May 11
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده: ساجده خانی
#قسمت_اول
روز اول دانشگاه بود و همه استرس و ذوق و نگرانی داشتن.
یه روزی بود که وارد خوابگاه شده بودم و با هم واحدیام آشنا شده بودم.
دخترای خوبی بودن و منم خوشحال و پر انرژی!
خلاصه که تو راه دانشگاه یه تاکسی باید سوار میشدم و میرفتم تا میدون و از اونجا با اتوبوس دانشگاه میرفتم به سمت شروع مرحله جدیدی از زندگیم😍
کلی ذوق و شوق که قراره پا به مکانی بذارم که همه عمر منتظرش بودم و اخیرا حتی برام شده بود خیال محال!😕
خب دختر چادری کوچول موچولو بودم که بین کلییییی ادم داشت راه میرفت...
تیپ روز اول دانشگاهم زیر چادرم قایم شده بود و فقط کفشای قهوه ایم که با کیفم ست بود و میشد دید🙊
به نظر خودم جذابیتِ قشنگ و حلالی بود😌🌱
دانشگاه ما دانشگاه بزرگیه که داخلش و باید با اتوبوس رفت و آمد کرد . پر از درخت و چمن و سرسبزی که نگاه کردن به اونا باعث ازبین رفتن همه استرسام شد.
همه ترم اولیا معمولا با تعجب به همه جا خیره بودن.
اما من سعی داشتم موقعیت رو درک کنم و به عنوان دختر چادری شخصیت خودم رو خوب و محکم و استوار نشون بدم.😅
پس از کنجکاویم کم کردم و راهی داخل دانشکده فنی شدم🤭
من که تا اون موقع زیاد وسط مردم نبودم و بین اونهمه اقا پسر راه نرفته بودم بالاخره با کلی سرخ و سفید شدن تونستم راهمو کلاسمو پیدا کنم و برم سر کلاس. 🙃
همه یجوری نگاهم میکردن!
وقتی به بقیه نگاه کردم متوجه شدم تنها دختری که توی اون جمعیت محجبه و چادریه منم!
...
@khaterat1401
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
●بسم الله الرحمن الرحیم●
♡ کانالی برای تبادل خاطرات و نکات مهمی که لازمه هر دختر و پسر نوجوونه♡
●رمان خاطرات من در دانشگاه●
■رمان ناحله■
~ ارتباط با نویسنده:
@Khani1401s
~ناشناسمون:
https://harfeto.timefriend.net/16681731716331
لینکمون:
@khaterat1401
May 11
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه🙂
واقعیت من تصمیم گرفتم هر از چندگاهی متن بنویسم از آنچه در دانشگاه رخ میده...
همه چیز براساس واقعیت هست و شاید خیلی چیزا براتون حکم آگاهی رو داشته باشه طی این کاری که قراره بکنم.
این که این متن ها پخش بشه با ذکر نام نویسنده حلاله و ممنون میشم توی پخش و نشر این مطالب کمک باشید❤️
♡پارت گذاری رمان شنبه یکشنبه و جمعه ها♡
راستی خوشحال میشم نظرتونم بعد هرپارت، درمورد متن بدونم🌱🦋
●رمان خاطرات من در دانشگاه●
جهت پرش به اولین قسمت:
#قسمت_اول
~ ارتباط با نویسنده:
@Khani1401s
~ناشناسمون:
https://harfeto.timefriend.net/16681731716331
لینکمون:
@khaterat1401
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده: ساجده خانی #قسمت_اول روز اول دانشگاه بود و همه استرس و ذوق و نگرا
🦋خاطرات من در دانشگاه 🦋
نویسنده :ساجده خانی
#قسمت_دوم
همه خیلی بهم نگاه عجیب و بدی داشتن...
یجورایی فهمیده بودم قضیه از چه قراره و بخاطر ایام اعتراضات و اغتشاشات اینا منو اینجوری نگاه میکنن...
با چهره مصمم رفتم جلو و به استاد سلام دادم (جواب سلام نداد😕) و مثل همیشه میز اول و رو به رو تخته نشستم😌
استاد شروع کرد به تدریس و بقیه رو میدیدم که بدون اجازه وسط تدریس یهو میرفتن بیرون و یجورایی داشتم کم کم با دنیای بی قانون و احترام دانشگاه آشنا میشدم🚶🏻♀
شایدم من زیادی منضبط بودم !
(با این ویژگی منضبط بودنِ من بعدا زیاد آشنا میشین🤭😂)
استاد صحبت میکرد و ما شنونده بودیم...
از این که فقط شنونده باشم بدم میومد و هی خوابم میگرفت!
به بقیه که نگاه کردم دیدم اونام دارن چُرت میزنن و بعضیام هندزفری زدن و اهنگ گوش میدن!
استاد حین درس دادن با نگاه خاص و معنا داری بهم خیره میشد و کم کم احساس کردم کلاس خالیه و فقط استاد داره به من تدریس میکنه!
عجیب بود! چون طرف صحبت استاد کلا من بودم!
بعد اتمام کلاس با ذوق و شوق اومدم بیرون و به تک تک جزئیات دانشکده توجه کردم.
یه ساختمون سه طبقه با آسانسوری وسط همکف
از هرطرف نگاه میکردی راهرویی بود که کلاسها اونجا بودن.
به بوفه دانشکده رفتم و یه کیک ساده پرتقالی خریدم و رفتم سالن مطالعه خواهران (من خیلیم کنجکاوم و موقع راه رفتن قایمکی همه جارو از گوشه چشمم دیده بودم و بلد بودم سالن مطالعه و بوفه کجاس🤭)
یه صندلی انتخاب کردم که رو به روش پنجره کوچیکی داشت و منظره جذاب و درختا و بارون... خیلی دلربا بود😍
وی شروع نمود به تناول کیک و درفکر و خیال خویش سفر کردن✨🙄
"در راه خوابگاه"
بخاطر چادر خیلی محدود شده بودم...
راه رفتن رو زمین خیس و گلی سخت بود
نفس کشیدن تو هوای مرطوب برام زجر آور بود
من عادت نداشتم و تا مدتها نفس کشیدن برام مثل دوییدن بود!
سخت و طاقت فرسا!
رسیدم خوابگاه و با دوستام قرار شد بریم بازار (میدون شهرداری رشت)
یه بازاری که خیلی خفنه و با دیدن اونجا همه وجودم اکلیلی(خیلییی ذوق زده) شد🙊
از چهار طرف خیابون های بزرگ که پر از مغازه و پاساژ بود...
که همگی به میدونی به اسم شهرداری متصل میشدن.
وسط میدون ساختمون شهرداری قدیمی رشت که درحال بازسازی هست قرار داره!
درستتتت مثل موزه !
دور و بر ساختمون با درختای بلندِ نخل زینت داده شده و یه حوض بزرگ ...
قصدم برای خریدِ یه مانتو شلواری بود که بشه جایگزین حداقلی چادر.
با خودم گفتم : وقتایی که بارون شدید نباشه و هوا خوب باشه چادر میپوشم و باقی وقتا با مانتو.
یه مانتو شلوار مناسب و کتابهایی که استادها گفته بودن و خریدم و برگشتم.
تو راه برگشت با خودم گفتم خدایا ازت ممنونم که دوستای خوبی قسمتم کردی 😍
بی خبر از اتفاقهایی که قراره در آینده نه چندان دور برام رخ بده...
@khaterat1401
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه 🦋 نویسنده :ساجده خانی #قسمت_دوم همه خیلی بهم نگاه عجیب و بدی داشتن... ی
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده : ساجده خانی
#قسمت_سوم
دونه دونه دوستای خوابگاه رو من باهم آشنا کرده بودم و به اصطلاح یخشونو آب کرده بودم اما ...
"فلش بک به ۱۰ دقیقه قبل"
صداهایی میومد که باعث شد چشمام رو باز کنم!
تاریک بود و نور هال از زیر در اتاق دیده میشد!
گوشیم رو از کنارم از شارژ کندم و ساعت رو نگاه کردم : ۱:۳۰
با خودم گفتم کاش یکم درک کنن که فردا امتحان دارم و قرار بود این موقع واحد سکوت کنن و خاموشی بزنیم!
تو همین فکرا بودم که حرفاشون توجهم رو جلب کرد.
_اره وای وای دیشب و دیدی چجوری رگ پاش گرفته بود نشسته بود به پاش ضربه میزد؟😂😂😂
+واییییی پراااااام 🤣🤣
×اه لعنت بهت چقد خوب ادای ساجده رو درمیاری 😂😂😂😂🤦♀
دیگه ازشون صدای خاصی نشنیدم!
غرق شدم
توی خودم شکستم
خورد شدم
صدای شکستن همه وجودمو شنیدم!
من؟
من و مسخره میکردن؟؟؟؟؟
ساجده ای که باعث شده بود اینا حس غربت نکنن!
ساجده ای که هیچ وقت تو طی این یک ماه نذاشته بود کسی اخمشو ببینه!
الان داشتن ساجده ای رو مسخره میکردن که موقع دلتنگیشون میرفت بغلشون میکرد؟؟؟؟؟!
دنیا دور سرم میچرخید!
صدای همشون بود همشون!
با خودم گفتم بذار خودمو بزنم به اون راه و بخوابم.
اما یه چیزی درونم میگفت دیگه وقت سکوت نیست و ...
@khaterat1401
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️برای تو خواندم اَی دختر همسایه
🎥 پیام دختران افغانستانی به دختران ایرانی
#زن_زندگی_آگاهی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده: ساجده خانی
#قسمت_چهارم
از جام بلند شدم و با سرگیجه و ژولیده پولیده و چشمای پف کرده رفتم سمت در تو چهار قدمی که تا در اتاق راه بود پام گیر کرد به نردبون تخت و ی بارم داشتم با سر میرفتم تو دیوار!
از عصبانیت شدید دستام و همه تنم میلرزید.
پشت در ایستاده بودم نفس عمیق کشیدم!
آروم و با آرامش در و باز کردم و اومدم یک قدم از اتاق بیرون و به دیوار تکیه دادم، دست ب سینه وایسادم و حالت خنثی و پوکر نگاهشون کردم :)
چند ثانیه بعد متوجه حضور من شدن و گفتن عه بیدار شدی؟
حرفی برای زدن نداشتن.
با همون نگاه گفتم :
+این که ساعت ۱:۳۰ شبه و قرار بود الان خواب باشیم کاری ندارم!
اما خیلی نامردیه که با صدایی بیدار بشم که صدای مسخره کردن خودمه توسط دوستام!
خیلی نامردیه چیزیو مسخره کنید که درد و رنج من بوده:)
بعدم اومدم و در اتاقو بستم.
با صورت پریدم رو بالشت و همه حرفاشون تو سرم میپیچید!
حس کردم دلم خیلی شکست و اشک بود که دوای دل شکستم بود:)
هرچقدر سعی کردم ببخشمشون فایده نداشت!
انگار قلبم گنجایش اینهمه گذشت رو نداشت.
خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیگه دلم باهاشون صاف نبود!
توقع زیادی بود تو این چندساعت بتونم ببخشمشون.
"بعدازظهر"
کنارش وایساده بودم و با بچه ها حرف میزدیم.
با کلافگی کیفش و رو میز خالی کرد...
یهو چشمم خورد به یه چیزی شبیه پاکت سیگار!
نگاه متعجبی داشتم و با همون نگاه پرسیدم :
+ایننن چیه😐😐😐😐😐
_سیگار🤷🏻♀
+باور نمیکنم!!
وقتی دید خیلی تعجب کردم و دارم کاملا کنجکاوانه پاکت سیگار رو نگاه میکنم و تو فکرم...
یهو از دستم کشید و...
@khaterat1401
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
سلاااام🌱🦋
میخوام ببینم شروع حمایت همسایه هامون چجوریه؟😌😍
#فور
@khaterat1401
رمان #خاطرات_من_در_دانشگاه
بقیه داستانو کی میفرستی منتظرم هاا
-------------
والا چون متنام براساس واقعیته و خاطره یک ماه اخیرمه یکم باید زمان بدم و بنویسم فعلا روزای قطعی جمعه شنبه یکشنبه هست
Baray_artin.mp3
18.68M
دردیکهنوشتهباعشق ...
ایلیا مشرفی '🎤 #برای_ارتین
#لبیک_یا_خامنه_ای✌️🏿
@khaterat1401
روی "پیوستن"بزنید😌🌱
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده:ساجده خانی
#قسمت_پنجم
پاکت سیگار رو زود داخل کیفش گذاشت و خودشو جمع و جور کرد و رفت!
همونجوری بهت زده نشستم رو صندلی و تو فکر رفتم که چرا؟
چرا باید کسی با اون رتبه خوب کنکور و رشته خیلی خفن و دانشگاه خیلی خوب به فکر سیگار کشیدن باشه و ...
تاسف خوردم 🚶🏻♀
"دوشب بعد : در راه برگشت از دانشگاه"
با محدثه دوستم داشتیم برمیگشتیم توی تاکسی بودیم و راننده شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از ما که درس میخونیم و تو شهر غریب انقدر راحت میتونیم از پس خودمون بربیایم...
گفت این جوونا خیلیاشون سیگاری و معتاد شدن و واقعا نمیدونه چرا...
محدثه دوستم با اطمینان گفت چون قطعا تو زندگیشون کمبودی دارن وگرنه چرا باید کسی زندگی خودش و خانوادش رو تباه کنه؟!😐
تاییدش کردم و پیاده شدیم.
"فردای آن شب"
غروب بود و مثل همیشه همگی دور میز جمع شده بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم و کلی خوش میگذروندیم،
با حرفی که محدثه زد جو اون لحظه تغییر کرد!
محدثه:
+زهرا ! من امشب باهاتون میام هوا خوری
_جدی میگی محدثه؟!😳
+اره چیه نمیبرید؟
شاید سوال براتون پیش بیاد هوا خوری چیه:)
یادم رفته بود بگم که ۶ ۷ تا از بچه های خوابگاه ما سیگار میکشیدن و من هرروز یکیشون رو شناختم !
اینا هرشب جمع میشن میرن حیاط خوابگاه یه جایی که دید نداره سیگار میکشن🚶🏻♀
ب این میگن هواخوری:)
خلاصه که محدثه اینجوری افتاد تو دام سیگار و از همین جا میگم امیدوارم همشون به راه راست بیان تا دیر نشده🥀
از اون روز به بعد که با چشمای خودم دیدم همنشین چقد رو حتی تربیت ادم تاثیر میذاره، دیگه با اون جمع بیرون نرفتم و سعی کردم درحد دوستی سطحی باهاشون در ارتباط باشم.
هی با خودم تکرار میکردم محدثه ای که شب قبل ادعا میکرد سیگار کشیدن فلانه چیشد که یک شبه خودش افتاد تو دام بلا!؟
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
هدایت شده از ●تلنگر●
https://harfeto.timefriend.net/16681731716331
سوالی حرفی سخنی؟👀
#پیام_ناشناس
[یه جوری زندگی کن که بدهکار خودت
توانمندی هات و زندگیت نمونی..👩🏻🦰🧡]
@khaterat1401
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده:ساجده خانی #قسمت_پنجم پاکت سیگار رو زود داخل کیفش گذ
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده : ساجده خانی
#قسمت_ششم
با آلارم گوشی با هول و ولا از خواب پریدم و ی نگاه به بچه های اتاقمون انداختم تا مطمئن بشم خوابن و باعث مزاحمت نشدم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم از تختم اومدم پایین (تختهای دوطبقه معمولا جیرجیر میکنن🤦♀)
پاورچین پاورچین رفتم سمت در و آهسته در رو باز کردم.
(من همیشه حواسم هست کسی بخاطر سر و صدای من بیدار نشه)
هال تاریک بود و پرده های مخملی سبز رنگمون ، کشیده شده بود و سه تا از بچه ها وسط هال خوابیده بودن .
(ما هروقت دلمون برای خونه خودمون تنگ میشه رو زمین میخوابیم یا مثلا به جای غذا خوردن رو میز، رو زمین سفره میندازیم)
خلاصه که پاشدم پرده کنار کمدم رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و سرمو گرفتم بیرون و نفس عمیق کشیدم:)
هوا بارونی بود و لطیف.
با رنگ آمیزی چشمام توسط درخت و سبزه ها تموم وجودم پر از انرژی مثبت شد و داشتم میرفتم آشپز خونه که کتری رو بذارم جوش بیاد که دیدم یکی از بچه ها پتو از روش کنار رفته و خودشو توی خودش جمع کرده...
یاد اون شب افتادم که منو مسخره میکرد...
درونم پر از تنفر شد خواستم بی تفاوت از کنارش رد بشم که چیزی مانعم شد!
نتونستم!
پتو رو آروم کشیدم روش و رفتم.
برای بچه ها چای دم کردم و حاضر شدم و رفتم بیرون .
پیش به سوی دانشگاه😎✊
مردم همه بدو بدو از کنارم رد میشدن و همه بارونی و کاپشن تنشون بود.
یه نگاه به خودم انداختم و متوجه شدم هیچی جز یه مانتو تنم نیست!
حتی چترم نداشتم.
+خاک تو سرت یعنی ساجده (صدای درون)
_واااا خب انقد تو فاز لذت بردن از زندگی بودم یادم رف دیگه 😕(خودم)
+حقته برو تا غروب کلاس داری قراره خیس بشی😏😂😂👋
تا به تاکسی برسم قشنگ خیس خالی شدم و هی به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا انقد سر به هوایی دختر!
نمیشد کاریش کرد و خلاصه تاکسی منو رسوند به میدونی که تا سرویس دانشگاه ده دقیقه ای راه بود پیاده!
اخه یکی نیست بگه بی وجدان چی میشد میرسوندی به ایستگاه اتوبوس ☹️
تموم ده دقیقه راه رو داشتم میدوییدم که یهو...
*آنچه خواهید خواند*
رفتم جلوی آینه و با دیدن چهره خودم از ترس یه قدم عقب رفتم!
همه دست و پام درد میکرد و میلرزید...
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
هدایت شده از ●تلنگر●
Baray_artin.mp3
18.68M
دردیکهنوشتهباعشق ...
ایلیا مشرفی '🎤 #برای_ارتین
#لبیک_یا_خامنه_ای✌️🏿
@khaterat1401
روی "پیوستن"بزنید😌🌱