eitaa logo
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
1هزار دنبال‌کننده
867 عکس
387 ویدیو
1 فایل
مقام معظم رهبری: "نگذارید غبارهای فراموشی روی این خاطره های گرامی را بگیرد...... هدف ما ارائه و ترویج فرهنگ ارزش های دفاع مقدس می باشد با این نیت اقدام به راه اندازی کانال خاطرات فراموش شده نموده ایم @Alireza_enayati1346
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید علی نعیمی در نهم تیر ماه 1341 در محله ي ترپه اي از توابع شهر لامرد ديده به جهان گشود. در 3 سالگي پدرش بيمار شد و به کشور قطر رفت و مادرش به مدت 9 سال هزينه ي زندگي خانواده را با خياطي دستی تأمين کرد. علي در سن 6 سالگي قدم به عرصه ي علم و دانش نهاد و دوره ي ابتدايي را طي سه سال به پايان رساند . در سال 1350 خانواده به تراکمه سفلي مهاجرت کرد و علي در مدرسه ي راهنمايي خرد لامرد مشغول به تحصيل شد. پس از پايان تحصيلات راهنمايي در سال 1353 براي ادامه ي تحصيل روانه ي شيراز شد و در دبيرستان حر به فراگيري علم و دانش پرداخت يک سال و نيم بعد به خاطر فشار مالي تحصيل را رها کرد و به زادگاهش بازگشت اين زمان مصادف با شکل گيري انقلاب اسلامي بود با شناختي که از روابط ظالمانه ي حاکم بر جامعه داشت به صفوف مبارزان پيوست و با نوشتن شعار عليه رژيم طاغوت دين خود را به انقلاب ادا کرد. شخصيتي اجتماعي داشت و در حل مشکلات مردم و کمک به مستمندان پيشتاز بود. با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 همراه اولين گروه اعزامي از بسيج لامرد تحت عنوان بلال حبشي راهي جبهه ي سومار شد پس از بازگشت از سومار براي دومين بار در مهر ماه سال 1360 همراه جمعي از دوستان صميمي اش عازم جبهه سر پل ذهاب گرديد و در بیست و پنجم آذر 1360 در عمليات مطلع الفجر شرکت کرد و سرانجام پس از نبردي سخت با دشمن در قله هاي سر به فلک کشيده ي شياکوه روح بلندش به ملکوت اعلا پیوست و به فيض عظماي شهادت نائل آمد. جسم پاکش نه ماه در عرصه هاي نبرد شاهد سلحشوري سپاهيان اسلام بود تا آن که پس از پيشروي رزمندگان پیکر پاکش تفحص و به لامرد منتقل گرديد و در ميان تشييع پر شور مردم در گلزار شهداي مرکزي به خاک سپرده شد . شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بیس
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بیست ونهم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ مترجم بلند گفت: به احترام فرمانده پادگان سرهارو بالا بگیرید. سرم را بالا آوردم. عراقی‌های سیاه سوخته و سبیل دار، روبروی مان صف کشیده و بروبر نگاهمان می‌کردند. نگاه‌شان عصبانی و پر از نفرت بود. سرهنگ جلوتر از بقیه عینک آفتابی به چشم داشت و دستهایش را از پشت قلاب کرده بود. بقیه افسرها کنارش صاف ایستاده بودند. سربازها هم با چوبی در دست دور اسرا حلقه زده بودند. پشت میز نشست و دست هایش را جلو آورد. دست چپش خمیر شده و انگشتهایش به هم چسبیده بود. از زیر عینکش زخمی کهنه و جوش خورده تا روی گونه اش کشیده شده بود. بلندگو را برداشت و به عربی چیزهایی بلغور کرد. سیم بلندگوی دستی زیر میز جمع شده و باندش را گوشه میز وصل کرده بودند. سربازی که کنارش ایستاده بود، جمله به جمله حرف هایش را ترجمه می‌کرد. - سرهنگ می‌گویند می‌دانم که در این دو هفته به شما سخت گذشته. ولی از این به بعد کم کم بهتان امکانات می‌دهیم. ما مثل فرماندهان شما دروغگو نیستیم. به وعده های مان عمل می‌کنیم. توی این اردوگاه نظم باید حرف اول را بزند. برای هر سلول یک ارشد و یک مترجم معرفی کنید. همه حرفها و نیازهایتان را باید به ارشد سلول بگویید. سرهنگ روی صندلی اش جابه جا شد، کمی مکث کرد و ادامه داد: شما جزو اسرای صلیب سرخ نیستید. پس بیشتر از بقیه باید حواستان را جمع کنید. با شنیدن این حرف قلبم هری ریخت. یعنی کسی از وجود ما خبر نداشت؟ پچ پچ‌های بین بچه ها افتاد. سربازها به طرفمان هجوم آوردند و تهدید کردند که ساکت باشیم. با خودم گفتم خدا به دادمان برسد. با این وضع معلوم نیست تا کی اسیر دست این از خدا بی خبرها باشیم. سرهنگ دست مجروحش را روی میز کوبید و بلندگو را نزدیک تر گرفت و حرف قبلی را دوباره تکرار کرد. صدایش شبیه جیغ کشداری شده بود. ولی ما مثل فرمانده هان شما دروغگو نیستیم. بهتان امکانات می‌دهیم تا راحت باشید. یک ساعتی صحبت کرد. از بقیه حرفهایش چیزی حالی‌م نشد. داشتم به سرنوشت نامعلومی فکر می‌کردم که برایمان رقم خورده بود. وقتی به سلول برگشتیم از بین بچه ها یکی را داوطلبانه به عنوان ارشد انتخاب کردند. اسمش فرامرز بود. قرار شد که او رابط بین ما و عراقیها باشد. زبان عربی بلد نبود و یکی از بچه ها را مترجم خودش انتخاب کرد. بچه ها را به گروه های ده نفری تقسیم کرد تا موقع تقسیم آب و غذا هماهنگ باشیم. من با مددی، سید علی دمیرچه لو، مجید اعلایی، رضا قاسم خانی، محمود هاشمی، ابوالفضل وهابی، احمد و دو نفر دیگر هم‌گروه شدم. گروه صمیمی و خوبی داشتیم. مددی و علی دمیرچه لو متاهل بودند و سن شان بیشتر از ما بود. سه نفر از بچه‌های قهرمان و ورزشکار در گروه ما جمع شده بودند. رضا قاسم خانی از بچه های تهران بود و قبل از اسارت نام و نشانی در فوتبال ایران برای خودش پیدا کرده بود. برای بانک ملی بازی می کرده. بچه ها می‌گفتند عکسش را در روزنامه ها دیده اند. مجید اعلایی اهل آمل بود و مقام دو قهرمانی جوانان را داشت. محمود هاشمی هم تکواندوکار بود و تن ورزیده ای داشت. می‌گفت دلش لک زده برای تمرین تکواندو. در آن وضعیت که حالی برای راه رفتن و حرکت اضافی نداشتیم، او گاهی بلند می‌شد و چند حرکت نمایشی از خودش نشان می‌داد. پایان قسمت بیست ونهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت بی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی ام: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ ده پانزده روزی به همان منوال گذشت. برنامه روزانه شان همان یک وعده غذا و یک ساعت هواخوری بود. در این مدت دور کل پادگان را حصار کشیدند. سیم خادارهای چند لایه حلقوی که سه متری عرضش بود و دومتر ارتفاع داشت. دور تک تک ساختمانها هم سیم خاردار رشته ای کشیدند تا از هم جدا شوند. در کل، به چهار «قاطع» تقسیم کردند که هر قاطع سه تا «قاع» یا سلول داشت. من در قاطع یک قاع سه بودم. برای هر قاطع - که ٤٥٠ نفر می‌شدیم؛ کنار دست شویی ها ساختمانی با سیمان بلوکه کرده بودند، شبیه حمام. فرماندهی و بهداری و آشپزخانه همه قاطع‌ها به فاصله کمی از هم در انتهای محوطه بودند. تعداد برجکها هم ده تایی اضافه شده بود. با پروژکتورهای بسیار قوی و نورانی نورشان در سه جهت می تابید و شبها محوطه را مثل روز روشن می‌کرد. تعداد شپش‌هایی که بین موها و تنمان جولان می‌دادند، روز به روز بیشتر می‌شد. پوستمان قرمز می‌شد و به شدت می‌خارید. بیشتر روز با خودمان درگیر بودیم. پشت همدیگر را می‌خاریدیم و شپشهای سرمان را تمیز می‌کردیم. جای خارشها، زخم می‌شد و می سوخت. یک بار پودر سفیدی آوردند برای از بین بردن شپشها. پودر کم بود. برای اینکه به همه برسد؛ آن را توی سطل آب ریختند و چند قطره ای روی لباس هایمان پاشیدند اما افاقه نکرد. پیراهن و شلوارمان پلاسیده شده و بوی گند می‌داد. گاهی از بوی عرق خودم حالم به هم می‌خورد. خوابیدن روی زمین سیمانی و نمدار باعث شده بود استخوان هایم درد بگیرد. شب ها هم چیزی نداشتیم زیر سرمان بگذاریم. یکی دونفر از بچه ها پاره آجری گیر آورده بودند و موقع خوابیدن زیر سرشان می‌گذاشتند. تحمل آن شرایط واقعاً برای مان سخت بود. جان به لب شده بودیم. کم کم صدای اعتراض بچه ها بلند شد. در آهنی سلول قیرویژی کرد و باز شد. دو گونی بزرگ جلوی در بود. با دیدن آنها تعجب کردیم فرامرز تندی از جایش بلند شد و جلوتر رفت. در مقابل توضیحات افسر عراقی، سری تکان داد و به تقلید از سربازها گفت: «نعم سیدی!» گونیها را تحویل گرفت و کشان کشان آوردشان داخل. سه نفر از نوچه هایش فرز پریدند و کمکش کردند. عراقی‌ها که رفتند، رو به ما کرد و گفت: برادرهای عزیز یک خبر خوب براتون دارم. زیر پیراهن چرک و پاره اش را با نوک انگشتانش گرفت و گفت: الحمدا... می‌خوایم از دست این لباسهای پاره پوره راحت بشیم. موقع گفتن این حرف لبهایش مثل آدامس کش آمد و دندانهای زردش نمایان شد. یکی از وسط جمعیت بلند شد و گفت: «برای سلامتی رزمنده ها و عافیت خودمون صلوات!». صلوات بلندی فرستادیم و زیر پیراهنهای پلاسیده را از تن مان در آوردیم. در آن هوای گرم کمتر کسی پیراهن نظامی تنش بود. گونی‌ها را باز کردند و نفری یک دست لباس بهمان دادند. آن هم چه لباسی! یک زیرپوش و یک شورت بلند شبیه شلوارک. جز همان دوتا، چیز دیگری توی گونی ها نبود. خنده مان گرفته بود. یک جورهایی از هم خجالت می‌کشیدیم که آن شورت ها را بپوشیم چاره ای نبود. شلوارهای توی تنمان جای سالم نداشتند. پایان قسمت سی ام ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت ششم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هفتم: 🔸 آن شب مرتضی همه کاره بود. در عرض چند دقیقه تیربار دشمن را از کار انداخت و خانه ای را که مقر عراقی‌ها بود منهدم کرد. طوری عراقی‌ها را گیج کرده بود که نمی‌دانستند چکار کنند. همگی پا به فرار گذاشتند. پس از آن در حالیکه دشمن از خشم می‌سوخت، دیوانه وار همه جا را زیر آتش گرفت. هنگام بازگشت عمو جلیل را دیدیم که سرتا پایش سیاه بود و دیگر لباس روشنی را که در ابتدای حرکت پوشیده بود به تن نداشت. مرتضی گفت: - جلیل، تو که لختی! پس لباست کو؟ - تو گفتی لباست رو در بیار و یه چیز دیگه بپوش که رنگ شب باشه. خب منم لخت شدم!! چند ساعتی را که تا صبح باقی مانده بود در مسجد جامع خوابیدیم و با روشن شدن هوا باز هم به جای دیشب مان برگشتیم. این بار در روشنایی می جنگیدیم. شب یازدهم مهرماه تانکها و نیروهای پیاده دشمن وارد منطقه ای در کشتارگاه شده بودند و هر لحظه فاصله شان با ما کمتر می‌شد. ما از کشتارگاه به طرف شلمچه رفتیم و تا صبح در خانه های آن طرف خط راه آهن ماندیم. آن شب تمام شهر در زیر آتش توپهای دشمن لرزید. با روشن شدن هوا، عراقی‌ها هجوم گسترده خود را آغاز کردند. خیلی عصبانی بودیم. این همه عرق می‌ریختیم و باز آنها جلو می آمدند. گویی خمپاره ها و تانکهایشان تمامی نداشتند و در مقابل، ما بودیم و دستهای خالی مان، با نیروی اندکی که هر لحظه به تعداد تلفاتش اضافه می‌شد. ما در خانه های بندر کمین کرده بودیم. برای آن که گلوله های محدودمان به هدف اصابت کنند باید صبر می کردیم تا عراقیها جلو بیایند و به ما نزدیک شوند. مدتی بعد نیروهای پیاده دشمن وارد طالقانی شدند. اعصابمان خرد شده بود و در حسرت بودیم که چرا نیروهای کمکی نمی‌رسند. سرگرد شریف نسب بدون سلاح در میان بچه ها راه‌ می‌رفت و حرف می‌زد. - باید کشتارگاه رو از دست دشمن در بیارید. برید جلو. مطئمن باشید چیزی نمیشه... سرهنگ «حجازی» آنجا بود. "گلی" با تنها خمپاره شصتی که داشتیم به طرف دشمن شلیک می‌کرد اما عراقی‌ها مثل آفت به جان شهر افتاده بودند و پیش می‌آمدند وقتی گلوله های خمپاره تمام شد، مجبور شدیم با ژ۳ و نارنجک بجنگیم. اوضاع هر لحظه وخیم تر می‌شد و فریاد ما به جایی نمی‌رسید. نیروهای مخصوص صدام، از قبیل نیروهای گارد وارد شهر شده بودند نه آب داشتیم و نه مهمات و تجهیزاتی. ( بعدها فهمیدیم که تعداد این نیروها سه هزار نفر بوده.) خمپاره بدون گلوله مان هم مثل تکه لوله ای بود که روی زمین افتاده باشد. بچه ها یکی یکی هدف قرار می‌گرفتند. با این حال، در شرایطی از پنجاه متر با دشمن فاصله نداشتیم و در تیررس گلوله مستقیم توپهای دشمن قرار گرفته بودیم. پایان قسمت هفتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی ا
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات:هدی قسمت سی ویکم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ یک ماهی می‌شد که لباس مان را عوض نکرده بودیم. چند نفری لباسهای جدید را پوشیده بودند که سربازها برگشتند. با یک عالمه تیغ و ریش تراش. پشت سرشان سامر آمد داخل با چوب دستی‌اش بازی می‌کرد و لب هایش را می‌جویید. طوری نگاهمان می‌کرد که معلوم بود دنبال بهانه است تا اذیت مان کند. کسی از جایش جم نمی خورد. خیلی ها مثل من ناز شستش را چشیده بودند. سامر جنّ به تمام معنا بود. همه از او حساب می بردند؛ حتی خود عراقی ها. می گفتند جزو نیروهای اطلاعاتی است و اتفاقات اردوگاه را به استخبارات عراق گزارش می‌کند. تیغ ها و ریش تراش ها را بین بچه ها تقسیم کردند. سامر بین بچه ها می گشت و گیر می‌داد به کسانی که ریششان بلند بود. از موهایشان می گرفت و می‌کشید یا توی سرشان می‌زد و می‌خندید. به هر دو نفر یک تیغ دادند. یک عالمه موی پراکنده و انبوه، با یک تیغ. موهای بلند من با سه تیغ هم تمیز نمی شد چه برسد به یک ریش تراش ساده. کار سخت و غیر ممکنی بود. از دل دل کردن بچه ها معلوم بود که اعتراض دارند. اعتراض مان را به زبان آوردیم. بهانه دست سامر افتاد. یک ریش تراش برداشت و رفت سراغ اولین نفری که اعتراض کرده بود. با یک دست موهای سرش را گرفت و با دست دیگر تیغ را به موهای صورت او کشید. ناجور می‌کشید. طوری که یک ور صورتش خونی شد. حساب کار دست بقیه آمد. ریش تراشها را برداشتند و بدون معطلی دست به کار شدند. حالا جای شکرش باقی بود که همراه تیغ، ریش تراش هم دادند وگرنه باید انگشتانمان را زخم و زیلی می‌کردیم. من و دمیرچه لو باهم بودیم. ریش تراش را برداشتم و شروع کردم به تراشیدن سر او. وسط سرعلی تاس بود. با خنده توی گوشش گفتم: «تاس بودن سرت بالاخره یه جایی به درد خورد. این جوری به نفع موهای منه!» دستی به ریش‌های بلندش کشید و گفت: «عوضش تو هم ریش نداری و این به نفع ریش‌های منه!» موهای سرعلی که تمام شد ریش تراش را از دستم گرفت و افتاد به جان موهای بلند و به هم چسبیده ام. سرم را صاف گرفته بودم و بچه ها را می دیدم که همدیگر را کمک می‌کنند. تیغ‌ها کند شده بود و نمی برید. موی سر یکی نصفه مانده بود. دیگری صورتش را زخمی کرده بود و آن یکی ریش تراش را به زمین میزد تا موهایش تمیز شود. چند کاسه آب هم آوردند. تمیز کردن موهای من که دیگر مصیبت بود. دمیرچه لو مجبور می‌شد تیغ را محکم بکشد تا پاک شوند. گاهی موی سرم کشیده می‌شد و جایش می سوخت. چشمهایم را بسته بودم و سعی می‌کردم به چیزهای خوب فکر کنم تا حواسم پرت شود. صدای سامر را که شنیدم سریع چشمهایم را باز کردم. بالای سرما بود با دست اشاره کرد و گفت: «انهاض!» ایستاده. بلند شدم کمی از من بلندتر بود. با حالت تمسخرآمیزی گفت: «انت سخلا؟» متوجه منظورش نشدم. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. نمی‌دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. بازهم حرفش را تکرار کرد. نگاهم به دهان مترجم بود اما چیزی نگفت. با خودکارش چند ضربه روی موهای باقی مانده ام زد و به عربی چیزی گفت که متوجه نشدم. به مترجم اشاره کرد که برایم ترجمه کند. - سیدی میگن که تا آخر عمرت دیگه هیچ وقت از این موها نمی‌بینی. هردو خندیدند. با حرفش ته دلم خالی شد. پایان قسمت سی ویکم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات:هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین :مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی ودوم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ موهایم را دوست داشتم و در شرایط عادی خیلی بهشان می‌رسیدم. توی منطقه که اکثر بچه ها سرشان را کچل می‌کردند؛ من حاضر نمی‌شدم حتی کمی کوتاه شان کنم. کار دمیرچه لو که تمام شد دست روی سرم کشیدم. جا به جا بریدگی داشت و انگشتهایم خونی شد. آهی از ته دل کشیدم. یکی از دلخوشی‌های جوانی ام را از دست داده بودم. علی هم دلش نمی آمد ریش‌هایش را کوتاه کند. همان حس دل بستگی را داشت که من به موهای سرم داشتم. واقعاً همین اتفاق افتاد و بعد از آزادی موهای سرم دیگر مثل قبل رشد نکرد. کار هرکس تمام می‌شد موهای سر و صورتش را تمیز می‌کرد و لباسهای تازه را می پوشید. کوهی از لباسهای خاکی و شپش گرفته جلوی در سلول جمع شد. آنها را ریختند داخل گونی‌ها و بردند بیرون. چند متر آن طرف تر توی محوطه کبریت کشیدند و همه را آتش زدند. با لباسهای کوتاه و سر و صورتی کثیف و کچل شبیه حسنی توی قصه ها شده بودیم. با این تفاوت که حسنی از حمام فرار می‌کرد و ما لحظه شماری می‌کردیم تا حمامی که ساخته اند؛ افتتاح شود. وقتی درها را بستند رفتم سراغ آقای «آزمون». آواره جنگی آبادان بود و در بوشهر زندگی می‌کرد. دیپلمه بود و عربی را مثل بلبل حرف می زد. معنی کلمه «سخلا» را از او پرسیدم. اول از جواب دادن طفره رفت و گفت: «سخلا خودشه و جد و آبادشه.» با ناراحتی پرسیدم: «یعنی آنقدر فحش زشتیه؟» خندید و گفت: «نه بابا! سخلا یعنی بز.» دلداراری ام داد. - به دل نگیراخوی! به خدا بز شرافت داره به صدتا مثل سامر، اینا چیزی بارشون نیست که. وقتی این حرف را زد سریع دور و برش را نگاه کرد. تازگی ها یکی راپورت بچه ها را به عراقی ها می‌داد. آزمون دوست نداشت عراقی ها بفهمند عربی اش خوب است. دلش نمی‌خواست مترجم شان باشد. وقتی از بچه ها می پرسیدند کی عربی اش خوب است؟ آزمون دستش را بالا نمی برد. به ما هم سپرده بود که لوش ندهیم. چند ساعت بعد درها را باز کردند تا برویم هواخوری. بچه های سلول یک و دو را هم آوردند بیرون. آنها هم کچل کرده بودند. ظاهر همه مان خنده دار شده بود. بین‌شان قیافه های آشنا زیاد بود ولی در نگاه اول نمی شد تشخیص داد دوست هستند یا غریبه. اولین بار بود که همگی باهم توی محوطه بودیم. هرکس دوستش را می‌شناخت اول بهش می‌خندید و بعد بغلش می‌کرد. کیومرث شهبازپور را آنجا دیدم. از همکلاسی هایم بود. با دیدنش آن قدر خوشحال شدم که جیغ کوتاهی کشیدم و بغلش کردم. حصارها کامل شده بود و نگرانی از این بایت نداشتند که فکر فرار به سرمان بزند. دور همه قاطع ها سیم خاردار داشت و نمی‌شد از محدوده تعیین شده دورتر رفت. وقتی اعلام کردند بعد از دست شویی جلوی حمام صف ببندیم. چنان خوشحال شدیم و ذوق کردیم که انگار دنیا را بهمان دادند. در یک چشم به هم زدن صف‌های طولانی تشکیل شد. چند روز پیش برای هر قاطع یک آبگرمکن برقی آوردند. از همان روز انتظار یک حمام تمیز با دوشهای آب گرم داشتیم، اما دیدیم نه بابا! از این خبرها نیست. نفری دو حلب پنج کیلویی آب ولرم بود و یک عالمه چرک و کثافت. با آن سرو روی خونی فقط پنج دقیقه به هرکس فرصت می دادند. اگر طول می‌کشید، در را می بستند به مشت و لگد و با زور می انداختند بیرون. اوضاعی شده بود. نفرات بعدی قبل از وارد شدن زیر پیراهنشان را در می آوردند تا وقت تلف نشود. وقتی نوبت من شد. فی الفور لباسم را درآوردم و از میخ روی دیوار آویزان کردم. به عادت همیشگی دست بردم تا موهایم را بشویم. ته مانده تیز موهایم را که لمس کردم؛ حالم گرفته شد. یادم رفته بوده کچل شده ام. با آب یکی از قوطی‌ها سر و روی خونی‌ام را شستم و بعدی را ریختم تا عرق و موهای چسبیده به تنم پاک شوند. همان یک ذره آب چنان حالم را جا آورد که احساس می‌کردم خیلی سبک شده ام. پایان قسمت سی و دوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هفتم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هشتم: ‌‌ 🔸 می‌بایست برای باز پس گیری کشتارگاه حرکت می کردیم. هنگام عبور از کوی بندر به هر خانه ای که می‌رسیدیم، نارنجکی به داخل آن پرتاب می‌کردیم. پنجره ها را می‌شکستیم و کوچه ها می گذشتیم از ردیف دوم به سوم از سوم به چهارم.... تا آن که به دیوار ما بین خانه های بندر و کوی طالقانی رسیدیم. در واقع میان بندر و کوی طالقانی خیابانی بود که کشتارگاه را به زندان وصل می کرد. وقتی به ردیف آخر رسیدیم تازه فهمیدیم که جریان چیست و تا چه حد با روزهای دیگر فرق دارد. برای اولین بار بود که دشمن به آن شکل وارد معرکه می‌شد. نیروهای پیاده پیش می آمدند و نیروی زرهی آنها را پشتیبانی می‌کرد. با استفاده از این تاکتیک عراقی‌ها در جاهای حساس مستقر شده بودند و از روی ساختمانهای بلند، پشت پنجره ها و حتی سوراخ دیوارها ما را زیر آتش خود داشتند. نیروهای معدود ارتشی، با دیدن این وضع عقب نشینی کردند و ما را تنها گذاشتند. دیگر چاره ای نداشتیم جز آن که خانه ها را از چپ و راست به رگبار ببندیم. نیروهای دشمن ما را می‌دیدند، اما ما قادر به دیدن آنها نبو یم. تا ساعت یازده برنامه به همین شکل بود. عطش شدیدی داشتیم و تشنگی بیش از حد بچه ها را از رمق انداخته بود. چند نفر برای آوردن آب به شهر رفته بودند اما وقتی برگشتند، آبی که در ظرفهای پلاستیکی آورده بودند به علت گرمای زیاد داغ شده بود. یک ساعت بعد، حدود صدنفر سرباز و چند استوار برای کمک‌به ما رسیدند. با دیدن آنها امید تازه ای در دلمان پیدا شد. آرپی جی را به یکی از استوارها دادیم و از او خواستیم که هدفی را بزند. اما او می گفت: باید فرمانده اجازه بده. بچه ها عصبانی شده بودند و فریاد می‌زدند - چرا نمی زنید؟ مفت می‌خورید و فوق العاده می‌گیرید و حالا که اومدید اینجا می‌گید نمی‌تونیم بجنگیم. پس شما به چه درد می‌خورید؟ اصلاً برگردید ما احتیاجی به شما نداریم. آن روز خیلی از بچه ها زخمی شدند. برانکارد ما چرخ مخصوص حمل جعبه های نوشابه بود. تخته ای روی آن گذاشته بودیم و مجروحین را حمل می‌کردیم. بعضی از زخمی‌ها را نیز پیاده به شهر می‌بردیم. اما قبل از رسیدن در نیمه‌های راه شهید می‌شدند. نزدیک ظهر، تصمیم گرفتیم که هر طور شده خود را به خانه هایی که دشمن در آنها بود برسانیم اما هر کس پایش را جلو می گذاشت، محال بود گلوله ای به او اصابت نکند. یکی از بچه های دانشکده افسری به محض آن که از پشت دیوار بیرون رفت تک تیراندازهای دشمن با یک گلوله دستاش را پراندند و بعد فریاد او را شنیدیم - کمکم کنید... کمک... کسی جرات بیرون رفتن نداشت. هر که می رفت، بلافاصله هدف قرار می گرفت. هر چه فکر می‌کردم عقلم به جایی نمی‌رسید. بالاخره با دو نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم به هر طریق که شده، از دیوار عبور کنیم و خود را به کشتارگاه برسانیم. پایان قسمت هشتم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید معظم طه منبری در روستای نیر کامیاران پا به عرصه وجود گذاشت پدرش و مادرش کشاورزان زحمت کشی بودند که در روستای نیر کامیاران سکونت داشتند. با رسیدن به سن مدرسه ثبت نام شد. وی توانست تا حد خواندن و نوشتن درس بخواند پس از آن به دلیل نبود امکانات ترک تحصیل نمود و در کنار پدرش به کار پرداخت. با حضور نامبارک ضدانقلاب در کردستان، به شهر سنندج مهاجرت نمود و برای مقابله با ضدانقلاب و دفاع از ارزش های انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست و درعملیات های متعدد پاکسازی منطقه از لوث وجود ضدانقلاب شرکت نمود. سرانجام اواخر تابستان سال ۱۳۶۵ در نبرد با ضدانقلاب به شهادت رسید و روح پاکش به آسمان پرکشید پدرش نقل میکنه: ما در روستا بودیم و طاها به شهر آمده و وارد بسیج شده بود. شاید ماهی یک بار او را به زور می دیدیم. سه برادر زاده دیگرم نیز به طاها پیوسته بودند. خیلی نگران طاها بودم. هر روز و هر ساعت درگیری بود. مجبور شدم برای مراقبت نزدیک، خودم هم بسیجی شوم تا در کنار طاها باشم. خیلی نترس بود و همرزمانش این را به من می گفتند که بیشتر مراقب طاها باشم. پس از مدتی یکی از همرزمانش به نام شهید محمد بیستونی به طاها می گوید: دمکرات ها در فلان منطقه هستند و می خواهیم برای نبرد با آن ها برویم. طاها هم همراهش می رود. منطقۀ روستای وصی بوده و هر دو از تپه بالا می روند و اثری از ضد انقلاب نمی بینند. به طرف پشت تپه سرازیر می شوند. ضدانقلاب آن ها را به رگبار می بندد. دوستش همانجا شهید می شود و طاها که مجروح شده و می خواهد پشت سنگی سنگر بگیرد مورد اصابت چند گلولۀ دیگر قرار می گیرد و به شهادت می رسد. شادی روحش الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین :مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وسوم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ بعد از حمام وقتی به سلول برگشتیم دوباره خارش بدنم شروع شد. چرکهای تنم آب خورده و بلند شده بودند. همین که دست می‌کشیدم. لای ناخن هایم پر می‌شد از ماده ای سیاه و بدبو. از فردای آن روز دو وعده غذا دادند. یک وعده نزدیک ظهر و یک وعده نزدیک غروب. وعده اول برنج بود با بامیه یا بادمجان خرد شده، وعده دوم غذایی آبکی بود شبیه آبگوشت. عراقی‌ها به آن شوربا می‌گفتند. یک تکه نان هم کنارش می‌دادند تا تیلیت کنیم. بدون مواد شوینده بدنمان تمیز نمی‌شد. دونه‌ای قرمز می‌زد و می‌خارید. بیماری «گال» گرفته بودیم که عراقی‌ها به آن «جرب» می‌گفتند. وقتی توی محوطه جلوی آفتاب مستقیم قرار می‌گرفتیم؛ تنمان داغ می‌شد و بیشتر می‌خارید. (برای بعدها که این بیماری در کل اردوگاه شایع شد؛ توی قوطی حلبی‌ها، وازلین می دادند. وقتی آن را به تن مان می مالیدیم، خارش مان کم تر می شد.) همان روزها بود که گوشه سلول اندازه یک متر مربع، اتاقکی با بلوک درست کردند، شبیه حمام. یک شیر هم از بیرون کشیدند که آب خیلی کمی از آن می‌آمد. از آن اتاقک، هم برای حمام استفاده می‌کردیم و هم دست شویی. به جای کاسه دست شویی یک سطل بزرگ گذاشته بودند برای استفاده شب . صبح بچه ها به نوبت می‌بردند و محتویاتش را خالی می‌کردند. آب باریکه ای که از شیر می آمد؛ خیلی کم بود. یک ساعت طول می‌کشید تا سطل آب پر شود. ولی به آن وضعیت راضی بودیم. حداقل می.توانستیم صورتمان را بشوییم و وضو بگیریم. خیلی بهتر از ماه گذشته بود که آبی برای خوردن پیدا نمی‌کردیم. یک روز فرامرز را صدا کردند. با معاون و دستیارش رفت و دست پر برگشت. به هر کدام‌مان یک لیوان، قاشق و حوله شخصی داده بودند. به همراه چند پودر رختشویی و نخ و سوزن با خودکار و کاغذ برای ارشد. به هرگروه یک ماشین ریش تراشی هم دادند و گفتند: «عراقیها تهدید کردن سر و صورت تون همیشه باید تیغ کشیده و بدون مو باشد. حداقل هفته ای یکبار باید موهاتونو تیغ بکشید وگرنه هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید! همان موقع ها بود که ساعت هواخوری را بیشتر کردند. دو ساعت صبح می رفتیم بیرون و دو ساعت بعد از ظهر. آب شیر داخل هم بیش تر شده بود. طوری که هر روز یک گروه می‌توانست حمام کند. باید مسئول گروه، سطل را پر از آب می‌کرد و به نوبت بچه هایش را می‌فرستاد داخل. پایان قسمت سی وسوم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین: مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وچهارم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ اوضاع مان کمی آرام شده بود و بچه ها حرف از چهلم امام و عزاداری می‌زدند. روزهای عاشورا و تاسوعا در گیرودار بعقوبه بودیم و چیزی نفهمیدیم. بعد از آن همه سختی و مصیبت دلمان لک زده بود برای یک عزاداری جانانه. آن شب بعد از نماز، ابراهیم آزمون شروع کرد به نوحه خوانی. دوستان خودش زودتر از بقیه بلند شدند و سینه زنی کردند. همین که اسم امام حسین را شنیدم؛ گریه ام گرفت. مداحی اش به لهجه جنوبی بود. همه آنهایی که دراز کشیده بودند؛ یکی یکی بلند شدند، دست انداختند روی شانه بغل دستی و سینه زنی کردند. در عرض چند دقیقه صف‌ها کامل شد. انگار همه بی صبرانه منتظر همین لحظه بودند. صدای آزمون حزن غریبانه ای داشت و خیلی به دل می نشست. بغضم وا شده بود و بی اختیار اشک می ریختم. هرچه «طلعت» نگهبان عراقی از میله ها می‌کوبید و داد میزد، اعتنایی نمی کردیم. مثل روز برایم روشن بود که به خاطر این کار تنبیه می‌شویم. توی دلم خدا خدا می‌کردم که کمی دیر برسند. صدای شیون و ناله بچه ها لحظه به لحظه بیش تر می‌شد. بعضی‌ها می‌نشستند و به سر و صورت شان می‌زدند. حال عجیبی پیدا کرده بودیم. توی عمرم آن قدر از ته دل برای مصیبت حضرت زینب و امام حسین(علیه‌السلام) اشک نریخته بودم. در حال سینه زنی بودیم که یک دفعه در باز شد. درجه دارها و سربازها ریختند تو و افتادند به جان بچه ها. با هرچه دم دستشان بود؛ می‌زدند. طلعت سربازی بود که یک پایش می‌لنگید. چنان با غیظ و عصبانیت وارد سلول شد که گویی خود شمر ذالجوشن است. لیوان یکی را برداشت و با آن، چنان به سربچه ها می‌کوبید که آخر سر لیوان مچاله شد. تا می‌توانستند کتک‌مان زدند و رفتنی ابراهیم آزمون را کشان کشان با خودشان بردند. کوفته و زخمی سرجای مان نشستیم و تا خود صبح ناله کردیم. بعد از دو روز انفرادی، آزمون را دوباره به سلول برگرداندند. نگهبانهای پشت پنجره کارشان گیر دادن به ما یا خواندن روزنامه بود. وقت‌هایی هم که حوصله شان سر می‌رفت بلند می‌شدند و همان اطراف قدم می‌زدند. یک بار نگهبان شیفت صبح نیم ساعتی زودتر از همیشه رفت. از ظاهر رنگ پریده‌اش معلوم بود حالش خوب نیست.‌روزنامه اش را روی صندلی کنار پنجره جا گذاشته بود. نگاهی به دور و بر کردیم. کسی آن اطراف نبود. یکی از بچه ها میله بلندی از محوطه پیدا کرده بود. سر آن را مثل قلاب تا کردیم و گیرانداختیم به دسته صندلی و کشیدیم جلو. به زحمت دست یکی از بچه ها فقط به گوشه یکی از برگ‌های روزنامه رسید. آن را گرفت و کشید داخل. بقیه برگها پخش شدند روی زمین. روزنامه «الجمهوریه» عراق بود که به زبان عربی نوشته شده بود. ابراهیم آزمون می‌توانست با تسلط آن را بخواند. دلمان نمی‌خواست بازهم برایش دردسر درست کنیم اما چاره ای نداشتیم. چند نفری هم که عربی بلد بودند؛ سواد درست و حسابی نداشتند. ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچه‌ها ببینید اینجا چی نوشته.» جمله ی عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام شده.» پایان قسمت سی و چهارم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام منتظر بودیم پرزیدنت پزشکیان در اولین نشست خبری با اصحاب رسانه حرف تازه ای بزنه که متاسفانه همان حرف‌های تکراری را زد در بکارگیری افراد مسئله دار که خوب توجیه کرد وانگار دو طرف با هم نزاع شخصی دارند با مثال‌های بی ربط وقیاس های گوناگون انگار که اصلا چیزی به نام فتنه را قبول نداره پر واضح است که مقام معظم رهبری وحتی خمینی کبیر در خصوص فتنه گران مواضع صریح گرفته اند اگر ارکان نظام جمهوری اسلامی می‌خواهد گذشت از فتنه گران بکنه خوب باشه گذشت کنه اما قرار نیست وزیر وسخنگو ومدیر ارشد و....منصوب بکنند این دهن کجی به شهدا وخانواده شهدا ومردم انقلابی است شما دم به ساعت از مقام معظم رهبری مایه می‌گذاری مگر رهبر معظم نفرمودند: کشف حجاب هم حرام شرعی و هم حرام سیاسی است . آقای پزشکیان به کسی که حکم خدا را لگدمال میکند قهقهه نزن . در خصوص نیروهای خدوم فراجا برای چندین بار جلوی این همه رسانه داخلی وخارجی گفتی : میگم گشت ارشاد اذیت نکنه آخه چه اذیتی؟ جناب پرزیدنت دیگه از روسری برداشتن گذشته به نیم تنه وشلوارک زنها رسیده غیرت دارید شما ها؟ جوانی که شرایط ازدواج را نداره که باعث وبانی اون هم خود شماها بوده اید امثال شما دارید با روح وروانش بازی میکنید آیا خبر از آمار طلاق دارید؟ به جای اینکه کارهای اساسی انجام بدهی شمشیر از رو برداشتی وفقط وفقط پلیس وحافظان امنیت را تخریب میکنی خوب اگر پلیس اذیت میکنه فردا روزی به آقایان اوباش هم بگو دستور می‌دهم دیگه اذیتتان نکنند پخش کننده مواد مخدر جطور آنها هم اذیت می شوند نمی خواهی برای اونها قدمی برداری؟ سارقین چطور یک کاری برای اونها هم انجام بده گناه دارند چطوری میخواهی جواب همین خانواده های شهدای مدافعین امنیت را بدهی که هر روز شاهد پر پر شدن جوان دلبندشان هستند راستی از وزیر اقتصاد چرت زن در نشست خبری تان چه خبر؟ فقط بلده نون وبه تازگی شیر ومحصولات لبنی را گرون کنه وهی چرت بزنه از قطع های مکرر برق چه خبر؟ زمستان از آنچه فکر میکنی به شما نزدیکتر است آیا قطع گاز در زمستان داریم؟ معاون اول شما که تلویحا اشاره کردند که داریم بنزین چه طور؟ کلیپ برایت درست کردند که بنزین را بکن لیتری ۵۰۰۰۰هزار تومان فقط لاتی راه برو به لاتی راه رفتن باشه که........بهتر لاتی راه میره همین اول کاری صدای طرفداران خودت را در آوردی چه کار میخواهی بکنی جناب پرزیدنت؟ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
شهید ناصراسماعیلی در سال ۱۳۴۶ در تهران متولد شد. دروس ابتدایی را در کوی فردوس ، دوره راهنمایی را در سرآسیاب مهرآبادجنوبی و دوره متوسطه را در دبیرستان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پشت سر گذاشت. این شهید عزیز در یک خانواده مذهبی و انقلابی رشد و تربیت یافت و ایمان و تقوا اساس زندگی خانوادگی آن‌ها بشمار می رفت. شهید ناصر اسماعیلی چند ماه قبل از شهادت در منطقه جنوب و در محور عملیاتی اروندرود بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه پهلو مجروح شده بود، پس از مداوا و بهبودی نسبی دوباره عازم جبهه شد. شهید ناصراسماعیلی در کنار سه برادرانش بارها در جبهه های حق علیه باطل حضور یافتند و به واسطه آموزش هایی که در دبیرستان سپاه دیده بود و تجارب نظامی داشت، در تیپ المهدی عجل الله فرجه - گردان فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) که عملیاتی بود، سازماندهی و مشغول حراست و پاسداری از میهن اسلامی گردید. این شهید والامقام در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ در شلمچه به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسید و به برادر شهیدش حسین پیوست. شهید حسین اسماعیلی پسر بزرگتر خانواده، سال ۱۳۴۱ به دنیا آمد و هفتم مرداد ۱۳۶۱ در منطقه عملیاتی کوشک طی عملیات رمضان به شهادت رسید. پسر کوچکتر ، شهید منصور اسماعیلی نیر در سال ۱۳۴۸ چشم به جهان گشود و ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ در عملیات بیت‌المقدس ۷ در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید. شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل‌ الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هشتم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت نهم: 🔸 کسی جرات بیرون رفتن نداشت. هر که می رفت، بلافاصله هدف قرار می گرفت. هر چه فکر می‌کردم عقلم به جایی نمی‌رسید. بالاخره با دو نفر از بچه ها تصمیم گرفتیم به هر طریق که شده، از دیوار عبور کنیم و خود را به کشتارگاه برسانیم. تعدادی تریلی و ماشین فرسوده پشت دیوار بودند. به محض عبور از دیوار و دراز کش شدن، رگبار گلوله های دشمن آجرهای بالای سرمان را سوراخ سوراخ کرد. چاره ای نداشتیم و اگر بلند می شدیم رفتنی بودیم. ناچار با احتیاط زیاد، یکی یکی از سوراخ دیوار به عقب برگشتیم. آن روز تا غروب دشمن به تلافی روز گذشته چند نفر از بچه ها را زخمی کرد. عراقی‌ها دیگر فهمیده بودند که اگر تنها با نیروی زرهی وارد شهر بشوند شکست خواهند خورد. به همین دلیل، این بار نیروهای مخصوص و آموزش دیده را وارد نبرد کرده بودند ؛ آن هم برای نبرد با ما که هنوز چیزی از جنگ نمی‌دانستیم. تکاورهایی که شب قبل با ما بودند، تصمیم گرفتند به همراه ژاندارمها و نیروهای متفرقه عقب نشنی کنند. اما چون نمی‌دانستند از کدام طرف بروند، راه را به آنها نشان دادیم. - از داخل خط مکروی به استادیوم بروید و از آنجا به خیابان حشمت تو مسجد اصفهانیها و در آخر به مسجد جامع ... آنها که رفتند. فقط بیست نفری باقی مانده بودیم. بیست نفر در مقابل آن همه تانک و نیروی پیاده. نزدیک غروب، آخرین گلوله هایمان به سمت دشمن روانه شد. بیش از هر چیز دیگر، موج انفجار خمپاره ها بود که به ما فشار می آورد. حجم آتش دشمن بسیار سنگین شده بود. دیده بانها از فاصله ای کمتر از پنجاه متر ما را می‌دیدند و مقرمان را به عقب گزارش می‌دادند و بعد خمپاره اندازها روی سرمان گلوله می‌ریختند. یک ساعت بعد، با وخیم تر شدن اوضاع قرار گذاشتیم که پنج نفرمان بمانیم و دشمن را سرگرم کنیم تا بقیه خود را نجات دهند. من و چهار نفر دیگر ماندیم و بقیه رفتند. وقتی مطمئن شدیم که بچه ها دور شده اند، خانه خانه و پشت بام به پشت بام به طرف کشتارگاه حرکت کردیم. از هر نقطه ای که می گذشتیم بلافاصله همان محل را به خمپاره می‌بستند... زیر سقف یکی از خانه ها مخفی شده بودیم. آنها از دیواری که صبح در دست ما بود عبور کردند. ترجیح دادیم برگردیم، چرا که از پنج نفر تنها سه نفرمان باقی مانده بود و ما در برابر آن همه نیرو و تک تیرانداز قادر به انجام کاری نبودیم. بغض گلویمان را گرفته بود. پس از آن همه جنگ و گریز حالا باید عقب نشینی می.کردیم. چرا؟! فقط به این دلیل که نیروی کمکی نمی‌رسید. شنیدیم محمدیان راضی به بر برگشت نبود. - برگردیم چی بگیم؟ اگر امشب مقاومت کنیم دشمن دیگه جلو‌نمی آد. - فشنگ نداریم. - باشه. تا آخرین گلوله می‌جنگیم. ما داخل سوپر مارکتی در کوی بندر، پناه گرفته بودیم. با شدیدتر شدن آتش دشمن مجبور شدیم پنجاه متر عقب نشینی کنیم. در این گیرودار، تعدادی کبوتر را دیدیم که از گرسنگی در حال مردن بودند. با عجله مقداری نان خشک را زیر پوتین ام خرد کرده و با کمی برنج که در اطراف ریخته بود مخلوط کرده و جلوی کبوترها باشیدم. بعد قمقمه ام را آوردم و مقداری آب در ظرفشان ریختم. در همین حین فریاد حمود بالا رفت - بیایید برگردیم. عجله کنید... اما محمدیان هنوز روی تصمیم اش استوار بود. -من برنمی گردم. پایان قسمت نهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
به خاطر کمی غذا و فضای معنوی که بر اسرا حاکم بود و روز به روز درجه معنوی و ایمانشون بالاتر می‌رفت تعداد زیادی از اسرای اردوگاه ما دائم الروزه بودند و میشه گفت اکثر اسرای اردوگاه ۱۲ تکریت بیشتر دوران اسارت رو روزه بودند. مشکل اساسی که دوستان داشتیم گرم ماندن غذا و یا چایی بود که با پیچاندن پتو مقداری از اون گرما حفظ می شد ولی چایی رو همچنان مشکل داشتیم چون هر دو روز یکبار اون هم هر پنج نفر یک لیوان سهمیه چای بود. عراقی ها از ما اسرا در طول روز برای بیگاری و یا تخلیه بار کامیون و یا رساندن آب با سطل های ۵۰ یا ۶۰ لیتری و یا کارهای بنایی و کندن کانال و زمین و استفاده می کردند. یکی از این روزها که برای بیگاری رفته بودم دیدم که پشت دیوار اردوگاه ما حدود ده متری سیم بیکار به دیوار آویزان هست و رسیدن به اون دیوار باید دور از چشم نگهبانان و از چند ردیف سیم خاردار حلقوی رد شد که با کمک و حمایت دوستان این کار رو انجام دادم. دردسر بعدی رساندن اینهمه سیم به داخل اردوگاه که با ورود باید تفتیش می‌شدیم من سیم ها را طوری جمع کردم و با عرض معذرت داخل شلوار کردم و خوشبختانه نگهبان ورودی اردوگاه یکی از بچه های مازندران بود و باحال و احوال مازندرانی نسبت بما کمتر سختگیری می کرد. بالاخره سیم ها را وارد بند کردم و منتظر ماندم برای آوردن غذا که باز مجددا ظرف غذا رو گرفتم و بطرف آشپزخانه که اونم بیرون قسمت ما یعنی مابین قسمت ها بود از آشپزخانه یک درب روغن تک زدم و اونو چون روغنی بود زیر ظرف غذا بزور چسباندم و با دست نگهش داشتم و اون رو هم وارد بند کردم شبانه شروع کردم اونو به تقریبا دو قسمت مساوی نصف کردم و با سیم خاردار که بصورت مته برای کارهای دستی درست کرده بودیم چند سوراخ کردم و باز هم فردا یک تیکه تخته برای بین حلب ها وارد بند کردم با سیم و حلب و تخته که برای اتصال نکردن تک زده بودم المنت درست کردم و یک تکه از سیم برقی که از دیوار بالای پنجره رد می شد رو لخت و آماده اتصال کردم. تقریبا یک ساعت مانده به سحری من برای اسرا چایی سحری مهیا می‌کردم البته چای و شکر رو هم از آشپزخونه تک می زدیم. اولین شب با نگهبانی دوستان، من المنت رو نصب کردم و ظرف ۵ دقیقه ۲۵ الی ۳۰ لیتر آب جوش می اومد زمانی که سیم ها رو نصب کردم به دلیل فشار پائینی که برق عراق داشت (۱۱۰ ولت بود) تمام لامپ های اردوگاه کم نور می شد مخصوصاً پروژکتورها. تکرار که شد به این قضیه مشکوک شدند و یا مخبرین آمار داده بودند. زمانی که چراغ‌ها کم نور می‌شد نگهبانا برای سرکشی می اومدند از پشت پنجره سرکشی می کردند که نکنه کسی فرار کنه. ما هم نگهبان داشتیم و اطلاع می‌دادند و من سیم ها رو جدا می‌کردم. سرکشی نگهبانان نامحسوس شده بود. یک شب که من کارم رو انجام می دادم و دیگه داشت تمام می‌شد، منتظر این بودم که یکی بیاد و بلندم کنه، من هم سیم‌ها رو قطع کنم، که ناگهان سید عادل سر رسید و بمن گفت: چیکار می‌کنی!؟ منم خودمو زدم به نشنیدن و سیم‌ها رو کشیدم و شروع به جمع کردن آنها کردم. با فحش و بد و بیراه گفت! اونیکه دستت هست رو بده بمن! من اومدم جلو پنجره و از پائین که نقطه کورش بود المنت رو که سیم دورش پیچیده بود پرت کردم یک طرف و بچه ها همکاری کردن و قایمش کردند و منم دستهای خالی‌مو آوردم بالا گفتم: سیدی! چیزی نیست! گفت: اونیکه دستت بود! خلاصه از من انکار از اون اصرار, تا اینکه متوجه سطل شد که بزرگ بود و کاریش نمی شد کرد. گفت: اون چیه؟ گفتم: سیدی! چایی از صبح گذاشتیم زیر پتو و الان می خوایم سحری بخوریم. در «اردوگاه ۱۲» حتی نماز هم با مشکل, اجازه خواندن می دادند چه برسه به روزه. گفت: سطل رو بیار ببینم! منم آوردم جلو، آدم بی عقل! دستشو تا مچ کرد توی چایی تازه به جوش اومده و دستش سوخت! تا صبح می گرفت زیر شیر آب سرد و هر چی فحش بلد بود بمن می‌داد. من از اینکه اینها شب درب بندها رو باز نمی‌کنن خیالم راحت بود و می‌دونستم اگر بخوان حرکتی بزنن بعد آمار صبحگاهی می‌زنند. به هر حال صبح شد، منم منتظر. اومدند و آخرین بند رو هم آمار گرفتند، شانسی که آوردیم قبل از ما، بچه ها توی محوطه بودند و منم از پنجره المنت رو رد کردم. اومدند آمار گرفتند و همه رو فرستادند بیرون. فقط گفتند: ابوفاضل (ابوالفضل) بمونه! همون اول چند تا سیلی و لگد و کابل زدن و بعد گفت: «وین کهربا» کجاست سیم برق؟ منم که ماشاءالله پوست کلفت و انکارکن. همه بند رو، کیسه انفرادی تا پتوها، همه زیر رو شد و هر چند دقیقه با کابل و یا لگد پذیرایی می شدم مخصوصاً از دست سید عادل راوی:ابوالفضل کشوادی کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی و
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وپنجم ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ کسانی که عقب تر بودند با شنیدن کلمه آتش بس، گوشهای شان تیز شد و جلوتر آمدند. - چی؟! آتش بس؟ غیر ممکنه ! من گفتم: همشو بخون ببینیم دقیقاً چی نوشته. ابراهیم بقیه مقاله را خواند و گفت آره درسته! ایناهاش اینجا. از ایران انتقاد کرده و گفته سرمایه های مارو هدر داد. ما می‌خواستیم با اسرائیل جنگ کنیم نه یک کشور اسلامی. تازه اینجا نوشته که آتش بس یک ماه پیش بوده. جمله آخر را کشدار گفت و سرش را تکان داد. بقیه مقاله در صفحه های بعد بود. اگرچه عراق علیه ایران صحبت کرده و همه چیز را به نفع خودش نوشته بود ولی در همان نیم صفحه، برای ما خبر سرنوشت سازی داشت که یک ماه از وجود آن بی خبر بودیم. ابوالفضل وهابی خنده تلخی کرد و گفت: «پس این جور که معلومه خیلی اتفاقات مهمی افتاده که ما ازش بی خبریم.» احمد ادامه حرف او را گرفت: این جا عالم بی خبریه داداش! ما کلا از همه چی بی خبریم.» یکی دیگر از بچه ها گفت: «من که باور نمی‌کنم این روزنامه ها درست نوشته باشن.» ابراهیم قسمتی از مقاله را نشانش داد و گفت: «باور کنیم یا نکنیم بالاخره یک اتفاقاتی افتاده‌است. این جا نوشته که صدام مجبور به قبول آتش بس شده.» هرکس چیزی می‌گفت و هنوز باورمان نمی‌شد که جنگ یک ماه پیش تمام شده. تا آن روز فکر می‌کردم که بالاخره یک روز ایران پیروز می شود و با تصرف شهر تکریت ما آزاد می‌شویم. از طرفی فکر می‌کردم چه اتفاقی باعث شده تا امام چنین تصمیمی بگیرد؟ پایان قسمت سی و پنجم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وششم ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ با آمدن نگهبان شیفت شب، روزنامه را لای پتوها قایم کردیم و سریع از دور ابراهیم پراکنده شدیم. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم. صبح که می‌خواستم برای صبحانه چایی بگیرم لیوانم را پیدا نکردم. یادم افتاد که دیشب موقع بیرون کشیدن روزنامه کنار پنجره جا گذاشتمش. از صف خارج شدم و به طرف پنجره رفتم. همین که خواستم آن را بردارم نگهبان ریز نقشی که اعلی کوچیک صدایش می‌زدیم چوبش را از لای نرده ها دراز کرد و محکم روی دستم زد. همین که دستم را دزدیدم بلند بلند به کار خودش خندید. برگشتم و با اخم نگاهش کردم. همان یک نگاه بهانه دستش داد. سریع آمد داخل سلول و افتاد به جانم با چوبش. آن قدر به پاهایم کوبید که انرژی ام را از دست دادم و نشستم روی زمین. چندتا دری وری هم بارم کرد و رفت. «کمال قادری» که محبوبیت خاصی بین بچه ها داشت؛ جلو آمد و سرم را در آغوشش گرفت. پاچه شلوارم را تا زد و جای ضربه چوب ها که قرمز کبود شده بود؛ آرام دست کشید و فوت کرد و زیر لب غر زد: "مرتیکه دیوونه! معلوم نیست صبح زودی چی خورده این جوری هار شده." زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. دمیرچه لو و مددی هم آمدند کمکش. کنار ستون نشستم. آقا کمال رفت و لیوانم را برداشت آن را پر از چایی کرد و برایم آورد. های و هوی بادهای پاییزی سال ٦٧ از راه رسیده بود و گرمای هوا کم کم جایش را به سوز سرما می داد. دیگر نمی‌شد با آن لباسهای نازک و کوتاه سر کرد. هر روز یکی از بچه ها سرما می‌خورد و سرفه های پی در پی نمی‌گذاشت شب ها راحت بخوابیم. آفتاب پاییز کم جان بود و گاه نرمه بادی می‌وزید و حالمان را جا می آورد. اما شبهای پاییز سرد بود و بدون پتو لرزمان می‌گرفت. یک روز صبح زودتر از ساعت هواخوری درها را باز کردند. چند گونی بزرگ دم در بود. برای مان لباس گرم آورده بودند. نفری یک دست پیراهن و شلوار نظامی سبز دادند. با یک جفت دمپایی آبی رنگ. از آن لباسها تن هیچ کدام از سربازهایشان ندیده بودم. بعضی از لباسها سالم بودند اما بیشترشان از یک جایی زدگی داشتتند و انگار موش جوییده بودشان. معلوم بود که از انبار لباس های فرسوده آورده بودند. دست و پا و صورتمان زیر تیغه آفتاب تابستان مثل زغال، سیاه شده بود. با پوشیدن آن لباسهای نظامی، بدون ریش و با پوستی سیاه سوخته شبیه سربازهای عراقی شدیم. مخصوصاً کسانی مثل مددی و حسن نژاد که درشت هیکل و چهارشانه بودند . بچه هایی که عربی بلد بودند، دست به کمر می زدند و ادای بد خلقی افسرهای عراقی را در می آوردند و می خندیدند. زیرپوشهای پلاسیده را پیش خودمان نگه داشتیم تا لباسی برای عوض کردن داشته باشیم. قبلاً برای شستن لباسهایمان مجبور می‌شدیم اول زیر پیراهنی را بشوییم و بعد از خشک شدن، آن را مثل دامن به کمرمان ببندیم و بعد شلوارک را بشوییم. پایان قسمت سی وششم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت نهم: 🔸 کسی
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دهم: ‌‌‍‌‎ 🔸 لحظات سختی بود ؛ و شاید سخت ترین لحظات زندگیمان باید از شهر و دیارمان دل می‌کندیم و آن را مثل بره ای مظلوم به کام گرگ می‌سپردیم. هر سه عصبانی بودیم. می‌دانستم که قادر به مقاومت نیستیم. ناچار سکوت کرده بودم و پرخاشگریهای آن دو را نگاه می کردم. محمدیان به گریه افتاده بود و با التماس می گفت: خیلی زحمت کشیدیم تا خونه ها رو پس گرفتیم. اگه برگردیم می‌آن شهر رو می‌گیرن! اما دیگر جای گریه و التماس نبود. حقیقتی بود که می‌بایست با آن روبه رو می‌شدیم و می پذیرفتیم ؛ اگر چه برخلاف میلمان بود. با این حال محمدیان برگشت. هنوز پنجاه متر از ما فاصله نگرفته بود که ناگهان صدای انفجار خمپاره ای با ناله و فریاد محمدیان در هم آمیخت. با عجله به طرف محل انفجار دویدیم و در میان دود و گرد و غبار، محمدیان را دیدیم که زخمی و خون آلود روی خاک افتاده و لباسهایش براثر موج‌ انفجار تکه تکه شده بود. حمود بر سرخود کوبید و به گریه افتاد: - دیدی گفتم برنگرد ؟... چرا برگشتی؟! و محمدیان التماس می‌کرد - بهروز تورو بخدا تیر خلاص به من بزن! بغض گلویم را گرفت. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و با حالتی عصبی فریاد کشیدم - ما گلوله هامونو برای دشمن آوردیم. انگار کسی قلبم را در سینه می‌فشرد. وقتی می‌خواستیم او را بلند کنیم تمام گوشت‌های بدنش آویزان شد. تمام استخوانهایش خرد شده بود و از گوش و سرش خون می‌ریخت. خمپاره درست در کنار گوشش منفجر شده بود. تنها عضو سالمی که داشت زبان اش بود که مدام با آن التماس می‌کرد. - حمود تو بزن... ترو خدا بزن! دشمن هر لحظه نزدیکتر می‌شد و ما باید او را نجات می‌دادیم. آن هم در شرایطی که با هر قدم عقب نشینی ما، عراقی‌ها بیست قدم جلو می آمدند. حلبی بزرگی را که در اثر ترکش و موج انفجار سوراخ شده بود، آنقدر باز و بسته کردم تا به دونیم شد. سپس تن مجروح و متلاشی محمدیان را روی آن گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. او مدام روی حلبی غلت می خورد و بالا و پایین می‌شد. نمی‌توانستیم آهسته برویم. فاصله عراقی‌ها با ما خیلی کم شده بود و مجبور بودیم از روی جویها بپریم و از لابه لای بته ها و نیزارهای کنار نهرها طوری بدویم که دشمن ما را نبیند. خون زیادی از محمدیان رفته بود و هر لحظه سنگین تر می‌شد و کشیدنش به مراتب مشکل تر. عرق از سر و رویمان سرازیر بود. نفس زنان می‌دویدیم. واپسین لحظات غروب بود که با زحمت بسیار خودمان را به استادیوم رساندیم و سپس به خیابان بهارستان و روبه روی خط «مکروی». آریای سفیدی را که به سرعت می‌رفت متوقف کردیم. "شنوف" راننده ماشین بود. - جلوتر نرو! عراقی‌ها دارن نزدیک میشن... - چه خبره؟! - هیچی! آخرین زخمی مارو ببر. محمدیان را داخل ماشین گذاشتیم و نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر دشمن به تلافی روز گذشته نیروهایش را وارد شهر کرده بود. بعد از درگیری یازدهم مهر به مسجد جامع رفتیم. بچه ها آنجا بودند. من به دنبال مسئولی می‌گشتم تا وضعیت را برایش شرح دهم و از او تقاضای کمک کنم. بچه ها پیشنهاد کردند که نزد «حاج آقا شریف» بروم. ابتدا فکر کردم که باید تیمسار و یا سرهنگی باشد. اما تصورم غلط بود. وقتی او را پیدا کردم که در گوشه مسجد ایستاده بود و عده ای دورش را احاطه کرده بودند. او یک روحانی بود. با سر و وضعی به هم ریخته و پیراهن و کفش‌هایی آغشته به گل و خاک. - حاج آقا شریف شما هستید ؟! - بله امری دارید؟ حاج آقا شهر داره سقوط می کند. - چطور؟ - تا الان فقط پنج نفر جلوی دشمن ایستاده بودند. یه فکری بکنید. نیروهای دشمن اومدن توی شهر گزارش بدید. - بروید دعا کنید و از خدا کمک بخواهید... احساس کردم که نمی‌خواهد حرفهایی را که قبلاً زده بود، دوباره تکرار کند. از نگاهش تأسف و حسرت می‌بارید. پس از کمی مکث، با لحن دلسوزانه ای گفت: - هر جا بگید با شما می آم. پایان قسمت دهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
