طرز تهیه شامی رودباری
گوشت گوساله:۴۰۰ گرم
پیاز رنده شده:۳ عدد
نمک و فلفل:به مقدار لازم
سبزی (ترخون،مرزه،ریحان،گشنیز،جعفری)
خرد شده:۱ فنجان
روغن:به مقدار لازم
گوجه فرنگی رنده شده:۵۰۰ گرم
رب گوجه فرنگی:۱ قاشق غذا خوری
روغن زیتون:۲ قاشق غذا خوری
۱
ابتدا گوشت گوساله چرخ شده رابا پیاز ها مخلوط و نمک فلفل را به آن اضافه کنید
۲
سبزی های معطر را به مواد اضافه كرده و با دست خوب ورز دهید
۳
بگذارید چند ساعت در یخچال بماند تا عطر سبزی ها به گوشت نفوذ کند تا خوش طعم تر شود
۴
حالا به اندازه ی یک نارنگی کوچک از گوشت بردارید و در دست ان را پهن کنید ودر تابه مقداری روغن بریزید شامی ها را درآن سرخ کنید و کنار بگذارید .
۵
گوجه های رنده شده را به همراه رب در کمی روغن تفت دهید و یک قاشق از سبزی معطر را به آن اضافه کنید کمی نمک و زردچوبه به آن اضافه کنید و روی حرارت کم بگذارید تا بجوشد و غلیظ شود
۶
سپس شامی ها را درون سس گوجه بچینید و حرارت را کم کنید در ظرف را بگذارید تا کم کم بپزد
۷
در انتها دو قاشق روغن زیتون را به آن اضافه کنید
این شامی لذیذ را می توانید به همراه کته یا نان نوش جان کنید
#هنر_مهارت
🍲 @khatdost
در اولین جلسهای که با هم صحبت کردیم؛ بیمقدمه دو شرط برای ازدواجمان مطرح کرد؛
شرط اول☝
مقید بودن به نماز، مخصوصا نماز صبح بود و
دوم✌
رعایت حجاب.
همین حقیقت بود که مرا به سوی ناصر جذب کرد؛
در دوره و زمانهای که جوانها کمتر دغدغههایی از این دست دارند؛
یک پسر 21 ساله شرط ازدواجش را نماز گذاشت و این خیلی برایم مهم بود
🌺شهید مدافع حرم ناصر مسلمی سواری🌺
#الگو
#یک_نمونه
🌸 @khatdost 🌸
😁شوخیِ شهید ابراهیم هادی😊👇
« ایام مجروحیت ابراهیم بود. جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور ميرفت و دوستانش را صدا ميكرد. يكي يكي آنها را مي آورد و ميگفت : ابرام جون، ايشون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و... ابراهيم كه... به خاطر مجروحيت، پايش درد ميكرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسي كند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بيصدا ميخنديد. وقتي ابراهيم مينشست، جعفر ميرفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم ميرسه!
آخرشب ميخواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن!
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي! من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد.
ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مياد كه... بعد كمي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: با اجازه و حركت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم ميخنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند! بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه ميگفت كسي اهميت نميداد و... تقريبا نيم ساعت بعد مسئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معذرت خواهي كــرد و به بچه هاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء هستند.
بچه هاي گروه، با خجالت از ايشان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و سوار موتور شد و حركت كرد.
كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد ميخنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.
ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوسيد. اخم هاي جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد. »😁😁😁
#شهید_ابراهیم_هادی💛
#الگو
#یک_نمونه
🌸 @khatdost 🌸