در سوگ تیغ برّان سال ۶۷
در این عکس سی و اندی ساله است گردهمایی دادستانهای انقلاب کل کشور دو سه سال پس از رحلت امام آقای ریشهری به عنوان دادستان کل دارد بالای سن سخنرانی میکند و آن کت شلوار پوشی که منتها الیه سمت چپ بین آقای نیری و یونسی نشسته سید ابراهیم رئیسی است که در دهه شصت برای رسیدگی به چند پرونده حساس و خاص از امام حکم و ابلاغ ویژه گرفته است.
براي من سيد ابراهیم رئیسی بیش از آن که سید محرومان و رئیس جمهور خدمت و خادم الرضا (ع) باشد تیغ بران انقلاب عليه مشتی آدم کش است که قدرش دانسته نشد وقتی بحرانی در هر سطحی در کشور اتفاق می افتد بعضی کپ میکنند بعضی ترجیح میدهند پیدایشان نشود تا آبها از آسیاب بیفتد و بعضی مردانه وسط میدان می ایستند و هزینه میدهند. تابستان ۶۷ و ماجرای منافقین با حکم امام یکی از آن مقاطع است.
هجمه رسانه ای ضد انقلاب نباید ما را دچار لکنت کند بی تعارف در تابستان ۶۷ پس از عملیات مرصاد منافقینی را حذف کردیم که اعتقاد داشتند اگر بیاییم بیرون ملت را میکشیم چه زمانی؟ کمی پس از سلاخی مجروحین بیمارستان اسلام آباد غرب وسط حیاط بیمارستان در عملیات فروغ جاویدان چه کسانی؟ آنهایی که همین چند سال گذشته با اسلحه و در خانه
تیمی دستگیر شده بودند.
چند سال قبل در یک برنامه تلویزیونی گفتم ما باید از آقای رئیسی و دست اندرکاران سال ۶۷ به عنوان تلاشگر حقوق بشر تشکر کنیم چون اگر منافقین روزگاری بر کشور مسلط میشدند فاجعه بیمارستان اسلام آباد را در سطح یک کشور انجام میدادند و رسما نسل کشی میکردند.
بگذریم حالا سید ابراهیم رئیسی دارد شهر به شهر روی دست مردم تشییع میشود و چند صباح دیگر در قبری کوچک در حرم امام هشتم آرام میگیرد. خدایی که همه کارهایش روی حساب و کتاب است و ارادت ابراهیم رئیسی نسبت به امام رضا (ع) را به ما نشان داده بود رفتنش را در شب ولادت حضرت مقدر کرد در نگاه بعضی ابراهیم رئیسی رئیس جمهور مردمی بود. برای بعضی سالهای تولیت آستان قدسش پررنگ است و برای برخی سالهای قاضی القضاتی اش اما من برای مردی فاتحه میخوانم که روزگاری بر اساس وظیفه شرعی و حکم امام خمینی ایران و ایرانیان را از شر منافقین راحت کرد؛ و سه دهه بعد وقتی در مناظرات انتخاباتی فحشش را از نامردها خورد دم بر نیاورد؛ و وقتی از دنیا رفت منافقین و جلادها به نشانه شادی رقص و پایکوبی کردند.
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند.
✍#امین_فرجی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
چشمهایم مثل صبح های عاشورا متورم شده، صدایم هم گرفته ،دیشب دردناک بود وداع عزیزی با یارانش.قلبم تیر می کشد مثل وقتی شدم که پدرم را از دست دادم.اشکم بند نمی آمد.آه ...
