eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
659 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
در عمری که گذراندم یادم نمی آید برای مسافرتی اینقدرچشم انتظار بوده باشم.اما اربعین ،جور دیگری است. چهره ها گلگون است.چشم ها می درخشد.جسم در فشار است و روح آزاد. حال دلم را با همه قسمت می کنم.دلی که چراغان و آینه بندان است و چشمی که می بارد تا لحظه ی وصال... 📝راضیه بابایی 📝روایت ۳۱ @khatterevayat
امروز این عکس را در کانالی دیدم. ناخوداگاه یاد خوابی افتادم که هفته پیش دیدم. دنبال پدرم می گشتم. می دانستم فوت کرده. اما دوباره برگشته بود. نمی دانستم کجاست. توی خواب دنبال بلیط کرمانشاه می گشتم. کسی گفته بود پدرم آنجاست. ✍ زینب عطایی 📝روایت ۳۲ @khatterevayat https://eitaa.com/dordaaaneh ✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱
- امسال همه می‌رن. این را با صدای عادی به همسرم گفتم. - همانطور که فرمان را گرفته بود نگاهی به من کرد و یک طرف لبش بالا آمد: - تو هم دوست داری بری؟ رویم را از او برگرداندم. از خودم خجالت می‌کشیدم. حال الانم را با پارسال مقایسه کردم. پارسال همین موقع ها بود که در راه اصفهان بودم تا مادرم را راضی کنم ۳ روز بچه‌ها را نگه دارد تا من برای اولین بار بروم سفر اربعین. در مسیر فقط چشمم از پنجره به کوه‌ها و بیابان‌ها بود اما هیچ نمی‌دیدم پشت پرده اشک. گوشم به نوای رادیو اربعین بود و در مغزم غوغایی از التماس و تضرع که خدا امسال راهم را باز کند، راهم بدهد. ۸ سال بود دلم در این مسیر بود و نتوانسته بودم بروم. حالا اولین خان را گذرانده بودم و همسرم راضی شده بود. استخاره هم کرده بودم و ظاهرا خدا هم راضی بود. این هم شده بود خان دوم. البته اول خان دوم را گذرانده بودم بعد هر نذر و دعایی هرکس یادم داده بود انجام داده بودم تا راهم به کربلا باز شود. از سوره واقعه دوشنبه اول ماه که یکی یکی اضافه میشد تا ۱۴ تا در روز ۱۴ ام، تا سوره یس نذر حضرت ام البنین که از یکی در هفته اول می‌رسید به ۴ تا در هفته چهارم. یکی از دوستانم می‌گفت معلم اخلاقشان گفته می‌خواهید نذر کنید، کارهای عقب مانده مثل نمازهای قضایتان را نذر کنید که بار اضافه روی دوشتان نیاید. اما این مدلی به دل من نمی‌نشست. دلم می‌خواست یک زحمتی بکشم بعد دستم را دراز کنم. کار واجب که وظیفه ام بود که دیگر منتی نداشت که سر خدا بگذارم. البته آن موقع هنوز به منت نرسیده بودم و در مرحله التماس بودم. همسرم که راضی شد، باید جایی برای گذاشتن بچه ها پیدا می‌کردم. می‌دانستم هوا گرم است و وقتی قرار است برای اولین بار این سفر را بروم، بهتر است بچه‌ها را نبرم. البته علت مهمترش این بود که اگر باز هم گیر می‌دادم به بردن بچه‌ها، همسرجان خودم را هم نمی‌برد. همانطور که سال قبل از کرونا نبرد. آن موقع دخترم ۶ ماهه بود. (مهر سال ۹۸) بابایش هم رضایت ضمنی داده بود. کالسکه دوم را از دوستم گرفته بودم. حتی پوشک و دستمال مرطوب و کرم و خوراکی‌های لازم را هم آماده کرده بودم. فقط منتظر بودم بلیت بگیریم تا ساکها را ببندم. اما همسرم آنقدر دودل بازی در آورد تا همه جا پر شد. به هرکس زنگ زدیم گفت ۳ تا کنار هم گیر نمی‌آید. باید با پرواز جداگانه بروید. و من که یک جور عجیبی حس می‌کردم آخرین سالی است که می‌توانم بروم، همه اشک و بغض شده بودم. نمی‌دانم چرا، شاید قرار بود باز باردار شوم، شاید از سال بعد هوا گرم می‌شد، شاید قرار بود بمیرم... البته سال بعد فهمیدم حسم واقعی بوده اما علتش کرونا بوده نه آن