بسم الله الرحمن الرحیم
🏴یادم نیست کدام یک از روزهای محرم بود که خیابانهای منتهی به حرم قفل و پارکینگها کیپ شده بودند.
ماشینمان را انتهای کوچه آب میرزا پارک کرده بودیم و نیمه شب،بعد از زیارت،داشتیم برمیگشتیم سمت ماشین.
توی تاریکی ، کوچه شبیه کوچه های اطراف حرم کاظمین شده بود و ما داشتیم خاطرات کاظمین را مرور میکردیم که یکی صدا زد : آگا آگا...
شیخ را صدا میزد و منظورش آقا بود.
یک زن و شوهر اهل هندوستان بودند.
برای صبح بلیط هواپیما داشتند و آن لحظه هیچ پولی برایشان نمانده بود که شام بخورند.
چهارنفری برگشتیم سر کوچه و رفتیم به طرف حسینیه آیه الله شیرازی.
بغل حسینیه یک کبابی بود که تا دیروقت مشتری داشت.
من و زن رفتیم داخل ، زن یک چرخی توی کبابی زد و دستش را گرفت جلوی دهانش و به طرف در خروج پاتند کرد.
طفلکی باردار بود و بوی کباب دلش را آشوب کرده بود.
راه رفته را برگشتیم به طرف کوچه آب میرزا. سر کوچه یک نانوایی بود که هنوز هم هست ،نان قندی و شیرمال و شور و شیرین را در هم میزند.
مرد اشاره کرد به نانوایی و از روی پاچال دو تا گردی نان قندی برداشت.
بغل دست نانوایی یک بقالی بود ، دو تا شیر هم گرفتند و درخواست ما را برای خرید بیشتر،پول،میزبانی و...رد کردند و رفتند.
🏴 شب از نیمه گذشته بود که رسیدیم نجف.
بعد توی یک موکب کنار وادی السلام،لابلای آدمهایی که خواب بودند،خودمان را چپاندیم و کمر راست کردیم.
صبح، بار پهن نکرده مان را ، جمع کردیم و رفتیم به آدرس موکب اصل کاریمان ، حسینیه پرهیزکار.
وسط راه ایستادیم جلوی یک میوه فروشی تا میوه بخریم، یک خانم عراقی هم مثل ما مشتری میوه فروش بود.
زن یک نگاه به ما می انداخت که مشغول وارسی میوه ها بودیم و یک نگاه به میوه ها ، بعد بی تعلل دست برد زیر انگورها و یک بغل انگور را توی ترازو خالی کرد.
میوه فروش هم انگار از این صحنه ها زیاد دیده باشد ، تندی انگورها را ریخت توی یک کیسه و گرفتش طرف ما.
ما که تا آن وقت نذر انگور ندیده بودیم قبول نمیکردیم..
زن دستانش را توی هوا تکان میداد و پشت هم میگفت : للحسین للحسین...
🏴 توی فرهنگ مسلمانی《مهمان》 پیش ما عزیزتر شد و روی چشمهامان جا گرفت از بعد آن روزی که کوفیان ، مهمانی که خودشان دعوتش کرده بودند را قَتَلوهُ و ذَبَحوهُ وَ مِنَ الماءِ مَنَعوه...
✍ فرزانهسادات حیدری
📝روایت ۵۲
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
در نظرش من یک احمقم… چرا؟!! چون دارم با همسر و بچهها پا در راه سختی میگذارم، جایی میروم که گرما و بیماری پیش فرضش هست، هوای گرم ۵۰ درجه هر آدم سالمی را هم بیمار میکند، شوخی که نیست …
اما من عشقم، رفتن این راه است. خیلی از اربعین شنیدهام، از پیادهرویاش که روح را شفا میدهد هرچند سختی جسمانی دارد. از رفتن راهی که سراسر نشان عشق را دارد. از مردمی که خدمت به تو را برکت میدانند و دلم میخواهد تجربه کنم. این راه را قدم بزنم به یاد او و به یاد خواهرش و فرزندانش و تشنگی و گرسنگی ای که در این وادی متحمل شدند.
دوست دارم بچه هایم ببینند که دنیا فقط آنچیزی نیست که از دریچه شبکههای مجازی میبینند، دنیا فقط آدمهای دور و برشان نیست، دنیا اینها هست اما خیلی بیشتر از اینهاست.
دوست دارم بدانندکه جاذبه حسین (ع) خیلی ها را به سمت خود کشیده است، از سال ۶۱ هجری تا کنون، دوست دارم بدانند این راه با دادن سر و دست و پا اینجنین پر رونق شده است.
دوست دارم فرزندانم واقعیت را با چشمان خود ببینند نه اینکه مسجور رسانهها شوند، دوست دارم فرزندانم روایت خودشان را از امام حسین(ع)، شیعیانش و راهش داشته باشند، روایتی که امروز هرچند مظلوم است اما تنها نیست.
