eitaa logo
خاطرات آمرین
186 دنبال‌کننده
74 عکس
46 ویدیو
8 فایل
سلام همراهان خوب کانال انتقادات، پیشنهادات، خاطرات و تجربیات خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنید. @Yavarane_Zohoor خاطرات و تجربیات شما در کانال درج خواهد شد. ❌استفاده از مطالب کانال بدون لینک مجاز نمی باشد.❌ سپاس از همراهی شما💐
مشاهده در ایتا
دانلود
"از چشم چرانی تا شهادت" يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخلاقي ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند. درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه مي آورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت. مدتي بعــد ابراهيم با او صحبت کرد. ابتــدا او را غيرتي کرد و گفت: اگر کسي به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آنها را اذيت کند چه مي کني؟ آن پسر با عصبانيت گفت: چشماش رو درميارم. ابراهيم خيلي باآرامش گفت: خُب پسر، تو که براي ناموس خودت اينقدر غيرت داري، چرا همان کار اشتباه را انجام ميدي؟! بعد ادامه داد: ببين اگر هرکســي به دنبال ناموس ديگري باشد جامعه از هم ميپاشد و سنگ روي سنگ بند نميشود. بعد ابراهيم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حديث پيامبر اکرم(ص) را گفت كه فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببنديد تا عجايب را ببينيد. » بعد هم دلايل ديگر آورد. آن پســر هم تأييد ميکــرد. بعدگفت: تصميم خودت را بگير، اگه ميخواهي با ما رفيق باشي بايد اين كارها را ترك كني . برخورد خوب و دلايلي که ابراهيم آورد باعث تغيير کلي در رفتارش شد. او به يکي از بچه هاي خوب محل تبديل شــد. همه خلاف كاريهاي گذشته را كنار گذاشت .اين پسر نمونه اي از افرادي بودکه ابراهيم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردنهاي به موقع، آنها را متحول کرده بود. نام اين پسر هم اكنون بر روي يكي از كوچه هاي محله ما نقش بسته است! دو نکته از داستان: ✅نکته اول: یکی از عوامل مهمی که در امر به معروف نقش بسزایی داره احترام به طرف مقابل و برخورد صحیح هست. باید عزت نفس افراد حفظ بشه و مثل مجرم با افراد برخورد نشه. ان شاالله در همه ی تذکرها و دعوت به خوبی ها این دو مورد رو مدنظر داشته باشیم.😊 ✅ نکته دوم: از احادیثی که گذاشته میشه، مثل حدیث همین داستان، می تونید در دعوت به خوبی ها استفاده کنید. شما هم به آمرین بپیوندید 🔻🔻 @khaterate_aamerin
"محبت و رفاقت وسیله ی هدایت😊" منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول کفتر بازي بودم! آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم!! موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم. عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا ابراهيم رفت. من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد! از اينکه اســم مرا ميدانست خيلي تعجب کردم!! تا آخر بازي نيم نگاهي به آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا ميداند! چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم.آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي ميکنيد!؟ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد ميگيريم! عصا راكنار گذاشــت، درحالي كه لنگ لنگان راه ميرفت شروع به بازي کرد. تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!! مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد. خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد. شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي میکنه! برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده! با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت! برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه! چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي ميکرد. آخر بازي بود. از مسجد صداي اذان ظهر آمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟! گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت. چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او ميرفتيم مسجد. يکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. اگر يك روز او را نميديدم دلم برايش تنگ ميشد و واقعا ناراحت ميشدم. یک بار با هم رفتيم ورزش باســتاني. خلاصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند. اواخر مجروحيت ابراهيم بود. ميخواســت برگردد جبهه، يک شب توي كوچه نشســته بوديم، براي من از بچه هاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات فتح المبين ميگفت. همينطور صحبت ميكرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســه هائي آفريدند. تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمانه که کفترهات چه ميکنند!! فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم. از آن ماجرا ســالها گذشــت. حال که کارشناس مســائل آموزشي هستم میفهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد. او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل ميکرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ حرفي از روشهاي تربيتي نبود. ✅✅ نکته: خیلی از نوجوان ها و جوان های امروزی به ورزش علاقه دارن و در باشگاه های مختلف مشغول ورزش هستند. متاسفانه حضور قشر مذهبی در مکان های ورزشی کمرنگه. چه خوبه که با حضور در این مکان ها و رفاقت با نوجوان ها و جوان ها در هدایت و تربیت آن ها موثر باشیم. 🔴این خاطره نکات ظریف زیادی داره. لطفا چند بار با دقت بخونید.😊 شما هم به آمرین بپیوندید 🔻🔻 @khaterate_aamerin
ورق بازی! نيمه شــعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم. چراغاني کوچه خيلي خوب بود. بچه هاي محل انتهاي کوچه جمع شده بودند. وقتي به آنها نزديک شديم، همه مشغول ورق بازي و شرط بندي و... بودند! ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلي عصباني شــد. اما چيزي نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهيم را معرفي کردم و گفتم: ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتي هستند. بچه ها هم با ابراهيم سلام و احوالپرسي کردند. بعد طوري که کسي متوجه نشود، ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستني بگير و سريع بيا . آن شــب ابراهيــم با تعدادي بســتني و حرف زدن و گفتــن و خنديدن، با بچه هاي محل ما رفيق شد. درآخر هم از حرام بودن ورق بازي گفت. وقتي از كوچه خارج مي شديم تمام كارتها پاره شده و در جوب ريخته شده بود! شما هم به آمرین بپیوندید 🔻🔻 @khaterate_aamerin
قدرت جاذبه! کم کم نام ابراهیم در محل ما بر سر زبان ها افتاد. همان جوان هایی که سر کوچه علاف بودند و روز اول، ابراهیم را بخاطر ریش بلندش مسخره می کردند، یکی یکی جذب ابراهیم شدند. اصلا قدرت جاذبه ی او عجیب بود. همیشه با لبخند، در سلام کردن پیش قدم می شد. با هیچ کس حتی آدم های منحرف، تند برخورد نمی کرد. هرکسی را به یک روش جذب می کرد. بیشتر این جوان های سر کوچه نشین، از طریق ورزش جذب او شدند. در زورخانه فهمیدیم که ابراهیم، قهرمان کشتی هم بوده است. او هیچ چیزی از خودش نمی گفت و این جاذبه ی شخصیتی او را بیشتر می کرد. کار به جایی رسید که شب ها، حدود بیست نفر سر کوچه جمع می شدیم و ابراهیم برای ما حرف می زد. تا وقتی بود، جمع ما را جمع می کرد و حرف های زیبا برای ما می گفت. وقتی هم نبود، در جمع ما حرف از او بود. ابراهیم در فتح المبین مجروح شد. چند ماهی در تهران بود تا زخم پایش بهتر شود. در همان دوران نقاهت، غیر مستقیم بسیاری از جوان های محل ما را هدایت کرد. به طوری که بعد از سه ماه، وقتی که می خواست به جبهه برگردد، تعدادی از همان کسانی که هیچ ارتباطی با انقلاب و اسلام نداشتند را با خودش برد!! از میان آن ها افرادی تربیت کرد که فرمانده گردان و مسئول اطلاعات و ...شدند. ۲ شما هم به آمرین بپیوندید 🔻🔻 📱eitaa.com/khaterate_aamerin
مرا عهدی است با جانان... با خداوند عهد بستم که برای اصلاح جامعه قدمی بردارم... اوایل که کار فرهنگی و آتش به اختیار بودنم رو شروع کرده بودم تو خیابون راه می‌رفتم و با افرادی که حجاب خوبی نداشتن؛ محترمانه سلام و احوال‌پرسی می‌کردم و فقط کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی(سلام بر ابراهیم) رو هدیه می‌دادم. بعضی‌ها تعجب می‌کردن! بعضی‌ها گریه می‌کردن...بعضی پرخاش می‌کردن... بعضی هم خوشحال میشدن... 🌀🌀🌀🌀🌀 یه روز یه خانم و آقا که بچه‌هاشونم همراهشون بودن؛ نظر من رو به خودشون جلب کردن... هردو اوضاع ظاهری بسیار نامناسبی داشتند... - وقتی رفتم پیششون گفتم: میشه چند دقیقه وقتتون را بگیرم؟؟ خانومه شوهرشو کشید که بره... - شوهرش خیلی تند و خشن گفت: وایسا ببینم حرف حسابش چیه؟؟!! - منم کاملا خونسرد بهشون گفتم: میخوام شما را با یه شخصیت خیلی خاص آشنا کنم!! کتاب رو بهشون نشون دادم! - خانومه گفت: این کیه؟ - گفتم: این آقا خیلی مَرده!! خیلی خیلی میتونه تو زندگی‌هامون؛ چه تربیت فرزند، چه راه و رسم زندگی کمکمون کنه... و من چون تجربه دارم و لطف و محبتش رو دیدم؛ ازش خواستم هرکسی را که دوست داره سر راهم قرار بده تا بتونم زمینه آشناییشون رو فراهم کنم!! و حالا بهتون تبریک میگم که یه شهید بزرگوار اینقدر دوستتون داره که شما رو انتخاب کرده برا رفاقت... گفتم: حالا من کتاب را بهتون هدیه میدم! - آقا گفت: اتفاقا ما خیلی کتاب خوندن رو دوست داریم ولی باید پولشو بگیرید! - گفتم: من از این شهید خیلی خوبی دیدم؛ شما فقط کتاب رو بخونید پول نمیخوام. دوستان گلم خانومی که نمی خواست صدای منو بشنوه سرش رو انداخت پایین و کتاب را از شوهرش گرفت و روی قلبش گذاشت و با بغض گفت: چرا تو این همه آدم منو انتخاب کرده؟!! در آخر از من تشکر کرد و بهم گفت: دعا کنید برامون که شرمنده تر نشیم... شما هم به آمرین بپیوندید 🔻🔻 @khaterate_aamerin
دزدی! نشسته بوديم داخل اتاق! مهمان داشتيم! صدايي از داخل کوچه آمد! ابراهيم سريع از پنجره نگاه کرد. شخصي موتورِ شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگيرش... دزد... دزد! بعد هم ســريع دويــد دم در! یکي از بچه هاي محل لگدي به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمين شد! تکه آهنِ روي زمين دســت دزد را بريد و خون جاري شــد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد ميكشيد که ابراهيم رسيد. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سريع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور!! دســتش را پانسمان کردند. بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز كنارش نشست؛ چرا دزدي ميكني!؟ آخه پول حرام كه ... دزد گريه ميكرد. بعد به حرف آمد: همه اينها را ميدانم! بيكارم! زن وبچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم! ابراهيــم فكري كرد. رفــت پيش يكي از نمازگزارها، بــا او صحبت كرد. خوشحال برگشت و گفت: خدا را شكر، شغلي مناسب برايت فراهم شد . از فردا برو ســر كار. اين پول را هم بگيــر، از خدا هم بخواه كمكت كند. هميشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگي را به آتش مي كشد. پول حلال كم هم که باشد؛ بركت دارد. 🔴 نکته: 🔴 خیلی از اوقات بعد از تذکر و تلنگر به فرد؛ نادیده گرفتن خطای فرد و اعتماد به او؛ باعث هدایت میشه و شخص خطاکار به پاس اعتمادی که به او شده؛ سعی میکنه دیگه خطای خودش رو تکرار نکنه!! ستار العیوب باشیم! شما هم به آمرین بپیوندید 🔻🔻 https://eitaa.com/khaterate_aamerin
🔸 قسمت دوم - نوشت: به حرفت گوش میدم! فقط به‌خاطر این شهید... - نوشتم: 😭😭 - نوشت: این شهید رو می‌شناسی؟؟ شهید ابراهیم هادی... - نوشتم: اشکمو درآوردی... - نوشت: خیلی دوسش دارم... - نوشتم: منم دوسش دارم... - نوشت: اولا بهم کمک میکرد... اما الان؛ نه... - نوشتم: وای اشکام میاد...چه کردی با من؟! - نوشت: شرمنده! برام دعا کن... - نوشتم: به حرف خدا گوش بده قربونت برم... من کیم...من هیچم... - نوشت: من یک مشکل دارم؛ خیلی بزرگه... دعا کن حل بشه... - نوشتم: قابل باشم حتما... الهی حل بشه... برو سراغ خود شهید هادی😭 بگو به من، خیر من رو بده...منم دعا کن 😭 - نوشت: من این‌‌قدر گناه کردم دعاهام بالا نمیره؛ اما بازم چشم شاید برا شما مستجاب بشه... فدات - نوشتم: قربون دلت برم. توبه کن. در رحمت خدا بازه...وقتشه... - نوشت: 😔😔خدا منو ببخشه! من در حق خیلی‌ها بد کردم... شریک جرم خیلی‌ها شدم...برام دعا کن! ممنون و بعدش دیگه تمام عکسهای بی‌حجاب پروفایلش رو برداشت 😭 شما هم به آمرین بپیوندید 🔻🔻 @khaterate_aamerin @vajebefaraamooshshodeh