eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
229 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
مشکیِ خیلی عمیق دقیقا ۱۸ روز از تولد ۴سالگی‌ام گذشته بود که مامان آمد توی اتاقم و چند بار با هول تکرار کرد «فاطمه بیدار شو امام خمینی فوت کرده». مامان با لباسِ مشکی -لباسِ مشکیِ خیلی عمیق- جلوی‌م ایستاده بود. دستم را به نرده‌های قهوه‌ای‌سوخته‌ی تختم گرفتم، بلند شدم و با بی‌حوصلگی پرسیدم: -امام خمینی کیه؟ مامان داشت تلاش می‌کرد خواهرم را که از خواب پریده بود آرام کند و هم‌زمان دنبال جایگزینی برای «امام خمینی» می‌گشت: -رهبر ایران. با این پاسخ، چیزی در من تغییر نکرد. من همانقدر که نمی‌دانستم امام خمینی کیست، همانقدر هم نمی‌دانستم رهبر ایران یعنی چه. درواقع ایران‌ش را می‌فهمیدم اما رهبر را نه. فقط توانستم حدس بزنم حتما آدم خیلی خوبی بوده که مامان از فوت‌ش اینقدر ناراحت است و چشم‌هایش قرمز شده. قرمز درست مثل وقت‌هایی که خواهرم گریه می‌کرد. من از ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ فقط همین ۳ چیز را -خیلی واضح- یادم است: رنگِ مشکیِ عمیقِ لباسِ مامان، نرده‌های قهوه‌ای‌سوخته‌ی تخت‌م، صدای گریه خواهر ۷ماهه‌ام. و این تجربه زیسته آنقدری پروپیمان نیست که بشود از توی‌ش داستان یا روایت یا جستار درآورد. فقط می‌توانم هرسال همین موقع‌ها دست هر سه تایشان را بگیرم و بیاورم بگذارم‌شان جلوی رویم، خوب نگاه‌شان کنم و یاد خودم بیاورم اولین مواجهه‌ام با نام خمینی، چقدر پررنگ بود و عمیق. بعدش هم به این فکر کنم که دنیا، چقدر به آقا سید روح‌الله بدهکار است و کارِ ما برای رسیدن به نامش و راهش چقدر سخت. ۱۴/خرداد/۱۴۰۳ ✍ @khatterevayat @baahaarnaranj ‌‌
🪴 «بچه‌ها عاشق قهرمان‌اند» تا لحظه‌ای که روی صندلی نشستم، قرار بود قیام ۱۵خرداد را برای مادران توضیح دهم. وقتی سلام کردم و ۱۲-۱۰ تا بچه قد ونیم‌قدِ ردیف جلویی، بلند و رسا -درست مثل توی مهدکودک‌ها- جواب دادند، فهمیدم کارم سخت شده. نمی‌شد ۲۰جفت چشمی که زل زده بودند به من تا بفهمند ۱۵خردادِ خیلی سال پیش چه اتفاقی افتاده را نادیده گرفت. «یقینا کله خیر» را برای همین وقت‌ها گذاشته‌اند دیگر. بسم الله را گفتم. ماجرای لایحه‌ی انجمن‌های ایالتی و ولایتی را جوری توضیح دادم تا بفهمند امام خمینی از کجا اسمش روی زبان‌ها افتاد. به فاجعه فیضیه که رسیدم گفتم «مامورهای شاه، بچه‌های مدرسه علمیه را خیلی اذیت کردند. خیلی خیلی اذیت کردند.» آخر نمی‌شد برای بچه ۵ساله توضیح داد طلبه‌ها را از روی پشت‌بام پرت می‌کردند پایین. حالا نوبت محرم بود و سخنرانی امام در روز عاشورا. بچه‌ها عاشق قهرمان‌اند. اسطوره. یک نفر که کارهای عجیب بکند و از آدم بدها نترسد. کاراکتر اصلی قصه من، تمام ویژگی‌های یک اسطوره را داشت. وقتی گفتم مامور ساواک درِ گوش امام گفت: «اگر امروز سخنرانی کنید، کماندوهای ما می‌ریزند توی مجلس و آتش و خون به پا می‌کنند» ترسیدند. منتظر هر واکنشی بودند به جز این: «من هم می‌دهم کماندوهای من، ماموران شاه را تادیب کنند». بچه‌ها نیم‌خیز شدند و دست زدند. بعدش هم که گفتم «مامور از ترسش، درِ خروجی را گم کرده بود» همه زدند زیر خنده. به شب دستگیری امام که رسیدم، بچه‌ها دیگر پلک نمی‌زدند. آنجا که امام می‌آید وسط کوچه و فریاد می‌زند: «روح‌الله خمینی منم، به این بیچاره‌ها چه کار دارید» باورشان نمی‌شد یک نفر بیاید سر ماموران شاه -که برای دستگیری‌اش آمده‌اند- داد بزند. اما وقتی مامورها گفتند: «نه، نه، ما کسی را کتک نزدیم، ما مومنیم» باورشان شد امام خمینی برای خودش یک پا اسپایدرمن و بن‌تن است! حالا دیگر جا انداختن اینکه چرا مردم از آن روز به بعد آمدند وسط میدان و اصلا از توپ و تانک شاه نترسیدند، کار آسانی بود. بچه‌ها دیگر فهمیدند یک آدم شجاع پشت ماجرا است که از چیزی نمی‌ترسد و مردم هم خیلی دوستش دارند. برای همین بود وقتی گفتم: «روز ۱۵خرداد مردها وصیت‌نامه‌شان را گذاشتند سر طاقچه و آمدند بیرون» توی آن ۲۰جفت چشم، اثری از ترس ندیدم. مخصوصا دخترک‌ها، وقتی شنیدند آن روز «خانم‌ها با قندشکن و سیخ کباب و بچه‌بغل آمدند تظاهرات» صاف نشستند و سرشان را بالا گرفتند تا بگویند بله «دخترا موشـَـن...» شعری مضحکِ بی‌معنی‌ست! حرف‌هایم که تمام شد، بچه‌ها به اندازه‌ی ۶۱سال بزرگ‌تر شده بودند. انگار روحِ جاریِ ۶۱ساله‌ی قیام ریخته باشد توی جان‌شان. حالا می‌توانستم سر جمله‌ی «یقینا کله خیر» حاج قاسم قسم بخورم و مطمئن باشم این تغییرِ ناخواسته‌ی برنامه، خداخواسته بوده و پر از برکت و نور. حالا می‌توانستم قسم بخورم ما ماموریم به انتقال هویتِ انقلابی‌مان به نسل‌های بعد. بچه‌ها می‌فهمند. بچه‌ها اسطوره را و قهرمان را خوب می‌فهمند. فطرتِ ظلم‌ستیزشان تشنه‌ی شنیدن قصه‌های انقلابی است که سرتاسرش مبارزه‌ی حق بود و ختمِ به حق. و فطرت چیزی نیست که بِکِشانی‌اش تا دوره متوسطه دوم و بنشانی‌اش سر زنگ تاریخ تا به زور بکنی‌اش توی مغز بچه. و من، امروز، ۱۵خرداد ۱۴۰۳ به جرات می‌توانم بگویم قیام ۱۵خرداد ۱۳۴۲ را خیلی راحت می‌شود توی طرحِ درسِ مهدکودک‌ها آورد. ۱۵/خرداد/۱۴۰۳ ✍ @khatterevayat @baahaarnaranj
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 اسپرسو با اسم رمز یوریکا قهوه فس‌فس می‌کند و از لوله موکاپات می‌ریزد توی مخزن. روز اول دهه فجر شده و هنوز چیزی ننوشته‌ام. اگر سالی بیاید و توی این ده روز چیزی ننویسم حالم طوری می‌شود انگار ۱۲ بهمن ۵۷ خواب مانده باشم و به مراسم استقبال امام (ره) نرسم. ذهنم را زیر و رو می‌کنم. به سبک دوره روایت استاد جوان از خودم سوال می‌پرسم: «چه اتفاقی توی دوره پهلوی افتاده که تو الان میگی آخیش خوب شد که انقلاب شد؟» چند دقیقه‌ای طول کشید تا ذهنم قلاب انداخت و جواب را کشید بالا؛ ۶ تا ۹ آذر ۱۳۲۲، سفارت شوروی، نشست با اسم رمز یوریکا. گوگل را باز می‌کنم تا عکس کذاییِ معروف را ذخیره کنم و بچسبانمش بیخ متنم. توی فیلم فـِیس آف، بعد از موفقیت‌آمیز بودن عمل جراحی تغییر چهره و عوض شدن جای پلیس و تروریست، سکانسی هست که وسط زندان، جان تراولتای پلیس‌نما سرش را می‌آورد دم گوش نیکلاس کیجِ تروریست‌نما و می‌گوید «چه همسر زیبایی داری و چقدر خوب که تشخیص نداده مَردش عوض شده و اصلا چه اتاق خواب دلبازی ...». آنجا نیکلاس کیج با سلول‌سلولِ اجزای صورتش و تنفسش و صدایش تماما می‌شود ملغمه‌ای از خشم، تحقیر، استیصال و یأس. ۸۱سال و ۲ماه و ۴روز از لحظه‌ای که عکاس دکمه‌ی شاتر را زده و این عکس مفتضح ثبت شده می‌گذرد و من هروقت می‌بینمش، می‌شوم نیکلاس کیجِ سکانس زندان؛ دقیقا با همان احساسات. هرطور حساب می‌کنم یک چیزهایی توی این عکس با یک چیزهای دیگر نمی‌خواند. مثلا نگاه بالا به پایین استالین، گردنِ کشیده‌ی روزولت و مدل لم دادن چرچیل، با خاک و هویت و عزت من همخوانی ندارد. اصلا همین ناهمگونیِ توی عکس اذیتم می‌کند. می‌شود تیشه و یک حفره عمیق وسط قلبم می‌کَند و حقارت راه می‌کشد توی وجودم. کار موکاپات تمام شده. مثل همیشه اسپرسو بدون کِرما تحویل داده. قهوه را خیلی نرم طوری که صدایش را بشنوم سرریز می‌کنم توی فنجان. ترجیح می‌دهم تلخی‌اش را داغ‌داغ سر بکشم. دوباره زیرچشمی به عکس نگاه می‌کنم. دوست داشتم محمدرضا پهلوی توی این عکس نشسته باشد و لبخند یک‌وری زده باشد و از اینکه ایران در پیچِ تاریخیِ بعد از جنگ جهانی دوم دارد نقش بازی می‌کند سرش بالا باشد. اما خب شاه مملکت اصلا از وجود این نشست خبردار نشده بود. اصل اصلش از ورود و حضور این سه نفر هم خبر نداشت. انگار حضرات آمده باشند توی حیاط پشتی نه، توی انباری خانه‌شان وسط یک مشت خرت و پرت جلسه گرفته باشند. شکلات تلخ باراکا را می‌چپانم گوشه لپم و یک قلپ قهوه هورت می‌کشم. با صدا و حرص. بعد انگار دلم طعم جدیدتر بخواهد می‌روم سراغ یخچال. چند قطره شیر که ته بطری مانده را می‌ریزم توی فنجان. ریحان سرش را کرده توی گوشی. می‌پرسد «این آقاهه کیه؟» صورت استالین زیر انگشت دست راست ریحان له شده. یادم آمد جایی خواندم چند روز بعد از کنفرانس، تَقَش در آمد که استالین گاوش را بارِ هواپیما کرده و آورده بوده و بعدها آقا سید روح‌الله گفته بود «...مبادا خدای نخواسته این شیر گاو نباشد و مبتلا بشود به شیرِ گاو ایران!». چرچیل هم تولدش حوالی همان سه روز بوده و جشن تولدی گرفته و شمعی فوت کرده و اعلی‌حضرت را در حد یک مهمان ساده تولد هم به حساب نیاورده. می‌خواهم حواس خودم را پرت کنم. اصلا خاک بریزم روی حفره‌ی توی قلبم. ریحان هنوز دارد با انگشتش می‌کوبد توی سر افراد حاضر در عکس. می‌خندم: «این آقاهه استالینه. کشورش از هم پاشیده. یعنی ترکیده. اون وسطی هم روزولته کشورش قبلا عقاب بوده. همون پرندهه که عکسش توی کتاب رنگی‌رنگیت هست. اما حالا شده یه مشت پر عقاب. سمت راستی هم چرچیله یه زمانی اسم کشورش بریتانیای کبیر بوده یعنی بزرگ. حالا شده صغیر یعنی ریزه‌میزه.» برای اینکه این همه تلخی را بشورم ببرم و ریحان هم از گیجی در بیاید دوباره گوگل را باز می‌کنم. «درخت تناور جمهوری اسلامی ایران» را که می‌نویسم تصویر آقا سید علی می‌پاشد بالا تا پایین صفحه. یکی از نماهنگ‌ها را باز می‌کنم: «غلط می‌کند کسی که فکر کَندن درخت تناور جمهوری اسلامی ایران را بکُند». ریحان می‌خندد و «سلام فرمانده» که تازه توی کلاس‌شان یاد گرفته را می‌خواند. ‌‌ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baahaarnaranj
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 من از اینکه در جمهوری اسلامی زندگی می کنم خوشبختم چون زن دیگر «تـَن» نیست. قبل از جنسیتش، انسانیت و استعدادها و توانایی‌هایش به چشم می‌آید. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
پادکست خط روایت - صاحب عزای دست جمعی.mp3
زمان: حجم: 5.75M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 ما آدم‌های توی جمع گریه کنی هستیم. مثلاً باید با چشم خودمان ببینیم روز ولادت امام رضا (ع) توی حرم شاه‌چراغ (ع) دارند ریسه‌های جشن را جمع می‌کنند و پرچم گنبد را مشکی کرده‌اند و دور ضریح کتیبه عزا می‌بندند... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های زیبای شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
🔻کوکی کرینکل و گلستان‌خوانی در غزه ✍
ا﷽ روایتی از 🔻«کوکی کرینکل و گلستان‌خوانی در غزه» ۲٠ گرم مایه کوکی را گرد کردم، توی پودر قند غلطاندم و پرت کردم روی سینی فر. هر کدام از این گلوله های ۲٠ گرمی شده بود بار روی دوشم وسط این همه کار و کوله بستن. خب آخر قرار نبود برویم. شب قبل، پرونده اربعین رفتن را بسته بودم. پرونده‌ای را هم که توی ذهنم ببندم، دیگر محال است باز شود. مگر حالا چه بشود. صبح هم برای اینکه بگویم «همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم»، بند و بساط کوکی و شیرینی را علم کردم. آمدم کره و آرد و پودر کاکائو را وزن کنم که برق رفت و باطری ترازو هم تمام شده بود و دستم از شارژ کوتاه. برق آمد و باطری شارژ شد و مایه آماده شد و دیگر وقت پختنش را نداشتم. گفتم می‌روم حوزه هنری و برمی‌گردم، بعد با دل راحت می‌نشینم پایش. و همه چیز توی طبقه سوم حوزه هنری، دفتر روایت اتفاق افتاد؛ قبل از جلسه «داستان فلسطین» و بعد، وسط جلسه «گلستان‌خوانی». هنوز آقای «ف» نیامده بود. با بچه‌ها نشسته بودیم به اینکه کی رفته و کی جا مانده و نوبت من که رسید، فاطمه و زهرا راضی‌ام کردند که نرفتن به بهانه‌ی «دیگه دیر شده با بچه می‌خوریم به شلوغی» خیلی مسخره است و اصلا تازه امروز و فردا همه دارند می‌روند و کجا دیر شده؟! و من داشتم به این فکر می‌کردم حالا تکلیف مایه کوکی توی یخچال چه می‌شود. آقای «ف» آمد و بحث رسیده بود به روزهای بعد از توافق کمپ دیوید و ترور یاسر عرفات و ذهن من بین غزه و اربعین هروله می‌کرد و همزمان تلفنی، رفتن‌مان را هماهنگ می‌کردم. بعد هم آقای «ط» آمد و داشت حکایت ۲۱ باب اول گلستان را تفسیر می‌کرد که هماهنگی‌ها تمام شد و ما رفتنی. غروب رسیدم خانه، کوله را بستم و همه چیز آماده بود، به جز کوکی کرینکل. ۲٠ گرم مایه کوکی را گرد کردم، توی پودر قند غلطاندم و پرت کردم روی سینی فر و به این فکر کردم که حسین (ع) چطور پرونده‌هایی که آدم‌ها توی ذهن‌شان بسته‌اند را باز می‌کند و در عرض ۲ ساعت تمام برنامه‌ها را آن طور که خودش می‌خواهد می‌چیند! ۱۴/مرداد/۱۴٠۴ /شیراز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @baahaarnaranj
ا﷽ روایتی از 🔻«ایستادن توی ثانیه‌ها» بعضی وقت‌ها ما توی ثانیه‌ها می‌ایستیم. یعنی ثانیه‌ها می‌روند، مثل همیشه، ما اما وسط‌شان می‌ایستیم به تماشای خودمان و تحلیل خودمان. مثل امروز توی صحن خانه‌ی پدری، جلوی باب الحسن (ع)، چند باری داشتم وسط گرما و شلوغی به اوج خشم می‌رسیدم. بعد انگار بابا تشر بزند، بین ثانیه‌ها ایستادم. حواس دادم به خودم، احساسم و اتفاقی که داشت می‌افتاد. اصلا از همان شیراز بسته بودم روی «خودم». قرار گذاشته بودم توی مشایه، موکب‌ها، مبیت و هرچیزی که از نجف تا کربلا کش آمده، دنبال نسبت خودم با خودم با خدا و با آدم‌های توی مسیر بگردم. انگار یک‌جورهایی می‌خواهم بفهمم چقدر هنوز «نفخت فیه من روحی»ام. برای همین امروز وقتی دیدم مغزم دارد یخ می‌کند -چون موقع عصبانیت بر خلاف بقیه، مغزم یخ می‌کند- آلارم زدم و وسط ثانیه‌ها ایستادم به تماشا و تحلیل خودم و بعد هم قول و قرارهای پدردختری توی همان صحن، جلوی باب الحسن (ع). و من معتقدم معجزه اربعین همین است که آدم را با خودش روبرو می‌کند. یا حداقل کمک می‌کند این کار را آگاهانه‌تر انجام بدهد. ۱۵/مرداد/۱۴٠۴ /شیراز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @baahaarnaranj
سالاد شیرازی در جغرافیای حسین ✍
ا﷽ روایتی از 🔻«سالاد شیرازی در جغرافیای حسین (ع)» زهرا و فاطمه از توی موکب آمدند بیرون. پسندشان نشده بود. جا نبوده یا گرم بود یا کثیف بوده یا هر چه نمی‌دانم. اخم‌هایمان رفت تو هم. یازده تا زن و بچه و مرد می‌خواستیم ظل آفتاب برویم جلوتر تا موکب دیگری پیدا کنیم مردِ با دشداشه‌ی مشکی بدون این‌که یک کلمه حرف بزند بهمان اشاره کرد و ما هم بدون این‌که یک کلمه حرف بزنیم پیچیدیم توی فرعی سمت راست. ما آدم‌های دیراعتمادکنی هستیم؛ اینکه چه شد به آقای دشداشه مشکی اعتماد کردیم را نمی‌دانم. شاید خوشحال بودیم که ساعت ده صبح -با یک ساعت تأخیر در برنامه- می‌توانستیم برویم توی مبیت که احتمال زیاد اسپیلت دارد و ناهارمان جور است و جای خواب هم اختصاصی خودمان. فرعی، اولش بد نبود اما چند متر که رفتیم جلو شن‌های روان آمدند توی دست‌وپایمان، کالسکه و گاری سخت جلو رفتند، همان چند خانه‌ای که دو طرف مسیر بود تمام شد و مرد هنوز داشت بدون یک کلمه حرف، می‌رفت. کم‌کم استرس خزید توی دل‌مان. زدیم به شوخی و خنده؛ «ما می‌میریم»، «یکی‌مون خودش رو بزنه به تشنج، برگردیم»، «من اگه مردم همین‌جا خاکم کنید، زحمت برگشتنم رو نکشید.». ۱۲-۱٠ دقیقه رفتیم جلو، فضای سبز سمت راست و زمین‌های شنی سمت چپ را رد کردیم و پیچیدیم سمت چپ. چندتا خانه نیمه‌ساخته بلوک‌بتنی پیدا شد. گوگل‌مپ می‌گفت اینجا روستایی است «شباس سلمان»نام. هیچ‌کس تویش پر نمی‌زد و از سر و شکل خانه‌ها تقریبا مطمئن بودیم در خوشبینانه‌ترین حالت، پنکه دارند. اسپیلت و کولر آبی پیش‌کش. آقای دشداشه مشکی که درِ یکی از خانه‌ها را باز کرد، یاالله گفت و بفرما زد، نمی‌دانستیم خوشحال باشیم از اینکه بالاخره رسیدیم یا ناراحت بابت وضعیت خانه و روستای برزخی! بچه‌ها را از باباها تحویل گرفتیم و رفتیم قسمت زنانه و بعد، صورت خندان و صدای گرم زن صاحبخانه از دودلی درمان آورد. زهرا -برخلاف اکثر خانم‌های عراقی که دیده بودیم- چشمانش هم شاد بود. بچه‌های‌مان با هم اخت شدند و ما هم زود -با وساطت گوگل ترنسلیت- با هم گرم گرفتیم. آنقدر گرم که ظهر زهرا، برای اینکه گپ و گفتمان نصفه نماند، بساط سالادشیرازی‌اش را آورد توی اتاق، نجمه -حضرت برادرزاده- نشست کنارش گوجه و خیارهای خوردشده را یکی‌یکی خورد و ما درمورد مدل موی معصومه -دختر اولیِ زهرا- حرف زدیم. اوج رفاقت‌مان اما بعد از ناهار رقم خورد. همان وقتی که چای عراقی را خوردیم و یکی از هفت زنی که آنجا مهمان بودند شروع کرد روضه خواندن و ما با آوای ریتمیکِ پرسوزی که فقط چند کلمه‌اش را می‌فهمیدیم سینه زدیم؛ با «یوما»، «مای» و «حرم عطشان». عصر، با زهرا و پنج بچه‌اش -رسول، حسن، حسین، معصومه و فرح- خداحافظی کردیم، ۱۲-۱٠ دقیقه کوچه‌های شباس سلمان را برگشتیم و درست وقتی ریختیم وسط سیل جمعیتِ توی مشایه، به این فکر کردم که چقدر ما داریم در جغرافیای حسین (ع) قدم می‌زنیم و چقدر این حسین (ع) است که مرزها را مشخص می‌کند و چقدر حسین (ع)، نقطه اشتراک خوبی است. ۱۷/مرداد/۱۴٠۴ /شیراز 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @baahaarnaranj
تمام سهم من؛ حسین ✍
ا﷽ روایتی از 🔻«تمام سهم من؛ حسین» من مثل خیلی‌های دیگر عکس‌های آنچنانی و قشنگ از بین‌الحرمین و گنبد و تابلوی ورودی حرم امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) ندارم. نه اینکه نخواهم، نه. تا حالا نشده جایی که دلم می‌خواهد بایستم و قاب ببندم و شاتر بزنم. این قاب هم زاویه‌دید چند شب پیش من بود تمام مدت اقامت چند ساعته‌مان توی حرم. توی خود حرم هم که نه؛ جایی حوالی خیمه‌گاه. آن شب -آن تنها شبی که توی کربلا نفس کشیدم- حتی پایم به بین‌الحرمین هم نرسید. تمام سهم من از سفر اربعین امسال همین زاویه‌ی دید و عکس بود. آن هم بعد از ماجراهای عجیبی که از سر گذرانده بودیم؛ مسیر نیم ساعت پیاده تا حرم را، سه ساعته آمده بودیم، بین راه برای هدی و محمدطاها دنبال هلال‌احمر گشتیم. حسنا به زحمت زینب و ریحانه که سر گوشی دعوایشان شده بود را آرام کرد و داداش، نجمه که حوصله‌اش سر رفته بود را اطراف درمانگاه راه برد. آخر سر هم، وقتی رسیدیم حرم و خواستیم برای اسکان برویم طبقه منفی سه خیمه‌گاه گفتند «به علت تعمیرات تعطیل است». و این، آخرین ضربه به تن و روان‌مان بود. مایی که دلمان خوش بود بعد از دو سال اربعین آمدن، سال سوم را کربلا آواره نیستیم. اما خب آوارگی، خستگی و شکوه عجیب همراهش قانون نانوشته‌ی این جغرافیاست و چه شیرین‌تر که حسین (ع) تو را مثل خواهرش بخواهد. این قاب را هم ثبت کردم تا یادم بماند همیشه قرار نیست آن چیزی که من می‌خواهم بشود. آن‌طور که من می‌خواهم بشود. آن قابی که من می‌خواهم بسته بشود و آن جایی که من می‌خواهم جور بشود. اصلا همین که حسین (ع) مرا بخواهد، برایم کافیست. 〰〰〰〰 || روایتِ مردمِ سرزمینِ انقلابِ اسلامی 🇮🇷 https://zil.ink/Khatterevayat @baahaarnaranj