دوستان برای دسترسی به قسمت های اول تا هشتم رمان روی هشتگ های :
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
بزنید.
و برای دسترسی به قسمت های بعدی در آینده،
میتونید در بخش بالا جستجو را بزنید و هشتگ قسمت مورد نظر را مثل هشتگ گذاری های دیگه سرچ کنید ...
#خاطرات_من_در_دانشگاه
@khaterat1401
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋
نویسنده: ساجده خانی
#قسمت_هشتم
با خودم تصمیم گرفتم بزرگ بشم.
بزرگ بودن ، همیشه به بخشیدن بقیه نیست!
گاهی باید جدی و با چهره مصمم بود!
بقیه متوجه چهره جدی من شده بودن و کم کم پچ پچ کردنشون شروع شد.
آخرهم ازم پرسیدن چیزی شده؟
ساکت شدی!
منم گفتم نه خوبم و رد شدم.
دلم داشت خنک میشد...
هردفعه که الکی نخندیدم و الکی مراعات نکردم، دلم خنک میشد.
کم کم یاد گرفتم موقع راه رفتن تو خیابون دست کسی رو نگیرم...
یه مدت دست سارا یا یکی از بچه های دیگه رو میگرفتم...
اما دیدم ن!
همیشه دستی برای گرفتن نیست!
پس تمرین کردم تا به جای دست ، بند کیفم رو بگیرم.
نبود یه دوست صمیمی کنارم خیلی حس میشه...
چه کنیم!
از وقتی یادمه دوست صمیمی ای نداشتم!
همیشه بخاطر تفکراتم و پوششم از بقیه جدا بودم!
دروغه که بگم عادت کردم چون نکردم!
هیچ وقت آدما به تنهایی عادت نمیکنن!
اگه یه روزی کسی گفت به تنهایی عادت کرده، بدون اون به قانع کردن خودش عادت کرده:)
"چند روز بعد"
با خودم تمرین کرده بودم که حق به جانب باشم و عقایدم و پوششم رو مخفی نکنم!
روزی بود که بنا به اعتراض تو دانشگاه بود.
غیرتم بیدار شد!
یه نگاه به چادرم که مدتی بود تنها و مظلوم گوشه کمد افتاده بود، کردم!
دلم شکست !
بغضم گرفت!
برای یه تیکه پارچه مشکی!
حس کردم هویت داره!
حس کردم ناراحته!
تموم گذشتم یادم اومد که چجوری تو گرمای پرند (شهرجدید پرند)
تو گرمای تابستون با چادر میرفتم مسجد و میومدم!
خون دماغ میشدم!
گرما زده میشدم!
(مسجد به نام حضرت زینب س بود و من خواسته بودم عنایت کنن و من چادری بشم و تحملش رو بهم بدن)
بالاخره خانوم به من لطف کردن و بهم اراده ثبات و عقیده به چادر و یسری تفکرات رو دادن!
همه اینها مثل فیلم جلوی چشمم اومد!
تو چشمام اشک حلقه زد و بغضم رو قورت دادم!
با جدیت تمام جلوی بقیه چادرم رو از کمد درآوردم و پوشیدم و رفتم.
از خوابگاه که اومدم بیرون ، همه با تعجب بهم نگاه میکردن...
سر بالا سینه سپر و نگاه فقط رو به جلو بود.
متوجه نگاهای خیره و متعجب بقیه بودم.
"محوطه دانشگاه"
دانشگاه خلوت بود و چندین نفر جلوی دانشکده ما (دانشکده فنی) تجمع داشتن.
شعار میدادن و تشویق به تجمع!
خواستم از راه دیگه برم که حسی بهم گفت الان وقتشه جبران اشتباهات گذشته (مدتی ک چادرم رو زمین گذاشته بودم) رو بکنم.
با بسم الله و آیه الکرسی بر لب وارد جمعیت شدم.
قدم های استوار
نگاه خیره به جلو
اخم ریز
سعی کردم حرفاشون رو نشنوم و نگاهاشون رو نبینم.
بالاخره از بین اون جمعیت تونستم وارد دانشکده بشم و به محض ورود به سالن، لبخند قشنگ و از ته دلی روی لبام نشست .
من موفق شدم به جای فریاد و دعوا ، مخالفتم رو با پوششم نشون بدم!
از اون به بعد خیلیا منو میشناسن!
کم کم عادت کردم به این که وارد دانشکده بشم و همه خیره به من (دختر کوچیک سال اولی چادری)بشن!
یجورایی بدم نبود!
حس قدرت میکنم!
این حس قدرت انقدری زیاد بود که ...
@khaterat1401
#خاطرات_من_در_دانشگاه
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■براساس واقعیت■
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
هدایت شده از ●تلنگر●
دوستان برای دسترسی به قسمت های اول تا هشتم رمان روی هشتگ های :
#قسمت_اول
#قسمت_دوم
#قسمت_سوم
#قسمت_چهارم
#قسمت_پنجم
#قسمت_ششم
#قسمت_هفتم
#قسمت_هشتم
بزنید.
و برای دسترسی به قسمت های بعدی در آینده،
میتونید در بخش بالا جستجو را بزنید و هشتگ قسمت مورد نظر را مثل هشتگ گذاری های دیگه سرچ کنید ...
#خاطرات_من_در_دانشگاه
@khaterat1401
🌸رمان ناحله🌸
نویسنده:غزل
#قسمت_هشتم
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_________________
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
#ناحله
#لبیک_یا_خامنه_ای
~~~~~~~~~~~~~
■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال ■