خانههای چادری
قدیمترها توی خانهی مامان، پشتیهای یادگار بابامحمد از پشتیهای دیگر یک سر و گردن بالاتر بودند. فقط هم بخاطر قالیچههای دستباف خودبابامحمد که وقتی لوزیلوزیهایشان را میبافت، هنوز آسم و سِل، یادگار سالهای قالیبافی، از پا درش نیاورده بود.
خانه که میساختیم پشتیهای بابامحمد را اجازه نداشتیم دست بزنیم. مبل که آمد پشتیهای درب و داغانشده از خانه رفتند و بساط خانهسازی ما هم برچیده شد.
سالها گذشته و پشتیهای بابامحمد هنوز تکیهشان به دیوارهاست.
مامان به جای اینکه با نوههای دهه هشتادی و نودی و هزار و چهارصدیاش سر برنداشتن محبوبترینهای زندگیاش درنیفتد، یک چادر مسافرتی بزرگ ولی با طرح بچگانه گذاشته گوشهی حال. از در که تو میرویم بچهها میچپند توی چادر.
میخورند، میپاشند، بازی میکنند و حتی گاهی همان تو میخوابند. زیر سایهی سقف. کنار میز گلدانهای سبز و قشنگ. روبروی پنجرهی کولر که توی چادر گرمشان هم نشود.
صدای خندهشان پیچیده بود توی گوشم. صفحهی تلفنم را که باز کردم چادرهایی دیدم که زیر نورآفتاب قدعلم کرده بودند. روی زمین گرم و خاکی. تازه آفتاب پایین رفته بود و خنکی هوا جرئت کرده بود لای موهای بچههای رفح بپیچد که شعلههای آتش وسط چادرهایشان افتاد. حتی فرصت فرار هم پیدا نکردند.
وسط بازیهای کودکانهشان سوختند. جوری که حتی به یک وجب خاک و نیممتر کفن هم نیازی نداشته باشند.
صدای خنده هنوز از توی چادری که کیتیهای رویش به من زل زدهاند، میآید.
بوی امنیت از در و دیوار خانهی پدری میپاشد. غم و درد سوختن چادرها در رفح نمیگذارد دیگر از خندههای کودکانه لذت ببرم. انگار وسط قهقههها صدای جیغ و فریاد از سوختنها به گوشم میرسد.
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#رفح
#برای_انسانیت
@khatterevayat
بسمه تعالی
ته درهای بودم که بوی خون میداد. آسمان سیاه بود. زوهی گرگ ها را میشنیدم. صدای چرخ گاری نزدیک و نزدیک تر میشد. دراز کشیدم. گاریچی کیسهی توی گاری را کشید و از لبه پرتگاه پرت کرد. دوتا کیسه را پشت هم. کیسه های سفید قِل خوردند تا ته درهی خونی.
من جرات راه رفتن که هیچ جرات تکان خوردن هم نداشتم. یکی از کیسه ها کمی بعد تکان تکان میخورد. چشمانم درست میدید. از تویش جوانی بلند شد و آرام ایستاد. سر چرخاند. فکر کنم دنبال کیسهی همراهش بود. پیدایش که کرد صورت گذاشت روی کیسه وبوسیدش. نیم خیز بود. انگشت سبابهاش را تکان میداد. سرش مدام تکان میخورد. بلند شد. چند قدم دور شد. دوباره برگشت. چشمانش را با پشت دست مالید و این بار از میان کیسه های سفید خونی گذشت. میرفت و گاهی به پشت سرش نگاه میکرد. بعد قفسهی سینهاش تکان میخورد. بعدتر هم شانه هایش. دلش را نداشت برود.
میرفت که برگردد.
من تکان نمیخوردم. بوی خون شامهام را پر کرده بود. من دلش را نداشتم. جلو نرفتم.
بوی خون. جوی خون. صدای گرگ ها توی گوشم بود. بلند شدم و عقب، عقب رفتم. پایام گیر کرده به کیسهای سفید و خونی. خشک و سفت بود. مثل چوبی خشک. زمین خوردم. افتادم کنار همان مثل چوب خشک. رویش باز بود. خودم دیدم که کاسه ی سرش تراشیده بود. خالی بود. سرش درست مثل کاسه بود!!
اهریمن هوس مغز جوان کرده بود.
جوان رفت که برگردد.
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾نصر
*وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ «۱۳»صف
*بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می شود.۱
۱. صحیفهی امام
✍ #م_خسروی
#خط_روایت
#رفح
#برای_انسانیت
@khatterevayat