بسمه تعالی
بلد نیستم. راستش واقعا بلد نیستم دلیل و منطق بیاورم. استدلال و دلیل و منطق هم بماند برای اهلش. برای بلدش
محجوب بودی و همین شد که رایام به نام تو شد. سرمان را پایین انداختیم و رفتیم تا رای بدهیم. راه زیادی نبود. همین سرکوچه مان. از این صف های طویل هم خبری نبود. از همان ها که توی تلویزیون نشان میدهند. توی راه خانمی یکدفعه پیچید جلوی ما. دستانش را بیرون آورد و نام کاندید دیگری را بلند، بلند تکرار میکرد. آن موقع هم سرمان پایین بود. هیچ نگفتیم. بی حرف رفتیم. رای مان را دادیم و برگشتیم. خدایی اش اما تا صبح بیدار ماندیم. چشممان به شمارش آرا بود. آخرش هم رای نیاوردی.
سرمان را بازهم بالا نیاوردیم. سربه زیر روز را شب کردیم و خب حتما بلعکس آن. گذشت.
ما این بار هم میخواستیم آقای رئیسی به شما رای بدهیم. منتهی در جریان سرمان که هستی؟ باعرض معذرت مایمان هم چند تکه شد. من شدیم. بالاخره تا غروب تک تک رفتیم و نام شما را توی صندوق انداختیم. ما نشدیم ولی شورای خانواده به احتیاط واجب حکم کرد و نام شما را نوشتیم ابراهیم رئیس الساداتی. سرمان پایین بود ولی خب خدای نکرده نباید رایمان باطل میشد. هرچه بود منتخبمان بودی. ما یادگرفته بودیم از زیر بار مسئولیت انتخابمان شانه خالی نکنیم.
سرمان که پایین بود. بی زبان نبودیم ولی خب، بی زبانمان کردند. دو دوتا چهارتا میکردیم. هربار حکم به دندان گرفتن بود. جگرمان تکه تکه شد. اما چند باری هم حسابی از کوره در رفتیم. ولی گفتم که بلد نبودیم.
نیش و کنایه هم که ماشاءالله. از قیمت دلار و طلای نداشته ونخریده نگویم که چقدر چوبش را خوردیم. اخ آخ
سرمان پایین بود. زبانمان درغلاف. قلبمان، قلبمان را نگویم اما باور داشتیم. این آخری را سفت و سخت داشتیم. بدون استدلال های قوی. بی طلا و دلار. آخر سرمان پایین بود. اما خودمانیم این سربهزیری هم همچین چیز بدی نیست!!
ما تمرین مولا داشتن میکردیم. آخر خدایی از امتحان آخر می ترسیم. بس که خواندهایم آخرش گبر و ترساها ایمان میآورند. اما در گوشی بگویم مسلمان ها ایمانشان را گم میکنند. این شد که پشت رهبرمان ایستادیم. سربه زیر، توی دلمان تکبیر گفتیم. برای چه؟ برای هر نقد، توصیه، تشکر وتقدیر از رئیس جمهور محترم و مغتنممان.
راستی آقای رئیس جمهور وقتی هلیکوپترتان مثل پیلهی پروانه ها شکافت کودکانی را که به استقبال تان آمدبودند را دیدید.کودکان فلسطینی را میگویم. همان پروانه هایی که ساعت به ساعت پیله میشکافند دورتان را گرفته بودند؟ شک ندارم مقصدشان آسمان است. خوب پیش خدا دلبری میکنند. دستهایتان رد اشکهایشان را گرفته است.
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
✍ #م_خسروی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
بسمه تعالی
ته درهای بودم که بوی خون میداد. آسمان سیاه بود. زوهی گرگ ها را میشنیدم. صدای چرخ گاری نزدیک و نزدیک تر میشد. دراز کشیدم. گاریچی کیسهی توی گاری را کشید و از لبه پرتگاه پرت کرد. دوتا کیسه را پشت هم. کیسه های سفید قِل خوردند تا ته درهی خونی.
من جرات راه رفتن که هیچ جرات تکان خوردن هم نداشتم. یکی از کیسه ها کمی بعد تکان تکان میخورد. چشمانم درست میدید. از تویش جوانی بلند شد و آرام ایستاد. سر چرخاند. فکر کنم دنبال کیسهی همراهش بود. پیدایش که کرد صورت گذاشت روی کیسه وبوسیدش. نیم خیز بود. انگشت سبابهاش را تکان میداد. سرش مدام تکان میخورد. بلند شد. چند قدم دور شد. دوباره برگشت. چشمانش را با پشت دست مالید و این بار از میان کیسه های سفید خونی گذشت. میرفت و گاهی به پشت سرش نگاه میکرد. بعد قفسهی سینهاش تکان میخورد. بعدتر هم شانه هایش. دلش را نداشت برود.
میرفت که برگردد.
من تکان نمیخوردم. بوی خون شامهام را پر کرده بود. من دلش را نداشتم. جلو نرفتم.
بوی خون. جوی خون. صدای گرگ ها توی گوشم بود. بلند شدم و عقب، عقب رفتم. پایام گیر کرده به کیسهای سفید و خونی. خشک و سفت بود. مثل چوبی خشک. زمین خوردم. افتادم کنار همان مثل چوب خشک. رویش باز بود. خودم دیدم که کاسه ی سرش تراشیده بود. خالی بود. سرش درست مثل کاسه بود!!
اهریمن هوس مغز جوان کرده بود.
جوان رفت که برگردد.
*بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾نصر
*وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ «۱۳»صف
*بکُشید ما را؛ ملت ما بیدارتر می شود.۱
۱. صحیفهی امام
✍ #م_خسروی
#خط_روایت
#رفح
#برای_انسانیت
@khatterevayat