✍سلاله_نقاش زاده_یزدی
📝روایت ۵۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
به زحمت برای برگشت به نجف یک ون پیدا کردیم که فقط دو تا جای خالی داشت.خدا را شکر کردیم که راننده سر صبر نیست و به پروازمان میرسیم. صندلی جلوی ون نشستیم.پیرمرد پشت سرمان یک ریز از کرایه بالای ون گله میکرد و میگفت:"آ پولی خونی آقاشو اِزِمون اِسّاد"
مسافرهای دیگر با پیرمرد شوخی میکردند و سر به سرش میگذاشتند که صدای بلندی توجه همهمان را جلب کرد. لحظاتی گذشت تا ترَک روی شیشه را ببینیم و متوجه شویم دسته پرچم یک عابر که منتظر خلوت شدن جاده ،میان مسیر رفت و برگشت ایستاده بود با شیشه جلو برخورد کرده.راننده عصبانی به شانه خاکی جاده رفت و همان جا دور زد و خودش را به صاحب پرچم رساند.پنج زائر ایرانی بودند .دو پیرمرد و دو پیرزن و یک پسر جوان.باصورتهای آفتاب سوخته و دستهای زمخت کارکرده و لباسهای محلی. راننده پیاده شد و با زبان خودش سعی کرد به آنها بفهماند باید خسارت ماشین را که به پول ما هشتصد هزار تومان میشد بپردازند. یکی از پیرمردها جلو آمد و از سرنشینان ون خواست باراننده حرف بزنند و راضیاش کنند. یکی از آقایان پیاده شد و سعی کرد با عربی دست و پا شکسته راننده را راضی کند به مبلغ کمتر اما یک کلام بود و میگفت نمیتواند کمتر بگیرد و مبلغ منصفانه است. به نظر هم نمیرسید اهل دندان گردی و زرنگ بازی باشد. مرد جوان که به نظر میرسید بقیه به اتکای او راهی سفر شدهاند نگاهش نگران بود.حرفی نمیزد و ایستاده بود ببیند ریش سفیدی پدربزرگها به کجا میرسد و من دیدم که گوشهای رفت و از جیب شلوار کُردیش مقداری پول بیرون آورد و حساب و کتابی کرد و دوباره به جیب گذاشت. پیرمرد اصفهانی هم شاید این صحنه را دید که به سرنشینان ون پیشنهاد کرد هر کس میتواند مبلغی بگذارد تا هزینه شیشه فراهم شود. همه قبول کردند. من و رضا صدتومان به پیرمرد دادیم و دو خانواده ای که عقب ون نشسته بودند هم هرکدام صدتومان. مرد جوانی که دوست آقای مترجم بود هم صدتومان پرداخت. چهارصدهزار تومانی جمع شد.
پسر جوان روبه روی راننده ایستاده بود و سعی میکرد راضی اش کند دویست تومان بگیرد و حلال کند. رو به همسفر ما میگفت:" بگو ما مسافریم خرج سفر داریم."
پیرمرد ،راننده را صدا زد و به آقایی که عربی بلد بود گفت حالی اش کند دویست تومان را از پسر بگیرد و ششصدتومان هم ما خواهیم پرداخت اما آن جوان چیزی نفهمد و پولی که جمع شده بود را روی صندلی راننده گذاشت و باز خم شد و دوتا چک پول صد تومانی هم به آن اضافه کرد.
به نجف که رسیدیم موقع پیاده شدن پیرمرد رو به راننده که زبان ما را نمیفهمید باز هم از گران بودن کرایه مینالید و از اینکه این رانندگی اندازه کرایه ای که گرفته نمی ارزیده!
✍شعبانی
📝روایت ۵۴
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
هوالرحیم
کوله ام را روی صندلی گذاشتم جانم به لب رسیده بود ،نفس کم آورده بودم. پاهایم پر از آبله بود،دلم هزارراه رفت .
سعی صفا ومروه ای بود برای خودش،هفت بارکه سهل است ،هفتادباربین بیست عمود را دورزدم.
اما خبری نبود.
...وای قرص های مادرم..
سرعتم را بیشتر کردم
دوباره زمین خوردم ،سرفه ام گرفت
،بلند می شوم
همه دعاشده ام.
چشم می چرخانم جوانی به عربی بالای سرم حرف می زند،نمی فهمم
با اشاره قرص ها را نشان می دهم وعکسی از مادرم.
موبایلش را درآورد به اندازه ی یک هلو خوردن طول نکشیدکه ده تا ازدوستانش آمدندوعملیات پیدا سازی شروع شد.
کمی بعد ،صدای مادرم مرابه خود آوردبه همان جوان نگاه تشکر آمیزی کردم وزیرلب گفتم: "سلام برتوکه سین سلام به تو رسید"
✍ زینب خالقی
📝روایت ۵۵
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
@Lezatesahar110
خانه را مورچه زده بود. مامان میگوید مورچه ها برایمان خوش یُمن اند.
وقتی مورچه های بال دار و بی بال هجوم بیاورند یعنی میخواهند مارا مسافر کنند.
من از مورچه ها بدم می امد. حالا اما دوست شان داشتم. سرجانمار که مورچه میدیدم کاری به کارشان نداشتم حتی اگر بعد از سجده میچسبید به پیشانیم.
خب مورچه ها خوش یمن اند. مامان میگوید این مورچه ها مارا میبرند کربلا!
وقتی اربعین باشد مگر میشود چیز دیگری حدس زد. به خصوص که من از اول محرم گفته ام امسال با مامانی میرویم کربلا. به خصوص که گلزار خانم گفته شاهنشاهی بامادرت میرین، من مطمئنم.
به خصوص که خواهرم وقتی داشت میرفت خداحافظی قبل سفر را کردیم. به خصوص که اوهم مطمئن بود دفعه ی بعد باشیرینی برای زوار می اید.
مورچه ها همینقدر خوش یمن اندـ
کلاغ اگر بیاید روی بام و توی چای تفاله تمام قد بایستد مهمان می اید. خانه را اگر مورچه بزند و کف پای راست بخارد مسافر میشویم.
