«موشکبازی»
بچهها با اصرار به بابا میگن: بریم موشکبازی! بریم موشکبازی!
هربار این اسم این بازی اختراعی را میشنوم، نفسم بند میآید!
بابا و بچهها چند دقیقهای با خنده و قهقهه دنبال هم میدوند و موشکهای کاغذی را به سمت هم پرتاب میکنند!
وقتی موشک به یکی بخورد، میمیرد! موشکش را همانجا رها میکند، میرود توی اتاق تا زنده شود و به بازی برگردد!
همین قدر ساده! همین قدر فانتزی!
من دیدمت دخترک زیبا! که تو هم همراه بابات موشکبازی میکردی! و بعد قاه قاه میخندیدی!
فقط نمیفهمم چجوری اینهمه ترس و اضطرابی که توی چشم و صورت قشنگ و معصومت ریخته بود را با قهقههی زیبایت جمع ببندم!
کاش موشکها و بمبها و خمپارهها، همه کاغذی بودند!
کاش خندههای تو، مثل بچههای ما واقعی بود!
کاش تو هم با رفتن توی اتاق، دوباره زنده میشدی و به بازی برمیگشتی، «گنجشکک بهشت»!
✍ فرشته
📝 متن ۹۱_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
.
پشتبند هم میگویم یا صاحبالزمان. همیشه همینطورم. دلم که آشوب میشود و طاقت دیدن که از کفم میرود، بغض و اشک و شوری و تلخی را قاطی فرو میبرم. به تصویرهای روی صفحه تلویزیون نگاه میکنم، روی پا میکوبم و پشتبند هم میگویم: "یا صاحبالزمان."
صبحی که دزد به خانهمان زد هم همین را گفتم. حیران به دستهای همسرم که بر سر کوبید نگاه کردم و گفتم: "یا صاحبالزمان."
دزد از خانه ما طلا و نقره برده بود. جایی را به هم نریخته بود. همان نیمه شبی نرم و بیصدا آمده بود و بیخیال ما که در اتاق دیگر خواب بودیم کارش را کرده بود. جعبه طلاها را از جلوی میز آینه برداشته بود و نقرهها را از روی میز گرد کنار سالن جمع کرده بود. لپ تاپ دِل همسر و کیف چرم دستیاش را از گوشه سالن برداشته بود.
من دزد را ندیدم. ولی تا سالها و تا همین الان همیشه هراس دارم کسی بچههایم را بدزدد.
آن روز صبح مشت میکوبیدم روی سینه همسرم و میگفتم: "چی شد؟"
روی سرم میزدم و میگفتم: "یا صاحبالزمان."
دزد خانه ما، آن روز، به من، به جسمم، به جان عزیزانم دست درازی نکرد. ولی روح من خراش آن اتفاق را تا همیشه با خودش حمل میکند.
تصور دزدی که دست دراز کند و جانت را، بچه عزیزتر از جانت را، مقابل چشمهای باز و هراسانت، از میان چنگ و دندانت بیرون بکشد و ببرد، در توان کیست؟
من این روزها فقط روی پا میکوبم، روی سر میزنم و میگویم: "یا صاحبالزمان."
در پَس این برگریزانِ جانِ مسلمانان و خراشهای بیشمار، چه فتحی نهفته است؟
از ما چه کاری ساخته است یا صاحبالزمان؟
پ.ن: توصیه آیت الله جاودان است که "أمّن یُجیب" بخوانیم. ده هزار مرتبه. این پیام دارد دست به دست می چرخد، ده بار، صدبار، هر چند بار که بخوانیم، ان شاالله متصل می شود به قطره های دیگر و دریایی می شود. سیلی که ان شاالله اسرائیل غاصب را با خودش خواهد برد به حق اضطرار حضرت صاحب الزمان.
✍ الهه زمان وزیری
📝 متن ۹۲_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@mastoooor
.
در پیاده رو قدم میزنم...
هوای خنک پاییزی صورتم را نوازش میکند...
خیابان ها شلوغ است...
به خنده های از ته دل بچه ها نگاه میکنم.
به خانواده هایشان که با حال خوش دورهم در رستوران نشستند وشام میخورند...
به نوزادی که با آرامش بغل مادرش خوابیده...
با خودم میگویم مگر یک کودک چه چیزی از این دنیا میخواهد؟؟
ذهنم پرت میشود حوالی جایی...
