هدایت شده از ●تلنگر●
Baray_artin.mp3
18.68M
دردیکهنوشتهباعشق ...
ایلیا مشرفی '🎤 #برای_ارتین
#لبیک_یا_خامنه_ای✌️🏿
@khaterat1401
روی "پیوستن"بزنید😌🌱
هدایت شده از ●تلنگر●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️برای تو خواندم اَی دختر همسایه
🎥 پیام دختران افغانستانی به دختران ایرانی
#زن_زندگی_آگاهی
#لبیک_یا_خامنه_ای
●تلنگر●
♦️برای تو خواندم اَی دختر همسایه 🎥 پیام دختران افغانستانی به دختران ایرانی #زن_زندگی_آگاهی #لبیک_ی
ببینید کی گفتم!
این آدمای جو زده که باور کردن به دخترای خوشگل معترض، پلیسا تجاوز میکنن...
اون دنیا بخاطر تک تک حماقتاشون باید جواب پس بدن!!
بخاطر تک تک تخیلات پوچی که باعث انتشارش شدن، باید جواب پس بدن!!!
بخاطر حماقتی ک با کمی تحقیق میشد درستش کرد و عمدا هیزم تو اتیش دشمن ریختن...
باااااید جواب پس بدن!
والسلام!
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#برای_ایران
#بصیرت
#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑فوووری🛑
۳۵ سلبریتی ایرانی
حمــایت کردند !!!
تیکه آخرش عالیه
تا آخر کلیپ حتما ببین
به خودمون بیایم رفیق!
#همین
#آفتابپرست_نباشیم
#سیدنا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
#برای_ارتین
#زن_زندگی_آزادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینا الان دستشون به لباس زنان میرسه، اینجوری میکنند، دستشون به خود زنان برسه، کاری میکنند که داعش در سوریه کرد!
پاورقی
هر روز
ساعت ۱۹:۵۰
📺 شبکه دو سیما
پاورقی | @pavaraghi_tv2
هدایت شده از ●تلنگر●
https://harfeto.timefriend.net/16681731716331
سوالی حرفی سخنی؟👀
#پیام_ناشناس
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده:ساجده خانی
#قسمت_دهم
یک ماهی میشه که پا به دانشگاه گذاشتم با کلی داستان توی خوابگاه و این شهر و این زندگی جدید...
سختیهای زیادی رو پشت سر گذاشتم!
تنهایی کشیدم و قرار نیست آخرین بار باشه...
طرد شدن هایی رو تجربه کردم از عسل شیرین تر!
چه زیبایی ای بیشتر از دیدن خط فاصله چندین متری با افرادی که حق و ناحق و حروم رو حلال و جا به جا میدونن؟!
چندین شب بوده که پتو کشیدم رو سرم، عروسکم رو محکم توی بغلم فشردم و گریه کردم از تنهایی و ناراحتی ای که حاصل از ظلم بر حق بوده...
اما!
هیچ وقت فراموش نکردم مسیری که توش قدم گذاشتم قطعا و قطعا و قطعا راه حق و درسته!
پس از صبح روز بعدش محکم و مصمم ادامه دادم.
من همیشه هراتفاقی بیفته سعی میکنم حکمت کار خدا رو درحد فهم خودم بفهمم.
خیلی با خودم فکر کردم که چرا اینجام و این شهر و این اتفاقا داره برام میفته.
نتیجه این بود که خدا داره منو میسازه!
برای اتفاقی بزرگ داره آمادم میکنه!
خدا داره من رو که مثل یک تکه سنگ بودم، تراش میده آروم آروم تا تبدیل به چیزی که میخواد بشم.
وظیفه من چیه؟
مقاومت تا نشکنم!
باید ساخته بشم برای روز موعود.
من یک دختر هستم!
جنس مونثی که خیلیها دارن برای ازبین بردن ارزشش تلاش میکنن!
من میسازم!
خودم رو میسازم برای اون چیزی که خیلیها توی این جهان نمیخوان ناموس ایرانی بهش برسه!
طی این یک ماه من حجابم به چالش کشیده شد!
و دوباره برای بار دوم چادر رو با خواست خودم و دلایلم انتخاب کردم.
من عقایدم امتحان شد!
من اخلاقم امتحان شد!
من صبرم چندین و چندین برابر شد!
من نگاهم به نامحرم امتحان شد!
تربیت پدر و مادرم بعد ۱۸ سال به چالش کشیده شد!
من یادگرفتم با ۱۸ نفر که مخالف عقایدم هستن چجوری شب و روز زندگی کنم!
اینا اتفاقی نیست!
من برای کوچک ترین رخ داد های زندگیم هم تفکر میکنم!
شاید همین نکته باعث شده که تصمیم بگیرم برای بقیه از چیزهایی حرف بزنم که درقالب خاطرات ساده، نکات ریز و خاصی رو بیان کنم!
فعلا مدتی خاطرات نویسی رو متوقف میکنیم تا ماه بعد و اتفاقات جدید.
ممنون که پا به پای من در انتشار قسمتهای رمان کمک هستید♡
یاعلی مدد🌱🦋
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#برای_ایران
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
@khaterat1401
May 11
جالبه!
با تموم شدن این فصل از رمان #خاطرات_من_در_دانشگاه
رفتار بچه های واحدمون باهام خیلی خوب شده!
یجورایی حس میکنم این برهه زمانی امتحان خدا بوده:)
عجببببب!
خداروشکر که کم کم دارم اون روی خوبشونم میبینم!😄
خببب گمونم رفتم مرحله ۲ این بازی😂🍃
راستی!
از وقتی که تونستم حق خودمو از بچه ها بگیرم و الکی تو روشون نخندم، رفتارشون باهام خوب شده!
وقتی همش میدیدن من میخندم و هیچی نمیگم به خودشون جرعت دادن اذیتم کنن! فک کردن توسری خورم!
نمیدونستن دارم لطف میکنم بهشون!
به این جماعت خوبی وقتی میاد که اول باهاشون جدی باشم و گربه رو دم حجله بکشم بعد...
وقتی ی بار لبخند بزنی میفهمن خوبی از توعه نه از حماقتت!
#دلنوشته
این احمقا مردم رو مثل خودشون خرفرض کردن؟؟؟
لباس شخصی ها برای شادی در میادین؟؟
داداش! خودت با شرت میای بیرون ک از لباس شخصی میترسی؟؟
!!!آهاااا یادم نبود هدفتون لخت کردن مردمه دیه😂😂😕
@khaterat1401
May 11
این مگه پول جمهوری اسلامی نیست؟
مگه عکس امام خمینی روش نیست؟
آتیش بزن دیگه برانداز! چرا نمیزنی
اصلا اعتصاب کن ازش استفاده نکن
تا وقتی محتاج این عکسی حرف از انقلاب نزن😌😂😂
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#برای_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#زن_زندگی_آزادی
سلام!
چون میبینم استقبال خاصی از رمان جدید نشده...
میریم سراغ راه دوم🙄😅
راه دوم چیه؟!🤨
فصل دوم رمان خاطرات من در دانشگاه یه سفر هست به دوران کودکی و بحث تربیتی و میاریم وسط.
و فصل سوم ان شاءالله برمیگردیم به زمان حال.
📣📣📣📣📣📣📣📣
@khaterat1401
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده:ساجده خانی #قسمت_دهم یک ماهی میشه که پا به دانشگاه گذاشتم با کلی د
🎀دوران کودکی🎀
نویسنده: ساجده خانی
#قسمت_اول
●پاییز سال ۱۳۸۶ ●
روی تاب چوبی ای که پدربزرگ برام توی
حیاط درست کرده بود نشسته بودم و همزمان با باد خنکی که میوزید جلو و عقب میرفتم و به مامانم(مادر ۲۰سالم) نگاه میکردم...
دور کمرش چادر گل گلی پیچیده بود و داشت با آب سرد توی لگن زرد رنگمون، لباس میشست.
بهش نگاه میکردم و از ته دلم احساس خوشبختی میکردم که مامانم و میبینم...
مامان هر از چندگاهی آب میپاشید روم و من جیغ میزدم و پاهام و تکون میدادم...
دمپاییم پرت میشد توی لگن و مامانم مجبور بود باز لباسارو آب بکشه😅
زندگی آروم و قشنگی داشتم...
خونه ما یه ساختمون کوچولو وسط کوچه ای در محله ای از شهر تهران بود...
یه ساختمون ۲ طبقه که پدر بزرگم و بابا وعموهام ساخته بودن.
طبقه اول پدر بزرگ مادر بزرگ بودن و طبقه دوم دوواحد داشت که ما و عموامیر اینا( برادر بزرگتر پدرم که ۱ سال فاصله سنی دارن)بودیم.
خلاصه که ...
مامان لباسها رو شست و همونجا روی طناب پهن کرد و رفت بالا(خونمون)
من پشت سرش اومدم بیام که پام که خیس بود رو سرامیک راهرو لیز خورد و افتادم زمین!
حس بدی داشتم که نمیدونستم چه حسیه.
کسی نیومد کمکم.
خودم پاشدم و وقتی رفتم خونه به مامان گفتم...
مامان بابا خیلی سعی داشتن منو مستقل بار بیارن( هرچند اون موقعا فکر میکردم از عدم علاقشون به منه که به خیال خودم من و رها کرده بودن...)
عجیبه!
من ۳ سالم بود اما به این چیزا فکر میکردم...
من میدیدم پدر مادرم گاهی بحث میکنن...
میدیدم باهم خوبن...
من حتی برنامه های تلویزیونی ای که توی ۲ سالگیم مامانم میدید هم یادمه...
بچه ها همینقدر ذهنشون قوی هست...
من اومدم بگم که حواستون رو جمع کنید!
شاید بچه ها هیچ وقت نگن چیا یادشونه...
اما هیچ چیزی رو فراموش نمیکنن!
فقط مخفیش میکنن!
میتونه صحنات قشنگ یا ترسناک باشه.
این که میگن بچه هست و نمیفهمه اشتباهه!
و این که میگن بزرگ میشی یادت میره هم اشتباهه!
من بچه بودم و خیلی چیزارو میفهمیدم و بزرگ شدم و چیزی یادم نرفته!
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#دوران_کودکی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
~~~~~~~~~~~~~
■فوروارد فقط با ذکر نام نویسنده و منبع حلال■
May 11
رمان غزل رو بزارررررررر
---------------
چیکار کنیم؟😕
اخه ویو بالا نخورد🚶🏻♀
۲نفرم لف داشتیم 🤕
نظرتونو ناشناس بگید که بذاریم رمان غزل رو یا ن🙂
🌸رمان #ناحله 🌸
نویسنده: غزل
#قسمت_اول
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
#ناحله
~~~~~~~~~~~~~
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
🌸 رمان #ناحله 🌸
نویسنده : غزل
#قسمت_دوم
ی صدایی از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلی کمه)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود
ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش..
اون پسری هم که باهاش بود یه قدم۰ اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ی دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرف
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
#ناحله
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
~~~~~~~~~~~~
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
🌸رمان#ناحله🌸
نویسنده: غزل
#قسمت_سوم
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
______________
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
__________
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
#ناحله
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال ■
🌸رمان #ناحله 🌸
نویسنده:غزل
#قسمت_چهارم
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
#ناحله
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال ■
🌸رمان #ناحله 🌸
نویسنده: غزل
#قسمت_پنجم
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه ک گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...
#ناحله
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■