eitaa logo
●تلنگر●
128 دنبال‌کننده
196 عکس
244 ویدیو
4 فایل
●بسم الله الرحمن الرحیم● ■رمان خاطرات من در دانشگاه و ناحله■ ♡ کانالی برای تبادل خاطرات و نکات مهمی که لازمه هر دختر و پسر نوجوونه♡ ~ ارتباط با نویسنده: @Khani1401s
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ●تلنگر●
Baray_artin.mp3
18.68M
دردی‌که‌نوشته‌باعشق ... ایلیا مشرفی '🎤 ✌️🏿 @khaterat1401 روی "پیوستن"بزنید😌🌱
801.2K
🖤روضه فراق کربلا🖤 @khaterat1401 "روی پیوستن بزنید😌🌱"
دوستان برای دسترسی به قسمت های اول تا هشتم رمان روی هشتگ های : بزنید. و برای دسترسی به قسمت های بعدی در آینده، میتونید در بخش بالا جستجو را بزنید و هشتگ قسمت مورد نظر را مثل هشتگ گذاری های دیگه سرچ کنید ... @khaterat1401
تا غروب رمان رو میذارم. منتظرم ویو بالا بخوره🌱 🚨🚨راستی🚨🚨 تصمیم گرفتم فایل صوتی هر قسمت هم بذارم تا اگر فرصت مطالعه نداشتید استفاده کنید.🌸 برای دسترسی به فایل های صوتی و قسمت های رمان به کانال مراجعه کنید. @khaterat1401
289.9K
@khaterat1401 🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
503.7K
@khaterat1401 🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
274K
@khaterat1401 🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
314.1K
@khaterat1401 🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
319.4K
@khaterat1401 🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
390.5K
@khaterat1401 🌱فوروارد فقط با ذکر نام کانال و نویسنده حلال😌🌱
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده:ساجده خانی تموم ده دقیقه رو داشتم میدوییدم و نفسم هراز چندگاهی بشدت میگرفت! بالاخره باهر زحمتی بود خودم رو به اتوبوس رسوندم. برام عجیب بود! همه پسر بودن! هم اونا منو عجیب نگاه میکردن هم من اونارو😐😂 رفتم جلو و از راننده پرسیدم : +آقا دانشگاه گیلان میرید؟ _بله اما سرویس دخترا رفته. +ممکنه منم سوار کنید کنار خودتون بایستم؟ اخه تا سرویس بعدی یک ساعت مونده! _نه نمیشه! و رفت!😐 منو تو اون بارون تک و تنها گذاشت و رفت😐 چجوری دلش اومد؟😐🥀 انگار کشتیام غرق شدن🚶🏻‍♀ دیگه برام مهم نبود چقد خیسم همونجوری ریلکس زیر بارون برگشتم تا میدون ک تاکسی دانشگاه رو سوار بشم. رسیدم دانشگاه و بدو بدو رفتم سلف تا به تایم ناهارم برسم. بازم خیس تر شده بودم و کم کم به لرز افتاده بودم. بعد ناهار به سمت مسجد دانشگاه رفتم و نمازم رو خوندم و همونجا دراز کشیدم. وقتی چشمام رو باز کردم دنیا دور سرم می‌چرخید! رفتم جلوی آینه و با دیدن خودم از ترس یه قدم عقب رفتم! رنگ صورتم زرد شده بود و میلرزیدم! با هرسختی ای بود کلاسمو گذروندم و برگشتم خوابگاه. تو راه فکر میکردم که اگه مریض بشم نه پدری هست که نصفه شب منو ببره درمانگاه و نه مادری هست ک برام سوپ بپزه! چقد زندگی آدم بزرگا بی احساس و ترسناکه🥀 دلم میخواست شبا اجیمو بغل کنم و بخوابم اما خواهر ۳ سالمم نبود! دلم میخواست سر به سر کسی بذارم اما داداشمم نبود! دلم بارها و بارها خواسته که برگردم به خونه و قید دانشگاه و بزنم. اما آدما باید برای رشد ، وابسته به چیزی نباشن! وابستگی بد نیست اما گاهی این وابستگی ها باعث سرخوردگی و شکست میشن:) "شبی در خلوت " سرم روی دوش سارا بود(سارا تنها دوست صمیمیم در خوابگاه) باهاش درد و دل کردم و مثل همیشه گریه آرومم کرد. خیلی خوبه تو تنهایی آدم بزرگا یکی باشه ک دستاتو بگیره و باهاش حرف بزنی. هم اتاقیام اذیتم میکردن و برام زجر آور بود! زیادی مراعات میکردم و این نقطه ضعف من بود! بعد صحبتم‌با سارا تصمیم گرفتم تغییر کنم... ~~~~~~~~~~~~~ ■براساس واقعیت■ ■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
■کانال■ فایل صوتی رمان خاطرات من در دانشگاه🍓 لینکمون: https://eitaa.com/joinchat/151978234C3edbe2b71b تمامی فایل های صوتی در این کانال قرار میگیرد🍓
رمان هفتمی خیلی احساسی بودش الهی بگردم برات چقد سحته تو جایی که کسی نباشه ارومت کنه با هر یه خوندن بغضم گرفتش خیلی قشنگ مینویسی ممنونم ازت زیبا 🌹 ---------------------- ممنون🙂❤️ ان شاءالله که بتونم متنم رو به هدفی که میخوام برسونم در انتها
