#قسمت_اول
- امسال همه میرن.
این را با صدای عادی به همسرم گفتم.
- همانطور که فرمان را گرفته بود نگاهی به من کرد و یک طرف لبش بالا آمد:
- تو هم دوست داری بری؟
رویم را از او برگرداندم. از خودم خجالت میکشیدم. حال الانم را با پارسال مقایسه کردم.
پارسال همین موقع ها بود که در راه اصفهان بودم تا مادرم را راضی کنم ۳ روز بچهها را نگه دارد تا من برای اولین بار بروم سفر اربعین. در مسیر فقط چشمم از پنجره به کوهها و بیابانها بود اما هیچ نمیدیدم پشت پرده اشک. گوشم به نوای رادیو اربعین بود و در مغزم غوغایی از التماس و تضرع که خدا امسال راهم را باز کند، راهم بدهد. ۸ سال بود دلم در این مسیر بود و نتوانسته بودم بروم. حالا اولین خان را گذرانده بودم و همسرم راضی شده بود. استخاره هم کرده بودم و ظاهرا خدا هم راضی بود. این هم شده بود خان دوم. البته اول خان دوم را گذرانده بودم بعد هر نذر و دعایی هرکس یادم داده بود انجام داده بودم تا راهم به کربلا باز شود. از سوره واقعه دوشنبه اول ماه که یکی یکی اضافه میشد تا ۱۴ تا در روز ۱۴ ام، تا سوره یس نذر حضرت ام البنین که از یکی در هفته اول میرسید به ۴ تا در هفته چهارم.
یکی از دوستانم میگفت معلم اخلاقشان گفته میخواهید نذر کنید، کارهای عقب مانده مثل نمازهای قضایتان را نذر کنید که بار اضافه روی دوشتان نیاید. اما این مدلی به دل من نمینشست. دلم میخواست یک زحمتی بکشم بعد دستم را دراز کنم. کار واجب که وظیفه ام بود که دیگر منتی نداشت که سر خدا بگذارم. البته آن موقع هنوز به منت نرسیده بودم و در مرحله التماس بودم.
همسرم که راضی شد، باید جایی برای گذاشتن بچه ها پیدا میکردم. میدانستم هوا گرم است و وقتی قرار است برای اولین بار این سفر را بروم، بهتر است بچهها را نبرم. البته علت مهمترش این بود که اگر باز هم گیر میدادم به بردن بچهها، همسرجان خودم را هم نمیبرد. همانطور که سال قبل از کرونا نبرد.
آن موقع دخترم ۶ ماهه بود. (مهر سال ۹۸) بابایش هم رضایت ضمنی داده بود. کالسکه دوم را از دوستم گرفته بودم. حتی پوشک و دستمال مرطوب و کرم و خوراکیهای لازم را هم آماده کرده بودم. فقط منتظر بودم بلیت بگیریم تا ساکها را ببندم. اما همسرم آنقدر دودل بازی در آورد تا همه جا پر شد. به هرکس زنگ زدیم گفت ۳ تا کنار هم گیر نمیآید. باید با پرواز جداگانه بروید. و من که یک جور عجیبی حس میکردم آخرین سالی است که میتوانم بروم، همه اشک و بغض شده بودم. نمیدانم چرا، شاید قرار بود باز باردار شوم، شاید از سال بعد هوا گرم میشد، شاید قرار بود بمیرم... البته سال بعد فهمیدم حسم واقعی بوده اما علتش کرونا بوده نه آن چیزهایی که من فکر میکردم. همسرم که فکر میکرد سال قبلش آنقدر ناراحت شدهام که نفرین کردهام او هم دیگر نتواند برود. البته در آن حال و هوا حتی نگاهش هم نمیکردم ولی راضی نبودم کل مردم ایران به پای دعوای ما بسوزند و هیچ کس نرود!
آن سال قبل از کرونا بی هیچ حرفی ساکم را بستم و با بچهها راه افتادم سمت اصفهان تا بابایشان یک بلیت بگیرد و برود سفر اربعین. هرچند یک جورهایی باهاش قهر بودم و نگاهش هم نمیکردم. ولی عبرتی که گرفتم این بود که فعلا بردن بچهها برای من میسر نیست. باید صبر کنم دخترم آنقدر بزرگ شود که بتوانم چند روز بگذارمش پیش یک نفر و لااقل خودم یک بار بروم.
ادامه دارد...
✍زهرا عباد
📝روایت ۵۷
#خط_روایت
#روایت_مردم
#روایت_اربعین
@khatterevayat
@macktubat
__________
هنوز صداش توی مغزم است. صدا برای دو سه سال پیش است. صدای خشدارِ زنی که میگوید: "حالا اینم شهید میشه، بعد، دوباره..." بعدش را یادم نیست. صدای زن همینجا قطع میشود. بعد دوباره چه؟ خاطرم نیست. زن صداش خفه است. صحنه روی دور تکرار است. من به اختلال پارانویا دچارم. بدگُمانی.
____________
#قسمت_اول