 😏 سوالی که بوجود اومد این بود که اگر نمیخواستین پس ۱ساعت و چهل دقه حرف زدن چی بود پس؟ اگر هم نه که مگه خودت تابحال نیوفتادی ؟🤭 بی ادب😝
خانم شجاعی عزیز یه خاطره جالب بگم از یکی از خواستگارهای دخترم تو ایام کرونا مادر آقا پسر تماس گرفتن که واسه امر خیر مزاحم بشیم قبول کردم و قرار شد تشریف بیارند، مادرشون مجدد تماس گرفت که چون کرونا هست شرط آمدن ما رعایت پروتکل های بهداشتی🤕 و پرهیز از هرگونه پذیرایی😊 منم قبول کردم و تشریف آوردند، به منظور رعایت پروتکل های بهداشتی من ماسک زدم و دخترم شیلد، آقا پسر که تشریف آوردند ماسک زده بودند چند دقیقه ای تو جمع نشستند که مادرشون فرمودند الان میتونید ماسکتون را بردارید 🙄🤪🙄 ایشون هم ماسکشون را برداشتند و.... سن آقای داماد را هرکی بتونه حدس بزنه جایزه دار😊😊😊 کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2
سلام من از طرف بسیج سر یه برنامه ای باید تفتیش میکردم هوا خیلی گرم بود همه خانما نق میزدن چرا اینقدر اذیت میکنین ومیگردین و.. اما اون برنامه خیلی از لحاظ امنیتی مهم بود.. من هم داشتم تفتیش میکردم خیلی خسته شده بودم وگرم بود یه جاهایی دیگه نمیتونستم جلو خودم بگیرم و به نق زدن هاشون چیزی نگم خلاصه من داشتم یکی رو می‌گشتم یه دفعه ای سرمو بالا آوردم دیدم مادر خواستگارم دو نفر بعدی وایساده🤦‍♀ خیلی لحظه سختی بود خسته کوفته تو اون حالت فشارجمعیت وگرماو.. قرار داشتم ومادر خواستگارم تو لاین تفتیشی من اومده بودو من رو میدید تو اون حالتو ومن باید تفتیشش میکردم نوبتش که شد سلام کردیم اومدم که تفتیش کنم چون چند روز ندیده بود منو اومد بایه محبتی بغلم کرد (بخاطر شغل پسرشون که باید می‌رفت چند روزی خارج از شهر وبرمیگشت) بعد تو همون حالت بهشون گفتم من عذر میخوام اما چون بقیه می بینن من باید تفتیشتون کنم که اونم گفت راحت باش به وظیفت عمل کن چند روز بعدش اومدن دوباره خونمون مامانش کلی از خوشحالی اینکه منو یه دفعه ای دیده بود اونم بعد چند روز داشت تعریف میکرد بعد به خودم گفت عروسی که از همون روز اولش مادر شوهرشو تفتیش کنه عروسه ها🙈😄 خلاصه خیلی شرایط بدی بود خودمم موقع تفتیش خجالت می‌کشیدم ودست می‌کشیدم... خدا بخیر کنه رابطه عروس ومادر شوهری رو که اینجوری شروع کنن... دعا کنید هرچی خیره پیش بیاد بعد یک ماه جواب ندادیم ،البته آقا پسرشون نبود که مابقی جلسات رو طی کنیم خلاصه دعا کنید.. کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2