چیزهایی که من فکر می‌کردم. همسرم که فکر می‌کرد سال قبلش آنقدر ناراحت شده‌ام که نفرین کرده‌ام او هم دیگر نتواند برود. البته در آن حال و هوا حتی نگاهش هم نمی‌کردم ولی راضی نبودم کل مردم ایران به پای دعوای ما بسوزند و هیچ کس نرود! آن سال قبل از کرونا بی هیچ حرفی ساکم را بستم و با بچه‌ها راه افتادم سمت اصفهان تا بابایشان یک بلیت بگیرد و برود سفر اربعین. هرچند یک جورهایی باهاش قهر بودم و نگاهش هم نمی‌کردم. ولی عبرتی که گرفتم این بود که فعلا بردن بچه‌ها برای من میسر نیست. باید صبر کنم دخترم آنقدر بزرگ شود که بتوانم چند روز بگذارمش پیش یک نفر و لااقل خودم یک بار بروم‌. ادامه دارد... ✍زهرا عباد 📝روایت ۵۷ @khatterevayat @macktubat
سفر کتاب را از ورودی مسجد سهله خریدیم.آن را دست مداح کاروان دیده بودم.جلد سخت و ورق های گلاسه وبا کیفیتش نظرم را جلب کرد. از آن کتاب های جانداری که ساخته شده است،مکرر استفاده شود. آن زمان ۳۰ هزار تومان برایش پرداختیم.جالب است قیمت حال حاضرش را بدانم. کتابی قطورکه اطلاعات کاملی از مکان های زیارتی،عکس های هوایی،ادعیه و زیارت،زندگی نامه ها و مکان های خاص در عراق دارد. از آن کتاب خریدن هایی که به خودم افتخار کردم.هردفعه خاکش را گرفتم و یا تورقی کردم،گفتم:چه خوب شد خریدم! اگر این کتاب همراهتان باشد از جستجو برای یافتن مکان ها در عراق بی نیاز می شوید. دیروز من و همسرم سرمان را توی کتاب کردیم تا اسامی خیابان ها و محل بقاع متبرکه را پیدا کنیم. قرار شد در راه تصمیم بگیریم به زیارت کجا برویم. مکان ها روی نقشه شماره و توضیحی مبسوط داردو همچنین زیارات مربوط به آن مکان را شرح داده است. کربلا جای خود،ولی دلم غنج می رود برای دیدن مجدد نجف،برای قدم زدن لا به لای قبور وادی السلام،برای دیدن دوباره شهری که تاریخ به آنجا بدهکار است. فردا عازم هستیم.سرم درد می کند.کتاب دست از سرم بر نمی دارد.ذوق نمی گذارد بخوابم. کوله ها گوشه اتاق منتظرند.درش برای آخرین چیزهایی که صبح داخلش می گذارم،باز است.فکرم فقط حول سرزمین دجله و فرات می چرخد. نمی دانم سفر دیگری هم هست که اینقدر خاص و عاشقانه باشد؟سفری دیگری هم هست که انتهای جاده اش، آغوش مهربانی باز باشد؟کدام زمین و کدام خاک مظلوم ترین حجت خدا را در بردارد؟ خوابم نمی برد.. ✍راضیه بابایی 📝روایت ۷۶ @khatterevayat
قسمت دوم امسال حس و حال اربعین نداشتم. نه اشک و آه سالهای قبل را که با دیدن و شنیدنِ رفتن بقیه می‌آمد سراغم و غصه‌هایم از مخالفت همسر، نه جلز و ولز پارسال را. کلا سرد شده بودم. تا اینکه دیدم همه دارند می‌روند. دوستانم، هم‌کلاسی‌های پسرم، فامیل‌ها ... حس کردم مشکل از من است نه آب و هوای گرم عراق. گرمای دل من سرد شده. باید یک کاری با خودم بکنم. خط روایت بهانه خوبی شد. نشستم و یک دور خاطرات پارسال را دوره کردم. برعکس این یک سال، خاطره‌های خوبم را مرور کردم. دنبال نقاط مثبت گشتم و چقدر زیاد پیدا کردم. همین‌ها باعث شد دوباره از درون گُر بگیرم. دوباره اشک شوم. و دوباره غر زدن‌هایم به همسرم شروع شود، که چرا ما را نمی‌برد. یاد بادکنک‌ها افتادم، شکلات‌ها. پلاستیک‌هایی که در مسیر از دستم آویزان بود. توی یکی بادکنک گذاشته بودم و آن یکی شکلات. هر بچه‌ای دم دستم بود یک بادکنک و یکی دو شکلات می‌دادم بهش‌. و چقدر ذوق می‌کردند. اما تازه‌کار بودم. گاهی بعد از اینکه به یکی می‌دادم، بچه سریع غیبش می‌زد و با دو سه نفر دیگر برمی‌گشت. رفته بود دوستی، خواهری، برادری کسی را خبر کند. با خوشحالی به آن‌ها هم می‌دادم. اما ماجرا زمانی وخیم شد که دیدم یک پسر ۱۳،۱۴ ساله و دو دختر با همین سن و سال آمدند سراغم. معلوم بود زائرند نه میزبان و موکب‌دار. کوله داشتند و در مسیر بودند. من را دیده بودند که دارم به بچه‌ها هدیه می‌دهم. شروع کردند چند جمله عربی حرف زدن که نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. نگران شده بودم. قد پسرک از من بلندتر بود. همسرم با فاصله جلوتر می‌رفت. همینطور که با آنها چک و چانه میزدم و می‌گفتم "هذا للاطفال" سعی می‌کردم شوهرم را در آن جمعیت گم نکنم. اخرش به زور شکلات دوم را هم گرفتند اما وقتی دیدند بیشتر زیر بار نمی‌روم، ول کردند. سرعتم را زیاد کردم. شوهرم داشت شاکی می‌شد که اخرش بخاطر این شکلات‌ها همدیگر را گم می‌کنیم. من هم که فهمیده بودم اینجا ظاهرا تا ۱۸ سال اطفال حساب می‌شوند، به بچه‌های بعدی چندتا چندتا شکلات دادم تا زودتر بند و بساط هدیه‌ام تمام شود. طعم ذوق کودکان هنوز زیر زبانم مانده، وقتی بادکنک‌ها و شکلات‌ها را توی مشت‌های کوچکشان می‌گذاشتم و حتی برای برخی که حواسشان هنوز به من نبود مشتشان را هم خودم می‌بستم. ای کاش امسال به یاد من باشند و همین یاد آن‌ها، مرا هم جزو زائران حساب کند. کاش زائر دیگری امسال به جای من هدیه‌ای بهشان بدهد تا باز هم چشم‌هایشان برق بزند و لبهایشان بخندد. ادامه دارد... ✍زهرا عباد 📝روایت ۱۲۴ @khatterevayat @macktubat
﷽ مداح گوشه‌ی موکب روی بلندی ایستاده بود، زیر و بم صداش دلت را زخم می‌زد. موکب از آن‌ها بود که برای استراحت موقت یا نماز و عزاداری علم شده‌اند. محل اسکان نبود. صدای مداح پخش می‌شد وسط مشایه و عابران پاسست می‌کردند، جلوتر می‌رفتند،گوشه‌ای می‌ایستادند یا می‌نشستند و با جمعیت دم می‌گرفتند. مردی با محاسن جوگندمی، کوله به دوش و چفیه به سر تکیه داده بود به داربست‌های موکب، سینه می‌زد و اشک می‌ریخت. شانه‌هاش هم مثل دلش در هم مچاله شده بودند. زائری از کنارش گذشت،دست کشید به سر و رویش، از خاک‌های لباسش شاید نم اشکش تبرک گرفت و دست به چهره کشید. نگاه می‌کردم به آن که رفت، و او که هنوز ایستاده بود. این جا کجاست که فرزندان آدم برای یکدیگر آن قدر حرمت قائل‌اند که از آه برادرشان تبرک می‌گیرند؟ ✍نصراللهی 📝 روایت ۱۶۴
﷽ پسرک گندم گون میانه مسیر ایستاده بود.سینی بزرگی دستش گرفته بود پر از ظرف‌های کوچک حلوا و به فارسی دست و پاشکسته‌ای به زوار تعارف می‌کرد. دخترکی دور و برش می‌چرخید، یک طرف سینی را می‌گرفت و با فارسی روان با پسرک حرف می‌زد. پسرهم درجواب ابروهایش را بالا و پایین می‌کرد و باصورتش شکلک در می‌آورد. جلو رفتم از دختر پرسیدم:ایرانی هستی؟ باصدای خوش نمکش گفت: آره. گفتم: عربی بلدی؟ گفت: نه پرسیدم: این آقا پسر فارسی بلده؟ بی آن که از من غریبی کند گفت:نه بلد نیست ما قراره امشب توی این موکب بمونیم اومدم کمکش، بهش یاد دادم به فارسی بگه بفرمایید حلوا. لبخند از روی لب‌هاشان نمی‌رفت آن قدر شیطنت کردند تا سینی یک ور شد و ظرف‌های حلوا ریخت. دختر نشست به جمع کردن حلواهای روی زمین و پسر سینی روی سر گذاشت و دوید سمت موکب تا دوباره دست پر برگردد. ✍نصراللهی 📝 روایت ۱۶۵
بسم الله بیایید قدم اصلی را حالا برداریم. این بار کمی کار دقیق‌تر است. باید سال گذشته را در ذهن‌مان واکاوی کنیم و از دل تجطبه‌های خودمان متن و‌ روایت تولید کنیم. در فایل صوتی که در ادامه تقدیم کردم، توضیح کاملی درباره این سوژه‌ها و محورها داده‌ام. حتما فراموش‌تان نشود که از این چهار هشتگ در همه متن‌ها‌یتان استفاده کنید: