تلخ ترین وداع
قدم های تند مامان و نفس نفس زدن هایش عادی نبود. به بابا گفت:« از صبح زود رادیو داره قرآن پخش می کنه، می ترسم امام طوری شده باشه.»
چشم هایم را باز کردم. نشستم و گوش هایم را تیز کردم. صدای قرآن قطع نمی شد. سریع از جا پریدم. صورت رنگ پریده و هشتی شدن ابروهای مامان در کنار لرزش لبهایش نشان از اضطرار داشت. همه دور سفره صبحانه جمع شدیم. مقنعه ام را عقب کشیدم و لقمه ام را به زور جویدم. سکوت بود و اضطراب. خیره شدن نگاه ها به نقاط نامعلوم ،کج شدن سرها به سمت رادیو، باز ماندن دهان ها حاکی از انتظاری کشنده برای شنیدن خبر ساعت ۷ صبح بود.
ثانیه شمار هم دوست نداشت به حرکت ادامه بدهد. دینگ... دینگ... دینگ... . سخت ترین لحظه های نفس گیر زندگی بود. بالاخره خبر، پخش شد. « انا لله و انا الیه راجعون. روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان ... »
دیگر هق هق گریه ها نگذاشت تا خبرِ به ملکوت رفتن تمام امید و هستی مان را بشنویم. سیزده ساله بودم. عشق امام در بند بند وجودم جاری بود. وحشت بی کسی و بی پناهی در وجودمان بی داد می کرد. طاقت نیاوردیم. به محض انتقال پیکر مطهر امام به مصلی، خودمان را به آن جا رساندیم. من امام را ندیده بودم، از دور دستم را به سمتش دراز کردم و ضجّه زدم:« امااااام چرا ما رو تنها گذاشتی...» گریه امان نمی داد تا کلمات از گلو بیرون بریزند. گویی صحرای محشر بود. هر کس خودش بود و امامش. درد دل ها شنیدنی بود و جانسوز. امام، امام گفتن های فرزندان شهدا از همه جانسوز تر.
اماما چه کردی با دل ها که داغ رفتنت تمام ناشدنی است.
✍ #مریم_غلامی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
مشکیِ خیلی عمیق
دقیقا ۱۸ روز از تولد ۴سالگیام گذشته بود که مامان آمد توی اتاقم و چند بار با هول تکرار کرد «فاطمه بیدار شو امام خمینی فوت کرده».
مامان با لباسِ مشکی -لباسِ مشکیِ خیلی عمیق- جلویم ایستاده بود. دستم را به نردههای قهوهایسوختهی تختم گرفتم، بلند شدم و با بیحوصلگی پرسیدم:
-امام خمینی کیه؟
مامان داشت تلاش میکرد خواهرم را که از خواب پریده بود آرام کند و همزمان دنبال جایگزینی برای «امام خمینی» میگشت:
-رهبر ایران.
با این پاسخ، چیزی در من تغییر نکرد. من همانقدر که نمیدانستم امام خمینی کیست، همانقدر هم نمیدانستم رهبر ایران یعنی چه. درواقع ایرانش را میفهمیدم اما رهبر را نه. فقط توانستم حدس بزنم حتما آدم خیلی خوبی بوده که مامان از فوتش اینقدر ناراحت است و چشمهایش قرمز شده. قرمز درست مثل وقتهایی که خواهرم گریه میکرد.
من از ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ فقط همین ۳ چیز را -خیلی واضح- یادم است: رنگِ مشکیِ عمیقِ لباسِ مامان، نردههای قهوهایسوختهی تختم، صدای گریه خواهر ۷ماههام.
و این تجربه زیسته آنقدری پروپیمان نیست که بشود از تویش داستان یا روایت یا جستار درآورد. فقط میتوانم هرسال همین موقعها دست هر سه تایشان را بگیرم و بیاورم بگذارمشان جلوی رویم، خوب نگاهشان کنم و یاد خودم بیاورم اولین مواجههام با نام خمینی، چقدر پررنگ بود و عمیق. بعدش هم به این فکر کنم که دنیا، چقدر به آقا سید روحالله بدهکار است و کارِ ما برای رسیدن به نامش و راهش چقدر سخت.
۱۴/خرداد/۱۴۰۳
✍ #فاطمه_افضلی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
@baahaarnaranj
وسط کانال گردی هایمان روی شبکه مستند می ایستیم . شما انجا هنوز زنده اید.مردی موقع خم و راست شدنتان بر سجاده پهن شده کنار تخت، کیسه خون را هماهنگ با شما جا به جا میکند.ذهن علوم آزمایشگاهی خوانده ام میرود سمت عدد هموگلوبینتان. مگر چند بوده که کیسه خون لازم شده اید؟بعد ۳۵ سال که دیگر شما حیات زمینی ندارید نگران عدد هموگلوبینتان شده ام؟! مضحک است.انچه بر ذهنم گذشته را به زبان بیاورم گمان میکنند مغزم پاره آجر برداشته.
من که شما را خوب نمیشناسم.گوشم برای شنیدن حرف هایتان تیز نبوده.در زمانه شما نزیسته ام.هم نفس دم مسیحاییتان نبوده ام
سعی میکنم شما را در کودکیم بیابم.جز قاب عکس بالای تخته های کلاسمان، صفحه ی اول کتاب هایمان که شما به ما امید بسته بودید و میخندید .دیگر از شما خاطره ای ندارم.
پس این محبتی که از شما به دل دارم از کجا آمده.انقدر قلب صاف و صیقلی هم نداشته ام که بگذارم پای محبتی سرخ که از قلب عارف سرریز میشود و به ظرف قلب های زلال شیشه ای میریزد و سرخیش جان دوباره میدهد بهشان.
شاید اولین مواجهه با شما در نوجوانی بود که ارمیای امیرخانی را خواندم.اخر داستان که ارمیا زیر دست و پای جمعیت تشییع کننده تان له میشود برایم تکان دهنده بود.
مستند رسیده به مراسم تشییع تان.به سیل جمعیتی که تدفینتان را ناممکن میکند.
حالا صورت من هم خیس است.بی تعارف آقا روح الله، بیشتر از آنکه غم نبودنتان صورتم را خیس کرده باشد.سرگشتگی و حیرانی مردم در تصویر است که دلم را بیتاب میکند.
من دل دیدن اشک مردم را ندارم.شما هم نداشتید.حتما از ان بالا ،حالا که دیگر محدود به جسمی نیستید همه ی این جمعیت ده میلیونی را به آغوش کشیده اید و تسلی خاطرشان داده اید.
آقا روح الله،شما را به اندازه سه دیدار به پایان نیامده نادر ابراهیمی میشناسم بعید میدانم دو جلد عرض ارادت نادرخان این سوز را به دلم انداخته باشد
شاید دلی که به حواریونت دادم به ان تکه قبرهایی که تنها نشانشان فرزند تو بودن است.
بعد ۳۵ سال از پروازت به بهشت نگران عدد هموگلوبینت میکندم.
۱۴/۳/۱۴۰۳
✍ #آرنوش_بصیریپور
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
یتیمی در غربت
باورش سخت بود و سنگین . اسیری خودش درد بزرگی بود حالا اگر یتیمی را هم به آن اضافه کنی ببین چه میشود! بعضی از بچه ها ساعت ها بود که زانو ها را بغل گرفته بودند و اشک میریختند. عراقی ها خودشان را از دیدِ بچه ها دور کرده بودند .سابقه نداشت نگهبان ها بین بچه ها نباشند! گویی دستور داشتند که اسرا را چند روزی به حال خودشان رها کنند .
از وقتی خبر ارتحال امام را از زبانِ معروف - گروهبان عراقی- شنیده بودیم چند ساعتی گذشته بود. نمی دانستیم باید چکار کنیم . بچه ها دور تا دور آسایشگاه قنبرک زده بودند و مات و مبهوت ناله میکردند. آن شب را با هر مصیبتی بود صبح کردیم .
هوا که روشن شد با چند تا از بچه ها صحبت کردم .همه میگفتند باید کاری کرد .بلاخره قرار شد بعد از ظهر برنامه ای داخل آسایشگاه داشته باشیم .
ساعت پنج عصر مراسم را شروع کردیم . غفار شعبانی چند آیه تلاوت کرد و فاتحه ای نثار امام .بعد از آن من بلند شدم . تسلیت گفتم و صحبتم را با حدیث نبوی شروع کردم :
قال رسول الله صلی الله علیه و آله علماء امتی افضل من انبیاء بنی اسرائیل
بیست دقیقه ای پیرامون ویژگی های امام صحبت کردم .از ساده زیستی امام تا قاطعیت در عمل و از عرفان امام تا شجاعت او و از اخلاص و مردمی بودن امام ، هرچه بلد بودم گفتم و بچه ها بی صدا باریدند. اواخر صحبت هام بود که نگهبان عراقی از پشت پنجره نهیب زد. حسابی جا خوردیم .
سلام بود ، درجه دارِ استخبارات ، استخباراتی ها را از رنگ کلاهشان میشناختیم. کلاهش مشکی بود. خودش را به نرده های پنجره چسباند و سراغ مترجم را گرفت.
- خدایا این دیگه کجا بود؟!
همه ی بچه ها ایستادند .این قانون اردوگاه بود.وقتی نگهبان با شما حرف میزند باید خبردار بایستید و به او گوش بدید.
سلام بعد از کلی داد و بیداد و فحاشی، چهره در هم کشید و با انگشت بطرفم نشانه رفت.مکثی طولانی کرد و بعد با صدای خش دارش داد زد : تو ، بیا بیرون ، یالله بسرعه .
خودم را به خدا سپردم .دمپایی ام را پوشیدم و از آسایشگاه خارج شدم .بایدخودم را برای هر اتفاقی آماده می کردم ، توی دلم آیت الکرسی را می خواندم که خودم را مقابل سلام دیدم . پا کوبیدم و منتظر شدم تا چیزی بپرسد ،اما او بدون اینکه چیزی بپرسد چپ و راستم کرد. چندتا کشیده آبدار نثارم کرد . نشمردم ولی فکر کنم هفت هشت تایی شد. صدای ضربه های سیلی توی سرم پیچید.حالا سرم انگار از بدنم بزرگتر شده بود ، روی گردنم بند نمیشد ! به هر طرف که سرم متمایل میشد بدنم را هم با خودش می کشید. به زور خودم را نگه داشتم . نباید میافتادم. باید بایستم .نفسی کشیدم و توی صورت سلام ذل زدم .انگار داشت چیزی میگفت ! این را از حرکات دستهای درازش که با حرکات لب هایش هماهنگ شده بود و دهانش که تند تند باز و بسته میشد میفهمیدم. آب دهانم را که قورت دادم گوشهایم کمی باز شد .
پرسید : چه میگفتی ؟
- سیدی ، من مسئول حانوتم ، میپرسیدم بچه ها چی نیاز دارند .
دوباره پرسید: " چه میگفتی؟ "
گفتم : حانوت سیدی ، من مسئول حانوت .
کارِ مسئولِ حانوت این بود که نیازهای بچه ها را بپرسد و به ارشد آسایشگاه انتقال دهد تا او مایحتاج بچه ها را از مسئول حانوت اردوگاه خریداری کند .
نگهبان که حرفم را اصلا" باور نکرده بود به طرف پنجره برگشت و بلند بلند صدا زد : وین عربستانی ؟
صبری ،یکی از عرب زبان های آسایشگاه که آدم ترسویی هم بود بسرعت بیرون آمد و کنار من ایستاد و محکم پا کوبید.
-نعم سیدی؟
نگهبان پرسید این چه میگفت ؟
صبری ، بدون تامل گفت : سیدی ، های مسئول حانوت .
نگهبان با شک نگاهش کرد و زیر لب گفت : ولله تخاف - بخدا میترسی
و بعد با حالتی که انگار خلع سلاح شده باشد نگاهی به ما دو تا انداخت و با کف دست محکم به پشت کتفم زد و گفت : یالله. روح
نفس راحتی کشیدم . کف دستم را روی صورتم مالیدم و بطرف آسایشگاه برگشتم. توی دلم گفتم :
امام عزیزم ، این چندتا کشیده را فقط بخاطر خودت خوردم . ناقابله آقا . قبول کن .