خودم را گول میزنم یا اعتقاد دارم به این چیزها! نمیدانم
اما هرشب هرشب خواب میبینم رفته ام کربلا. چند شنبه شب بود را نمیدانم. اما خواب دیدم وقتی چادرم را ازروی سرم میزنم بالا گنبد را میبینم، گریه میکنم. شلوغ است. من کوچولو و مردها دید ام را گرفته بودند. من گریه میکردم. انجا بی بی را دیدم.مادرم بود، فرشته هم.
من یکهو رفته بودم. انقدر یک دفعه ای که شارژر نداشتم و پدرم نمیدانست من کربلایم، توی خواب حرص میخوردم که حالا گوشی خاموش میشود و انها دلنگران که نرگس چیشد؟
بعدش مادرم را دیدم. گفتم بمانیم. نمیدانم شد یا نه ولی من رفته بودم کربلا.
صبح که بیدار شدم برای مادرم تعریف کردم. من سفیدخوابم.مادرم هم.
مادرم میگفت یک صف بلند بود. یک نفر پاسپورت ها را امضا میکرد. ولی پاسپورت مرا امضا نکرد.
آن شب که نیلوفر رفت و زهرا و خاطره و...گریه ام بند نیامد. به مادرم گفتم هرطورشدخ امضایت را بگیر.
گرفت یا نه؟ نمیدانم.
من اما بازهم خواب دیدم. حالم خوب نبود و هوا سرد. راه که میرفتم تلو تلو میخوردم. انقدر راه رفتم توی خواب که شب خودم را توی جمکران پیدا کردم.
من کجا، خانه مان کجا، جمکران کجا!
یک شبی هم مسجد کوفه بودم. برف میبارید. کفش هایم اما باهام نبود.
توی همه ی خواب هایم یکی اذیتم میکرده، دختری وحشیانه مرا میزده، پسری با چاقو دنبالم انداخته، یا جوانی بهم طعنه ی تلوتلو خوردنم را داده.
لابد یک جای کار میلنگد نه؟ نمیدانم
کفش و کوله و لباس هایم را اماده کرده ام. دلم را هم. از خیلی قبل.
چندتا بند توی دستم باز شده.یکی زنجان یکی حرم خودمان و دیگری هم مجلسی.
من به بند اعتقاد دارم.اقام دعا کرده هروقت بند شدم امام زمان بیایند کمکم.
شیوه ی بندهای من جور دیگریست. نیت میکنم. چشم هام را میبندم، اگر گره بازشد حاجت روا میشوم.
وقتی هی نیت کردم بروم کربلا بازشدـسه تا بازشد. گفتم عجب جالب شد. امام حسین را به عدد سه میشناسم این هم سه پس میشود.
حالاها یکی نه، دوتا نه سه نفر خندیده اند.میگویند نمیروی دل خوش نکن.
بازشد سه.
امشب باامام حسین دعوایم شد. گریه کردم. خیلی هم. گفتم گله میکنم به خدا. خدا را توی جانماز بغلش گرفتم. گفتم دیدی خدایا، دیدی گفت نه.
نیلوفر استوری گذاشته بود که جایی دست دراز کن که دستت را پس نزند.
گفتم دیدی خدایا دستم را پس زدند.
صدتا امام زمان را صدا زدم که ببیند دارم چی میکشم.
گریه آرامم نمیکند. گریه هایم گریه می اورد.
نوحه ی ترکی حسین جانم پخش میکنم گریه کنم.یکبار نه، دوبار نه، شاید سه بار. هرچقدر که خوابم ببرد و خودش قطع شود.
ازگریه ی زیاد معده ام عصبی میشود بالا می آورم.
اگر قرار نبود بطلبد چرا بندهایم بازشد! اگر نمیخواست ببینمش چرا توی خواب هوایی میکرد. اگر دلش باهام نبود چرا خانه را مورچه زد.
نمیدانم به امام حسین بی اعتماد شوم یا مورچه ها را ندید بگیرم.
مورچه ها دورم میپلکند کربلا میبینم، به پرچم روی دیوارنگاه میکنم گنبد را میبینم.
هرشب دعا میکنم مورچه ها بیایند، کف پایم بخارد و خواب ببینم.
هرشب همه شان میشود من اما کربلایی نه.
✍نرگس سادات نوری
📝روایت ۵۶
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
#قسمت_اول
- امسال همه میرن.
این را با صدای عادی به همسرم گفتم.
- همانطور که فرمان را گرفته بود نگاهی به من کرد و یک طرف لبش بالا آمد:
- تو هم دوست داری بری؟
رویم را از او برگرداندم. از خودم خجالت میکشیدم. حال الانم را با پارسال مقایسه کردم.
پارسال همین موقع ها بود که در راه اصفهان بودم تا مادرم را راضی کنم ۳ روز بچهها را نگه دارد تا من برای اولین بار بروم سفر اربعین. در مسیر فقط چشمم از پنجره به کوهها و بیابانها بود اما هیچ نمیدیدم پشت پرده اشک. گوشم به نوای رادیو اربعین بود و در مغزم غوغایی از التماس و تضرع که خدا امسال راهم را باز کند، راهم بدهد. ۸ سال بود دلم در این مسیر بود و نتوانسته بودم بروم. حالا اولین خان را گذرانده بودم و همسرم راضی شده بود. استخاره هم کرده بودم و ظاهرا خدا هم راضی بود. این هم شده بود خان دوم. البته اول خان دوم را گذرانده بودم بعد هر نذر و دعایی هرکس یادم داده بود انجام داده بودم تا راهم به کربلا باز شود. از سوره واقعه دوشنبه اول ماه که یکی یکی اضافه میشد تا ۱۴ تا در روز ۱۴ ام، تا سوره یس نذر حضرت ام البنین که از یکی در هفته اول میرسید به ۴ تا در هفته چهارم.
یکی از دوستانم میگفت معلم اخلاقشان گفته میخواهید نذر کنید، کارهای عقب مانده مثل نمازهای قضایتان را نذر کنید که بار اضافه روی دوشتان نیاید. اما این مدلی به دل من نمینشست. دلم میخواست یک زحمتی بکشم بعد دستم را دراز کنم. کار واجب که وظیفه ام بود که دیگر منتی نداشت که سر خدا بگذارم. البته آن موقع هنوز به منت نرسیده بودم و در مرحله التماس بودم.
همسرم که راضی شد، باید جایی برای گذاشتن بچه ها پیدا میکردم. میدانستم هوا گرم است و وقتی قرار است برای اولین بار این سفر را بروم، بهتر است بچهها را نبرم. البته علت مهمترش این بود که اگر باز هم گیر میدادم به بردن بچهها، همسرجان خودم را هم نمیبرد. همانطور که سال قبل از کرونا نبرد.
آن موقع دخترم ۶ ماهه بود. (مهر سال ۹۸) بابایش هم رضایت ضمنی داده بود. کالسکه دوم را از دوستم گرفته بودم. حتی پوشک و دستمال مرطوب و کرم و خوراکیهای لازم را هم آماده کرده بودم. فقط منتظر بودم بلیت بگیریم تا ساکها را ببندم. اما همسرم آنقدر دودل بازی در آورد تا همه جا پر شد. به هرکس زنگ زدیم گفت ۳ تا کنار هم گیر نمیآید. باید با پرواز جداگانه بروید. و من که یک جور عجیبی حس میکردم آخرین سالی است که میتوانم بروم، همه اشک و بغض شده بودم. نمیدانم چرا، شاید قرار بود باز باردار شوم، شاید از سال بعد هوا گرم میشد، شاید قرار بود بمیرم... البته سال بعد فهمیدم حسم واقعی بوده اما علتش کرونا بوده نه آن چیزهایی که من فکر میکردم. همسرم که فکر میکرد سال قبلش آنقدر ناراحت شدهام که نفرین کردهام او هم دیگر نتواند برود. البته در آن حال و هوا حتی نگاهش هم نمیکردم ولی راضی نبودم کل مردم ایران به پای دعوای ما بسوزند و هیچ کس نرود!
آن سال قبل از کرونا بی هیچ حرفی ساکم را بستم و با بچهها راه افتادم سمت اصفهان تا بابایشان یک بلیت بگیرد و برود سفر اربعین. هرچند یک جورهایی باهاش قهر بودم و نگاهش هم نمیکردم. ولی عبرتی که گرفتم این بود که فعلا بردن بچهها برای من میسر نیست. باید صبر کنم دخترم آنقدر بزرگ شود که بتوانم چند روز بگذارمش پیش یک نفر و لااقل خودم یک بار بروم.
ادامه دارد...
✍زهرا عباد
📝روایت ۵۷
#خط_روایت
#روایت_مردم
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@macktubat
اربعین
هر از گاهی به سمتش نگاه میکردم و میدیدم هنوز به من خیره شده. پیرمرد از اینکه من متوجه نگاهش شدم، چشمانش را پس نمیگرفت و همین طور با حالت خاصی از ورودی چادر موکب نگاهم میکرد. از همان فاصله پنج متری چیزی را در درون چشمانش احساس میکردم که کمی نگرانم میکرد. چه ریاکشنی باید نشان میدادم؟ زوار امام حسین بود. با یک لبخند دوباره نگاهم را به کف پایی که جلوی صورتم است بر گرداندم.«آقا چسبشم زدم. فقط زیاد بهش اعتمادی نیست. ترجیحا یه جوراب روش به پوش. تا فردا هم دستش نزن.»
مرد تشکر و دعای خیری کرد و با لبخند و التماس دعا بدرقه اش کردم.
همزمان با رفتن مرد، سه تشک تاول دیگر خالی شدند و محسن که مسئول دم در است داد زد«تاول سه نفر، ماساژم دونفر بیاد».
پیرمرد هم جزو سه نفر اول صف بود. مرد دیگری روی تشک مقابلم نشست اما پیرمرد با پهنای پایش قدم تند کرد و خودش را به تشک مقابل من رساند و گفت «میشه جای این آقا تاول منو بگیری؟»
«برای من که فرق نمیکنه، اگه برای ایشون مشکلی نداشته باشه میتونن جاشون رو با شما عوض کنن.» مرد هم که مثل من از حالت پیرمرد تعجب کرده بود به تشک کناری رفت و پیرمرد روی تشک بالای سکو رو به رویم نشست. بی هیچ حرفی دوباره به من خیره شده بود و آن چیز درون چشمان عسلیاش را بیشتر حس میکردم. لبخندم را روی صورتم بیشتر کش دادم«پدر جان راحت بخواب و پاتو دراز کن، نترس درد نداره»
«اشکالی نداره همینطوری نشسته باشم؟سختت نیست» بدن لاغر و چهره تکیدهای دارد و پیراهن مشکیش شوره انداخته.
جواب میهم«نه برا من که سخت نیست، به خاطر خودتون گفتم. پس بی زحمت دو تا پاتون رو دراز کنید» روی دو تا از انگشتان پای راستش و کف هر دو پایش، تاولهایی با اندازههای مختلف دارد. سرم شستشو را روی تاولها میریزم و آرام با دستمال کاغذی پاکشان میکنم. سرنگ دومیل را باز میکنم و سوزنش را فیکس میکنم. سنگینی نگاهش انگار بیشتر شده. تا سرم را بلند میکنم اشکهایش روی صورتش کشیده میشوند و با دست روی رانش میزند. چیزی در درونم میلرزد.
«حاجی قربونت بشم، چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟» صدایش توام با بغض در میآید«خیلی شبیه پسرمی! دم در که دیدمت یه لحظه فکر کردم دوباره زنده شده و اومده برا حسین فاطمه کار کنه» تا این را گفت هق هقش بلند شد و توجه دور و بری ها را جلب کرد. بچههای تاول بی اختیار آرامتر کار میکردند و به مکالمات ما گوش میدادند. گوشه چشمانم تر شد و سعی کردم همچنان لبخندم را داشته باشم.«حاجی منم عین پسرت بدون. ایشالا اگه ثوابی تو این کار من هست برسه به روحش. خدا رحمتش کنه» جلو آمد و سرم را در دست گرفت و بوسید «اسمت چیه پسرم؟» «محمدعلی، ولی جاویدم صدام میکنن.» «اسم پسر منم علی بود» دوباره صدای هق هقش بلند شد و چندبار به روی پایش زد. داشتم دیوانه میشدم. شبیه بودن به جوان مردهای که پدرش رو به رویت است، اصلا چیز راحتی نیست. نگاه پیرمرد آنقدر سنگین و عمیق بود که نمیگذاشت راحت کار کنم. سرنگ در دستانم میلرزید و تمرکز کافی برای تاول کشیدن را نداشتم. میخواستم چیزی بپرسم تا بحث را به انتها بکشانم و شانههای لرزان پیرمرد را متوقف کنم، اما کاش نمیپرسیدم«حاجی جوونت کی به رحمت خدا رفت؟» لبهایش بهم چفت شدند و روی هم میلرزیدند. دوباره سمتم خم شد و روی صورت ریشهایم دست کشید و بوسید. من هم مثل ماکت پسرش بدون تحرکی بغلش کردم و بیخیال شنیدن جواب شدم. کمتر از یک دقیقه بعد از بغلم بیرون آمد«امروز چهلمشه. این پیاده روی رو به خاطر اون اومدم. هر سال میومد هرسال...» بغضم انفجاری ترکید. بی اختیار از روی صندلی بلند شدم و روی سکو در بغلش فرو رفتم. بچههای تاول و مراجعانشان هم آرام میباریدند. پیرمرد محکم بغلم کرده بود. انگار که اینبار نمیخواست پسرش را پس بدهد. نفهمیدم چند دقیقه در این حال گذشت. نفهمیدم بعد چگونه و با چه دقتی آب تاول را خالی کردم و با ضماد و گازاستریل پانسمان کردم. حتی شک دارم که بهش گفته باشم چسبش شلش است و رویش جوراب بپوشد. اما خوب یادم است که تا ورودی چادر موکب بدرقهاش کردم و در آخرین لحظه بعد از اینکه به بیرون چادر نگاه انداخت، با یه اضطرابی بهم گفت«میشه جلوتر نیای؟ مادرش جلو چادر وایساده. بهتره نگاهش بهت نیفته»
خاطرهای از اربعین ۱۴۰۰
✍علی جاوید
📝روایت ۵۸
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
عراق زیباست؟
نزدیک ظهر بود. روی فرشهای نازک شده و رنگ و رو رفتهی موکبی عراقی، زیر آسمان خدا نشستم برای استراحت. کولهام را انداختم کنارم و زانوهایم را بغل گرفتم و سرم را گذاشتم روی مچ دستهایم. چشمانم را چند لحظه بستم تا سرگیجهی محوی که کمی تعادلم را گرفته بود، فروکش کند. وقت کم بود و باید زودتر راه میافتادم. بعد از چند دقیقه سر بلند کردم و رو چرخاندم تا از کولهام بطری آب و آبلیموی رقیق شده را پیدا کنم. نگاه یک خانم را احساس کردم که کنارم نشسته و به من چشم دوخته بود. ابتدا اهمیت ندادم ولی بعد از چند لحظه، همان نگاه پرسید:
"ایرانی؟"
در حالی که چشمم از تیزی آفتاب پائین بود و سرگیجه هنوز در اطرافم چرخ میزد و داشتم روی کوله دست میکشیدم تا جیب کناریاش را پیدا کنم، بی رمق سر تکان دادم و بدون اینکه نگاهش کنم و طوری که بشنود، گفتم "ایرانی" که یعنی بله، ایرانیام.
کمی در جایش جابجا شد و صورت جلو آورد و اینبار با صدای خشداری گفت:
"عراق جمیل؟"
هنوز با سماجت به دنبال جیب کناری کوله بودم که با لمس پیدا نمیشد. نا امید از جستجو دست کشیدم و نگاهم را بالا آوردم. خانم میانسالی با چادر مشکی عربی اصیل و شال سیاه نخی عربی. چهرهای پخته داشت و یک خالکوبی ظریف روی پیشانی به شکل یک به علاوه و یک نقطه که کمی محو شده بود. از بغض، چانهاش میلرزید. چشم دوختم به چشمهای سرمه کشیدهاش که لبالب اشک بود. سر تأیید تکان دادم و لبخند زدم. یعنی بله، عراق زیباست.
اشک دو چشمانش لبپر شد و قطره قطره چکید روی گونههای آفتاب سوختهاش. کف دو دستش را تا جائیکه میتوانست به سمت کربلا بالا آورد و با نالهی کش داری گفت "لِلحُسَین" همهاش برای حسین...
بدون اینکه آرنجها را خم کند، دستها را آهسته پایین آورد تا کف دستهایش به زمین رسید. چند دقیقه در همان حالت ماند در حالی که شانههایش از هق هق گریه تکان میخورد.
✍🏻فاطمه ب
📝روایت ۵۹
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#روایت_اربعین
@khatterevayat
بسمالله الرحمن الرحیم
چشم به صفحه تلویزیون دوخته ام و با حسرتی عمیق به راهپیمایی اربعین نگاه میکنم ، فاصله خودم رو با این آدما خیلییی دووور میدیدم . مثل همیشه بی توجه به متن با ریتم نوحه حس گرفتم و رفتم میون جماعت ، خودم رو در حال راهپیمایی میبینم که با پاهای ورم کرده و زانوی داغون در حال لنگ زدن هستم و خیلی کند در حال حرکت ، متوجه همراهم میشم آفتاب مستقیم تو صورتشه عرق از کنار شقیقه هاش سر میخوره و تا زیر چونه اش ادامه پیدا میکنه یه نگاه به آسمون میندازه و زود چشمش رو میدزده بر میگرده یه نگاه به من میکنه و یه نگاه به پاهام متوجه میشم که با صبوری تمام داره قدمهاش رو کوتاه بر میداره تا کنار من حرکت کنه ،چشم تو چشمش میشم و خجالت میکشم ، خسته اش کردم ، اما اون یه لبخند میزنه و خستگی اش رو از من پنهان میکنه اون مجبوره بخاطر من این مسیر طولانی و هوای گرم رو به کندی پیش بره ، ذهنم میره روی ویلچر، شایدبا ویلچر بهتر باشه ، قدمهای سنگین همراهم که ویلچر رو داره هل میده جلوی چشمام میاد، راه رفتن معمولی کجا و راه رفتن با یه ویلچر کجا!بعد از مسافتی قطعا مهره های کمرش میگیره و ماهیچه های منقبض شده دستش بدرد میان ، و من براحتی روی ویلچر نشستمو به جلو نگاه میکنم ، اما همه فکرم پیش کسیه که داره منو میبره ، خیلیییی سخته حتی از گرمای چهل و پنج درجه و درد پاهای ورم کرده هم سختتره ، نه نه نه ، امکان نداره بتونم قبول کنم کسی تو این مسیر همراهیم کنه ..
همسرم؟ همسرم بیمار قلبی هستشو میترسم اونو با خودم همراهش کنم ،اگرچه اون موافقه ، اما من نمیتونم....
خدایا کاش کاروانی بود که همه بیمار و ناتوان بودن و من هم در جمع اونها به این سفر مشرف میشدم ، اما چنین چیزی وجود نداشت ، حداقل تا اونجایی که من متوجه شده بودم نبود...
بغض در گلوم شکسته بود و اشک در چشمانم پرده ای تار کشیده بود و من دیگه صفحه تلویزیون رو نمیدیدم ، پلکی زدمو پرده اشکم رو کناری زدم و دوباره خودم رو در مبل گوشه هال دیدم که پای چپم رو بالا گذاشتم تا از ورم بیشتر واریس پام جلوگیری کنم صدای پیام گوشیم بلند شد ، با بیحوصلگی چرخیدمو یه نگاه کوتاه به گوشیم انداختمو با خودم گفتم، بازم پیامای تکراری ، حوصله باز کردنش رو نداشتم ، اما طبق عادت همیشگی دست دراز کردمو پترن گوشیمو کشیدمو یه نگاه بهش انداختم....
مامان؟ زنگ بزنم؟ انتظارش رو نداشتم ، همیشه یه هفته فاصله میافتاد بین تلفنهاش ولی ایندفعه زودتر پیام داده بود!!! با خوشحالی بهش پیام دادم بله ، و منتظر شدم ، بعد از سلام و احوالپرسی بهم گفت مامان خودتو آماده کن برای اربعین امسال ، پاس که دارید؟ با ذوقی که همراه با نا امیدی بود گفتم بله اما...پرید وسط حرفمو گفت ، اما نداره دلم میخواد ببرمتون کربلا ، قند تو دلم آب شدو با لبخند تلخی گفتم ، اما منکه....گفت میدونم ، اما خودم هستم...گفتم شرایط منو میدونی ، من دوست ندارم سفر کسی رو خراب کنم و مدیون کسی بشم ...دوباره با صدای مصمم گفت ، مامان من چندین بار اربعین رفتم و تجربه این سفر رو دارم ، اینبار فقط میخوام بخاطر شما برم و فقط همراهی شما رو بکنم و دوست دارم که این سفر رو تجربه کنید، با هر شرایطی که شما دوست دارید و در توانتون هست ، اصلا هرچی شما بگید ، هر وقت و هر لحظه نتونستید برمیگردیم...ولی بیایید ، باید بیایید...
انگار خدا فرشته ای رو برام مامور کرده بود که این بار سنگین همراهی رو برام سبک کنه!!!!! باید مثل من یک بیمار و ناتوان باشید تا درک کنید که ارزش تبدیل یه غیر ممکن به ممکن چقدر ارزشمنده
✍فریبا بگلو
📝روایت ۶۰
#خط_روایت
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
@khatterevayat
با صدای بابا چشمهایم را باز کردم. «میگن شاید تا سه چارساعت دیگه هم درست نشه...» مامان گفت«یعنی نمیریم سامرا و کاظمین؟» بابا گفت« بطلبن میریم ایشالا. پیاده بشید فعلا.» تب داشتم. صبحی که از کربلا راه افتادیم، نشد صبحانه بخوریم و ناشتا داروهایم را خورده بودم. با صدایی که به زور شنیده میشد از مامان پرسیدم «کجاییم؟ پیاده شیم کجا بریم؟» گفت « یه روستا نزدیک کربلا. یه خونه هست اینجا. صحبت کردن باهاشون انگار.» پرده اتوبوس را کنار زدم. روستا؟ خانه؟ وسط این بیابان؟ از اینجا که من میدیدم فقط یک مغازه مخروبه بود و دو نخل. یک نخل سبز و یک نخل خشک شده. پس خانه کجا بود؟ تمام توانم را جمع کردم که بتوانم از اتوبوس پیاده شوم. چشم گرداندم و بالاخره خانه را پیدا کردم. آرام آرام با بقیه خانمهای کاروان راه افتادیم سمت خانه. از کنار نخلها رد شدیم و باز هم رفتیم تا رسیدیم. مرد خانه دورتر کنار مردهای ما ایستاده بود و خانم خانه با دو پسر کوچکش کنار در به ما خوشآمد میگفتند. خانهشان با آن تعریفی که ما از خانه داریم فرسنگها فاصله داشت. دو اتاق کوچک بود و یک آشپزخانه که کفش را با حصیر پوشانده بودند. اینجا واقعا زندگی میکردند؟ هیچچیز برای زندگی نبود. هیچ نداشتند. و تنها ساکنین جایی بودند که به آن روستا میگفتند. در خانه فقط چای و آب داشتند. همان را هم با سخاوت و تواضع برایمان آوردند. هرکدام از ما چیزکی همراهش بود که بشود با چای خورد. بهشان تعارف کردیم و پسر کوچک با خجالت از خوراکیها برداشت. کم کم صدای قرآن از گوشیها بلند شد. اذان شده بود. نماز را که میخواندیم؛ ولی ناهار چه میشد؟ بچه کوچک در کاروان بود، خودمان که مهم نبودیم. اینجا هم که موکبی نبود و کربلا هم آنقدر شلوغ است نمیتوانیم برگردیم برای غذا. اصلا با چه چیزی برگردیم؟ نماز را خوانده نخوانده بودیم که بوی مرغ آمد. خدایا، اینجا؟ وسط بیابان؟ اینجا که رستورانی نیست. آقای صاحب خانه دور از چشم مسئول کاروان رفته بود و برایمان مرغ خریده بود. با حساب و کتاب زندگی تهرانمان، دو مرغ برای پنجاه و چند نفر آدم کم بود. این خانواده تمام پولشان را، تمام تمام پولشان را گذاشته بودند و برای مهمانان ناخواندهشان غذا تهیه کرده بودند. میشود به یک خانواده عراقی مهمانواز بگوییم پول غذا را از زائر اباعبدالله بگیر؟ البته که مدیر کاروان با زبان بیزبانی گفتند ما 50 نفریم و نمیخواستیم باری برای شما باشیم. انگار آقای صاحب خانه ناراحت شده و گفته بود ما شرمندهایم که بیشتر نتوانستیم تدارک ببینیم. قصه مکتب حسین فرق دارد با هرچه ما در زندگی عادی میبینیم. فرق دارد که وقت رفتن، پسر بزرگ خانه رفت بالای نخل و تمام خرمایشان را چید و دادند دست ما. مکتب حسین، قانون ریاضی نیست که برای هر سوال یک جواب مشخص داشته باشد. تو برای حسین یک قدم بردار و اوست که پاسخ همه پرسشها است.
✍زینب سادات فخرایی
📝روایت ۶۱
#خط_روایت
#روایت_اربعین
#روایت_مردمی
@khatterevayat
روایتاسمهاییکهبایدیادمبماند
اول:
«سال دیگر اینموقع فلوریدا»
من از آن آدم های دقیقه نودیام. تا احساس خطر نکنم دستم به کار نمیرود. دوران تحصیل هم همیشه دنگ درس خواندنم شب امتحان یا حتی چند ساعت مانده به امتحان میگرفت. حالا دوازده ساعت دیگر بلیط دارم و تازه یادم آمده لباس مناسب پیاده روی اربعین ندارم. چاره ای نداشتم. آماده شدم و رفتم به مرکز خریدی که همیشه از آن جا خرید میکردم. اما مرکز خرید جایش را داده بود به فروشگاه لوازم ورزشی. درمانده رفتم مغازه لوازم آرایشی بغل که گفت متاسفانه خانم کریمی جمع کرده و رفته. قیافهام را کج کردم و پرسیدم جای دیگری نمیشناسد توی سبک لباس های مغازه کریمی که آدرس یک پاساژ را داد. آدرس را گرفتم و رفتم. دوتا خانم توی مغازه بودند که یکیشان که جوان تر بود مشتری ها را راه میانداخت و صدا دار آدامس میجوید. رژ کالباسی زده بود و لاک قرمزش چشم آدم را میگرفت. یک پیراهن مشکی کوتاهِ کوتاه با شال زرشکی که روی دوشش افتاده بود. یکی دیگر هم که بهش میخورد صاحب مغازه باشد پشت دخل بود و حساب میکرد و گهگاهی هم درباره اینکه چه چیزی بیشتر به مشتری میآید اظهار نظر میکرد. میخورد چهل سال داشته باشد. از لوازم آرایش چیزی را توی صورتش از قلم نیانداخته بود و شال صورتیاش تا نصفه ها روی سرش بود. به اقتضای فضا خواستم نگویم لباس را برای کجا میخواهم. گفتم یک لباس خیلی خنک و مشکی میخواهم. که خانم میانسال ریز شد توی صورتم و گفت برای پیاده روی اربعین؟ تا تایید کردم انگار یک معجزه دیده باشد گفت اسم من زینب است. هرجا رفتی زینب را یادت نرود. لبخند صمیمی زدم و گفتم با همه وجود دعایش میکنم. و بعد پرسیدم چه دعایی کنم؟ دستش را گذاشت روی سینه، چشم هایش برق زد و گفت دعا کن که ان شاءالله سال دیگه این موقع فلوریدا. خندیدم و گفتم حتما. دعا میکنم اگر خیر شماست بروید فلوریدا و اگر هم خیر است یکبار بیایید پیاده روی اربعین. گفت خیلی دوست دارد و سال قبل همسرش رفته و خیلی تعریف کرده. دوتا لباس برداشتم بردم حساب کند برایم که دیدم به جای چهارصدتومان برایم سیصدتومان حساب کرد. گفت به جای این صد تومان دعایش کنم و اگر توانستم یک مبلغی برایش بندازم توی حرم.
نوت گوشی را باز کردم و توی اسامی که باید یادم بماند نوشتم:
- زینب، سال دیگر این موقع (اگر خیرش) بود فلوریدا.
✍سمر
📝روایت ۶۲
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat
روایتاسمهاییکهبایدیادمبماند
دوم:
«مولود خانم»
ساعت سه ظهر رسیدیم تهران. باید خودمان را میرساندیم هتل آفتاب، کنار مرقد امام خمینی. اتوبوس، یک جایی از این کلان شهرِ هوا آلوده ما را پیاده کرد که نمیدانم کجا بود. هرجا که بود تا هتل صد و بیست هزار کرایه اسنپمان میشد. و ما، یعنی من و دوستم زینب یک چیزی توی وجودمان بود که رضایت نمیداد صد و بیست هزار بدهیم به اسنپ. با زینب توی آفتاب داغ سه بعد از ظهر کف تهران ولو بودیم که یکهو نشان نقشه یاب را مانند نشان میتی کومان رو کردم. مسیریاب خدابیامرز نشان، نشانمان داد که با یک خط بی آر تی و بعد مترو صاف میرسیم مرقد امام. ماهم عزم بی آر تی کردیم. برای بلیط گرفتن کارت بانکی همراهمان نبود. یک آقای کت شلواریِ عینک دودی به چشم را خفت کردیم که برایمان بلیط بگیرد تا پول نقد بهش بدهیم. این مرد غیور و باایمان تهرانی بلیط را گرفت ولی پول نگرفت و التماس دعایی گفت و ماهم اجابتش کردیم. سوار بی آر تی شدیم. برای ما بچه شهرستانی ها کمی عجیب میآمد. بعد چند ایستگاه پیاده شدیم و رفتیم ایستگاه مترو. آنجا هم کارت بانکی میخواست که ما نداشتیم. فلذا دست به دامان یک خانم چادری چهارپایه به دست شدیم. این شیرزن خدا دوست تهرانی هم فقط ده هزار تومان ازمان قبول کرد و ما وارد دنیای عجیب مترو شدیم. جایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را سه تا هزار میفروشند. توی مترو مسیریاب از دسترس خارج شد و ما از روابط عمومی میانهمان بهره گرفتیم و با یک خانمی سر صحبت را باز کردیم. و ازش خواستیم مرقد امام که رسیدیم یک اشاره کند تا ما بپریم پایین. یک خانمی جینگولی جاتی از قبیل دستبند و گیره سر و کش مو میفروخت. روز شهادت حضرت رقیه بود و با دیدن این وسایل دخترانه توی دلم یک نذری کردم و چندتا گیره سر و کش مو برای دخترکان عراقی مشایه خریدم. خانم جینگولی جات فروش هم تا فهمید برای پیاده روی اربعین میخواهم کلی از پول را برگرداند تا توی ثوابش شریک باشد. آن خانمی هم که نقش مسیریاب را ایفا میکرد شاهد صحنه بود و تا فهمید میخواهیم برویم پیاده روی اربعین گفت اسم من مولود است. یک پسر مریض احوال دارم. یادتان نرود برایش دعا کنید. نوت گوشی را باز کردم و اضافه کردم:
- مرد کت شلواریِ عینک دودی به چشم که برایمان بلیط بی آر تی گرفت.
- زن چادری چهارپایه چوبی به دست که بلیط مترو مان را حساب کرد.
- خانم جینگولی جات فروش مترو.
- مولود و پسر مریض احوالش.
✍سمر
📝روایت ۶۳
#روایت_اربعین
#خط_روایت
#روایت_مردمی
@khatterevayat