هدایت شده از ننه ابراهیم🦥
#فرهنگ_خواستگاری
#جواب_منفی_دادن_زشت_نیست
#خبر_ندادن_زشته
اگه شما هم ازین قضیه رنج می برید، لطفا این پوستر رو پخش کنید.
@naneebrahim
سلام.
برای کانال خاطرات خواستگاری:
سال پیش با دوستم رفته بودیم مسجد برای نماز ک بعد نماز مشغول جمع کردن جانمازم بودم ک خانمی کنارم نشستن چون از قبل تجربشو داشتم و چن باری این قضایا رو تجربه کرده بودم متوجه شدم که برای چه کاری اومدن😂ولی طوری رفتار کردم ک انگار متوجه منظورتون نشدم خلاصه خانمه بعد از سلام و احوال پرسی و جویا شدن سنم گفتن قصد ازدواج داری؟
گفتم ن
گفتن چرا
گفتم سنم کمه...
بعد شماره خواستن ک تماس بگیرن ک بهشون شماره ندادم
بعد از اینکه ایشون رفتن دوستم گف سنت ک مناسبه چرا بهونش کردی؟(دوستم اون زمان خودشون ازدواج کرده بودن)
گفتم آخه روم نمیشه ک وقتی گف قصد ازدواج داری؟بگم بله🙈🤦🏻♀
گذشت و ما با خانواده توی مراسم عزاداری ماه محرم شرکت کرده بودیم ک اتفاقی همون دوستم و همسرشون رو ب همراه برادر و مادر همسرشون دیدیم و سلام و احوال پرسی کردیم
بعد از ماه محرم بود ک دوستم باهام تماس گرفتن و بعد از کمی صحبت گفتن ریحانه جان من شما رو ب برادر شوهرم معرفی کردم و ایشون گفتن ک اتفاقا از شما خوششون اومده و خجالت کشیدن مطرح کنن حالا نظر شما چیه؟
خلاصه بعد از کلی صحبت و جلسه خواستگاری من و ایشون باهم ازدواج کردیم و من و دوستم الان باهم جاری هستیم😁
و چ حس خوبی بود امسال برای اولین بار شب اول محرم ب اتفاق همسرم،برادر همسرم و جاریم(دوستم)توی مراسم عزاداری اباعبدالله علیه السلام شرکت کردیم🖤
الهی تمامی جوون ها خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.
من الان متاهلم و بچه هام ۵سالشونه چند ماه قبل اینکه همسرم بیاد خواستگاریم یه مادر و دختری برای پسرشون اومدن بازدید اول
خلاصه مادره خوشش اومده بود اما دخترشون انقدر سوال پرسید و سبک سنگین کرد که دیگ رفتن،منم اصلا پسرو ندیدم،البته منم با توجه به توضیحاتشون متوجه شدم که سطح دینی مون بهم نمیخوره و اونا به مراتب بالاترن و به مامانم گفتم اگه زنگ زدن بگو جواب ما منفیه که اوناهم خداروشکر نزدن😂😁
گذشت تا زمانی که بچه های من یه ساله شدن همسرم گفت دوست صمیمی م که خودم بارها دیده بودمشون و میدونستم آدم موجهی هستن، اصرار داره بریم خونه مادرشون شام دور هم باشیم و اونا بچه ها رو ببینن....
خلاصه ما رفتیم و رسیدیم دو سه ساعتی گذشت همش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر این خانوم و دخترش برام آشنا هستن🥴
انقدر فکر کردم تا رسیدم خونه یادم اومد که اینا همونا بودن😁😄
نه من نه اونا هیچ وقت به روی هم نیاوردیم و الان من با خانوم های اون خانواده رابطه دوستی نزدیکی دارم😍
میخوام بگم چقدر دنیا کوچیکه و چقدر تقدیر و قسمت توی ازدواج دخیله🙈☺️
و در نهایت چیزی اتفاق میوفته که خدا بخواد
ایت داستان:دو دوست صمیمی خواستگار یک خانه
سلام وقت بخیر یک سوال سمی که از من شد این بود
چندسال قبل دوستم یک نفر رو معرفی کرد اینا اومدن ، این اقا پسر از من پرسید تا حالا کسی بوده که پیگیره ازدواج باشما بوده باشه ؟
من 😐
اقاپسر 🤔
برای خاطرات فوق سمی:
یکبار برای برادرم رفتیم خاستگاری و خانواده ی دختر خانوم زرشتی بودند و مااین رو نمی دونستیم اما من به محض ورودم متوجه شدم چون هم عکس زرتشت رو روی دیوار قاب کرده بودند هم گردنبند و دست بند و از اینجور چیزهای زرتشت رو به عنوان زینت به خودشون آویزون کرده بودند
تعریف اوج گرفته بود که مادر عروس خانوم گفت پسر بزرگم الان تهران هست و مشغول به فلان کاره و اشاره کردند با دیوار روبه روشون که اینم عکسشه
از قضا مادربزرگ من به دیوار کناری ای که عکس بود تکیه داده بود و عکس بین دوتا پرده و قسمت بالا قرار داشت که زیر عکس پسرشون هم عکس زرتشت خدابیامرز رو زده بودند
هیچی مادربزرگم که فقط عکس زرتشت رو دید داشت و فکر می کرد عکس زرتشت پسرشونه گفت:
خداحفظش کنه ماشاءالله عارفه؟
ما اولش یکم تعجب کردیم بعد مادربزرگم ادامه داد:
آخه لباس عارف ها رو تن کرده
منو آبجیم که فهمیدیم مادربزرگم زرتشتو با پسرشون اشتباه گرفته یه نگاه بهم کردیم و پقی زدیم زیر خنده
حالا مجلس ررررررسمی
بزرگترها نشستند و مگه ما خندمون بند می اومد
آخرش خودشونم موذب شده بودند ولی من 5دیقه به زور خودمو نگه می داشتم دوباره یه نگاه به آبجیم می کردمو می دیدم اونم نزدیک به انفجاره و دوباره می خندیدم.
خلاصه اینکه بابام دید ما ول نمی کنیم بحثو بست و زدیم بیرون.
خانم شجاعی داشتم امروزخاطراتمومرورمیکردم
وای یه سوال لعنتی ازم پرسیدن که هنوزم یادم میادخندم میگیره😂😂
گفت قدتون چنده
من:۱۷۵😎😎
او:😌🤔بدنیست ولی بلندتربودبهتربود
من:😶🌫😶🌫
آخه برادرمگه میخوایم ازخونه مردم بریم بالاکه بلندترباشم بهتره
بعدمگه کشه بکشمش بلندتربشه😂 همینیه که هست دیگه چکارش کنم😂🤦♀🤦♀🤦♀🤦♀
آقاقبول دارم بلندبود(۱۹۳)ولی من توشهردختربالاتراز۱۸۰ندیدم والاااااا
سلام یه خاطره سم از یکی از خاستگاری هام
یه آقایی رو یه بنده خدایی معرفی کرده بود
منتهی چون شهردیگه ای بودن قرار بود قبلش یکم مجازی حرف بزنیم
وقتی مجازی صحبت کردیم خیلی خوب بود شرایطمون بهم میخورد
فقط آخرش گفتن که متاسفانه مادرم رو ظاهر خیلی حساس هستن و ..
وقتی حضوری مادر و خواهرشون تشریف اوردن
از همون دم در که در باز شد من رفته بودم استقبالشون سرتاپامو شروع کردن برنداز کردن و جوری بود که انقدر محو بودن دستم دراز مونده بود😕
وقتیم نشستن انقدر نگاه کردن من کلا معذب شده بودم و نمیتونستم جم بخورم
واقعا خیلی حرکت زشتی بود
و پسرشون گفتن حساسن ولی نمیدونستم دیگه در این حد
سلام یه خاطره
از خاستگار دخترعموم بگم
رفته بودیم عروسی وارد تالار شدیم تا یه صندلی پیدا کردیم بشینیم
یه دختر تو سنای ۱۰ ، ۱۱ ساله وایساد روبرومون زل زده بود به دختر عموم
یعنی خیلیم ضایع سرتاپاشو نگاه میکرد
بعد چند دقیقه دیدیم مامانشم اومده از فاصله نزدیک داره مثل دخترش نگاهمون میکنه
بعدش دیدیم داره به زن عموم میگه شمارتو بده میخوام بیام خاستگاری دخترت برا پسرم 😐
زن عموم گفت تو چجوری بایه نگاه فهمیدی دختر من مناسبه برا پسرت؟؟؟ و ....
خلاصه انقدر ضایع بود از دستش فرار کردیم اومدیم بیرون
سلام خانم شجاعی میخوام یه خاطره
یا اسمشو بزاری قسمت و...بگم
والا قصه ازون جایی شروع میشه که من پارسال دی ماه بنابه دلایلی مجبور به تغیر محل شغل شدم .
بخاطر این موضوع خیلی ناراحت وداغون بودم از زمین زمان شاکی بودم .بلاخره رفتم محل کار جدید از قضا بایه همکار خوب آشنا شدم .که چند مورد داشت که برااونا دنبال دختر میگشت.میخوام ازقسمت بگم
یه بار که باهم بودیم نشست معرفی کرد
فلان پسر همکار شوهرم بیا آشنا شو ازاین حرفا بلاخره راضی شدم شمارمو بدم درحد چند روز به تفاهم نرسیدیم .
همون روزی که داشت همکار شوهرشوبهم معرفی میکرد بعدش گفت بیا برا پسرخاله امم کیس خوب پیدا کنیم.منم چند مورد معرفی کردم برا پسرخاله.
نگم براتون دقیقا همون اتفاقی برا من در آشنایی با دوست همکار شوهرش افتاد که جورنشد دقیقا همون اتفاق برا پسر خاله افتاد .منو وهمکارم همچنان برا پسرخاله دنبال دختر خوب بودیم .
هرکدوم به صورتی جور نمیشدن .
بلاخره یه روز همکارم گفت بهم بیا پسرخاله مو بهت معرفی کنم .شاید باورتون نشه نمیدونم چی شد قبول کردم .اخه چندتا از ملاک های منو نداره.
ولی قبول کردم که باهم آشنا بشیم.
خواستم بگم درحال آشنا شدنیم وبعد صفر قراره عقد کنیم .
میخوام از قسمت بگم .خدا بخواد هچی برگی از درخت نمیفته .الان که فک میکنم من به خواسته خدا بایدمحل کارم عوض میشد میرفتم با همکارم آشنا میشدم .برا پسرخاله دنبال کیس میگشتیم .جور نمیشد .خودم معرفی شدم .ووو
سلام یه خاطره سمی هم من بگم ۱۳ سالم بود اون زمان خونه ما بغل مسجد بود منم همیشه میرفتم مسجد نماز🙂 یه پیرزن بود اونم همیشه میومد👵🏻 بعد این همیشه میومد بغل من میشست نماز می خواند هی الکی حرف می انداخت بعد جالب اینکه تو نماز امتحان هم میگرفت مثلا تو وسط نماز چادر من می کشید یا هی تنه میزد به من می خواستم برم چادرم رو لگد میکرد بعد من فکر می کردم ایشون با من مشکل دارن که اینطوری رفتار میکنن 😲😠نگو منو واسه پسرش می خواد ما یه روز مهمون داشتیم این خانم هم خودشو چپوند تو خونه ما تا ما بریم چای بیاریم با مهمونمون حرف میزد جالب اینکه فکر میکرد من ۲۰ سالمه😖پسر خودش هم ۳۰ سالش بود به فامیلمون گفته اونم بهش گفته که این دخترش کوچیکه هنوز شوهر نمیده اینم تا اینو شنید بلند شده رفته بدون خداحافظی بعد از اون به بعددیگه مسجد نیومد به معنای واقعی تو افق محو شد 😂😂😶🌫
چرا در میری مادر من ما که آدم خوار نیستیم😂😂😂😌
سلام خانم شجاعی
چند وقته پیام ها تونو دنبال می کنم....
خاطره ی سمی تا حالا خودم نداشتم
ولی یه مووورد
ما اومدیم اربعین کربلا به معنویات گره بخوریم به روح های ازدواجی شما گره خوردیم😂😂
بعضی از حرکت ها بیروووون اصن در شأن روح های ازدواجی نیست😁
وگرنه اونا انجام بدن یا ندن به حال من چه فرقی داره😂❤️
ولی خدا وکیلی این متاهلا یه ذره مراعات حال این مجردا رو بکنن 💔🥲