وارد آسایشگاه شدم و نا خود آگاه لبخندی روی صورتم نشست . بچه ها یواش صلوات فرستادند و مراسم ادامه پیدا کرد .
✍ #سید_عبدالرحیم_موسوی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
مادر چند نان تازهی ساجی داغ و دو کاسه ماست گرم را توی سینی گذاشت.
با شیلنگ کوتاه قرمز رنگ کمی اطراف را آبپاشی کردم و خنکای بهار را به حیات خاکی بخشیدم ، عصر چادر شب سرکرد و روز چهره در نقاب کشید.
پدر مثل هر روز گرد و خاک از سر و صورت گرفت و قبل از نشستن مثل همیشه تلویزیون 14 اینچ را روی طاقچه گذاشت، برفها که آب شدند کم کم چهره ها نمایان شد کمی مانده بود تا اخبار.
ما فقط شبها شانس دیدن تلویزیون سیاه و سفید را داشتیم، شبهایی که پدر خانه بود و با دستان جادویی اش پیچ تنظیم را میچرخاند و بعد تصویرها از توی دنیای دیگر برایمان به نمایش در می آمد.
روی جاجیم خوشرنگ دستباف مادر توی حیات کنار سینی شام منتظر نشسته بودیم.
نمیدانم توی چندمین پیچ تاباندن بود،
که صدایی شبیه مرثیه های حزن انگیزی که پدرم وقت دلتنگی زمزمه میکرد توجهمان را جلب کرد.
انا لله و انا الیه راجعون مجری و صدای یا حسین های مادرم همراه شد با بغض و اشکی که جاری شد، اشکی که چون دو رود دو چشمه فوران کرد و سیل شد پایین دشتی در دامن کبیر کوه.
تصویر شانه های پدرم که با هر تکانش موجی از درد توی سینهی ما میریخت، مصادف شد با تصویر پر ابهت و با عظمت مردی که برای اولین بار میدیدمش، نه اینکه تا آن روز ندیده باشمش، نه، دیده بودم ! چهرهاش را توی مکعب کوچک بارها و بارها دیده بودم، روی محاسنش دست کشیده بودم و گاهی هم بوسیده بودم،اما انگار خوب نمیشناختمش.
او توی دنیای کودکانه ام پیامبری بود با معجزهای بزرگ، معجزهای که باعث میشد پدرم همیشه داشته هایمان را مدیون او بداند.
صدای مجری توی گوشم برای هزارمین بار تکرار شد، با الی راضیة مرضیه قلبم نوای نیلبکی در دست چوپانی غمگین سر داد.
من آن شب توی حیات کوچک خانه مان در روستایی پای کبير کوه بزرگ،با دردی توی سینه کنار سفرهای که نیمی اش دست نخورده باقی ماند و چشمانی بسان دریا به خواب رفتم .
خوابی که تمام شب برایم کابوس به ارمغان داشت.
کابوس نبودن امامی که بعد از او دنیا بر مدار دیگری میچرخید.
توی دنیای کودکی ام امام همه چیز و همه کس بود.
و نبودنش درد داشت،
دردی که پدرم را سیاه پوش، مادرم را عزادار و ما بچه های همیشه بازیگوش و سربه هوا را گوشهای کنج خانه آرام کرد.
14/03/1403
✍ #صدیقه_فتحی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
صبح با صدای گریه، بیدار شدم. مامان و خاله، پشت به من، رو به رادیو به میز تکیه داده بودند. دستها را روی صورت گذاشته بودند و های های گریه میکردند. غم عالم روی سرشان خراب شده بود را توی این تصویر دیدم. فردایش همه مشکی پوش راه افتادیم سمت شیشهی امام. کیلومتر ها راه بود. همه پیاده میرفتند. مسافت به چشم کسی نمیآمد. برای مامان چرا. پل سیدخندان را که رسیدیم پایین نفسش تمام شد. بارش، سنگین بود. نشست لبه پله. سیل جمعیت میرفت سمت مصلی. خاله، خودش را رسانده بود و از دور امام را سپیدپوش، داخل شیشه دیده بود. وداع؟ نه نتوانسته بود. دل کندن محال بود. اصلا رفتن امام باورپذیر نبود. من هم نمیفهمیدم امام رفته یعنی چه؟ من منتظر بودم. منتظر روزی که مثل همه بچه های توی حسینیه جماران، بعد از سخنرانی، روی دست مردم، دست به دست شوم تا برسم به امام. بعد امام دستی به سرم بکشد. و من برق برقی شوم. برسم میان ابرها.
ولی نشد و امام رفته بود و من نمیفهمیدم. هر چه بود از همان خبر رادیویی هفت صبح بود.
همین چند روز پیش خودم شدم جای مامان. هشت صبح. نشسته بودم جلوی تلویزیون. آرام آرام گریه کردم تا بچه ای را که تازه خوابانده بودم بیدار نکنم. حالا رئیس جمهور رفته. هم من، هم بچه ها حالا حالا ها باید فکر کنیم ببینیم چه اتفاق تاریخی مهمی برای انقلاب افتاده.
امروز دلم سوخت. برای دلِ سوخته رهبرم. کاش بشود بچه ها را ببرم تا دستی روی سرشان بکشد. تا برق برقی شوند. تا برسند به ابرها.
✍ #احمدی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
https://eitaa.com/mabarbinam
هوالسمیع
روح الله
من فقط 5 سالم بود و در عالم 5 سالگی تصویر خدا در ذهنم همان صورت نورانی بدون عمامه امام بود...
امام را دوست داشتم، مثل پدرم، مثل پدربزرگم. یادم هست آن روزها مادر بسیار بی تابی می کرد، هر وقت تصویر امام در بیمارستان را نشان می دادند، مادر به گریه می افتاد.
آن روز صبح هم باصدای گریه مادر بیدار شدم و صدای قرآن رادیو، چشم باز کردم و دیدم پدر هم در حال اتو کردن پیراهن مشکی اش دارد گریه می کند، برایم باور کردنی نبود، من گریه پدر را تا حالا ندیده بودم...
و بعدش دیگر هر شب مصلی بودیم، روی زمین های خاکی مینشستیم و چشم می دوختیم به آکواریومی نورانی که سالها بعد پای ثابت نقاشی هایم شد، مثل هواپیمایی که صورت امام از پنجره اش پیدا بود و روی سر مردم گل می ریخت، مثل صندلی خالی امام روی بالکن حسینیه جماران که رویش یک پارچه سفید کشیده بودند...
یادم می آید تا مدتها جمعه ها توی راه خانه مادربزرگ، سرود دریغا ای دریغا را می خواندیم و شعاری که ورد زبان همه شده بود:
عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت شکن پیش خداست امروز
روز تشییع ما بچه ها را با خودشان نبردند، تصاویر محوی از تلوزیون را فقط به خاطر دارم و زمین خاکی و هلیکوپتری که از شدت جمعیت نمی توانست بنشیند...
از بعد از چهلم، مرقد امام شد پاتق آخر هفته های ما و خانواده های دوست و آشنا، هر وقت دلمان می گرفت جمع می کردیم می رفتیم مرقد امام، یادم می آید، یکی از بازی هایمان سر خوردن روی سکوهای شیبدار محل عبور ویلچر جانبازان بود.
ما با امامی که نشناخته دوستش داشتیم بزرگ شدیم و کم کم فهمیدیم که امیدش به ما بچه دبستانی ها بوده است...
خدا کند که امیدش را نا امید نکرده باشیم.
✍ #زینب_موسی
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
@shoruq
🪴
«بچهها عاشق قهرماناند»
تا لحظهای که روی صندلی نشستم، قرار بود قیام ۱۵خرداد را برای مادران توضیح دهم. وقتی سلام کردم و ۱۲-۱۰ تا بچه قد ونیمقدِ ردیف جلویی، بلند و رسا -درست مثل توی مهدکودکها- جواب دادند، فهمیدم کارم سخت شده. نمیشد ۲۰جفت چشمی که زل زده بودند به من تا بفهمند ۱۵خردادِ خیلی سال پیش چه اتفاقی افتاده را نادیده گرفت.
«یقینا کله خیر» را برای همین وقتها گذاشتهاند دیگر. بسم الله را گفتم.
ماجرای لایحهی انجمنهای ایالتی و ولایتی را جوری توضیح دادم تا بفهمند امام خمینی از کجا اسمش روی زبانها افتاد.
به فاجعه فیضیه که رسیدم گفتم «مامورهای شاه، بچههای مدرسه علمیه را خیلی اذیت کردند. خیلی خیلی اذیت کردند.» آخر نمیشد برای بچه ۵ساله توضیح داد طلبهها را از روی پشتبام پرت میکردند پایین.
حالا نوبت محرم بود و سخنرانی امام در روز عاشورا. بچهها عاشق قهرماناند. اسطوره. یک نفر که کارهای عجیب بکند و از آدم بدها نترسد. کاراکتر اصلی قصه من، تمام ویژگیهای یک اسطوره را داشت. وقتی گفتم مامور ساواک درِ گوش امام گفت:
«اگر امروز سخنرانی کنید، کماندوهای ما میریزند توی مجلس و آتش و خون به پا میکنند» ترسیدند.
منتظر هر واکنشی بودند به جز این:
«من هم میدهم کماندوهای من، ماموران شاه را تادیب کنند».
بچهها نیمخیز شدند و دست زدند. بعدش هم که گفتم
«مامور از ترسش، درِ خروجی را گم کرده بود» همه زدند زیر خنده.
به شب دستگیری امام که رسیدم، بچهها دیگر پلک نمیزدند. آنجا که امام میآید وسط کوچه و فریاد میزند:
«روحالله خمینی منم، به این بیچارهها چه کار دارید» باورشان نمیشد یک نفر بیاید سر ماموران شاه -که برای دستگیریاش آمدهاند- داد بزند. اما وقتی مامورها گفتند:
«نه، نه، ما کسی را کتک نزدیم، ما مومنیم» باورشان شد امام خمینی برای خودش یک پا اسپایدرمن و بنتن است!
حالا دیگر جا انداختن اینکه چرا مردم از آن روز به بعد آمدند وسط میدان و اصلا از توپ و تانک شاه نترسیدند، کار آسانی بود.
بچهها دیگر فهمیدند یک آدم شجاع پشت ماجرا است که از چیزی نمیترسد و مردم هم خیلی دوستش دارند. برای همین بود وقتی گفتم:
«روز ۱۵خرداد مردها وصیتنامهشان را گذاشتند سر طاقچه و آمدند بیرون» توی آن ۲۰جفت چشم، اثری از ترس ندیدم. مخصوصا دخترکها، وقتی شنیدند آن روز «خانمها با قندشکن و سیخ کباب و بچهبغل آمدند تظاهرات» صاف نشستند و سرشان را بالا گرفتند تا بگویند بله «دخترا موشـَـن...» شعری مضحکِ بیمعنیست!
حرفهایم که تمام شد، بچهها به اندازهی ۶۱سال بزرگتر شده بودند. انگار روحِ جاریِ ۶۱سالهی قیام ریخته باشد توی جانشان.
حالا میتوانستم سر جملهی «یقینا کله خیر» حاج قاسم قسم بخورم و مطمئن باشم این تغییرِ ناخواستهی برنامه، خداخواسته بوده و پر از برکت و نور.
حالا میتوانستم قسم بخورم ما ماموریم به انتقال هویتِ انقلابیمان به نسلهای بعد. بچهها میفهمند. بچهها اسطوره را و قهرمان را خوب میفهمند. فطرتِ ظلمستیزشان تشنهی شنیدن قصههای انقلابی است که سرتاسرش مبارزهی حق بود و ختمِ به حق.
و فطرت چیزی نیست که بِکِشانیاش تا دوره متوسطه دوم و بنشانیاش سر زنگ تاریخ تا به زور بکنیاش توی مغز بچه.
