eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
229 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
☘﷽ 〰〰〰〰〰 روایت یک دیدار مجازی بطری سوم تب‌بُر رو به آخر است و بچه‌ها هنوز تب‌شان بالاست. در بطری دارو را باز می‌کنم تا ۱۰ سی‌سی دارو بچپانم در دهان علیرضا. حالا نوبت فاطمه زهراست. تب‌سنج را زیر بغلش جاگیر می‌کنم. خواب است، طفلکی تمام دیشب اذیت شد و نتوانست خوب بخوابد. در این فاصله، گوشی را برمیدارم و سری به کانال @khamenei_ir می‌زنم. منتظر دیدار امروز هستم. همانکه بارها در خیالم، خودم و بچه‌ها را بین جمعیت تصور می‌کردم و از نفس کشیدن در هوای یار، لذت می‌بردم. فیلم ورود رهبر توی کانال قرار گرفته. تلفیق رنگ صورتی پرده و آقایی که با لبخندِ دلنشین‌ش از لای پرده بیرون می‌آید، یک مشت گرما و محبت به صورتم می‌پاشد. صدای بوقِ تب‌سنج باعث می‌شود نگاهم را از صفحه گوشی بگیرم، شکرخدا، فاطمه‌زهرا تبش پایین‌تر آمده. بلند می‌شوم تا صبحانه بچه‌ها را آماده کنم، لا‌به‌لای کارها نگاهم به گوشی و کانال آقا است تا اخبار دیدار را رصد کنم. دیدار مثل همیشه با قرائت قرآن آغاز می شود تا دل‌ها منور به آیه‌های وحی شوند. اندکی بعد برخی بانوان پشت تریبون حاضر می‌شوند تا صحبت‌هایشان را به سمع و نظر آقا برسانند... من هم در حال صبحانه بچه‌ها به حرف‌هایشان گوش می‌کنم بچه‌ها مثل دو روز گذشته میل چندانی به صبحانه ندارند و خیلی زود سفره جمع می‌شود. خودم را به حال و هوای بیت می‌رسانم. الان دیگر دل توی دلم نیست. همه بی‌صبرانه منتظرند تا آقا شروع به صحبت کنند. حسینیه مملو از سکوت می‌شود، گویا همه دوست دارند سراپاگوش باشند. در این میان فقط صدای بچه‌هاست که در لابه‌لای صدای آقا می‌پیچد و به گوش می‌رسد. اگر از من بپرسی،می‌گویم آن‌ها نگین‌های جمع هستند. اقا ابراز خوشحالی می‌کنند از این دیدار، من هم از توی خانه خوشحالم و احساس زیبایی دارم که رهبر کشورم، در روزهای پر آشوب و پر استرس منطقه، با آرامش همیشگی‌شان در بین بانوان سرزمینم حاضر شده‌اند تا آرامش را مهمان دل بانوان کنند؛ بانوانی که فرقی نمی‌کند از کدام خطه و منطقه ایران هستند، حتی فرقی نمی‌کند دکتر هستند یا مهندس یا نویسنده یا خانه‌دار؛ فصل مشترک همه‌شان بودن است... گزیده صحبت‌های آقا، یکی یکی در کانال بارگزاری می‌شود. در بین هر کدام، مشغول کارهای منزل می‌شوم. حدود ۴ ساعتی، از پیام اول دیدار امروز در کانال اقا می‌گذرد، اصلا نفهمیدم چطور این زمان گذشت. این را از نزدیک شدن زمان تب‌بر بچه‌ها می‌فهمم هنوز به ۴ ساعت نرسیده ولی تب علیرضا عدد ۳۹ را نشان می‌‌دهد. تشت آب را آماده می‌کنم تا پاشویه‌اش کنم... گوشی هنوز در نزدیکی‌ام است و مدام اخبار کانال را رصد می‌کنم... میان نگرانی‌های مادرانه‌ام که حالا با اشتیاق دیدار مخلوط شده، پیامی در کانال قرار می‌گیرد... می‌خوانمش... چقــــــــــــدر به دلم می‌نشیند... درست در همین لحظه که مشغول پاشویه علیرضا هستم... دوباره شروع می‌کنم به خواندن متن: مادری یک افتخار است. اینکه یک موجودی یک موجود انسانی را شما با زحمت زیاد چه در درون خودتان چه در بیرون در اوایل زندگی‌اش پرورش بدهید زحماتش را تحمل کنید او را بعنوان یک انسان پرورش بدهید، این افتخار کوچکی است؟ خیلی بااهمیت است، خیلی باارزش است. برای همین هم هست که در اسلام روی نقش مادر تکیه شده. ۱۴۰۳/۰۹/۲۷ ✍🏻 〰〰〰〰〰 🔻👇🏻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @f_mohaammadi
☘﷽ 〰〰〰〰〰 «آن‌جایی که شما نمی‌بینید...» حال بعضی‌ها را به شدت ‌خریدارم. حال کسانی که مصداق بارز این بیت‌اند: «ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهداء را چیدند...» حرکت ما از قم، ساعت یک ربع به پنج صبح بود، اما هفت‌ونیم بود به خیابان جمهوری رسیدیم. خیابانی که هر وقت از آن رد می‌شوم، بیش‌تر نفس می‌کشم؛ دستم به اراده خودش بالا می‌آید و زبانم به اراده خودش متکلم می‌شود و قلبم... قلبم می‌گوید: «السلام علیک یا علی‌بن‌جواد، روحی فداک». کلی تو سرما ایستادم تا کارتم به دستم برسد؛ کارتی که برخلاف بیش‌تر کارت‌ها عکس نداشت، از خوش‌ذوقی دوستان، فامیلی هم ناقص آمده بود. استرس داشتم، اولین بار بود با کارت داخل می‌شدم. پارسال اولین بار بود که به دیدار رفته بودم؛ خوف و رجایش را لازم داشتم. موقع بستن در، کارت یک نفر که نیامده بود را گرفتم و با زاجِرات داخل شدم. از خیلی، خیلی بیش‌تر بود، سختی سعی من در دروغ‌نگفتن، تا قبول کردند من را بدون کارت ملی راه دهند. ولی این کارت امسال یک جورهایی جهنمی بود. وارد شدم... ادخلوها بسلام آمنین. حال مردم خریدنی بود؛ حالی که هیچ‌وقت دیده نمی‌شود. خبرنگاران این‌جا را نشان نمی‌دهند، آمنه ذبیحی‌پور از آن نمی‌گوید، علی رضوانی و یوسف سلامی هم که جای خود دارد، این قسمت نمی‌آیند. صبوری صف طولانی، صبوری تفتیش، انگار یک قاعده ازپیش‌نوشته بود. انگار همه می‌خواستند بگویند بیش‌تر بگرد، عزیزترینم آن‌جا نشسته‌، خار بر چشم من برود، ولی... پسر سید حسن نصرالله دوبار از کنارم گذشت، اسلام دست و پایم را گرفته بود وگرنه به سمتش می‌رفتم و مثل روح‌الله خودم... در بین راه دوستی عزیز را دیدم و مشغول گفت‌وگو شدیم، کارت ویژه داشت؛ اصرار که کوتاهی از من بوده و نام شما را نداده‌ام؛ من به قسمت و حکمت معتقدم و این‌که «تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف...» تا رسیدن به اسباب بزرگی، راه طولانی دارم، هرچند که هیچ‌کس چک سفید امضا ندارد که می‌رسد. این حرف‌ها بیش‌تر من‌ را می‌ترساند؛ من هم این چک را ندارم. دم ورودی زهره‌سادات را دیدم، البته اول شنیدمش، از صدا شناختم او را. تازه از برزیل برگشته بود. دلش آماده بود، ولی تا از ساوه راه بیفتد برسد، مثل من دیر رسیده بود. بغضش رسوایش می‌کرد، قاعده کیلومتر‌ها از دستم در رفته بود. او از دوردورا آمده بود. اولین بار بود که قرار بود آقا را ببیند، اما، اما اصلاً ما نتوانستیم داخل برویم. آقا در جایگاه نشستند؛ حسرت و افسوس در چشم‌های خانم‌هایی که بیرون مانده بودند هویدا بود. یک جور ناامیدی که گویی درمان نداشت؛ برادر شاکرنژاد هم قرآن را شروع کرد؛ در راهرو منتهی به ورودی، فشار قبر را تئوری، نه، عملی امتحان دادم. نگران قلب نیم‌بندم بودم که صدا آمد: «در بالکن باز شده، خانم‌ها مطمئن جا نمی‌شید، بیاید بالا آقا رو می‌شه دید». "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @del_gooye
☘﷽ 〰〰〰〰〰 جایی که شما نمی‌بینید پاهایم، روی موج‌های آبی رنگ زیلوها در حرکت بود؛ سرد سرد. درست شبیه وقتی که پایت را می‌گذاری در رود دز کنار سبزه‌قبا در دزفول، خنک خنک حتی در گرمای تابستان. پله‌ها دوتا یکی شد تا رسیدم به بالکن. باید چند ردیف را می‌شکافتم تا دستم به نرده‌ها برسد. شکافتم. آقا هرچند دور، اما زیباتر از قاب تلویزیون نشسته بود. مداح‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. کلا قاعده من و یا حافظه من بر حفظ نام مداحان نبوده ولی اهل شعر و کنایه‌ام، برای همین با شعر بیشتر می‌خندم و با شعر بیشتر گریه می‌کنم. انگار قاعده شده‌بود، می‌نشستیم و از ویدیو پرژکتور شاعران را می‌پاییدیم، کار که دست و خنده می‌رسید بدو خودمان را به نرده‌ها می‌رساندیم. شعر خوانی با لهجه لری برایم جذاب بود. بیشتر از اجرا مضمون شعر که آخر کار وقت تفنگ می‌شود. حاضرین هم خیلی مشعوف بودند. زهره سادات، بروجردی بود. گفتم برای‌مان ترجمه کن، بلد نبود، البته تعجب نکردم چون می‌دانستم تفاوت‌هایی در بیان لهجه وجود دارد منهای این‌که او یک رگ اصفهانی هم داشت. خنده شیرین این دیدار، گوشه لب یک پیرزن برایم چقدر دلچسب بود. چقدر خدا را شکر کردم که در موقع خندیدنش به پشت برگشتم و دیدن این شادی بی‌آلایش نصیبم شد. البته حال همه این‌گونه بود، همان خانم پا به ماه که از سرمای زیلو به کاپشن متوسل شده‌بود. مثل دختر ترک زنجانی که از آقا چشم برنمی‌داشت. آن‌قدر دقیق گوش می‌داد که وقتی در اجرای حاج احمد واعظی وفقه افتاد، او بیت اول را دوباره تکرار کرد. یک نفر در کنارم داد زد: آقا منم می‌خوام دستتو ببوسم. گفتم احکام شرعی که عوض نشده دختر. گفت: باشه عباشو می‌بوسم نعلین آقا رو می‌بوسم، تو کل دنیا به خاطر این مرد آبرو پیدا کردیم. راست می‌گفت. موقع خواندن محمد جنامی تلفیق اشک و خنده روی چهره زنان دیدنی بود. حس اربعین پاشیده شده‌بود توی حسینیه. عید بود که خانه یک عراقی در کاظمین مهمان‌شدیم، پیرزن خانه عاشق این مداحی بود. تعجب می‌کرد که جنامی ایرانی است و من نمی‌شناسمش‌. کلام آقا نور است، شعور است، حقانیت است. تمام ناسیونالیست‌های دنیا بیایند نمی‌توانند ادعا کنند که وطن دوست‌ترند. منهای همه شئون ایشان، این حس اقتدار ملی و هویتی ایشان را به شدت خریدارم. "جوانان سوری چیزی برای از دست دادن ندارند". چقدر پر محتوا، ایشان رگ جوانان سوری را تکانی می‌دهد که اگر بناست اتفاقی بیافتد، با دستان خودشان رخ می‌دهد. والسلام علیکم را که شنیدم بدو خودم را می‌رسانم به نرده‌ها. فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ می‌خوانم برایشان. دعایی که یعقوب خواند و یوسف را به جای برادرانش، به خدا سپرد. "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @del_gooye
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 گوشه چشمی! همه آماده رفتن شدیم. دل توی دلمان نبود لحظه شماری می‌کردیم برای لحظه دیدار. وارد حسینیه که شدیم باید به طبقه بالا می‌رفتیم. طبقه پایین جای مهمانان اصلی بود برای ما به زحمت نوبت دیدار گرفته بودند. دوستان ما علاقه داشتند سیمای نورانی امام خامنه‌ای را از نزدیک ببینند. اما چاره‌ای نبود همین که لطف کرده بودند و ما را در روز دیدار همافران راه داده بودندباید شکرگزار می‌بودیم. ارتشی‌ها همیشه به نظم معروف بوده اند. نظم این جلسه هم چشم گیر و دیدنی بود. مراسم رسمی بود. گروه ما به برکت وجود غیور مردان ارتشی توفیق زیارت پیدا کرده بودیم.بیش از این هم انتظاری نداشتیم. سخنرانی حضرت آقا که تمام شد،پایین آمدیم به طرف درخروجی حرکت کردیم.ناگهان صدای گریه بلند یکی از دوستان، ما را به طرف خودش کشاند.مثل بچه ای گریه می‌کرد که چیزی خواسته باشد و به او نداده باشند.وقتی علت گریه شدیدش را پرسیدیم با همان هق هق گریه آرزویش را گفت و شاید زبان حالش این شعر بود: "طاق ابروی تو از کون و مکان ما را بس گوشه چشم تو از ملک جهان ما را بس"* *صائب تبریزی پ.ن دیدار ما بیست سال و اندی پیش درچنین روزی بود. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @loh_ghalam