اما کمی که آرام می گیرم حس خوبی ته دلم را روشن می کند. از سالها قبل سید جان شما را دعا می کردم. وقتی هنوز تولیت آستان قدس را داشتید. وقتی طرحی دادید که همه از هر جای مملکت می توانند خادم الرضا باشند. چه سنت حسنه ای به جا گذاشتید.با همت شما من هم خادمیار رضوی شدم. هر بار که برای خدمت عازم مشهد بودم دعایتان می کردم. وقتی کاندید شدید بدون تردید و دودلی به شما رأی دادم. بعد مثل خودتان شدم سیبل دشنام و تمسخر،تا همین چند روز پیش هم هر اتفاقی می افتاد می چسباندنش به رأیی که به شما دادم و آرامم نمی گذاشتند.تنها بودم و بدون مدافع. اما حالا خیلی هایشان سکوت کردند انگار لال شدند. امروز این جمعیت لال شان کرد.در سوراخ خزیدند. حالا خدا را شکر می کنم با افتخار سرم را بالا می گیرم که مدافع شما بودم. خدا نامتان را بلند کرد تا دهان نادانان دوخته شود.
سید شهید کم کاری ما را ببخش. هنوز هم دعایم بدرقه راهت است. هنوز هم خادم الرضا هستم. اما خدمت شما کجا و خدمت ما کجا
✍#مریم_جلالی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@jalalim1
وقتی داشتیم از این پلیس و آن نگهبان سراغ ضلعی را میگرفتیم که از خارج دانشگاه هم اتصال نمازش برقرار باشد، گوشهی خیابان دیدمش. ذهنم همیشه دیلی دارد. دیر ویندوزش بالا میآید. او را هم که دیدم چند لحظه خیره شدم تا تصاویر و اسمهای توی ذهنم را روی چهرهای که میبینم تطبیق دهم. بیهوا با صدای بلند گفتم: " حاتمی کیا!" .من را دید. بیحوصلهتر از آن بود که بخواهد با لبخند یا هرچیزی جوابم را بدهد. گوشهای خلوت از خیابان ۱۶ آذر، کنار جوب، با پیراهن مشکی نشسته بود و به روبرویش خیره نگاه میکرد.
من مسئول تعیین عیار آدمها و سبک و سنگینی کفهی ترازویشان نیستم. اما مسئول قلب خودم هستم. مسئول تعیین رتبهی آدمها توی قلبم و عزل و نصبشان از مقام حب و بغض. نفهمیدم با این قابی که توی چشمم نشست مقام چه کسی به خاطر دیگری توی قلبم بالا رفت. اما بعدش بیاختیار با خودم گفتم: " بذار بقیه کسانی که اسمشون هنرمنده تنهات بذارن. مگه همین برای تو کافی نیست ابراهیم؟ " کدام ابراهیم؟ نمیدانم. چه فرقی میکند؟
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
شاخ سومر
سورمر الف - سورمر ب - سورمر ج
امروز چهارشنبه، دوم خرداد برای نوشتن نریشن مستند اردوی گردان امام سجاد علیه السلام راهی سازمان صدا و سیمای استان شدم، توی اتاق تدوین ، کنار کارگردان پر تلاش ، آقا جلالِ بهمنی روی صندلی نشستم و چشمم را به مانیتور دوختم تا قسمت به قسمت فیلم را ببینم و متن متناسب با آن را بنویسم . برای اولین بار بود که تصویر شاخ سورمر را از صفحه مانیتور میدیدم .مطمئن هستم فردا هم که این مستند از سیمای جهان بین پخش میشود خیلی ها چشمانشان ابری میشود. برای لحظاتی چشمهایم را ریز کردم و نگاهم را بردم زیر قله ی سورمر ب ، همان جایی که ۳۷ سال پیش آنجا مجروح شدم ،همان جایی که بیشترین رفقایم از آن نقطه آسمانی شدند .محو تماشا بودم که دلم لرزید. چشمانم ابری شد و خودکارم حرکت کرد:
شرفُ المکانِ بِالمکین
بعضی از مکان ها چقدر لیاقت پیدا میکنند ! وقتی قطعه ای از زمین، مهمانی را در آغوش میکشد و همرنگ خون میشود یکوقت میبینی آن نقطه ی گمنامِ جغرافیا جهش پیدا کرده ، اوج میگیرد، مشهور میشود و از پهنه ی جغرافیا دل میکند. جدا میشود و به تاریخ می پیوندد . گویی این مشتِ خاک ، در آسمانِ تاریخ ، همسایه ی کربلا میشود.
چند روز پیش هم تکه ای از زمینِ ورزقان همین طور شد .نقطه ای از جغرافیای آذربایجان ، از دل جنگل های انبوه دل کنده شد . اوج گرفت . بالا رفت تا به تاریخ انقلاب اسلامی پیوست .صفحه ای شد همجوار با روایتِ شهید رجایی و با عنوانِ شهیدِ جمهور ، برای همیشه ی تاریخ ماندگار شد.
نسال الله منازل الشهداء
✍#سیدعبدالکریم_موسوی
#خط_روایت
#شهید_خدمت
@khatterevayat
قدم هایش بلند بود . صدا زدم :صبر کن منم بیام!!
صورت برگرداند . چشمهایش دو دو می زد . پشت لبهایش پر بود از کلمات . اما لب باز نکرد.
با اینکه دوساعت و نیم تا ادای نماز مانده بود آدمها توی خیابان های اطراف می لولیدند .
چاره ای نبود به همان خیابان راضی شدیم .
مرتب گردن می کشید تا راهی پیدا کند برای رفتن داخل دانشگاه. وقتی دید همه کف خیابان نشستند و راهها بسته شد ، چهار زانو نشست روی آسفالت و گوشی را درآورد.
سرک کشیدم روی صفحه ی گوشی . یاسین بود . خجالت کشیدم . آنقدر شوک شده بودم که یادم رفته بود قرآن باز کنم برای تازه گذشتگان .
همیشه دوقدم ازمن جلوتر است . دهه هشتادی ست. از همان ها که قرار است انقلاب را به نقطه اصلیش برساند .
اولین انتخابش همین سید شهید بود . ترم سوم بود . رنک یک هوا و فضا
خون دل می خورد از حرف ها. چرا مهاجرت نمیکنی؟ این رشته برای اپلای خوب نیس؟قبولت نمی کنن؟
اما لام تا کام حرف نمی زد . وقتی دولت اعلام کرد قرار است هواپیما ساخته شود ، گل از گلش شکفت .
افتخار می کرد به انتخابش . انتخاب رئیس و راهش.
یاسینش به صدق الله رسید . قطره ها از زیر عینک بیرون زدند . دستهایش را بالابرد .
اسم رمز را فریاد زد:
لبیک یا حسین
لبیک یا زهرا
✍#مهتا_سلیمانی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
✦حامد همایون روی سن بالا و پایین میپرید و ما ان ردیفهای اخر جیغ میکشیدیم. کل باشگاه را صندلی چیده بودند. زود راه افتادیم اما باز هم ان جلو جا گیرمان نیامد. نور از پنجرهای سقف اریب میتابید و ربانهای بنفش را برق میانداخت. دور مچ خیلیها دیده بودم. توی خیابان، اینجا توی باشگاه. همهجا عکس او بود؛ همان دکتر خوشپوش و خارج درس خوانده که بنفش زیاد دوست داشت. نمیشناختمش. تو را هم نمیشناختم. اما گفته بودند قرار است بیایی تا کنسرت و تفریحها را جمع کنی. میگفتند جوانها را بیچاره میکنی؛ سختگیر و متحجری. اصلا حامد همایون برای همین روی سن بود؛ برای همین جلوی ان بیلبوردهای بنفش "دلبرا جان جان جان" میخواند. من نه سیاست نه ادمهایش را نمیشناختم. 14/15 سالم بود و تنها کارم وقت گذراندن با رفقا. نه کلید میدانستم چیست نه مشکلات مملکت دغدغهام بود. تنها درد ان لحظهام شال ابی خوشرنگی بود که درست روی سر نمیماند و لیز میخورد. دوستی داشتم که از رای اوردنت میترسید. میگفت: اخر همه از این مملکت میرن؛ من و تو میمونیم با رئیسی.
میخندیدم. هر بار به این طعنهها میخندیدم.
وقتی شال سیاه عزا را از توی کمد برمیداشتم روسری ابی خوشرنگ کنارش بود. من مانده بودم با لباس سیاه و ان دوست که ازش بیخبرم؛ ولی تو نماندی. تازه شناخته بودمت. تازه میدانستم ادم درستی هستی. تازه داشتم فکر میکردم خوب است همهی اضافیها بروند؛ من بمانم و ادمهای پایکار و تو.
اما نترس. پایکارهای بیشتری به جمعمان اضافه شده. حتما جمعیت را توی خیابان دیدی. از رادیو صدایت را شنیدم که میگفتی"اینده را شما جوانها میسازید، قدرتان را میدانیم"
ناامیدت نمیکنیم سید...قدر حسابی که روی ما باز کردی را میدانیم. بیشتر تلاش میکنیم و بلندتر فریاد میزنیم.
اما به قول عزیزی:
انقدر جای تو خالیست که صدا میپیچد...
✍#درسا_رتبه
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@archamah
هو
پدربزرگم، همه عمر آرام بود. با یک خنده دائمی کمرنگ در عمق چشمهایش. بزرگ فامیل بود اما یاد ندارم صدای بلندی شنیده باشم ازش. تا وقتی تمام موهایش سفید شد و قلبش نتوانست ادامه بدهد. پدربزرگم آرام رفت. بیصدا. توی رختخواب خودش. همه میدانستند قلبش مریض است، او بیتوقع بود از همه. گفتن این چیزها سخت است. اما، شکل رفتن پدربزرگ، مامان را دلخوش میکند. بدن سرد پدر توی اتاق زیبا بوده و بلند بالا و تر و تمیز. دل مامان قرص میشود که جایگاه آن مرد حالا خوب است.
مرگ بد هم دیدهام. مرگ آدمهایی که نمیدانم خوب بودند یا نه. میدانم مهربان نبودند. عارشان میآمد از خندیدن. شکل رفتن از این دنیا قابی است از خلاصه زندگی. آدم میتواند وسط مستی سنگکوب کند. فارغ از اینکه این مست سنگکوبکرده خوب بوده یا بد که قضاوتش باخداست، اعتقاد دارم همانطور مرده که بیشتر عمرش را زیسته. شاید در بیخبری.
آقای رییسی یک سد مرزی را افتتاح میکند. نمازش را میخواند و نهار؟ نه نمیخورد. میرود تا پتروشیمی تبریز را بازدید کند. جوانها کار کنند. نان ببرند سر سفره خانوادهشان.
قبل رفتن به تبریز، با مردم محلی حرف میزند. آدمهایی که یک عمر شنیده نشدهاند، آنقدر که نیازی ندیدهاند فارسی یاد بگیرند. شصت سال، هفتاد سال کسی نگاهشان نکرده. ماها فکر میکنیم اصلا غریبهاند در این مملکت. حرفشان شنیده شد، با یک لبخند پررنگ و دو چشم که تا عمق برق میزدند. نمیشود شاعرانه ننوشت. تصاویر این گفتگوها مانده. مثل تصاویر شلپ شلپ راه رفتنش در گل و لای سیل سیستان.
یک عکس هم هست. انگار فاصلهاش تا پریدن خیلی کم بوده. آخرین عکس رسمی حتی. آقای رییسی و سه نفر دیگر ایستادهاند. پشتشان، یک صخره سنگی قاب را پوشانده. زیرپایشان شن و خاک. باد پرچم سه رنگ را کشیده روی تن آقای رییسی و عکس ثبت شده. بعد هم رفته و سوار بالگرد شده. باز دارم شاعر میشوم.
مامان گاهی گریه میکند. میگوید؛ باید مریضی پدربزرگ را جدیتر میگرفتیم. آرامش میکنم. آدمها در همان لحظهای که باید بروند، میروند. همه چیز از قبل تعیین شده. مگر تا اینجای تاریخ، آدم ماندگار داشتهایم؟
عکسها را نگاه میکنم. عکسهای این سه سال که او رییس جمهور بود. توی کارخانههای از نو راه افتاده. میان آدمهایی که انگشتهای روغنی سیاهشان را نشانش میدهند و حق طلب میکنند. عکسش با لباسهای خاکی، وسط مردم رنجدیده. چطور آنجا لباسش خاکی شد؟ سرشانههای لباس چطور خاکی میشود؟ قصه فقط قدم زدن نبوده و خودی نشان دادن. نه؟ چند شب قبل آن پرواز، او به ما نزدیک بود. مازندران. قائمشهر. در نساجی تعطیلشده را باز کرد به روی کارگرها. با ظرفیت بیشتر از قبل. من از تلویزیون دیدم. خودش آمده بود، خود رییس مملکتش. داشتیم شام میخوردیم و اخبار تماشا میکردیم. چقدر آن شام بهمان چسبید.
آدم هر طور زندگی کند، همانجور از دنیا میرود. میافتد توی جنگلی دور. زیر باران و برف. خونش جاری میشود روی خاکی که دوستش دارد و همه عمر برای ساکنانش دویده و یک لبخند پررنگ گوشه لبش بوده وقتی مردمش را میدیده. آدم درست همان لحظه که باید، نفس آخر را میکشد.
✍#شیرین_هزارجریبی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@tablo11
من، سید، فاطمهسادات و سیدعلیِ دوماههام، سه سال پیش چهارتایی رفتیم مدرسهٔ کنار خانهمان. دوتا برگه رأی داشتیم روی هر دو اسمت را نوشتیم و انداختیم توی صندوق. فاطمه سادات که تازه نوشتن یاد گرفته بود، میگفت ننویسید رئیسی! بنویسید عمو رئیسی.
سید آن روزها خیلی خسته بود. از تو برای همه گفته بود. همه جوره برای رئیسجمهور شدنت تلاش کرده بود. هم خودش، هم همهٔ دوستانش.
نه اینکه کسی ازشان خواسته باشد یا مثلاً چیزی داده باشند بهشان، نه! فقط تو را همان کسی میدانستند که باید میآمد.
حالا بعد از سه سال، چهارتایی مشکی پوشیدیم و رفتیم مسجد بزرگ شهرمان، مسجد جمکران. این بار برگه رأی نداشتیم ولی یک کاغذ داشتیم. یک برگه که فاطمه سادات رویش نقاشی کشیده بود، تو را بالای ابرها کشید توی بهشت. عمو رئیسیِ فاطمه سادات، شهادتت همهٔ خستگیها را دَر کرد. شنیدن آن همه زخم زبان ارزشش را داشت، تو همانی بودی که باید میآمدی...
✍#آ_کلایی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@giyume69
«اومدی مادر؟ دیدی رئیسِ حمهورمون شهید شد بیچاره شدیم؟»
تا میآید پرِ روسری را بگیرد گوشۀ چشم، اشکِ عجول سُر میخورد بینِ خردهنانهایی که دارد آماده میکند برای دویماج.
*
قاشقِ چوبی را میچرخاند بینِ کوکوهای قهوهای که بوی سوختگیشان تا هفت محله رفته، اما هنوز به مشام خودش نرسیده! قاشق را رها میکند توی تابه و شعله را خاموش میکند:«همهشونم سید بودن! خدا به اولاد پیغمبر رحم نکرد؟!»
*
صدای روضه از اتاق میآید.
هشت سال پیش هزار کیلومتر جاده را بکوب راند تا برسد به شناسنامهاش و یک رای به سبدِ آقای روحانی اضافه کند. امروز از صبح کرکره را بالا نداده، نشسته کنج اتاق پای تلویزیون، در را هم بسته.
*
آرام میزند به شانهام. بیدارم میکند:«پیداشون کردن» فینش را بالا میکشد. بهتزده نگاهش میکنم. نوزاد چند روزه را بغل کرده شیر میدهد. چشم گشاد میکند و با ابرو شوهرش را نشان میدهد که خواب است. و انگشتِ اشاره را میگذارد روی بینی:«پا میشه قال میکنه» اشکش میچکد گوشۀ لب نوزاد.
*
عمو صدایش میزنند توی شرکت. از بس آرام و دلسوز است. یکی از مسئول بخشها هی میرود و میآید و چپ و راست نگاهش میکند. آخر سر هم طاقت نمیآورد:« نقوی میگه اومدی تو خندیدی گفتی رئیسی مُرده، عمو بهت گفت نطفهت ایراد داره!» صدایش میلرزد و نوک بینیاش قرمز شده. عمو گوشیاش را میگیرد سمتِ زن:«من اینآ رو گفتم، نقوی اشتباه فهمیده.» زن چشم از تصویر لشگر هرزهها که عکس برهنه مشتلق میدهند برمیدارد. گونههایش هم سرخ میشود. عمو گوشی را سُر میدهد توی جیبش و آه میکشد:«از جنسِ هندِ جگرخوارن، یا نطفهشون عیب داره یا لقمهشون یا عقلشون» و میخواهد برود. زن این پا و آن پا میکند و شانه بالا میاندازد:«اون رئیس جمهور ما نبود» عمو میایستد. سالن از سکوت پر میشود. با پشت دست گونهاش را پاک میکند:«شما تو این سالن مسئول ۱۷ نفری. نصفشون ازت خوششون میاد، نصف دیگه میگن خانم زارع مدیر خوبی نیست. ما تو کشور ۸۵ میلیون آدمیم»
عمو میرود توی سالن، زن میرود توی فکر.
*
چشمشان روی بنرهای روبروی ساختمان است. «از اون، از اون خیلی بدم میاد»
پسر مومشکی قد بلند میپرسد:«رئیسی؟»
پسرِ موبور جواب میدهد:«نه اون یکی، وزیرخارجه! هنوز صداش تو گوشمه مصاحبه کرد دررفت. داد زد: کسی کشته نشده!» و خم میشود سنگی از زمین برمیدارد و پرت میکند سمت بنر. سنگ مینشیند روی بنر شهید سلیمانی و گونهاش را سوراخ میکند. دست میگیرد جلوی دهانش:«ای وای سردار، نباید میخورد به تو، شرمنده» و رد میشوند و میروند.
✍#هاشمی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://eitaa.com/neshooni
انگار که خدا بخواهد بهم بگوید ،آرام باش بنت الصابر از پشت بام دل بی قرار جامانده از تشیع ات را دیدم ، و بعد همان شب طوری برنامه را بچیند که فردا صبحش گوشه ای از خیابان آزادی چشم انتظارتان باشم.
من تهران بلد بشو نیستم حقیقتش را بخواهید ، حالا هرچقدر خانواده بی آیند حالی ام کنند که شما از دانشگاه آمده اید بیرون این مسیر را باید طی کنید تا برسید به ما ،هر چقدر هم لوکیشن مسیر هارا بگویند ،چشم من از قاب گوشی ، تلوبیون آن هم شبکه سه اش را چک می کند که در آن قاب چهارتایی ببینم کدام خیابان هستید و چند تقاطع دیگر به ما می رسید . این بی قراری چشم هایم را دوست داشتم امروز ،این دو راهی چشم هایم بین مَپ و تلوبیون را دوست داشتم .
من از تهران بدم می آید آقای رئیسی ،به هوای مامانی و آقاجون هم که می آییم سر بزنیم دلم نمی خواهد از خانه شان تکان بخورم ،امروز اما از شهرشان خوشم آمد ،از مردمش بیشتر .
راستش را بخواهید فکرش را نمی کردم زن و مرد آنطور زجه بزنند برایتان . یعنی مختصات ذهنی ام این بود که هستند اما تعداد شان زیاد نیست .
آقا که اما آمد برای نماز، مردم دیگر اختیار خودشان را نداشتند ،شاید هم نیت کرده بودند که با هر خطاب آقا گریه شان را رها کنند تا صدای بغض آقا به گوش نرسد .
نبود ،گوشم را چسباندم به آن بلندگوهای قوی گوشی حتی گوشی را به سیستم ماشین وصل کردم که خوب بشنوم اما نبود ،آقا بغض نکرد!
محکم ایستاد نماز را اقامه کرد و بعد همان طور ایستاده فاتحه و دعاهای بدرقه اش را خواند و بعد بچه های همراهان شهید تان را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد خیلی سریع تر رفتند که مثل یک صاحب عزای حقیقی میزبانی مهمانان تان را کنند .
حتی عبای مشکی شان راهم در آوردند
محکم و با صلابت .طوری که مردم خودشان را جمع کنند و احساس پریشانی و نگرانی را لحظه ای هم حتی به دل راه ندهند .
در صحبت با آقای هَنیه مثال موسی را زدند حکایت ما و شما را تشبیه کردند به حکایت موسی و مادرش .
و بعد دوباره دوباره خیال مان را راحت کردند که اسرائیل ماندنی نیست!
در تشیع شما یک شهر گریه کرد. من قم را شهر شورانگیز می دانم ،تهران اما شهر شگفتی هاست!
چند وقتی می شود که همه ی آدم هارا با ذره بین آدم خوب بودن می بینم ،این نشان خوب بودن را با قید دین نصیب شان می کنم. قید دین را برای همه تبعیت کامل از احکام نمی دانم .
ممکن است دروغ بگوید ،اما خیانت نکند ،ممکن است غیبت بکند اما مال حرام خور نیست ، ممکن است نماز نخواند تنبلی کند اما مادر و پدرش خط قرمز زندگی اش باشند و هیچ وقت یک تو نگوید ، هزار چیز ممکن است که خطاکار باشد اما آدم خوبی هم باشد .
امروز از نظرم همه ی آدم هایی که به خاطر شما آمدند نشان خوب بودن را گرفتند ،مخصوصا آن خواهر کم حجابم که از اشک هایش خجالت می کشید و شالش را تا نوک بینی خوش فرم و عملی اش پایین کشیده بود ،یا آن برادرم که بازوهایش همه رد چاقو و بخیه بود و تمام دو دستش خال کوبی های رنگی داشت اما چشم هایش ، در چشم هایش حلقه اشکی بود که انگار به مرام لوتی اش هیچ بر نمی خورد که مردم ببینند، عارش نیامد ،دمش گرم این مردانگی اش را بیشتر نشان می داد . یا مردمی که عینک آفتابی های بزرگی زده بودند تا نیمی از صورتشان را بپوشاند اما حکایت نوک بینی های سرخ شان از پایین عینکها شان ،فاش می کرد سِر درون را .
امروز تمام آدم های شرکت کننده برای مراسم شما نشان خوب بودن را گرفتند اما نه از من و مختصات های ذهنی ام!
جزئیات دارد بی چاره ام می کند! مردم را نگاه می کردم از حالت هایشان حدس می زدم روایت زندگی شان چیست و چی کشانده همه ی مارا اینجا .
آقا سید شما نبودید!
شما مارا جمع نکردید!
من خیلی فکر کردم به این موضوع ،
با تمام وجود امروز به این یقین رسیدم تمام مردم چه ایرانی چه غیر ایرانی چه شرکت کننده در مراسم چه بیننده ی گیرنده ها تمام شان به دست امام هشتم آن حس و احوال را داشتند. به اختیار خودشان نبود !
انگار که امام رضا گرد و غبار دل هایمان را بزند کنار و یک دم از آن نفس کبریایی اش بدمد درون سینه هامان .
دل سوختگی هیچ وقت به اختیار انسان نیست ، و ما مردم این روز ها دل سوخته ترینیم به برکت دل سوخته ی امام مان از خادمش ...
_قسمت پنجم «آخر»
✍#بنت_الصابر
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat