تو اینستاگرام یه مدت داشتم مینوشتم یکی از خاطرات رو در پیچ اون مستند اما...
آزادی بیانی که در اون فضا حاکم بود پیچ مستند شهید رو بست!!، دوباره برگردوندیم ولی نتیجه گرفتم که تو یه پیام رسان ایرانی و در خاک خودمون این حرف ها رو ثبت کنم که هم در تاریخ و هم برای نسل های آتی ماندگار بشه
یه #معرفی کلی از خودم داشته باشم:
از اول راهنمایی که خانواده یه موبایل دکمه ای تاشو برام خریدن، با دوربین ۲مگاپیکسلیش شروع کردم به ساخت برنامه و فیلم، با کاراکترهای عروسکی!
حتی برنامه هام پیام بازرگانی و تبلیغات هم داشت همراه با شماره پیامک ۳۰۰۰۰۶۲۶(:
فک کنم این شماره اینقدر تو برنامه تلویزیونی تکرار میشد که ناخودآگاه حک شده بود تو ذهنم و در عالم نوجوانی اینطوری خیال پردازی می کردم.
یه اثر سینمایی هم درست کردم با همون دوربین ۲ مگاپیکسلی!!
خودم هم بشدت دوسش داشتم، اسم فیلم رو هم گذاشتم «عملیات پایتخت»!
پ.ن: عملیات پایتخت اسم یه فیلم واقعی بود با بازی آقایان محمدرضا پگاه و امیر محمد زند
حالا چرا همچین اسمی انتخاب کردم؟؟!
به چند دلیل
اولا موضوع فیلمم درباره انرژی هسته ای و امنیتی بود، دقیقا مثل فیلم عملیات پایتخت
دوما علاقه زیاد به اون فیلم باعث شد اسم این کارم رو بذارم عملیات پایتخت
پ.ن: البته امیدوارم عوامل فیلم اصلی عملیات پایتخت ، هییییچ وقت عملیات پایتخت من رو نبینن، مخصوصا آقای امیر محمد زند که نقششون رو یه جوجه تپل به نام طلایی در نقش یه اطلاعاتی بازی کرد((
... سوم راهنمایی درحال خوندن روزنامه بودم که یه دفعه چشمم به تیتر درشت «آثار خود را به جشنواره مردمی فیلم عمار بفرستید» افتاد.
هم واژه «فیلم» هم «مردمی» بودن، توجه من رو به خودش جلب کرد.
نمیدونم اونجا چه فکری کردم که گفتم منم شرکت میکنم و فیلمم رو میفرستم.
حالا کدوم فیلم؟؟؟
.
.
.
.
.
.
عملیات پایتخت!
خلاصه مطلب، این فیلم شد نقطه شروع فیلمسازی من، جشنواره عمار هم شد پله ترقیم
اون سال تقدیر ویژه بخش «فیلم ما» جشنواره عمار شدم و دنیای من به کلی تغییر کرد.
از اون روز تا الان، کلی تجربه کسب کردم. اتفاقات تلخ و شیرین رو پشت سر گذاشتم، روزهای سخت و طاقت فرسا رو گذروندم، و الحمدلله که تو زمینه هنری یه حرفی برای گفتن دارم.
بنده یه فیلمساز تجربی ام و رشته اصلیم هیچ ربطی به دنیای فیلم نداره
اما از زاویه نگاه من، کل زندگی یه فیلمه
باید به کارگردان فیلم هستی اعتماد کنیم.
پایان فیلم هرکدوممون هم دست خودمونه
امیدوارم بهترین پایان برای فیلم تون رقم بخوره
با افتخار اعلام میکنم فیلمساز انقلابی و مستندساز شهدا هستم.
چون در ژانرهای مختلف کار کردم، برای همین میگم جنس فیلمسازی شهدا متفاوته
تمام نوشته هایی که در اینجا خواهم نوشت، واقعیه و تخیلی نیست.
میتونید آخرش این تکه های پازل رو کنار هم بچینید و ببینید که چه حکمتی داشته هر قسمت از زندگی و این ما بودیم که خیلی عجول تشریف داشتیم و دائم غر میزدیم که چررراااا؟!!
در پایان بگم
این مطالب صرفا بابت ثبت تجربیات هست، از ریا کاری متنفرم.
می نویسم تا هم خودم یادم بمونه چه مسیری رو پشت سر گذاشتم و هم بقیه از این تجارب استفاده کنند، مخصوصا دهه هشتادیا و نودیا
کاری که با اخلاص باشه، صفرتا صدش کلی برکات داره و نگاه ویژه خدا باهاشه
یاعلی
۲۷آذر۱۴۰۱
✅کانال «دلنوشته های یه مستندساز شهدا» رو در ایتا دنبال بفرمایید 👇
🆔 @khateratenaaaab
رمان مستند داستانی #آغوش_یک_رویا
قسمت اول
به نام خدای شهید
در شانزدهمین روز از اولین ماه پاییز چشم به جهان گشودم. یه روز جهانی در تاریخ که همه کودکای دنیا خوشحالن!
مامانم میگن خانم دکتر موقع زایمان درحال خوندن قرآن بودن و من با طنین دلنشین قرآن به این دنیا سلام کردم و همین ماجرا در ادامه سرنوشتم هم تاثیر داشت و خداروشکر از همون خردسالی با قرآن مأنوس بودم.
دوران کودکی و پیش دبستانی شیرینی داشتم و از همون ابتدا سیاسی هم بودم! یادمه برای انتخابات ریاست جمهوری اون زمان، با مدیر مون(سرکار خانم ایرانی) بحث و مناظره کردم!! شاید یه کودک شش ساله از این چیزا سر درنیاره ولی من علاوه بر سردر آوردن گفتگو هم می کردم!
تو دبستان مسئول گروه سرود و کارهای فرهنگی و قرآنی و رئیس شورای دانش آموزی بودم و اصولاً یه چرخ مدرسه با فعالیت های من می چرخید.
اولین موبایلی که خانواده برام خریدن مربوط میشد به سال اول راهنماییم، یه شب سرد زمستون.
یه گوشی سیاه رنگ با صفحه کلید دکمه ای که تاشو هم بود( یعنی دربش باز و بسته میشد و یادمه اون زمان جزو خفن ترین ها بود و خیلیا آرزوشون بود از اینا داشته باشند)
موبایل رو گفتم چون همین وسیله به ظاهر ساده منو کرد فیلمساز! یه دوربین ۲مگاپیکسلی داشت که با همون، کلی فیلم و برنامه ساختم با بچه های فامیل و عروسکام!
دوران خوش راهنمایی هم بالاخره تموم شد و من وارد مقطع دبیرستان شدم. فعالیت هام همچنان ادامه دار بود و هیچ وقت متوقف نشد که هیچ، متنوع تر هم شد. دوم دبیرستان فرمانده بسیج مدرسه مون شدم و به علاوه معاون شورای دانش آموزی! کارهای فرهنگی، علمی و هنری و قرآنی هم که بود مثل سابق
بعد از کنکور تو یه روز گرم تابستونی رفتم مسجد محل پیش دوستای بسیج ناحیه مون.
تو جلسه، دوستم معصومه(مسئول گروه) گفت: میخواهیم برای شهدای مدافع حرم منطقه خودمون مستند بسازیم.
نظرتون چیه؟
وقتی این حرف رو شنیدم مثل اینکه برق گرفته باشه منو، از جام پریدم و گفتم: شهید حسن قاسمی دانا!!
چرا که این شهید بزرگوار یجورایی همسایه ما هستند و منزل شون با ما یک کوچه فاصله داره و به علاوه تو یکی از برنامه های دهه فجر تو دبیرستان هم مهمان ویژه برنامه مون مادر شهید قاسمی دانا بودند و از اونجا آشناییت باهاشون داشتم.
هرچند همون لحظه یادم اومد که مستند ملازمان حرم یک قسمتش مختص این شهید عزیز بوده و ازشون مستند ساخته شده اما من اینو بروز ندادم و تو دلم نگه داشتم و اتفاقا همه جمع موافقت کردند که برای اولین مستند بریم سراغ شهید حسن قاسمی دانا !
ادامه دارد...
✅کانال «دلنوشته های یه مستندساز شهدا» رو در ایتا دنبال بفرمایید 👇
🆔 @khateratenaaaab
#سخن_ناب
براےِ شهــید شدن
هُـنَر لازم است...
هُـنَرِ رد شدن از سیم خاردارِ نَفس..
هُـنَرِ بِه خُدا رسیدن...
هُـنَرِ تَهذیب...
تا هُنَرمَند نشے،شهــید نِمیشی!!
#سخن_ناب
همونجاڪهنشد...
همونجاڪه،سختشد...
همونجاڪهکمآوردے...
یادتبیوفتهخُــدایمارحیمهومہربون
رفیق!(:🌱
رمان مستند داستانی #آغوش_یک_رویا
قسمت دوم
به نام خدای شهید
چون پیشنهاد از سمت من بود، قرار شد هماهنگی با خانواده شهید برای ضبط مستند رو خودم پیگیری کنم.
اما همون شب، تیکه های پازلی که کنار هم چیده بودم برای تولید این کار، برچیده شدن اونم توسط یه خواب!!
خوابی که سرآغاز شروع مسیری پر هیاهو و پر از حکمت شد.
من از قبل هم به شهید قاسمی دانا ارادت ویژه ای داشتم چرا که اولین شهید مدافع حرم مشهد بودند و یه کلیپ هم مختص ایشون زده بودم ولی تا به حال همچین تجربه ای برام رخ نداده بود!
اون شب وقتی خوابیدم، رویای واقعی دیدم که از هر زمان دیگه ای واقعی تر بود؛حتی از بیداری!
خوابی که دیدم بدین شرح بود: در منزل پدری شهید بودم و درحال گرفتن مصاحبه از مادرشون. یکدفعه زنگ خونه به صدا دراومد و من رفتم در رو باز کنم. وقتی در رو باز کردم خود حسن آقا رو دیدم؛ یعنی خود شهید رو! با همون لباس رزم سبزرنگ و چهره ای بسیار نورانی؛ با احترام سلام کردند و وارد شدند. من همون لحظه تو خواب در حالت ابهام بسر می بردم که اگر شهید زنده اند، من از چه کسی دارم مستند می سازم؟؟!
این سوال رو تو دلم و درخواب از خودم پرسیدم و در همین حین، خیلی آروم و مِن مِن کنان،جوابِ سلام شهید رو هم دادم.
مادر حسن آقا با اسپند اومدن به استقبال و گفتند:«سلام حسن جان! مادر به فدات،خوش اومدی پسرم»
وصال عشقِ مادر به فرزند رو اونجا دیدم و وقتی در آغوش هم قرار گرفتند،کاملا حسش کردم. یک صحنه ناب و زیبایی بود و واقعا از صمیم قلب خوشحال بودم اما سردرگم!!!
آخه من به منزل شهید رفته بودم که ازشون مستند بسازم اما شهید خودشون اومدن تو لوکیشن فیلمبرداری و ساخت این مستند دیگه هیچ معنایی نداشت! و تنها اضافی جمع در اون لحظه خودِ خودِ من بودم!!
در همین افکار و احوالات، شهید قاسمی دانا به سمت من اومدن و با یک جمله منو از ابهام درآوردند.با خوشرویی و لطافت درکلام گفتند:«بروید سراغ شهید دیگری، از من مستند ساخته شده!»
خیلی متعجب شدم از این جمله و بلافاصله پرسیدم:پس برای کی مستند بسازم؟!
.
.
متاسفانه همونجا از خواب پریدم و نشد پایانش رو ببینم که کدوم شهید؟ و برای چه کسی؟
دقیقا مثل فیلم های پایان باز تموم شد!
حالا من مونده بودم با یه خواب و یه عالمه سوال بی جواب که ذهنم رو درگیر کرده بود.
ادامه دارد...
✅کانال «دلنوشته های یه مستندساز شهدا» رو در ایتا دنبال بفرمایید 👇
🆔 @khateratenaaaab