نه نه...
این عادلانه نیست گوشه ای از دنیا دغدغه بچه ها این باشد که موشک بعدی خانه کدامشان را قرار است ویران کند...
عادلانه نیست محکم مادرش را بغل بگیرد از ترس نفسش در سینه حبس شود که مبادا همین حالا مادرم را از دست بدهم...
زخم و گرسنگی وتشنگی برای کودکان معصوم عادلانه نیست...
دردی عمیق در دلم نشست میکند...
حتی اگر بخواهم نمیتوانم نادیده بگیرمش...
آه طفل کوچک فلسطینی💔
أمن یجیب المضطر اذا دعاه
ویکشف الّسوء🤲🥺
اللهم عجل لولیک الفرج🤲...
✍ امیدی
📝 متن ۹۳_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
سلام دنیا
من ماها حسینی هستم. یک خبرنگار از شهر غزه. در این لحظه که با شما صحبت می کنم بمب های آمریکایی اسرائیل بر ما می بارد. ممکن است این آخرین پیام تصویری من باشد چون باتری گوشی من در حال تمام شدن است. پس از خاموشی نیروگاه غزه ما با خاموشی تقریبا کامل رو به رو هستیم...
پیام ماها ناتمام می ماند.
شاید ماها می خواست در ادامه بگوید: دارند کاری می کنند که حتی صدای ما در جهان به کسی نرسد. حتی عکسی از کودکانی که دارند قتل عام می شوند، بیرون نیاید. دارند کاری می کنند که حتی صدای ضجه زنان و کودکان شنیده نشود. اینجا یک نسل کشی تمام عیار در جریان است.
برای اینکه در رسانه هایشان ادعا کنند فلسطینی ها انسان نیستند وحیوانند. برای اینکه ادعا کنند که حماس داعش دیگر است. برای اینکه ادعا کنند فلسطینی ها کودک کش هستند. برای اینکه ادعا کنند ارتش اسرائیل اخلاقی ترین ارتش است. برای اینکه جای جلاد و مظلوم را عوض کنند، باید هر خبر و صدای حقیقی را خفه و خاموش کنند. اما نمی دانند که حلقوم های بریده بلندترین فریاد خاموشند.
✍ علیرضا مسرتی
📝 متن ۹۴_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
زمین که میخورد ، نفسش بند می آید .
حیدر بیست ماهه ام را می گویم .
چشمانش خیره و صورتش کبود میشود ، گردنش می افتد و بی رمق میشود .
چند هفته قبل بود . منزل دوستم ، مهمان بودم .
سفره را پهن کردیم ، ظرف غذا را گذاشتم وسط سفره ، هنوز کامل ننشسته بودم ، صدای زمین خوردن همان و گریه حیدر ...
نفهمیدم چطور دویدم .
تن بی رمق و گردن افتاده و صورت کبودش ، توی دستان علی هشت ساله ام بود .
چنگش زدم . التماس میکردم حیدر جان ، نفس بکش ...😭😭😭
یک یا صاحب الزمان میگفتم و یک نفس به طفلم میدادم . یک سیلی به صورتش میزدم ، یک صاحب الزمان میگفتم و تنفس بعدی .
دوستم کنارم از شدت غصه رنگش پریده بود .
علی برای برادرش بلند بلند گریه میکرد . خواهرهایش با عصه روی سرش نشسته بودند .
یک نفس که کشید ، خیالم راحت شد . بلندش کردم
اما انگار این بار ... مثل همیشه نبود.
دوباره صورتش کبود شد و گردنش روی دستم افتاد .
با استیصال و ضجه بیشتر میگفتم یا صاحب الزمان ... شاید در دلم ادرکنا و لا تهلکنا را هم میگفتم ،شاید هم ، نه . و باز تنفس ...
آب سرد بیارین ... بپاشین تو صورتش ...
و صدای گریه اش که بلند شد ، از زانو افتادم . تمام بند بند بدنم مرگ را به چشم دیده بودند .
کودکم بلند شد . کمی گریه کرد ، شیر خورد و رفت سراغ بازی . میخندید و میدوید .
اما ...
چه بر دل مادران ساکن غزه می آید ،وقتی طفل بی جانش ، روی دستش می ماند .
او چگونه التماس منجی میکند ...
آن پدری که طفلش روی شانه گرفته و میگوید : فدای مقاومت ، و گردن طفلش می افتد ... و من حیدرم را میبینم ، مه گردنش روی دستم می افتد .
چقدر سخت است هر روز منتظر باشی شاید برادر یا خواهر کوچکتر ، یا بزرگترت ، جلوی چشمانت پر پر بزند و پربکشد تا بهشت .
این روزها مادران غزه ، هر لحظه که به صورت طفلشان نگاه میکنند ، نمیدانند این نگاه آخر است یانه .
وقتی که خمپاره میخورد وسط خانه ، و او میدود و طفل کوچک خود را برمیدارد ، نه ضجه ها و تنفس هایش زندگی را به طفل برمیگرداند ، نه جان خودش را می ستاند که در کنار طفلش آرام بگیرد .
این روزها هر لحظه ، یاد مادران غزه و اضطراب هایشان می افتم ، باز از اعماق وجودم ، بند بند بدنم فریاد میزند : یا صاحب الزمان ادرکنا و لا تهلکنا ...
✍ ام حیدر
📝 متن ۹۵_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسم الله الرحمن الرحیم
یازده، دوازده ساله بودم که تصاویر شکنجه زندانیان ابوغریب رسانهای شد. توی هر بخش خبری با کمی سانسور نشانشان میدادند. آن موقعها، برعکس الان، پدرومادرها خیلی حواسشان به دیدنیهای بچههایشان نبود. منِ یازده ساله آن تصاویر را دیدم. بدنهای برهنهای که سرشان را با کیسه مشکی پوشانده بودند و به میلهها آویزان بودند.
پای تلویزیون تمام تنم یخ میکرد. زبانم بند میآمد. دهانم خشک میشد. سر سجاده مثل آدمهای عزیز از دست داده برایشان زار میزدم. اشک میریختم. توی همان عالم بچگی خدا را به خودش قسم میدادم که آنها را نجات دهد.
مدام توی فکرم بودند؛ سوال پشت سوال. الان دارند چه به روزشان میآوردند؟ چه به خوردشان میدهند؟ میگذارند بخوابند؟ شبها سردشان نمیشود؟ از جوابهای احتمالی وحشت میکردم. دردم را هم نمیتوانستم به کسی بگویم.
بیست سال است اسم این زندان که میآید تنم مورمور میشود.
حالا یک هفتهست که دارم یازده، دوازدهسالگیام را از نو زندگی میکنم. گیج و منگم. اخبار دارد مدام تصویر بچههایی را نشان میدهد که صورتشان مثل پارچهی دورشان سفید شده. خونهای دلمه بسته روی چهرههای بهشتیشان ترک خورده. چشمهایشان بسته و نیمه باز است. سرهایشان یکوری افتاده.
به پدرهایشان فکر میکنم؛ به مردهای غزه! چطور تاب میآورند شرمندگیشان را؟ وقتی تن بیجان بچههایشان را سر دست میگیرند به مادرشان چه میگویند؟ مردها مثل زنها نیستند که شیون کنند و ناخن روی پوست صورتشان بکشند. مردها توی خودشان غرق میشوند. بند بند وجودشان یکییکی پاره میشود. مردهای غزه بیچارهترین مردهای دنیا هستند. باید حواسشان به زن، بچه، نان، آب، بمب، موشک و آوار باشد.
22/07/02
✍ زهرا رشیدی
📝 متن ۹۶_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
دوشب پیش تهران باران میآمد. آسمان یک دفعه روشن شد بعد چند دقیقه گذشت و صدای غرش محکم خورد توی گوشهامان. من داشتم کتاب میخواندم که آسمان یکدفعه آنطور فریاد کشید. بابا دوید پیشم تا مطمئن شود نترسیدهام و بعد رفت و به بقیه سر زد. هروقت رعد میزند بابا میآید پیشمان و بغلمان میکند تا مطمئن شود ما نترسیدهایم و میگوید چیزی نیست. آن شب که صدای آسمان آنقدر بلند بود که مرا ترساند، من افتادم در خانهای که نمیشناختمش. یکدفعه آسمان در دل تاریکی نورانی شد و درخشید، بعد انگاری یکچیزی سوت کشید و بعد محکم سیلی زد توی گوشم. منگ شدم و به اطراف نگاه کردم تا بفهمم دارد چه میشود. نفهمیدم. یکدفعه صدای جیغ آمد. از سکوت مرگباری که بوی خون میداد، جیغ کشیدند و بعد صدای دویدن. آدمها داشتند میدویدند. خواستم بروم دم پنجره و نگاهشان کنم که مادرم دستم را کشید و به عربی چیزی گفت. ترجمهاش این بود؛ بیا کنار مادر، میزنن نامردا.
مادرم بغض کرده بود و دستهای سردش میلرزیدند. خواهرانم رنگپریده گوشهای کز کرده بودند و یکدیگر رادر آغوش گرفته بودند. بابام نبود. پیداش نکردم. داشتم فکر میکردم بابا کجاست؟ شاید رفته تا از زیر سنگ ماشین پیدا کند و ما را راهی جایی امن بکند، جایی که آن لحظه مطمئن بودم هرگز وجود ندارد. شاید هم اسلحه برداشته بود و شهر را که کف دستش بود، مراقبت میکرد. شاید هم رفته بود تا آب پیدا بکند...
نمیدانستم کجاست. آسمان درخشید. چندلحظه بعد یکدفعه صدای بلندی خورد توی گوشهام و بعد، من از غزه داد کشیدم و صدایم رسید به گوشهای تهرانم. بابا را پیدا کردم.
بابا رفته بود خار و خاشاک را از روی زمین جمع بکند برای ظهر فردا...
✍زهرا زردکوهی
📝 متن ۹۷_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
این روزها دل آشوبم
مثل مرغ سرکنده دنبال خبر
مثل روزهای بعد از شهادت سردار منتظر انتقام
مثل روزهای در بهت خبر هواپیما
دل آشوبم
منتظر
مضطر
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍ قنبرزاده
📝 متن ۹۸_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
بسمالله
«شجاع دلان»
میان دختر و پسرم دراز کشیدهام، دستهای گرم و صورت خوشبوی دختر سه سالهام را برای بارهزارم میبویم و میبوسم. به دخترک دیگرم شب بخیر میگویم و مراقب دل دختر نوجوانم هستم که ترس و دلهرهای به آن راه نیابد. پتو را رویشان میکشم، شب بخیر میگویم و نگرانیام نماز صبح است و مدرسهشان.
اما سراغ گوشی که میروم، دنیا دیگر امن و امان نیست، صدها کیلومتر آن طرفتر مادرهایی هستند که امروز آخرین بوسه ها را روی صورت طفلهایشان زدند. هشت شب است بیش از همه عمرشان، در هراسند. هرچند ترسهای آنها از جنس ترسهای ما نیست، امیدشان هم. امیدشان به پیروزی مقاومت است به اینکه یک روز دیگر هم پیش عزیزانشان بودهاند به اینکه امروز چند کشته اسراییلی داشتهاند و اینکه ممکن است فردا بتوانند مردشان را یکبار دیکر ببینند.
ترسشان... نه بعید میدانم این شجاع دلان، هراسی به دل راه بدهند. سالهاست، به جرگه«الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا»۱ پیوستهاند و میدانند حالا میان این پاره آجرها، میان این خانههای خراب شده، در تحریم و تعطیلی چهارده بیمارستانشان، آخرین پلههای استقامت تا پیروزی را طی میکنند.
این مادرها اگر ترسو بودند، این همه سال میان جنگ و نا امنی، علیاصغرهایشان را تقدیم نمیکردند، رقیههایشان را رجز نمی آموختند، عادت به دیدن اکبرهای اربا اربا نمیکردند. نه. اینان دستهای ترس را بسته و به هراس، خندیدهاند.
اینان سالهاست مقاومت را با گوشت و پوست و استخوان درک کردهاند. اینان معنای جنگ برای اعتقاد را از من ِدرخانه نشسته، منِ در جمهوری اسلامی زیسته، منِ زیر سایه امنیت نشسته و غرزده، خیلی بهتر دانستهاند. اینان مجاهدت با جان و مال و عزیزانشان را، عزیزتر بودن دینشان از دنیا و عزیزان و خانههایشان را خیلی بهتر از ما مشق کردهاند. برای مادر فلسطینی، دختر و پسر تفاوت ندارد، هرچه باشد، شیر میدان مبارزه تزبیت میکنند تا چشم در چشم اسراییلیهای کثیف بدوزند، دندانهایشان را برهم بفشارند و «اِنّّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصاد»۲ بخوانند.
آنها امیدشان به صبح روشن پیروزی است که حکیم فرزانه امروز فرمود، به آن خواهند رسید. آنها به آیات قرآن، تنها ایمان ندارند؛ بلکه آیات قرآن را زیست میکنند.
آنها به روشنی باور دارند اگر باز هم مقاومت کنند، درهای «اَوهَنَ البُیوت»۳ اسراییل را که به دروغ آرم گنبد آهنین خورده، به زودی با تلاوت«اِنّا فَتَحنا لـَکَ فَتحاًمُبینا» ۴خواهند گشود و در مسجدالاقصی، خواهند خواند:«سُبحانَ الَّذی اَسریٰ بِعَبدِهِ لَیلاً مِنَ المَسجِدِالحَرامِ اِلَی الْمَسجِدِالاَقصٰی الَّذی بارَکْنا حَولَهُ لُِنرِیَهُ مِن آیاتِنا»۵.
✍محنــــــــــــــــــــــــــــــا(زدبانو)
۱.احقاف، 13/فصلت 30
۲،فجر۱۴.
۳.عنکبوت۴۱
4.سوره فتح،1
۵.سوره اسرا،1
📝 متن ۹۹_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat
@almohanaa
شش ساله بودم. حدوداً ۲۲ سال پیش. کشت و کشتار به معنای امروزی اینقدرها رایج نبود. آن سالها رسانهی کشورمان، آرمانهایش را خیلی بهتر دنبال میکرد. اینطور نبود که سال به سال از آزادی قدس حرف بزند. هر روزمان صحبت از رهایی مسجد الاقصی بود. نماز خواندن در قدس آرمانمان بود و هست. یادم هست که آزادی فلسطین چقدر برایم جایگاه داشت و البته که دارد. غیر ممکن بود که سرود "یه مسجد وسط دوتا مثلث اسیره" با صدای حماسی آقای امیر تاجیک را بشنوم و دلم به حال آنها، که آن طرف ایستادهاند و با سنگ مقاومت میکنند، نسوزد. یا سریال "چشمان آبی زهرا" را ببینم و فحشی نثار آن مسئول اسرائیلی نکنم و اشک نریزم. اصلا محمد الدوره را میشناسی!؟ همان که در بغل پدرش پشتِ دَرام (یا همان بشکه)، نشسته جان داد و شهید شد، اگر زنده بود چیزی حدود ۳۲ سال سن داشت. همهی اینها را من از رسانه دیدم. و یک سالِ تمام شبها را با ترس میخوابیدم. ترسِ جدا شدن از مادر. آن هم توسط یک عده نظامی چکمه مشکی. هنوز هم ترس از دست دادن مادر و البته پدر در وجودم ریشه دارد.
همان موقع که سنی نداشتم، فهمیدم صهیونیست هر غلطی دلش بخواهد میکند. غلطهایی که هیچ انسان صفتی آنها را مرتکب نمیشود. میکُشد. فرقی ندارد کودک باشد، زن یا مرد، نظامی و غیر نظامی همه را میکشد. وحشیانه و بدور از انسانیت. حالا هم که بمب فسفری (سبحان الله...). از همان موقع بذرِ مقاومت در درونم کاشته شد. میدانستم روزی سبز میشود. اسمش را گذاشتم "عشق به اقصی". اگر که مسلمانیم، اقصی قبلهی اولمان است و اگر آزاده، به فکر ریشهکن کردن ظلم. و باور کردم که همهی ما در عشق به اقصی مشتریکم.
حالا اما بعد از سالها تاریخ ورق خورد. دوزِ وحشیگری صهیونیستها بیشتر و سنگ به دستان جبههی مقاومت، موشکدار شدهاند. و من یک نظارهگرِ تمام عیار از نبرد حق و باطل در این طرف مرزهای هر دو جبهه نشستهام و به بذر مقاومتی که در دل کاشته بودم زل زدهام. اکنون درختیست جوان به اسم حزب الله که در بهاری خیلی نزدیک، ثمر خواهد داد..
یقین دارم که صهیونیست هر غلطی دلش بخواهد میکند اما حزب الله، هم غالبون. این وعدهی حتمی الهی است.
✍ میم_نوشت
📝 متن ۱۰۰_۰۳
#خط_روایت
#روایت_مردمی
#طوفان_الاقصی
@khatterevayat