ساجده جون خیلی خوشم اومدش از خاطرات دانشگاهت هر وقت میزاری با شوق میخونم تند تند بزار خیلی خوب مینویسی با اون دست های نازنینت قشنگ تصور میکنم چجوریه رمانت با صوت هم که میزاری عالیه موفق باشی قشنگم بوس به کلت😘💋♥🌹 دخترم خیالت راحت -------------------------- متشکرم از لطف و توجهتون🌱🦋
کارت خیلی درسته من هر روز از مدرسه میام میشینم رمان هاتو میخونم و کاراتو دنبال میکنم🤝 ------------- باعث خوشحالیه😄❤️
🦋خاطرات من در دانشگاه🦋 نویسنده: ساجده خانی با خودم تصمیم گرفتم بزرگ بشم. بزرگ بودن ، همیشه به بخشیدن بقیه نیست! گاهی باید جدی و با چهره مصمم بود! بقیه متوجه چهره جدی من شده بودن و کم کم پچ پچ کردنشون شروع شد. آخرهم ازم پرسیدن چیزی شده؟ ساکت شدی! منم گفتم نه خوبم و رد شدم. دلم داشت خنک میشد... هردفعه که الکی نخندیدم و الکی مراعات نکردم، دلم خنک میشد. کم کم یاد گرفتم موقع راه رفتن تو خیابون دست کسی رو نگیرم... یه مدت دست سارا یا یکی از بچه های دیگه رو میگرفتم... اما دیدم ن! همیشه دستی برای گرفتن نیست! پس تمرین کردم تا به جای دست ، بند کیفم رو بگیرم. نبود یه دوست صمیمی کنارم خیلی حس میشه... چه کنیم! از وقتی یادمه دوست صمیمی ای نداشتم! همیشه بخاطر تفکراتم و پوششم از بقیه جدا بودم! دروغه که بگم عادت کردم چون نکردم! هیچ وقت آدما به تنهایی عادت نمیکنن! اگه یه روزی کسی گفت به تنهایی عادت کرده، بدون اون به قانع کردن خودش عادت کرده:) "چند روز بعد" با خودم تمرین کرده بودم که حق به جانب باشم و عقایدم و پوششم رو مخفی نکنم! روزی بود که بنا به اعتراض تو دانشگاه بود. غیرتم بیدار شد! یه نگاه به چادرم که مدتی بود تنها و مظلوم گوشه کمد افتاده بود، کردم! دلم شکست ! بغضم گرفت! برای یه تیکه پارچه مشکی! حس کردم هویت داره! حس کردم ناراحته! تموم گذشتم یادم اومد که چجوری تو گرمای پرند (شهرجدید پرند) تو گرمای تابستون با چادر میرفتم مسجد و میومدم! خون دماغ میشدم! گرما زده میشدم! (مسجد به نام حضرت زینب س بود و من خواسته بودم عنایت کنن و من چادری بشم و تحملش رو بهم بدن) بالاخره خانوم به من لطف کردن و بهم اراده ثبات و عقیده به چادر و یسری تفکرات رو دادن! همه اینها مثل فیلم جلوی چشمم اومد! تو چشمام اشک حلقه زد و بغضم رو قورت دادم! با جدیت تمام جلوی بقیه چادرم رو از کمد درآوردم و پوشیدم و رفتم. از خوابگاه که اومدم بیرون ، همه با تعجب بهم نگاه میکردن... سر بالا سینه سپر و نگاه فقط رو به جلو بود. متوجه نگاهای خیره و متعجب بقیه بودم. "محوطه دانشگاه" دانشگاه خلوت بود و چندین نفر جلوی دانشکده ما (دانشکده فنی) تجمع داشتن. شعار میدادن و تشویق به تجمع! خواستم از راه دیگه برم که حسی بهم گفت الان وقتشه جبران اشتباهات گذشته (مدتی ک چادرم رو زمین گذاشته بودم) رو بکنم. با بسم الله و آیه الکرسی بر لب وارد جمعیت شدم. قدم های استوار نگاه خیره به جلو اخم ریز سعی کردم حرفاشون رو نشنوم و نگاهاشون رو نبینم. بالاخره از بین اون جمعیت تونستم وارد دانشکده بشم و به محض ورود به سالن، لبخند قشنگ و از ته دلی روی لبام نشست . من موفق شدم به جای فریاد و دعوا ، مخالفتم رو با پوششم نشون بدم! از اون به بعد خیلیا منو میشناسن! کم کم عادت کردم به این که وارد دانشکده بشم و همه خیره به من (دختر کوچیک سال اولی چادری)بشن! یجورایی بدم نبود! حس قدرت میکنم! این حس قدرت انقدری زیاد بود که ... @khaterat1401 ~~~~~~~~~~~~~ ■براساس واقعیت■ ■فوروارد با ذکر منبع و نام نویسنده حلال■
پشت تیم ملی باشیم تیم ملی=هویت ما
هدایت شده از ●تلنگر●
دوستان برای دسترسی به قسمت های اول تا هشتم رمان روی هشتگ های : بزنید. و برای دسترسی به قسمت های بعدی در آینده، میتونید در بخش بالا جستجو را بزنید و هشتگ قسمت مورد نظر را مثل هشتگ گذاری های دیگه سرچ کنید ... @khaterat1401
🦋🦋🦋🦋🦋🦋 دوستان میخوایم لیست همسنگری(همسایه) کانالمون رو تکمیل کنیم. جهت تمایل به آیدی زیر پیام دهید: @Khani1401s 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 لطفا عضو کانال هم بشید که بتونیم فعالیت هارو کنترل کنیم🌱
لیست همسنگرا : ♥️@gharebtoos♥️ ♥️ @AfsaraneJangNarm ♥️ ♥️@mazhabijdn♥️ ♥️@rahefa_mh♥️