روایت مادر شهیدان حسین‌ جانی از فرزندانش: محمدرضا هنوز دیپلمش را نگرفته بود که استخدام سپاه شد. شناسنامه‌اش را از خودش بزرگتر گرفت تا بتواند به جبهه برود. وقتی شهید شد، ۱۸ سالش بود ولی شناسنامه‌اش ۱۹ ساله بود. از سن راهنمایی به این طرف فعالیت انقلابی داشت و اعلامیه پخش می‌کرد. در جبهه چون مربی عقیدتی سپاه بود، زیاد نمی‌گذاشتند که به جلو برود. گاهی لباسش را درمی‌آورد و می‌گذاشت داخل ساک و به نام یک بسیجی می‌رفت. در والفجر۴ در سال ۶۲ در منطقه پنجوین عراق به شهادت رسید. البته جنازه نداشت و بعد از چند سالی استخوان‌هایش را آوردند. دوستانش گفتند که محمدرضا خمپاره خورد و نصفی از بدنش رفت. پس از عملیات مدتی از او خبری نشده بود. ما فکر می‌کردیم اسیر شده اما دوستانش که آمدند، گفتند که: «ما خودمان دیدیم که در قله‌های دو هزار متری پنجوین عراق به شهادت رسید. اما نمی‌توانستیم او را بیاوریم چون عملیات لو رفته بود و در زمین‌های صعب العبور قله‌ها نمی‌شد پیکر شهدا را برگرداند.» مجتبی ۱۵ ساله بود که بعد از شهادت محمدرضا راهی جبهه شد. می‌گفتند شرایط سنی را نداری اما او به شناسنامه‌اش دست برده بود و آن را بزرگتر کرده بود و با این کار توانست به جبهه برود. وقتی برای بار اول به جبهه رفت، تک تیرانداز بود. بار دوم که می‌خواست برود، به او گفتم: «مجتبی من تحمل ندارم نمی‌خواهم بروی. نمی‌گذارم بروی.» گفت: «اجازه بده بروم. اسلحه محمد روی زمین مانده است و من باید آن را بردارم.» بار سوم که به جبهه اعزام شد بیشتر از یک هفته از رفتنش نمی‌گذشت که شهید شد. سال ۶۳ بود که در دو کوهه نزدیک اهواز به شهادت رسید. با چند تن از همرزمانش داخل ماشین بودند که گویا ماشینشان درون آب می‌رود و همه غرق می‌شوند. فاصله شهادت او با برادر بزرگترش یک‌سال بود. عباس بعد از شهادت برادرانش عزم جبهه رفتن کرد. او دبیرستان سپاه درس می‌خواند. صبر کرد ۱۸ سالش که تمام شد، اولین بار که رفت ۴ ماه طول کشید. در نامه‌هایش فقط می‌گفت، فقط فرج آقا را بخواهید. عباس ۱۹ ساله بود که به شهادت رسید. آن هم طی عملیات کربلای ۵ در شلمچه. عضو گروهان مالک بود و در هوانیروز هم شرکت کرده بود. ساعت ۷ صبح بر اثر اصابت خمپاره شهید شد. سرش را خمپاره برده بود. عباس با پوتین و لباس رزم به خاک سپرده شد. همان سال‌های جنگ بود که رهبر انقلاب منزل ما آمده بودند. آن موقع آقای خامنه‌ای هنوز رئیس جمهور بودند. دو تا از فرزندانم شهید شده بودند. پدرشان هم مسافرت بود. من یک فرزند کوچک داشتم و عباس هم رفته بود نانوایی، وقتی آمد، آقا ایشان را بغل کردند و گفتند: «بابا شما دیگر نرو. شما دو تا شهید داده‌اید و کافی است.» عباس گفت: «آقا هر کسی برای خودش می‌رود.» چند سال بعد که عباس هم شهید شده بود، آقا به منزل یکی از آشنایان ما در همان محل رفته بودند. آن‌ها هم سه تا شهید داده بودند و عکس سه تا شهید ما هم آنجا بود. بعد آقا که در تصویر شهدا عباس را هم دیده بودند، شناخته بودند و گفتند: «این هم رفت و شهید شد. شادی روحشان الفاتحه مع صلوات التماس دعا فرج آقا امام زمان عجل الله و شفای بیماران ان شاالله زیارت عتبات عالیات و آخر عاقبت به خیری کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وهفتم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ یک روز با همان لباسهای نظامی توی محوطه گشتیم. عراقی‌ها چپ چپ نگاه‌مان م‌یکردند و الکی گیر می‌دادند. از ترس اینکه بخواهیم با آن اونیفرم جدید سرشان کلاه بگذاریم و سر فرصت از اردوگاه در برویم، فکری به ذهن‌شان رسید. روز بعد همه را در محوطه جمع کردند. به همان حالت پنج تایی ایستاديم و دستهایمان را پشت گردن قفل کردیم. با سطل های رنگ نشستیم و بالای سرمان ایستادند. چرتکه را به سطل رنگ قرمز زدند و پشت هر کدام مان یک علامت ضربدر بزرگ کشیدند. مثلاً با این کار می خواستند لباس های‌مان متفاوت باشد. موقع خط خطی کردن پشتمان با صدای بلند می‌خندیدند و هرکس سرش را بالا می آورد؛ یکی می‌زدند پس کله اش و می‌گفتند: هی سخلا! آن لحظه حس خیلی بدی داشتم. حس توهین و حقارتی که حتی موقع کتک خوردن بهم دست نداده بود. پاییز را با همان لباسها سر.کردیم. تا آن موقع پتو نداده بودند و روی زمین سیمانی می‌خوابیدیم. شبهای پاییز سوز داشت و از سرما خوابمان نمی برد. سرماخوردگی بین بچه ها زیاد شده بود. اسهال و استفراغ و سردرد امانمان را بریده بود. مجید اعلایی کنار من میخوابید اما هر شب از سردرد ناله می‌کرد و صبح چشم هایش قرمز می شد. سردردش که شدید می شد، زیر پیراهنی اش را مثل هدبند به پیشانی‌اش می‌بست و سفت گره می‌زد. با این کار توی محوطه متمایز می‌شد و سربازها به او گیر می‌دادند. حتی یک بار کتک مفصلی از دست طلعت خورد. هرچه می‌گفت: «بابا! سردرد دارم» به کت او نمی رفت و کار خودش را می‌کرد. آن قدر با مشت به سر مجید بی چاره کوبید که از شدت سردرد، تمام شب را تا صبح ناله می‌کرد. مجید پسر با صفایی بود. یک بار نزدیک صبح در حالت خواب و بیداری بودم که احساس کردم یکی آرام کنارم دراز کشید و خودش را به من چسباند. لباسهایش نم داشت و خیسی آن را در پشتم احساس کردم. به طرفش برگشتم. مجید بود. از سرما توی خودش مچاله شده بود و می‌لرزید. دست‌هایش را گرفتم یخ بود. پرسیدم چت شده؟ کجا بودی؟ - توی حموم با تعجب پرسیدم الان نزدیک صبحه مگه شب، قبل از خواب نرفتی حموم؟ کمی مکث کرد و آهسته گفت: همه این چند ساعتو اون جا بودم. صدایم را کمی بالا بردم. - آخه چرا؟ کی مجبورت کرده بود؟ خودش را نزدیک تر کشید و توی بغلم جا شد. احساس کردم دارد گریه می‌کند. داشتم به حرفهای آقا کمال فکر می‌کردم این که شب اول قبر چه طوری می‌شه؟ اگه من الان تو قبر بودم وضعیتم چه شکلی بود؟ جواب خدارو چی می دادم؟ دست روی گونه های سردش کشیدم و اشکهایش را پاک کردم. حرفهای آقا کمال تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشته بود. آن شب خیلی‌ها برای نماز شب بیدار شده بودند. پایان قسمت سی و هفتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی و
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین :مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی وهشتم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ شب ها از حمام به جای دست شویی هم استفاده می کردیم. یک سطل بزرگ گذاشته بودند گوشه حمام و صبح نوبتی می بردیم و محتویات آن را خالی می‌کردیم. بعضی اوقات آب حمام و دستشویی قاطی می‌شد. از گوشه چهاردیواری می‌زد بیرون و سرازیر می‌شد توی سلول و لباسهایمان را کثیف می‌کرد. جای ما یک گروه بعد از حمام بود. اوایل بوهای ناخوشایندی بلند می‌شد و اذیت‌مان می‌کرد اما کم کم مجبور شدیم عادت کنیم. زمین نزدیک حمام نجس بود و اکثر نمازهای‌مان را آخر سالن می‌خواندیم. به خاطر کمبود امکانات بهداشتی یک بار همه سلول اسهال گرفتیم. یک شب تا خود صبح دل پیچه، تب بالا، استفراغ خونی و درد پا امانم را بریده بود. همه ناله می‌کردند. اما من و چند نفری که نزدیک حمام بودیم؛ اسهال خونی داشتیم و حالمان وخیم بود. صبح که درها را باز کردند و دیدند وضعیت ناجور است؛ آمار نگرفتند و گفتند سریع برویم توی محوطه. ساختمان بهداری کنار آشپزخانه بود و تازه آن را تاسیس کرده بودند. همه رفتیم طرف بهداری. بچه های سلول‌های دیگر هم بودند. اما در بهداری بسته بود. یک ساعت بعد، دکتر جوانی را آوردند تا بچه ها را معاینه کند. دکتر با دست اشاره می‌کرد به سمت راست و می‌گفت: من اسهال دارم. یکی از بچه ها حرفهای او را ترجمه می‌کرد. - دکتر می‌گه اونایی که اسهال خونی شدید دارن سمت راست من وايستن. آنهایی که اسهال خونی داشتند پانزده بیست نفری می‌شدند. سربازها بقیه را با کابل و چوب می‌زدند و می‌گفتند یالا بزغاله ها برید گم شید. در را باز کردند و ما رفتیم داخل. فقط یک اتاق بزرگ بود و هیچ تختی نداشت، اما زمینش را پتو انداخته بودند و تمیز بود. یک قفسه کوچک هم روی دیوار نصب کرده بودند که چند قلم قرص و شربت داخلش بود. سمت راست اتاق، در کوچکی بود که وارد اتاق دیگری می‌شد. رویش نوشته بود «جرب». گوشه راست آن اتاق، چند دوش حمام قرار داشت. بچه های مریض می‌توانستند روزی -دو- سه مرتبه دوش آب گرم بگیرند و آنجا استراحت کنند. دکتر با خودش یک لیوان کپسول آورده بود. بدون اینکه معاینه مان کند نفری یک کپسول داد و گفت بخوریم و استراحت کنیم. کپسول را گرفتم و با تعجب پرسیدم: «فقط همین؟» متوجه منظورم شد و چپ چپ نگاهم کرد. چیز دیگری نگفتم و سرم را پایین انداختم. ترسیدم همان یکی را هم ازم بگیرد و بیرونم کند. کپسول را خوردیم و بعد از مدتها روی زمین نرم دراز کشیدیم. پتوی اضافی هم گوشه دیوار گذاشته بودند تا روی مان بکشیم. اما بدن من داغ بود و در تب می سوختم. با خوردن کپسول، احساس منگی و خواب آلودگی کردم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و چند ساعتی خوابم برد. با درد و دل پیچه ای که در شکمم احساس می‌کردم از خواب پریدم. همه بچه ها از درد به خودشان می پیچیدند و ناله می‌کردند. دکتر رفته بود و به جای او یک سرباز قدبلند و خوش سیما پشت میز نشسته بود. اولین بار بود که او را می‌دیدم. رفتارش اصلاً خشونت آمیز نبود و یک در میان فارسی حرف می‌زد. گاهی بلند می‌شد و به بچه ها کمک می‌کرد و دلداری شان می‌داد. از آن قوم وحشی که در اردوگاه بودند؛ این جور دلسوزی ها واقعا بعید بود. این یکی را حتماً اشتباهی آورده بودند. پایان قسمت سی وهشتم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت یازدهم: ‌‌‍‌‎ 🔸 سراپا اضطراب و خشم بودم. نمی‌دانستم حرفم را به چه کسی بزنم. گویی در دلم آتش افروخته بودند. می سوختم و سراسیمه راه می‌رفتم. با روحانی دیگری صحبت کردم، می گفت چاره ای نداریم، با دو افسر دیگر حرف زدم یکی از آنها سری تکان داد و گفت: سعی می‌کنیم گزارش بدیم! آخرین امیدم دژبانی خرمشهر بود. برای یک لحظه به فکرم رسید که نزد سروان خلیلیان بروم. کسی که پس از پیروزی انقلاب سلاح در اختیار ما گذاشت تا در مقابله با ضد انقلاب دستمان خالی نباشد. سراسیمه خود را به دژبانی رساندم اما سروان خلیلیان نبود. خسته و نفس زنان به سراغ معاون او استوار «نصیری» رفتم. - می‌دونید چی شده؟ - نه. اولا خسته نباشی. دوما کجا بودی؟ چرا سر و ریختت این جوریه؟ چرا لباسهات خونیه؟ - حالا وقت این حرفها نیست بی سیمتون با کجا تماس داره ؟ - با همه جا تماس داریم. - اگه یه خواهشی بکنم میتونی انجام بدی ؟... چون بیسیم شما برد قوی داره. تماس بگیر و خبر بده که بچه ها دارن توی شهر کشته می‌شن. بگو یه فکری بکنن... - ناراحت نباش مثل این که قراره هواپیما بیاد دشمن رو بکوبه. مطمن باشید که نیرو در راهه. به بچه ها بگو استقامت کنن! ان‌شالله نیرو می آد. به هر قیمتی که شده نمی‌ذاریم شهر سقوط کنه. الان هم سربازهای دژبان رفتن گمرک و دارن اونجاها می‌جنگن! - دیگه کار از این حرفها گذشته. دشمن نیروهاش رو آورده توی طالقانی. ما از صبح تا حالا داریم می‌جنگیم و به هیچ جا نرسیدیم. کشته دادیم لااقل بگو تفنگهای دوربین دار برامون بیارن. - باشه حالا ببینیم چی می‌شه! به مسجد جامع برگشتم تا کمی استراحت کنم. با دمیدن صبح بچه های محل را جمع کردم و راه افتادیم. عراقی‌ها به زمین فوتبال (خلیج فارس) پشت استادیوم رسیده بودند. ما در همان حوالی، طوری موضع گرفتیم که به استادیوم تسلط کامل داشته باشیم و سپس در اطراف خیابان حشمت نو با عراقی‌ها درگیر شدیم. دشمن مثل روز قبل باز هم روی ساختمانهای بلند بود و دور تا دور زمین فوتبال را کاملاً زیر نظر داشت. با خود فکر کردیم که بهتر است کسی به سر کوچه و خیابان نرود، چرا که با این کار عراقی‌ها موضع مان را شناسایی می‌کردند و اگر با تیر مستقیم موفق نمی‌شدند می‌توانستند با خمپاره ما را زیر آتش بگیرند. به بچه ها گفتم: تنها راهش اینه که کمین کنیم. کسی تیراندازی نکنه. دیروز دشمن کمین کرد، امروز نوبت ماست. پایان قسمت یازدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
‌ 🎉🎉🎉 پاکت هدیه ویژه اعضای محترم فروشگاه پوشاک ایرانیان 🎉🎉🎉 ⌚ پنج شنبه مورخه 29 شهریور 1403 ساعت 19 شب ‌ 🌹 هفته دفاع مقدس و پیروزی انقلاب اسلامی ایران گرامی باد 🌹 با ذکر صلوات بر محمد (ص) و خاندان مطهر ایشان و ارواح طیبه و پاک شهدا، ایثارگان و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس وارد شوید اللهم صلی علی محمد (ص) و آل محمد و عجل الولیک الفرج (ع) 🌎 https://ble.ir/pooshakirancom 🦋 پوشاک ایرانیان 🦋 ‌
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
‌ 🎉🎉🎉 پاکت هدیه ویژه اعضای محترم فروشگاه پوشاک ایرانیان 🎉🎉🎉 ⌚ پنج شنبه مورخه 29 شهریور 1403 ساعت
دوستان وهمراهان گرامی این فروشگاه مال یک جوان است که فعال است بنده عضو شدم شما هم مشارکت کنید عضو شوید واز محصولات وی خریداری بفرمایید
در ماموریت شرهانی بسر می بردیم. این ماموریت از هر لحاظ ماموریت خاصی شده بود. آتش دشمن، هوای سرد، فضای متفاوت و.... سنگر گرم و نرمی برای خود درست کرده بودیم و در آن هوای یخ زده حکم هتل ۵ ستاره را به خود گرفته بود. مخابرات گردان بودم و ضرورت ماندن در کنار بی سیم. دوست هم سنگرم برای خواندن نماز شب از جای خود حرکت کرد تا گرمای لذت بخش سنگر را به آب و هوای سرد زمستان بدهد و وضویی بگیرد. در همان حال که سر را مقداری از زیر پتو بیرون می آوردم به او گفتم:"التماس دعا دارم!" لحظه ای در جای خود ایستاد و سر را به طرفم چرخاند و با کمی اخم گفت:"دندت نرم! خودت بلند شو و برای خودت دعا کن". مانده بودم در برابر پاسخ تند و غافلگیرانه اش چه بگویم جز مبادله لبخندی😄😄😄 راوی:محمدرضا خرم پور کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین :مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی ونهم: ✾࿐༅○◉○༅࿐ یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ می‌کردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که می‌خواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم می‌گرفت. گاهی نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف می‌کردم. بچه ها پارچه ای پیدا می‌کردند و مشغول تمیزکاری می شدند. با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم می‌زد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد.😂😂😂😂 کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند. آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش می‌رفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکی‌شان توی بیمارستان شهید شده بود. می‌شناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت. بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه می‌داشتند. تفاله های چای را جمع می‌کردند و می‌گفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه. کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام می‌کرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام. داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگس‌ها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟» آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان می‌گفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری. همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و می‌گفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی می‌دانست و می‌توانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمی‌داد و کتک مان نمی‌زد. حتی اگر پیش افسرها مجبور می‌شد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرا رو بزنی. مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین می‌برند. بعد یک سال دیدیم که توی برجک‌ها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقی‌ها برایمان دست تکان می‌داد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود. پایان قسمت سی ونهم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت سی و
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهلم: ✾࿐༅○◉○༅࿐ با سرد شدن هوا لباسهای نظامی را گرفتند و یک دشداشه گورخری راه راه بهمان دادند. بچه‌هایی که خیاطی بلد بودند، سریع دست به کار شدند. آن را از کمر بریدند و طرح جدید بهش دادند. پایین تنه اش را شلوار کردند و بالا تنه اش را پیراهن. وقتی عراقیها برای سرشماری آمدند؛ با دیدن لباس های جدید چشمهایشان چهارتا شد. بچه هایی که اینکار را کرده بودند؛ از صف بیرون کشیدند و کتک مفصلی زدند. می‌گفتند: «شما به عرب ها توهین کرده اید. باید تا شب اینهارو به حالت اولش برگردونید وگرنه دمار از روزگارتون در می آریم.» لباسها به حالت اول برگشتند اما کوتاه و ناجور شدند. سربازها برای این که عصبانیمان کنند تا مدتها گورخر صدای مان می‌زدند. زمستان که از راه رسید بهمان پتو دادند. در آن هوای سرد، دیوارها و کف سیمانی سلول را با پودر لباسشویی شستیم و بعد پتوها را روی زمین انداختیم. تعدادی را هم نگه داشتیم تا شبها زیر سرمان بگذاریم یا روی مان را بپوشانیم. زمستان فرصت خوبی برای گرفتن روزه قضا بود. روزها کوتاه شده و کمی آرامش پیدا کرده بودیم. سهم شام را توی لیوان می‌ریختیم و برای سحری نگه می‌داشتیم. سهم ناهار را هم برای افطاری میخوردیم. صبحانه را هم به بچه‌هایی می‌دادیم که روزه نمی‌گرفتند. اوایل سراین قضیه تنبیه مان می‌کردند و اگر می‌دانستند روزه هستیم لیوان پر از آب دستمان می‌دادند و مجبورمان می‌کردند همه را سر بکشیم. هفته ای یکی دوبار هم برای تفتیش می آمدند. اگر غذاهای توی لیوان را پیدا می‌کردند جلوی چشم مان آنها را خالی می‌کردند روی زمین و با پا له شان می کردند. ما را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «شما مجوسید!) مسلمان واقعی ما هستیم!» جالب این که همان مسلمانهای واقعی روزه‌های شان را می خوردند و ما در آن شرایط سخت حاضر نبودیم حتی یک روزه بی‌روزه باشیم. چیزی که آن روزها امیدوارمان می‌کرد و روحیه ی صبرمان را بالا می برد. توکل به خدا و ایمان قلبی به او بود. ایمانی که با معنویاتی چون نماز و روزه تقویت می‌شد. بعد از افطار، هر کس سوره ای را که از حفظ بود با قرائت می‌خواند و بقیه گوش می‌دادند. به فکرمان رسید همین سوره‌های حفظی را در دفترچه ای یادداشت کنیم و به صورت مکتوب نگه داریم تا همیشه از آن استفاده کنیم. برای درست کردن یک دفترچه کوچک کلی زحمت می‌کشیدیم. ته مانده سیگارها را از محوطه جمع می‌کردیم و زرورقهای دورش را باز می کردیم. بعد آنها را صاف می‌کردیم و به هم می‌دوختیم، هر قاطع بیشتر از یک خودکار نداشت که دست ارشد گروه بود و فقط در مواقع ضروری از آن استفاده می‌شد. خودکارهای اضافی را ارشدمان از دفتر فرماندهی یا بهداری کش می رفت. یکی دوماه همان قرآن دست نویس را استفاده کردیم و با تحویل سال نو، عراقیها در یک اقدام غیرمنتظره به هر سلول یک جلد قرآن کریم دادند. بهترین هدیه ای که می‌توانست حال روحی‌مان را عوض کند. آنها بدون این که متوجه باشند یک دوست بسیار خوب به ما هدیه دادند. دوستی که تک تک حرفهایش روحیه صبرمان را چند برابر می‌کرد. سال دوم اسارت به هر قاطع یک تلویزیون دادند. هر شب آن را نوبتی به یکی از سلولها می‌بردند و آخر سالن روی چهارپایه چوبی قرار می‌دادند. تنظیم آن دست خودشان بود. در محوطه هر قاطع یک بلندگو هم نصب کرده بودند که به اتاق فرماندهی وصل می‌شد. اگر خبر یا اطلاعیه ای داشتند، از طریق آن اطلاع می دادند. گاهی هم آهنگهای تند عربی پخش می‌کردند. استقبال زیادی از تلویزیون نشد چون برنامه‌هایش مناسب حال ما نبود. معمولا وقتی روشن بود پشت به تلویزیون می‌نشستیم. عراقی ها از این کار ما عصبانی می‌شدند. گاهی مجبورمان میکردند رو به تلویزیون بنشینیم و برنامه یش را نگاه کنیم. من فقط یک بار یکی از برنامه‌های تلویزیون را چهل شب دنبال کردم آن هم زمان مرگ عدنان خیرالله بود. هر روز سر ساعت مشخصی برای شادی روحش قرآن میخواندند. پایان قسمت چهلم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت یازدهم:
