#رفیق🖐🏼
خداوندهمیشهکنارمونهست
وقتےخداهسټنگرانێدیگهنباید
برقلبمانجایبگیࢪه
خداوندیڪھمارؤآفریدهحتماً
دوستموندارھپسبھخدادلببند
♡دلےکهباخداباشهازبیننمیره♡
#ازخدابه_مخلوق
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#سو_من_سه
#قسمت_نود وسه
امکان ندارد:
- یا خدا!
جواد برمی گردد سمت عقب و نگاهم در نگاهش قفل می شود:
- جواد اینا کجا... کجا می برند علیرضا رو؟
جواد چشمانش را تنگ می کند و برمی گردد رو به جلو .بدنم لرز می گیرد. موبایلم زنگ می خورد. جواد برمی گردد و موبایل را از دستم می کشد و وصل می کند. اما امان نمی دهد:
- مصطفی تو رو به سر جدای پدر مهدوی بگو چی شده؟ این وحید که آدم نیست.
صدای مصطفی در فضا می پیچد نالان:
- علیرضا رو می کشن جواد. گمشون نکنید.
کسی حرفی می زند و صدایش ناواضح است. دست جواد شل شده است و چشمان من تار. آرشام می کوبد روی فرمان و دست می گذارد روی بوق برای ماشین جلویی و...
- آقاجواد کجایید؟ الان کجایید؟
محمدحسین است. برادر مصطفی. جواد آدرس می دهد و طرف مقابل می گوید:
- ما نزدیک شماییم. فقط ماشین رو گم نکنید. در ذهنم آدرس تمام خانه هایی که مرکز بوده و علیرضا بلد است مرور می شود. تردیدهایی که این روزها علیرضا کرده بود و با آنها سر ناسازگاری گذاشته بود. این که چند بار خواسته بودندش و چند ساعتی در یکی از خانه ها گفتگو کرده بودند. اینکه علیرضا شب ها چت کرده بود با مصطفی و... آخرین بار سفر شمالشان تهدیدش کرده بودند. این را مصطفی میان حرف هایش گفته بود. بی اختیار می نالم:
-یا ابالفضل!
و در دلم بیشتر ضجه می زنم که من همان وحید کودکی ها هستم که تو را می شناختم. الانم را نگاه نکن که قید زده ام. این فقط یک قیافۀ مسخرۀ احمقانه بود. دفعۀ اول هم نیست که از تو کمک می خواهم.
صدای محمدحسین می پیچد توی ماشین:
- جواد ارتباط رو قطع نکن. برام بگو ماشین چیه؟ پلاکش رو می تونی بخونی؟ خبر دادیم. پلاک می خوان. ماشینشون چیه؟ چند نفرن؟
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
اگر او یک نفر بود؛
با رفتنش...
یک مملکت بهم نمیریخت؛
او یک راه بود...
یک نماد بود...
او یک دنیا از دنیا دور بود؛
و چه زیبا فرمود عزیزِ ما؛
🍀"حاج قاسم یک مکتب بود"🍀
#الگو #یک_نمونه
#سردار_دلها ❤️
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
سالاد خوشمزه رژیمی 🥗
مواد لازم برای ۴نفر:
* 1 سینه مرغ به قطعات کوچک لقمه برش دهید و با نمک و فلفل روغن زیتون گریل کنید.
* 1 قاشق غذاخوری روغن زیتون
* 4 فنجان سبزی انتخابی(کاهو)
* پیاز قرمز کوچک قطعه قطعه شده
* ¾ فنجان گوجه گیلاس نصف شد
* ½ خیار قطعه قطعه شده
* 1 قطعه آووکادو
* ⅓ فنجان ذرت
سس خانگی:
* 1 فنجان ماست یونانی بدون چربی
* 2-3 حبه سیر خرد شده
* 2 قاشق چایخوری لیمو
* 2 قاشق غذاخوری پیاز خرد شده
* 1 قاشق غذاخوری خردل دیژون
* 1 قاشق غذاخوری جعفری تازه خرد شده
* 1 قاشق غذاخوری شوید تازه خرد شده
* نمک و فلفل
⠀
⠀
فاکتور های تغذیه برای یک نفر:
کالری: 315 کیلو کالری
کربوهیدرات: 15 گرم
پروتئین: 33 گرم
چربی: 15 گرم
چربی اشباع: 2 گرم
کلسترول: 76 میلی گرم
سدیم: 215 میلی گرم
پتاسیم: 970 میلی گرم
فیبر: 4 گرم
شکر: 5 گرم
🍲 #هنرومهارت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
غذایی که قاتل مغز است👇🏻
غذاهای سرخ شده وچرب
بدترین غذای مغز هستن
همچنین مطالعاتی که چندی پیش صورت گرفت نشان می دهد افرادی که رژیم غذایی ناسالمی دارند و به طور مستمر غذاهای پرچرب و پرکالری استفاده می کنند، هیپوکامپ کوچکتری دارند. هیپوکامپ بخشی از مغز است که با یادگیری، حافظه و سلامت روانی مرتبط است.
نتایج این مطالعات نشان می دهد که نوع رژیم غذایی با سلامت روان، افسردگی، استرس و زوال عقل رابطه تنگاتنگ دارد.🌴👍✍
#علمی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی به چهار زبان در مورد ماه رمضان🎶
#موزیک_تایم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
「مۍگفت:
وقتۍاونۍڪہدوستشدارۍ
بہحرفتگوشندهخیلۍناراحتمیشۍ
+ راستۍخداماروخیلۍدوستداره...! 」
#بۍمعرفتنباشیم...🙂🌱
#خداےمن 💞✨
...°∞°❀♥️❀°∞°...
#ازخدابه_مخلوق
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#سو_من_سه
#قسمت_نود و پنج
از این مکث ها متنفرم.
- علیرضا نبود؟
- نبود مصطفی.
- برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر.
نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره
آرامش دادنش را:
بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه
رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا...
آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد:
- احمق مگه نمیگه یواش برو.
- جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین
مستقیم رفته یا پیچیده.
جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند:
- علیرضا!
هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد.
صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند:
- وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید.
لب می زنم:
- بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید.
- داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟
با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان.
صدای فریاد جواد را می شنوم:
- ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل.
یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم.
- زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن.
خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و...
...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
جسد #شهید_محمدرضا_شفیعی پس از شهادت
آنچنان تازه و معطر می ماند که
صدام😡به سربازان خود
دستور میدهد که جنازه این شهید را در برابر آفتاب☀️
قرار دهند تا بپوسد.🥀
و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید ،دستور می دهد که
به روی پیکر این شهید ,اسید بپاشند💥
که با این کار هم نیز آسیبی به بدن شهید نمی رسد.😍
و جسد معطر شهید بعد از 16سال به وطن بر می گردد.🌹💚
#الگو #یک_نمونه
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#محرمانه
📍به نقل از نشریه نظامی اسرائیل:
@secret_file
🔹ایران در یک پایگاه جدید موشکی در شمال یمن موشک های بلند برد را مستقر کرده که قابلیت هدف قرار دادن اسرائیل را دارند.
#پشت_پرده
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 راه پذیرفته شدن توبه
#شرح_قرآن ، صفحه ۱۳۴
#با_هم_آغاز_کنیم
#حجت_الاسلام_سرلک
💠 #نیامده_ایم_که_بمانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#ترفند_خانه_داری
💢نگهداری کره محلی
❇️ابتدا کره رو توی دمای محیط میذاریم تا نرم بشه . (ذوب نکنید بهیچ وجه)بعد مقداری داخل کیسه فریزر میریزیم و با دست یا با وردنه صافش میکنیم به ضخامت نیم سانت. در پلاستیک رو بسمت زیر تا میکنیم.بعد با چاقوی بزرگ یا خط کش روش فشار میدیم تا به 9 یا 12 تا تیکه مساوی تقسیم بشه و جای خط چاقو روش بمونه.بعد همون حالتی داخل فریزر نگهداری میکنیم به مدت چند ماه می مونه. و سفت سفت میشه. و موقع استفاده به راحتی از روی خط ها جدا میشه و تیکه میشه. داخل بشقاب میذاریم و یک ربع بمونه تا از حالت سفتی دربیاد و قابل خوردن باش
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🏡 #هنرومهارت
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost
#سو_من_سه
#قسمت_نود و پنج
از این مکث ها متنفرم.
- علیرضا نبود؟
- نبود مصطفی.
- برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر.
نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره
آرامش دادنش را:
بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه
رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا...
آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد:
- احمق مگه نمیگه یواش برو.
- جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین
مستقیم رفته یا پیچیده.
جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند:
- علیرضا!
هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد.
صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند:
- وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید.
لب می زنم:
- بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید.
- داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟
با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان.
صدای فریاد جواد را می شنوم:
- ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل.
یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم.
- زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن.
خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و...
...
#بخوانیم
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@khatdost