چند وقت پیش روایتی میخواندم از پله فوتبالیست معروف برزیلی. عنوانش هم این بود:
*چرا فوتبال اهمیت دارد.*
از اعماق وجودم حرفش را میفهمیدم. لحظه لحظه ذوق میکردم و لحظه لحظه حسرت میخوردم. روایت، روایت غمانگیز باخت برزیل مقابل اروگوئه در فینال جام جهانی ۱۹۵۰ بود.
ولی درسی که پله از آن باخت گرفته بود فوقالعاده به دلم نشست و با سلول سلول بدنم حسش کردم.
پله میگفت: تازه بعد از آن بازی بود که ما برزیلیها شدیم یک ملت. فوتبال کاری کرده بود که اول بازی همه باهم از شادی سرمست شویم و آخر بازی همه باهم از شدت غم ناله بزنیم. و ملت چیست جز همین شادی و غم همگانی؟
حرفش را میفهمیدم و وقتی یاد لحظات غمگینی میافتادم که پارسال عدهای... بگذریم!
امشب خوشحالم. نه بهخاطر اینکه فوتبالی هستم. بهخاطر اینکه دوباره یک ایران خوشحال است. به خاطر اینکه به بهانهی فوتبال دوباره شادی و غممان بههم گره خورد و دوباره یک ملت شدیم.
آن هم در این شب که ملیترین حرکت تاریخ ایران در آن رقم خورده.
نمیدانم شاید خدا این بار به واسطهی فوتبال " و الف بین قلوبهم" را اجرا کرد...
الحمدلله.
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
همه بالا و پایین میپریدند. من چشمم دنبال جهانبخش بود اما.دورش شلوغ بود و معلوم نبود چکار میکند.
بعد از بازی اما فهمیدم. دوباره سجده کرد و سپاسش را فرستاد سمت کسی که باید.
این حس، این سجده، این خدایی بودن برای من از برد هم شیرینتر بود.
به نظرم گل حقیقی را جهانبخش اینجا زد.
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
جوجه را آخر بازی می شمارند!
همه هیجان دارند. سردی هوا انگار این هیجان را دوچندان کرده. سمت بازار ولوله مردم بیشتر است. نیمه اول تمام شده هنوز یک هیچ عقبیم. گل را که خوردیم فکر کردم اینبار هم ژاپن است و دیگر امیدی نیست. سوار مترو می شوم ایستگاه امام خمینی ره باید خط عوض کنم. خدای من گلللللل! داد کوچکی می زنم چند نفر نگاهم کردند پخش اینترنتی بعضی ها که دیرتر پخش می شود مرا به این هوس انداخت که گل دوم را هم زدهایم اما همان گل اول است. مردی که روبرویم نشسته میگوید چند چند است؟ بازی را نشانش میدهم خوشحال میشود خدا را شکر می کند. همیشه بازی های تیم ملی وقتی عقبیم دوست دارم بیرون باشم سر کار باشم و بعدش یکی بگوید بردیم! از مترو پیاده شده ام سوار تاکسی ام پخش زنده ام قطع شده دارم آنلاین فقط اتفاقات افتاده را چک می کنم. از تاکسی پیاده شده ام مغازه جلویی دو پسر نشسته اند یکی داد می زند، می دوم می گوید پنالتی اولش می ترسم مبادا به نفع ژاپن باشد اما به نفع ماست. پیرمردی جلوی مغازه موبایل فروشی ایستاده اجازه می گیرد پنالتی را ببیند. دل دیدنش را ندارم فقط خدا خدا می کنم. صدای داد بلند می شود. ایران دو بر یک از ژاپن جلو است. اما بازی هنوز تمام نشده. فقط چند ثانیه دیگر. بازی تمام شد. ما ژاپن را برده ایم. دیگر با خیال راحت می خندم. مردم هم می خندند.
✍ #میم_و_میم
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
به ساعت دور مچم نگاه کردم. پنج دقیقه مانده بود که بازی تمام شود ، وقت کمی بود برای جبران .
پایم را که روی جدول گذاشتم صدای فریادی مردانه از ته جان لرزه به تنم انداخت .
مرد با دومشت گره شده و دهانی باز که بیخ حلقش هم پیدا بود از مغازه بیرون پرید . دوباره نعره ی زد و گفت :ایول....ایوووووول
مثل اسفند روی آتش به هر طرف می پرید . سرش را به چپ و راست می چرخاند و با اشاره به کیسه های تخمه ، می گفت : به عشق تیم و بچه ها همش نصفه قیمت شد
سمت کیسه اولی جستی زد و
مشت هایش را پر تخمه آفتاب گردان کرد و با دو قدم بلند خودش را به کاسب همسایه رساند .به زور توی جیبش چپاند.
_بخور احمد آقا ...شیرینی بردمونه ها
احمد آقا اخمی کرد .با دست مصطفی تخمه فروش را هلی دادو گفت:
_من از این مسخره بازیا بدم میاد ، مرد حسابی خجالت نمی کشی کل محلو گذاشتی رو سرت!!
مصطفی دوباره سمت احمد آقا رفت و پیشانیش را بوسید و گفت:قربون اون کله کچلت برم ، کل دنیا داشتن برامون کُری میخوندن که نمی تونیم ببریم
گوشی رو از جیب پشت شلوارش در آورد و رو به احمد آقا گرفت .
_ببین چجوری میخوان ما رو کوچیک کنن ، اونوقت توقع داری خوشحال نباشیم
احمد آقا که خونش به جوش آمده بود هردو دستش را بالا برد و هوار زد :
زنده باد ایران ، زنده باد ایرانی
کم کم صدای احمد آقا لابه لای صدای شعار و خنده جمعیت گم شد .
✍ #مهتا_سلیمانی
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
از صبح هر کدام از همکاران اداره را که میبینم یک مشت تخمه دستش گرفته و دارد تندتند می شکند،کمی که دقت می کنم منبعش را پیدا می کنم. یکی از خانمهای همکار چهار کیلو تخمه خریده و هر کس دور و برشان پیدا شود یک مشت تخمه تعارفش می کند.
این خانم همان همکاری است که پارسال موقع بازی های جام جهانی موقع خداحافظی بلند داد زد : به امید پیروزی انگلیس و از پارتیشن خارج شد.
موقع نماز و ناهار که منتظر آسانسور هستم روی صفحه تلویزیون های راهرو میبینم که اطلاعیه زده اند،پخش مستقیم بازی در آمفی تئاتر اداره براه است و هر کس بخواهد می تواند شرکت کند.
با خودم می گویم اگر مثل پارسال باشد هیچ کس نمی رود.
بعد از ناهار و نماز می آیم بالا و می نشینم سر کارم و آنقدر غرق می شوم که نمی فهمم دور و برم چه خبر است.یکهو با صدای جیغ یکی از همکاران از جا میپرم. چند ثانیه بعدش هم دو سه نفر دیگر .
می فهمم هر کس پشت میزش نشسته هدفون توی گوشش گذاشته و حالا با گوشی یا مانیتور یا رادیو دارد بازی را دنبال می کند.
ایران گل تساوی زده و همه خوشحالند.
مسئول دفتر معاونت می آید و خبر می دهد معاون نیست و همه می توانند بروند دفترش از ال سی دی بزرگ اتاقش بازی را ببینند.پارتیشن خالی می شود. آن خانم همکار هم بساط تخمه را جمع می کند می برد دفتر معاون.
ساعت گذشته و راننده اسنپ منتظر است.وسایلم را جمع می کنم که بروم پایین.موقع خروج اتاق معاون از جیغ و داد همکاران می رود روی هوا. می شنوم که ایران پنالتی گرفته است.نمی دانم زمان بازی تمام شده یا در حین گل طلایی است.همه امیدم به رادیوی ماشین راننده اسنپ است. سوار می شوم رادیو خاموش است.حدس می زنم راننده از آن مخالف های تیم ملی باشد .ماشین راه می افتد،هدفون را توی گوشم میگذارم و توی گوشی تند تند دنبال موج رادیو ورزش میگردم،وصل که می شود صدای گللللل گوینده رادیو توی گوشم می پیچد.خدا خدا می کنم دقایق آخر بازی باشد. راننده می گوید خانم لطفا اگر براتون ممکنه هزینه رو از نرم افزار پرداخت نکنید و مستقیم به حساب خودم بریزید،قبول می کنم و در دلم نیت می کنم اگر ایران ببرد کرایه اش را به بهانه پیروزی تیم ملی بیشتر بدهم تا این شیرینی های فراموش شده را یادش بیاورم.
داور چینی سوت پایان بازی را می زند و ایران بازی را می برد و من مبلغ را بیشتر واریز می کنم و می گویم:مبلغ اضافه بابت شیرینی پیروزی تیم ملی.
راننده با خوشحالی بر می گردد و می پرسد عه بلاخره بردیم؟!
می گویم بله .خودش را جمع و جور می کند و ادامه می دهد،خدا رو شکر خدا رو شکر .چقدر عالی شد. چه خبر خوبی دادید.خدا رو شکر.
و من در دلم باز هم خدا را شکر میکنم به خاطر دلهایی که امسال حالشان با کشورشان و تیمشان و هویتشان بهتر است.
✍ #میم_ز
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
با صدای گل گل گوینده همسر و دخترم در آغوش هم رفتند و دور اتاق چرخ زدند. تماشاگران شادی میکردند. بازیکنان کشورمان اشک میریختند. من هم دست کمی از همسر و دخترم نداشتم. حالا فقط چند دقیقه به پایان فوتبال مانده بود. زل زده بودم به صفحه و زیر لب دعا میخواندم. یکدفعه وقتی بازیکنان ما به سمت دروازه ژاپنیها هجوم برده بودند، یکی از ساموراییها لگدی به پای بچههای ما زد و جلوی پیشروی او را گرفت. داور پنالتی گرفته بود. عجب موقعیتی بود. انگار خدا دعای همه ما را شنیده و گفته بود: بفرمایین. ببینم چطور از این شانس استفاده میکنین.
دخترم داشت ناخن هایش را میجوید. همسرم دستهایش را به هم میمالید: عجب بازی شده بود. زیر لب گفتم: خدا کنه گل بشه.
جهان بخش مقابل دروازه ایستاد. توان نگاه کردن به تلویزیون را نداشتم. اگر گل میشد کل ایران خوشحال میشدند. چشمهایم را بستم و دعا کردم. با فریاد گل گل همسر و دخترم بازش کردم. بازی را برده بودیم. ژاپنیها داشتند گریه میکردند. سامورایی ها مغلوب اتحاد ما شده بودند. یادم آمد باید کمتر از یک ماه دیگر پای صندوق های رای برویم. اینجا هم باید مثل بازی فوتبال یکدل و یکصدا مثل یک یوزپلنگ ایرانی برای یک هدف جلو میرفتیم و برای پیشرفت کشورمان از توانمان مایه میگذاشتیم. دخترم صورتم را بوسید: مامان میخوام برم بیرون. ببین صدای بوق ماشینها میاد.
گوش تیز کردم راست میگفت. همسرم دستی به سبیلش کشید: خانم دیدی برنده میشیم؟
از جایم بلند شدم: آماده بشین. بریم بیرون. امروز روز خوشحالی کردنه.
۱۴۰۲/۱۱/۱۵
✍ #فرانک_انصاری
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
پیروزی وارونه!
ایران که با سوریه بازی داشت تقریبا تا مرز سکته قلبی رفتم.حرص خوردم.بدو بیراه گفتم:آخر این چه مدل بازی کردن است!
شرطی شده بودیم انگار.برای باختن روحیه.برای خالی کردن توان پاها. برای جا زدن.تیم ما نیاز به پمپاژ روحیه امید داشت تا ببرد! نمی دانستم چرا در بزنگاه جنگندگی، فوتبالیستها این طور آشفته می شوند.
به هر ضرب و زوری بود ،بازی را بردیم. از این نحوه بازی، ته دلم خوشحال نبود. فکر کردم اگر از تپهی سوریه با این مصیبت بالا آمدیم، با کوه ژاپن چه کنیم!
با این وجود در گروهی دوستانه ابزار شادی کردم . دم را غنیمت شمردم. چون ممکن بود با این مدل بازی مقابل ژاپن بازنده باشیم.
یکی از اعضای گروه در میان تبریک و استیکر بازی اعضا گفت: حیف شد ایران برد!دلم برای سوریه سوخت! حالا چه میشد با این مدل بازی کردن،بالا نمی آمدیم!
لحظه ای ارسال کامنتها قطع شد.فکر کنید وسط سخنرانی یک سیلی آبدار توی گوش گوینده بزنند!
جملات این خانم آب سردی روی سرتاپای ما ریخت.ناگهان اعضا به خودشان آمدند و گارد بستند و انفجار کامنتها چهره گروه را جنگی کرد. از هر طرف صدایی بلند شد:
_پس با این حساب فلسطین رو هم باید می باختیم!
_فوتبال رو چه به سیاست!
_این منطق شما مثل کسانی است که برای باخت ایران مقابل آمریکا ریختن توی خیابونا!
گوینده این افاضات در دفاعیاتش از نامرادی و رفتارهای فوتبالیست ها و حمایتهای آنها از اغتشاش گران گفت و اینکه فوتبال یک بازی کثیف انگلیسی است و ما نباید! اصلا برایمان مهم باشد ببریم یا ببازیم!
کامنتهای رفت و برگشت آنقدر زیاد شدکه نمی رسیدم آنها را درست و حسابی بخوانم. در یک ثانیه ۴،۵ تا پیام ارسال میشد.بین اعضا برای رسیدن به نظر واحد گفتگو شکل گرفت و آخر دوستمان کمی،توجه بفرمایید فقط کمی! از مواضعش کوتاه آمد.
در مسابقه با ژاپن که بازی مردانه تیم ملی را دیدم به حال آن بانو گریز زدم.یعنی هنوز هم از بازیکان دلخور بود؟هنوز هم فکر می کرد ارزش اتفاق یا مفهومی که شادی ملی می آفریند، پایین است؟
واقعیت این است که راه حل گرفتاری اجتماعی جامعه ما اره دادن و تیشه گرفتن نیست.اگر گوینده آن جملات افق دیدش را گسترش می داد متوجه می شد که شکاف های اجتماعی در مقیاس بزرگ با دعوا مرافعه های فردی فرق دارد.دعوایی که طبقِ منطق"زدی ضربتی،ضربتی نوش کن"پیش می رود، در نهایت دو خانواده با هم قهر می کنند.
اما در ابعاد مردم و حکومت ، آنقدر حوادث پیچیده میشوند که جمع کردن پیامدهای مصیبت بار آن ممکن نیست. به همین خاطر راهکار اجتماعی باید مبتنی بر گذشت باشد.باید بتوانیم در کنار هم زندکی کنیم ،کار کنیم و در چشم هم نگاه کنیم. باید بتوانیم برای وطن در جهت پیشرفت و موفقیتش، شمشیر بزنیم.
زنده نگه داشتن اختلافات و عمیق کردن زخم ها از ایران کشوری مثل سوریه می سازد که در برحهای از زمان همسایه به همسایه تیر می انداخت.
وقتی مرامِ خالق ما بر اصل"صدبار اگر توبه شکستی بازآ "استوار است چرا باید تمام پل های پشت سر را یک جا خراب کرد و زخم ها را تازه نگه داشت؟
امیدوارم با پیروزی آتی تیم ملی، اتحادمان عمیقتر شود.
✍ #راضیه_بابایی
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@vazhband
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
جانمان ایران
میوه فروش سبیل کلفت دارد سر به سر مردم می گذارد و با زبان کردی سرخوشی می کند و به مشتری ترک زبان می گوید "حاج خانوم ارزونتر حساب می کنم." راننده جوان که شیشه ها را پایین کشیده دارد با آهنگ آن ور آبی همخوانی می کند. لبخند روی لب خیلی هاست. برای این لبخند حسابی حرص خوردیم. موقعی که گل خوردیم روی سرمان آب یخ ریختند و با آفساید آه از نهادمان گذشت. اما مهم خوشحالی الان ماست. خیلی ها با سلیقه های مختلف الان خوشحال اند حتی ته دلشان اگر نظام را نخواهند اما حداقل بی وطن نیستند! دوست داشتن ایرانمان بهانه نمی خواهد دلیل ما وجود چیزی است به نام دوست داشتن ایرانمان همین بس.
✍ #میم_و_میم
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
سلام و عرض ادبی خدمت دایی وحید کردم وگفتم :چطوری پهلوان ،دایی وحید با چهره ی زیبا و جذابش لبخندی زد و گفت :عالی بهتر از این نمیشم.
جعبه شیرینی رو باز کردم و ازعیادت کنندگان دایی پذیرایی کردم وهمراه مامان و مادربزرگ از همه ی عزیزان تشکرکردیم، خانم پرستار آمد درون اتاقی که دایی بستری بودسلام کردو گفت:چه خبره اینجا رعایت حال بیماران رو بکنید عزیزان اینجا بیمارستانه ها،!بعدهم سرم دایی وحید رو تعویض کرد میخواست از اتاق بیرون بره محترمانه ازش تشکر کردم وگفتم:خانم پرستار میشه یه خواهشی ازتون بکنم:باحالت تعجب پاسخ داد بفرمایید،گفتم:ببخشید میشه شما زحمت این شیرینیها رو بکشید،خانم پرستاربا تعجب پرسید: این هم شیرینی بابت چیه؟ گفتم: بابت پیروزی تیم ملی،و بهبودی دایی وحید،لبخندی زد وگفت:با کمال میل،این شیرینی واقعأ خوردن داره، با این شیرینی که شما خریدی برم که باید کل بیمارستان رو شیرینی بدم......
داستانی از :
✍ #فائزه_بخشی
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
روبه رویِمان، این پا وآن پا میکرد و انگار وسط استادیوم باشد، با هیجان و تُند حرف میزد: "طارمی، بازی با ژاپن اِخراج بوده، اما بازی فردا رو میاد تو تیم، تازه ترابی هم میاد."
با آرنج جوری که نبیند به پدرش زدم. خندهمان گرفته بود.
همسرم، لیوان چایَش را از سینی برداشت و رو به دختر دهسالهمان گفت:"اینا رو از کجا شنیدی؟"
آب دهانش را صدادار قورت داد:"دوستام"
خندهمان را که دید، یک اَبرویش را بالا داد و با صدای بلندتری گفت:" تازه امروز، زینب سر کلاس یه شیپور کاغذی درست کرده بود، توش داد، میزد ایراااان. کل کلاس هم میگفتیم هوراااااااا "
یک قُلُپ چای خوردم و با خنده نگاهش کردم: "دختر رو چه به فوتبال؟"
_منم مثل شما و پدر از فوتبال خوشم نمیاد.
صدایش را بَم تر کرد:"اما الان ایران بازی دارهها، ایرااااااااان."
همسرم سرش را چند بار تکان داد:" چه جالب، پس پایِ ایران، وسط باشه، هر کاری میکنی، حتی اگر خوشِت نیاد؟"
دخترک سرش را به سمت راست چرخاند و بلهی کش داری گفت.
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
﷽
______
اکرم عفیف وسط زمین بازی ایستاده بود. من وسط خانه پهنِ زمین بودم. بازیکن ما پشت اکرم عفیف چرخ میخورد. مچِ پایِ عفیف وسط زمینْ عقب جلو که میشد، من مژههام وسط خانه سخت و سنگین چفتِ هم میشدند. مچش عقب که میرفت، کف دستم پهنِ صورتم میشد. جلو که میخزید و زیر توپ که میزد، روحم سه لایه میپیچید دور تنم.
توپ اگر توی دروازه نمیرفت، هوفِ محکمی از شکاف لبهام بیرون میزد و گل که میشد، کف دستم صاف کوبیده میشد وسط صورتم. وسط پیشانیم. وسط ران پام و همه جام.
گزارشگر دهان که باز میکرد "خطا به نفعِ"، تا حرفش ته بگیرد و بگوید "قطر"، یک دور طیالارض میکردم تا برزخ و جملهاش با "به نفع ایران" که رنگ میگرفت، دوباره پهنِ فرشِ زمین میشدم و دوباره هوفِ غلیظ میسُرید بیرون از شکاف لبهام و سوراخهای دماغ و جمجمهام. بازیکن ما که خیز میگرفت روی دروازهشان، رگ و پی قلبم توی سینه جر میدادند خودشان را. گل اگر میشد، حنجره هم به اعضای جر خورده ملحق میشد و اگر نمیشد، دوباره کف دست بود که با پهنای صورتم داریه میزد.
قطر دور دروازهی ما زیاد چرخ خورد. بازیکنهای ما هم دور دروازهی آنها. میشد یکی از دفعاتی که توپ میرفت تا بیخ دروازهی حریف، فقط یکی از دهها باری که پهنای گِردش، تنه به تنهی پایهی عمودیِ دروازه میزد، نیمدرجه قِل بخورد و برود توی دلش، نشد. نرفت. بنا نیست بشود همیشه. فدای سرم. فدای سر بازیکنهامان. فدای سر مردمم.
وطن داشتن اینطور است. همین جرخوردگیهای قلب و حنجره و خراشهای نازکِ روی سر و صورت. همین خدا خدا کردنها و یا زهرا و یا زینب گفتنها و همین التماسهای پیدر پی به یک تکه جسمِ بیجانِ گِردِ چل تکهی سفید و سیاه، که یارو جانِ مادرِ نداشتهات، خبر مرگت، سقت سیاه، جان بکن د بِسُر توی آن دروازهی لامصب د. و همین چشم دوختنهای خیرهخیره به عقربههای ساعت و انتظار و انتظار که کاش کسی هزار تُن آدامس بریزد روی زمان و آدامسها بچسبند به عقربههای کوفتی و کُند جلو بروند و یکی بالاخره بعد بار دهم، بیستم، سیام، این گردالیِ لعنتی را بچپاند وسطِ آن دو پایهی عمود...
که نشد. نچپاند. انتظارهای بیحاصل.
جمله از احسان عبدیپور است که جایی بیربط به فوتبال گفته: "زندگی در این برهه و برشهاش هیچ برای گفتن ندارد. این انتظارهای عبث، حتی غم، که خالی خالیش برای خودش یک شکوه و عمقی دارد را هم، میزند خراب میکند..." فوت داورِ عرب که خزید توی سوت، غمِ خراب و کج و کولهای خِرِمان را گرفته بود...
بعدِ هجوم بیامان این همه ناکامی و حرمان، بعدِ بیش از نود دقیقه نعرههای خشک، دور هم گِرد شدیم و کاسههای سرمان را شکافتیم و کیلو کیلو زهر هلال ریختیم توی مغزمان. و خروار خروار بغضِ خیس بود که دستهجمعی میچپاندیم توی دریچههای دولتی و سهلتیِ قلبهای جر و واجر شدهمان. ما نه دور آن مستطیل سبز، که دور یک سه حرفیِ قرمز و سفید و سبز، گِرد شده بودیم. نعرههامان اصلِ اصلش برای آن سه رنگ بود نه برای رنگ سبز فقط.
هنوز و همیشه گِردیم به دورش. گاه گرداگردش دستهامان را ول میدهیم و با جیغهای تیز و زنگزده از تهِ حلقمان میپریم هوا، گاه انگشتهای عرق کردهمان را محکمتر چفتِ هم میکنیم و روحهای مچالهمان را نزدیکتر بهش. وطن داشتن شیریندردیست که مبتلائیم به آن. شکر!
✍ #نرگس_ربانی
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
تا کور شود هرآنکه نتواند دید
چند شبیه فوتبالی شدم بالاجبار. پادشاهکوچولوی خونمون علاقه شایانِ بایانی🙄 به توپ و مخلفاتش داره و همش تلویزیون ما شبکه ورزشه (مار از پونه بدش میاومد در لونهش سبز شد🤢). شبهای پیش به برداشتن عددهای گوشه سمت چپ بالای صفحه اکتفا میکردم اما امشبه را نشستم به تماشایش آن هم با این ایدئولوژی شخصی که آخه وقتی میشه به هر کدومشون یه توپ داد چرا یک ساعت و نیم خودشون و بقیه را علاف میکنند دنبال یه توپ میدُوَن.🤔 با گلوی دردو با هر گل ایران بیرحمانه هورا را انداختم پشت لوزههای متورمم🤒، با هر گل مخالف قلبم را جویدم😬، از تیرک دروازه متنفر شدم😡، نذر کردم، صلوات فرستادم اما نشد که نشد. چقدر دلم یه شادی همگانی میخواست. دلم لک زده بود برای یه جشن ملی. یه خوشحالی که ما را دوباره کنار هم بیاره. دلامونو تو هم چفت کنه.❤️ یادمون بندازه هموطنیم هرچند سلیقههامون با هم جور در نیاد یا همعقیده نباشیم اما دلمون برای ایران عزیزمون دلدل میزنه البته همین دل نگرانیها هم نشون میده ما یک خانواده بزرگ ۸۵ میلیونی هستیم👨👩👧👦 که ضربان قلبمون به عشق همدیگه ضربآهنگ میگیره. تا کور شود هرآنکه نتواند دید.🇮🇷
✍ #فائزه_میرجلیلی
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.