و من، امروز، ۱۵خرداد ۱۴۰۳ به جرات میتوانم بگویم قیام ۱۵خرداد ۱۳۴۲ را خیلی راحت میشود توی طرحِ درسِ مهدکودکها آورد.
۱۵/خرداد/۱۴۰۳
✍ #فاطمه_افضلی
#خط_روایت
#قیام_پانزدهخرداد
#خمینی_کبیر
@khatterevayat
@baahaarnaranj
غروب
خورشید داشت پر چادر نارنجیاش را از روی دیوارهای سیاه سیمانی حیاط جمع میکرد که مادر، سینی چای به دست از آشپزخانه بیرون آمد. با آرنجش کلید برق را زد و نور سفید مهتابی بالای ساعت، رنگ به خون نشستهی غروب را از پنجرهی هال بیرون کرد. مادر کنار بابا نشست، استکان چای را سراند جلویم و گفت: «مطهره! ولش کن بیا چایی بخور». قلق دخترک ششسالهاش را خوب میدانست. میدانست تنها چیزی که دخترش را سرحال میآورد همان استکان چای است. دختری که صبحها به امید رنگ قرمز چای درون استکانهای انگشتی دستهدار چشمهایش را باز میکرد! دوباره با التماس گفت: «مطهره! مامان! چایی ریختم برات». من اما زانوهایم را بغل کرده و به دیوار تکیه داده بودم. صدای مادرم را از دور میشنیدم و دهانم تلختر از آن بود که بتوانم به رنگ قرمز چای حتی فکر کنم. اشباح سیاه و سفیدی، درون جعبهی جادویی کوچک خاکستریرنگ گوشهی اتاق بر سر میزدند. هربار که محکم پلک میزدم، اشباح جان میگرفتند و یک اقیانوس آدم سیاهپوش میشدند اما دوباره سیل اشک، آدمها را محو و لرزان میکرد. آدمهایی که دو روز بود بار غم سنگینی را به دوش میکشیدند. دو روز از آن صبح خاکستری میگذشت. همان صبحی که بابا زودتر از همیشه از سر زمین برگشت و با چشمهای قرمز و اشکبار سراغ اتاق مهمانی رفت. سراغ طاقچهای که میزبان دو قاب عکس بود. یکی قاب عکس عمو که هیچوقت ندیده بودمش و شش سال بود همه منتظر بودند از جنگ برگردد و دیگری قاب عکسی که صاحبش را فقط از تلویزیون دیده بودم. دیده بودم که دستش را برای جمعیت مشتاق تکان میداد و هر وقت سخنرانی میکرد بابا از جلوی تلویزیون تکان نمیخورد. گریههای مردم وقتی پای سخنرانیاش مینشستند را هم دیده بودم و دوست داشتم بفهمم چرا با هر جملهی او طوری هقهق میزنند که شانههای ستبرشان درون اورکتهای خاکستری میلرزد. همیشه از خودم پرسیده بودم که کجای این حرفها گریه دارد؟!
حالا بیشتر از سی سال از آن روزها میگذرد. دنیا تغییر کرده، آدمها اغلب عوض شدهاند و بعضی عوضی! و من هنوز هم در نیمهی خرداد هر سال دخترکی شش ساله میشوم که با زانوهای بغل کرده به دیوار تکیه داده است، چای درون استکانش یخ کرده و شانههایش میلرزند. در آن غروب تاریک خرداد شصت و هشت نمیدانستم چرا نمیتوانم جلوی گریهام را بگیرم اما حالا میفهمم اشکهایی که هر بار با دیدن تصاویر آن روز، بیامان روی گونههایم میغلتدند از جنس همان اشکهایی هستند که در حسینیهی جماران صورت آدمهای ریشوی اورکتپوش را خیس میکرد. اشکهایی نه فقط در فراغ یک رهبر سیاسی یا دینی؛ که از وحشت دنیای تهی از روح خدا...
✍#مطهره_مظهری
#خط_روایت
#ابرقهرمان_زمینی
#خمینی_کبیر
@khatterevayat