در کوچه های خرمشهر خاطرات مدافعین خرمشهر نوشته:مریم شانکی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت دوازدهم: ‌‌‍‌‎ 🔸 چند نفر از بچه ها به خیابان "حشمت نو" و "شهرام" رفتند و روی پشت بامها موضع گرفتند. یکی از بچه ها فریاد زد: - کی آرپی جی زنه ؟ ... چند نفر، هم صدا با هم «من» گفتند. دوباره تکرار کرد: یه آر پی جی زن خوب به آر پی جی زن... گفتم: فرقی نمی‌کنه همه مثل هم هستیم و هیچی بلد نیستیم! اما چون مسولیت بچه ها را به عهده داشتم خودم داوطلب شدم. وقتی رسیدم، لوله سلاح دشمن را که از راه پله پشت بامی دیده می‌شد نشانم دادند. بهترین زاویه برای شلیک پشت بام یکی از خانه ها بود. با لگد در همان خانه را شکستیم و داخل شدیم. - پدر سوخته ها، بی پدر و مادرها چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ این همه تیراندازی نکنید. این صدای پیرزنی تنها بود. خیلی جا خوردم. او به تنهایی در خانه اش مانده بود و از هیچ چیز خبر نداشت. گفتم: خاله مگه تو نمی‌دونی جنگ شده ؟! - غلط می‌کنید که جنگه. برید پی کارو زندگی تون. چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ آخه همه همسایدها رفتن. شما اینجا چکار می‌کنی؟ می‌کشنت، خمپاره می آد. - غلط می‌کنن. مگه عراقی‌ها می‌تونن بیان اینجا؟ برید گم بشید! - خاله ترو خدا بذار بریم پشت بوم. برید بیرون پدر سوخته ها، مردم آزارها، چرا اذیت می‌کنید؟ الهی بگم خدا چکارتون کنه، نمی‌ذارید راحت باشیم. ده روزه همین طور صدای تق تق راه انداختین و الکی تیر می‌زنید! پیرزن از جنگ خبر نداشت و تصور می‌کرد که آن سر و صداها را ما به راه انداخته ایم. ایستاده بود و مرتب ناسزا می گفت. بچه ها دیگر عصبانی شده بودند. - خاله جنگه مگه نمی‌فهمی؟! - چه جنگی؟ شما افتادید دنبال مردم. شما مردم رو می کشید. شما پاسدارها... پیرزن عجیبی بود. هر چه می‌گفتیم باور نمی کرد و به گوشش نمی‌رفت. گفتم - خاله باور کن چند تا عراقی توی اون خونه هستن. اون خونه رو به رو توش عراقیه هست! - کدوم خونه ؟ - خونه آقای نوری - خونه آقای نوری عراقی نمی‌ره شما دروغ می‌گین جنگه هر چه خواهش و التماس می‌کردیم فایده ای نداشت. بچه ها دیگر طاقت شان طاق شده بود و می‌خواستند به زور وارد خانه بشوند. گفتم: بچه ها اگه این پیرزن راه نده که بریم توی خونه‌اش، هیچ کدوم حق نداریم بریم. ما اگه یک دقیقه دیگه شهید بشیم، یک نفر رو ناراضی کردیم و شهید شدیم. صبر کنید ببینم چکار می‌تونیم بکنیم. دوباره رو به پیرزن کردم و با التماس گفتم: خاله نگاه کن ترو خدا فقط بذار من برم روی پشت بوم، همین یه گلوله رو بزنم طرف دشمن و بیام پایین. هیچ صدایی هم نداره. پیرزن پس از کمی مکث، بالاخره قبول کرد. - من نگاه می کنم ببینم کجا رو می‌زنی‌. یه دونه بیشتر نزنی‌ها! - نه. باور کن نمی‌زنم. با عجله به پشت بام رفتم و یکی از بچه‌ها هم که زاویه دید دشمن را پیدا کرده بود به دنبالم آمد و در کنارم نشست. به او گفتم: - من گلوله رو میزنم، تو فوری رگبار ببند که دشمن نتونه سرش رو بالا بیاره. آماده شلیک شده بودم که دوباره پیرزن از داخل حیاط داد زد: - يا الله زود باش بزن و بیا پایین. می‌خواهم در رو ببندم! - خاله، این طور که تو داری داد می‌زنی نمی‌شه. بذار کارمون رو بکنیم. - زود باش... - اقلا از پشت آرپی جی برو کنار نسوزی. پیرزن به داخل اتاقاش رفت و در را بست. کمی بعد، وقتی گلوله را شلیک کردیم دوباره با داد و فریاد بیرون پرید. - فلان فلان شده ها آخه چرا نمی‌ذارید یه خورده استراحت کنم؟ - خاله عراقی‌ها توی خونه هستن اگه می‌خوای بمونی بمون. ولی می‌گیرنت اسیر می‌شی. برو مسجد جامع. - من نمی‌رم. همین جا می‌مونم. خیلی دلم برای پیرزن می‌سوخت. وقتی درگیری شدید شد او مثل گنجشکی که ترسیده باشد می‌لرزید بالاخره یکی از بچه‌ها او را به مسجد جامع رساند. آن روز به شدت با دشمن درگیر بودیم. آنها می‌زدند و ما می‌زدیم. نزدیک غروب، بچه ها خسته از یک نبرد طولانی و سنگین، مشغول شکستن و خوردن گردو شدند تا کمی از گرسنگی شان بکاهند. دشمن دیوانه وار شهر را زیر آتش گرفته بود. بچه ها می گفتند، برگردیم. اما این کار صلاح نبود. گفتم: گفتند: - امشب پست تعیین می‌کنیم و یک ساعت به یک ساعت نگهبانی می‌دیم. دیروز هم عقب رفتیم که عراقی‌ها اومدن خونه هارو گرفتن. پس از آن که بچه ها را به ماندن راضی کردم، به مسجد جامع رفتم تا مقداری غذا و آب بیاورم. مدتی بعد با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم. پایان قسمت دوازدهم کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
بین بچه های رزمنده گاهی به افراد عتیقه ای برخورد می کنیم که با هیچ فرمولی قابل حل نیستن. یکیش آقا حمید میثمی بود که بسیجی اومده بود و عاشقانه کنار بچه‌ها به جبهه و جنگ خدمت می کرد و شده بود آچار فرانسه گردان. تازه با ایشون صحبت می کردم که چیزی گفت و منو برد تو فکر می گفت: بعد از ماهها که تو گردان بودم پیش خودم گفته بودم حالا که بسیجی اومدم خوبه پاسدار وظیفه بشم و خدمتم رو هم بگذرونم و راحت شم همین کار رو هم کردم و....... بعد از دو سال و نیم گذرم به پرسنلی لشکر خورده بود و از چند ماه خدمتیم پرسیدند که اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم، احتمالا سه چهار ماهی از خدمتم مونده وقتی مسئول پرسنلی پروندم رو در آورده بود با تعجب گفت: " مرد حسابی تو الان چهار ماهه تموم کردی ، اصلاً کجای کار هستی؟" خواستم بگم، کاری که برا دل باشه، با خط کش اندازه‌گیری نمیشه! کجای دنیا نمونه اینو پیدا کنیم؟ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
خاطرات فراموش شده (رزمندگان)
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چه
پشت تپه‌های ماهور خاطرات آزاده سرافراز فتاح کریمی نگارش وتدوین:مریم بیات تبار انتشارات هدی قسمت چهل ویکم: ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ سرجایم دراز کشیده بودم و چشم دوخته بودم به پره های پنکه سقفی که تند و پرصدا می چرخیدند. آن شب از آن شب‌های استثنایی بود که پنکه ها را روشن کرده بودند و بوی نامطبوع سلول و گرمای هوا کم تر اذیت می‌کرد. در تابستان که دمای هوا گاهی به چهل می‌رسید، فقط چند روز در میان پنکه ها را روشن می‌کردند. سقف و دیوارها نم می‌کرد و به قدری عرق می‌کردیم که لباسهایمان خیس می‌شد و می‌چسبید به تن مان. صبح مگس‌ها و شب‌ها حشرات ریز و موذی آرامش را ازمان می‌گرفت و کلافه مان می‌کرد. حرکت پره های پنکه را دوست داشتم، چون یادم می آورد که زندگی هنوز جریان دارد و هزاران چرخ می‌خورد و عوض می‌شود. یا حداقل زیر نور چراغ ها و تنگی جا چشم‌هایت را خسته می‌کند تا چند ساعتی را چشم روی هم بگذاری و بی خبر از دنیای اسارت بخوابی. حرکت پره ها را نگاه می‌کردم و توی دلم آرزو می‌کردم کاش عقربه ساعت‌های اسارت هم به همین تندی می‌چرخید و هرچه زودتر روز موعد فرا می رسید. توی همین خیالات بودم که آقا کمال شانه ام را فشار داد. قرآن را روی سینه ام گذاشت و آرام دم گوشم گفت هی فتاح! بیا بگیرش امشب نوبت توئه ... التماس دعا دست روی جلد چرمی قرآن کشیدم و بوسیدمش. چه قدر دلم برای حرف های مهربان و وعده های آزادی خدا تنگ شده بود. نگاه به دژبان کردم که آن طرف شیشه سرجایش چرت می‌زد. پاهایم را جمع کردم و نشستم. علی کش و قوسی به تنش داد و پاهایش را باز و بسته کرد. ته دلم خوشحال شدم از اینکه کمی جا برایش باز شد و توانست راحت‌تر بخوابد نصفی شبی زیر نور چراغهای روشن همه بچه ها را می شد دید. در این هوای گرم خیلی‌ها پتو روی سرشان کشیده بودند تا نور اذیت‌شان نکند. همه در چند ردیف روبروی هم دراز کشیده و پاهایشان را به هم قلاب کرده بودند. چند نفری هم که جا برای دراز کشیدن نداشتند؛ پشت به پشت هم تکیه داده و به حالت نشسته خوابیده بودند. از وقتی که تصمیم به یادگیری و حفظ قرآن گرفته بودم؛ شب‌ها کمتر می‌خوابیدم. گاهی اصلاً خواب به چشمم نمی آمد و تا لحظه ای که دژبان گیر نمی داد؛ غرق در آیه های قرآن می‌شدم و مشتاقانه می‌خواندمش. تجوید و روخوانی درست را از آقای آزمون یاد می‌گرفتم و شب‌ها تمرین می‌کردم. روزهای اول برای یک ساعت تمرین کلی منتظر می‌شدم تا نوبتم برسد. بعدها که دیدم همه نصف شبی می‌خوابند و معمولاً قرآن دست کسی نیست اراده کردم تا برای تمرین شب‌ها بیدارم بمانم. لای صفحات بسته قرآن را نگاه کردم. فلشهای زیادی برای علامت گذاری گذاشته شده بود. فلش من کمی کوتاه تر از بقیه بود. دست کشیدم و آخرین صفحه ای را که شب پیش علامت گذاشته بودم باز کردم. سمت چپی‌ام مدام داشت تنش را می‌خاراند و سمت راستی‌ام توی خواب حرف می‌زد و هذیان می‌گفت. معلوم بود که حسابی ترسیده. وقتی صدای گریه و نه گفتن‌هایش بلند شد؛ خواستم بیدارش کنم. نگاهش که کردم شپش بزرگی گوشه ابرویش را مک می‌زد. دست بردم بگیرمش که رفت لای موهای کم پشتش. از وسط پیشانی تا روی گونه‌هایش کبود شده بود. تکانش دادم و آرام صدایش کردم. چشمهایش را باز کرد و هراسان پرسید: «ها چی شده؟ حمله کردن؟» دست روی سرش کشیدم و با خنده گفتم: «نه داداش! داشتی پرت و پلا می‌گفتی بیدارت کردم که بگم؛ اوضاع آرومه. حالا بخواب.» آب دهانش را که از گوشه لبش راه افتاده بود، پاک کرد. پاهایش را از لای پاهای ابوالفضل بیرون کشید و توی هوا باز و بسته کرد. خواست برگرداند سرجایشان که تعادلش را از دست داد و محکم کوبید روی رانهای او. صدای آخ و واخ کرمانی بلند شد و به خودش پیچید. داد زد: «آخه بی مروت مگه صدبار بهت نگفتم که مواظب لنگ‌های درازت باش. کرمانی صدایش را بالا برد - ای خدا ما تو این اسارت هم شانس نیاوردیم. تا صبح انگشت شست این صیدافکن تو دماغ منه.😂😂😂😂 خنده ام گرفته بود دعوای این دو نفر همیشگی بود و هیچکس هم حاضر نمی شد کنار صیدافکن مازندرانی بخوابد جز کرمانی که قدش کوتاه تر بود. پایان قسمت چهل ویکم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan