eitaa logo
●تلنگر●
127 دنبال‌کننده
195 عکس
246 ویدیو
4 فایل
●بسم الله الرحمن الرحیم● ■رمان خاطرات من در دانشگاه و ناحله■ ♡ کانالی برای تبادل خاطرات و نکات مهمی که لازمه هر دختر و پسر نوجوونه♡ ~ ارتباط با نویسنده: @Khani1401s
مشاهده در ایتا
دانلود
حتی اگه ناخوش هم باشی... نباید گفت نباید درک کرد نباید غرق شد نباید شکست خورد نباید قبول کرد باید جنگید لااقل با فکر و روان باید ثابت کرد ما با تفکر و انرژیمون میتونیم گردش این زندگی رو عوض کنیم. 🍂
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده: ساجده خانی از جام بلند شدم و با سرگیجه و ژولیده پولیده و چشمای پف کرده رفتم سمت در تو چهار قدمی که تا در اتاق راه بود پام گیر کرد به نردبون تخت و ی بارم داشتم با سر میرفتم تو دیوار! از عصبانیت شدید دستام و همه تنم می‌لرزید. پشت در ایستاده بودم نفس عمیق کشیدم! آروم و با آرامش در و باز کردم و اومدم یک قدم از اتاق بیرون و به دیوار تکیه دادم، دست ب سینه وایسادم و حالت خنثی و پوکر نگاهشون کردم :) چند ثانیه بعد متوجه حضور من شدن و گفتن عه بیدار شدی؟ حرفی برای زدن نداشتن. با همون نگاه گفتم : +این که ساعت ۱:۳۰ شبه و قرار بود الان خواب باشیم کاری ندارم! اما خیلی نامردیه که با صدایی بیدار بشم که صدای مسخره کردن خودمه توسط دوستام! خیلی نامردیه چیزیو مسخره کنید که درد و رنج من بوده:) بعدم اومدم و در اتاقو بستم. با صورت پریدم رو بالشت و همه حرفاشون تو سرم میپیچید! حس کردم دلم خیلی شکست و اشک بود که دوای دل شکستم بود:) هرچقدر سعی کردم ببخشمشون فایده نداشت! انگار قلبم گنجایش اینهمه گذشت رو نداشت. خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیگه دلم باهاشون صاف نبود! توقع زیادی بود تو این چندساعت بتونم ببخشمشون. "بعدازظهر" کنارش وایساده بودم و با بچه ها حرف میزدیم. با کلافگی کیفش و رو میز خالی کرد... یهو چشمم خورد به یه چیزی شبیه پاکت سیگار! نگاه متعجبی داشتم و با همون نگاه پرسیدم : +ایننن چیه😐😐😐😐😐 _سیگار🤷🏻‍♀ +باور نمیکنم!! وقتی دید خیلی تعجب کردم و دارم کاملا کنجکاوانه پاکت سیگار رو نگاه میکنم و تو فکرم... یهو از دستم کشید و... @khaterat1401 ~~~~~~~~~~~~~ ■براساس واقعیت■ ■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
سلاااام🌱🦋 میخوام‌ ببینم‌ شروع حمایت همسایه هامون چجوریه؟😌😍 @khaterat1401 رمان
بقیه داستانو کی میفرستی منتظرم هاا ------------- والا چون متنام براساس واقعیته و خاطره یک ماه اخیرمه یکم باید زمان بدم و بنویسم فعلا روزای قطعی جمعه شنبه یکشنبه هست
Baray_artin.mp3
18.68M
دردی‌که‌نوشته‌باعشق ... ایلیا مشرفی '🎤 ✌️🏿 @khaterat1401 روی "پیوستن"بزنید😌🌱
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده:ساجده خانی پاکت سیگار رو زود داخل کیفش گذاشت و خودشو جمع و جور کرد و رفت! همونجوری بهت زده نشستم رو صندلی و تو فکر رفتم که چرا؟ چرا باید کسی با اون رتبه خوب کنکور و رشته خیلی خفن و دانشگاه خیلی خوب به فکر سیگار کشیدن باشه و ... تاسف خوردم 🚶🏻‍♀ "دوشب بعد : در راه برگشت از دانشگاه" با محدثه دوستم داشتیم برمیگشتیم توی تاکسی بودیم و راننده شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از ما که درس میخونیم و تو شهر غریب انقدر راحت میتونیم از پس خودمون بربیایم... گفت این جوونا خیلیاشون سیگاری و معتاد شدن و واقعا نمیدونه چرا... محدثه دوستم با اطمینان گفت چون قطعا تو زندگیشون کمبودی دارن وگرنه چرا باید کسی زندگی خودش و خانوادش رو تباه کنه؟!😐 تاییدش کردم و پیاده شدیم. "فردای آن شب" غروب بود و مثل همیشه همگی دور میز جمع شده بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم و کلی خوش میگذروندیم، با حرفی که محدثه زد جو اون لحظه تغییر کرد! محدثه: +زهرا ! من امشب باهاتون میام هوا خوری _جدی میگی محدثه؟!😳 +اره چیه نمیبرید؟ شاید سوال براتون پیش بیاد هوا خوری چیه:) یادم رفته بود بگم که ۶ ۷ تا از بچه های خوابگاه ما سیگار میکشیدن و من هرروز یکیشون رو شناختم ! اینا هرشب جمع میشن میرن حیاط خوابگاه یه جایی که دید نداره سیگار میکشن🚶🏻‍♀ ب این میگن هواخوری:) خلاصه که محدثه اینجوری افتاد تو دام سیگار و از همین جا میگم امیدوارم همشون به راه راست بیان تا دیر نشده🥀 از اون روز به بعد که با چشمای خودم دیدم همنشین چقد رو حتی تربیت ادم تاثیر میذاره، دیگه با اون جمع بیرون نرفتم و سعی کردم درحد دوستی سطحی باهاشون در ارتباط باشم. هی با خودم تکرار میکردم محدثه ای که شب قبل ادعا میکرد سیگار کشیدن فلانه چیشد که یک شبه خودش افتاد تو دام بلا!؟ ~~~~~~~~~~~~~ ■براساس واقعیت■ ■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
هدایت شده از ●تلنگر●
[یه جوری زندگی کن که بدهکار خودت توانمندی هات و زندگیت نمونی..👩🏻‍🦰🧡] @khaterat1401
●تلنگر●
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده:ساجده خانی #قسمت_پنجم پاکت سیگار رو زود داخل کیفش گذ
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده : ساجده خانی با آلارم گوشی با هول و ولا از خواب پریدم و ی نگاه به بچه های اتاقمون انداختم تا مطمئن بشم خوابن و باعث مزاحمت نشدم. نفس عمیقی کشیدم و آروم از تختم اومدم پایین (تختهای دوطبقه معمولا جیرجیر میکنن🤦‍♀) پاورچین پاورچین رفتم سمت در و آهسته در رو باز کردم. (من همیشه حواسم هست کسی بخاطر سر و صدای من بیدار نشه) هال تاریک بود و پرده های مخملی سبز رنگمون ، کشیده شده بود و سه تا از بچه ها وسط هال خوابیده بودن . (ما هروقت دلمون برای خونه خودمون تنگ میشه رو زمین میخوابیم یا مثلا به جای غذا خوردن رو میز، رو زمین سفره میندازیم) خلاصه که پاشدم پرده کنار کمدم رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و سرمو گرفتم بیرون و نفس عمیق کشیدم:) هوا بارونی بود و لطیف. با رنگ آمیزی چشمام توسط درخت و سبزه ها تموم وجودم پر از انرژی مثبت شد و داشتم میرفتم آشپز خونه که کتری رو بذارم جوش بیاد که دیدم یکی از بچه ها پتو از روش کنار رفته و خودشو توی خودش جمع کرده... یاد اون شب افتادم که منو مسخره میکرد... درونم پر از تنفر شد خواستم بی تفاوت از کنارش رد بشم که چیزی مانعم شد! نتونستم! پتو رو آروم کشیدم روش و رفتم. برای بچه ها چای دم کردم و حاضر شدم و رفتم بیرون . پیش به سوی دانشگاه😎✊ مردم همه بدو بدو از کنارم رد میشدن و همه بارونی و کاپشن تنشون بود. یه نگاه به خودم انداختم و متوجه شدم هیچی جز یه مانتو تنم نیست! حتی چترم نداشتم. +خاک تو سرت یعنی ساجده (صدای درون) _واااا خب انقد تو فاز لذت بردن از زندگی بودم یادم رف دیگه 😕(خودم) +حقته برو تا غروب کلاس داری قراره خیس بشی😏😂😂👋 تا به تاکسی برسم قشنگ خیس خالی شدم و هی به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا انقد سر به هوایی دختر! نمیشد کاریش کرد و خلاصه تاکسی منو رسوند به میدونی که تا سرویس دانشگاه ده دقیقه ای راه بود پیاده! اخه یکی نیست بگه بی وجدان چی میشد میرسوندی به ایستگاه اتوبوس ☹️ تموم ده دقیقه راه رو داشتم میدوییدم که یهو... *آنچه خواهید خواند* رفتم جلوی آینه و با دیدن چهره خودم از ترس یه قدم عقب رفتم! همه دست و پام درد میکرد و میلرزید... ~~~~~~~~~~~~~ ■براساس واقعیت■ ■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
هدایت شده از ●تلنگر●
Baray_artin.mp3
18.68M
دردی‌که‌نوشته‌باعشق ... ایلیا مشرفی '🎤 ✌️🏿 @khaterat1401 روی "پیوستن"بزنید😌🌱
801.2K
🖤روضه فراق کربلا🖤 @khaterat1401 "روی پیوستن بزنید😌🌱"