🪴
دیروز خانم «عین» توی گروه ناداستان میگفت مرحله شوک و انکار را رد کرده و دارد به مرحله پذیرش و سوگ میرسد و فردا میخواهد برود تشییع تا سبک شود. خانم «الف» در جواب نوشت من امروز رفتم تشییع و وارد مرحله پذیرش شدم اما حالم خرابتر از دوشنبه است.
شب توی دورهمی آن یکی خانم «عین» بحثی باز کرد که دیگر احساسینویسی بس است و به جایش باید بنویسیم از امید و تلاش و اقتدار. از همانها که سید به خاطرش و در راهش رفت.
دیدم مراحل «شوک و انکار و پذیرش و سوگ» که حالیام نمیشود، اما «دیگر از گریه و ناله ننویسیم» را چرا.
«غم بزرگ را تبدیل به کار بزرگ کن» را گذاشتم جلویم و تصمیم گرفتم دست شما را هم بگیرم تا اگر توی یکی از آن مراحل چندگانهی سوگ گیر کردهاید، بـِکـِشــمتان به سمت امید.
چطور؟
تا فردا شب اگر تصمیم گرفتید یکی از آن کارهای بزرگتان* را شروع کنید یا ادامه دهید
«یک زیارت عاشورا میخوانم به نیت شهدای خدمت و یا علی (ع) میگویم»
را برایم بفرستید.
🌐@mrs_faaf
فردا شب با توسل به روح شهید امیرعبداللهیان قرعهکشی میکنم و «#صبح_شام» هدیه میدهم.
*کار بزرگ منظورم تاسیس کارخانه و ساخت مدرسه و .... نیست! کارِ بزرگِ هرکس چیزی است بین خودش و خدای خودش. همان کاری که میداند و مطمئن است باید انجامش بدهد اما نمیدهد! مثلا بهتر درس خواندن، بهتر همسرداری کردن، بهتر خواندن، بهتر نوشتن و ....
۳/خرداد/۱۴۰۳
✍#فاطمه_افضلی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@baahaarnaranj
#سوم_خرداد
خرداد که می شود دلم هوایی می شود. نوای "ممد نبودی ببینی شهر آزاد گذشته" را اگر نشنوم انگار خردادم خرداد نمی شود. تصویر محمد جهان آرای سربزیر با پس زمینه ی نیزارهای بیقرار جنوب که به سختی نگاهش با لنز دوربین تلاقی پیدا می کند، رزق هر سال سوم خرداد من است. آن وقتها هر نیمه ی تاریک ماه را که باز می کردم اول چشمم دنبال تاریخ شهادت شهید می گشت و یک بند از بندهای دلم می لرزید به جای آن همسر و نیروهای تحت فرمانش که چطور داغ این جدایی را تحمل می کنند. اما ماه همیشه نیمه نمی ماند. نیمه های در سایه اش مدام در حال رشدند تا خودشان را به نور نیمه دیگر برسانند.
ممد نبود و شهر آزاد شد مثل خیلی از شهدا که نبودند و پایان جنگ را ندیدند، شروع شکوفایی و رشد نهال غرور و سربلندی ایران را ندیدند اما رشد نهال متوقف نشد.
امروز سوم خرداد است. سید ابراهیم هم به محمدجهانآرا پیوسته. شاید سوم خرداد بعدی سرود جدیدی ضمیمه ی بهارم شود با این مضمون که: "سید نبودی و قدس آزاد گشته".
✍#طاهره_سادات_اطیابی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
با کالسکه پسر کوچکم توی یکی از فرعی ها ایستاده بودم. ماشين شهدا که از مقابلمان رد شد صدای هق هقی شنیدم.
پشت سرم را که نگاه کردم پسر نوجوانی را دیدم که تازه پشت لبش سبز شده بود. دست هاش به برادر کوچکترش بود که قلمدوشش بود. اشک هاش میریخت روی لباسش.
✍#ک_محمدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
این گوشه نشسته ایم و منتظریم که سید را بیاورند، خانه ی ابدی اش.
اصلش اینجا خانه ی همه ی مان است. چه مجاور باشیم چه نه. یک گوشه ای از خاک ایران هست، که سندش، به نام همه مان هست.
شیعه توی ایران، غربت و بی خانمانی نمیبینید. پناه دارد.
برخی هامان را توی آغوشش ، آرام میکند و برخی دیگر مثل سید را، سنجاق سینه اش میکند و همیشه اینجا نگهش میدارد.
✍#فاطمه_شاهابراهیمی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@banoo_nevesht
خدا بهترین قصهگوست. هرگز نویسنده، شاعر، راوی و طراحی بهتر از خداوند سراغ ندارم. انسان بندهی داستان است؛ بندهی قصه، حکایت، نماد، مثل، شعر، کلام، انسان بندهی کلمه است و خداوند کلام را، کلمه را، قصه را معجزهای قرار داد تا از این طریق با انسان حرف بزند. داستانهای نقلشده در قرآن تا به امروز هریک هزاربار توسط افراد مختلف به عنوان منبع بزرگی از شناخت و الهام به کار گرفته شدهاست. انسان را قصهشنیدن پایِ حرف مینشاند. از این روست که خدا آدابِ انسان بودن را در قالبِ قصه به بشر یاد میدهد.
گاهی آدمِ قصهاش را به جبران گناهی از بهشت میراند، گاهی آدمِ قصهاش را امر به ساخت کشتی نجات در بیابان میکند، گاهی آدمِ قصهاش قربانی حسد برادران شده درون چاهی میافتد و بعدها عزیزمصر میشود، گاهی آدمِ قصهاش را از آتش زنده بیرون میآورد و آتش را بر او گلستان میکند، گاهی آدمِ قصهاش را درون سبدی میفرستد به نیل تا اسیرِ پسرکشیِ فرعون نشود، گاهی آدمِ قصهاش را پادشاهِ ملکِ عظیمی میکند و زبان حیوانات را به او میآموزد و باد را به اختیار او در میآورد تا با قالیچهی پرنده در آسمان سیر کند و خداپرستی را حکم دهد، گاهی آدمِ قصهاش را میفرستد درونِ شکمِ نهنگی و چون ذکرِ خدا میگوید او را نجات میدهد، گاهی آدمِ قصهاش را از صلیب به آغوشِ خود میکشد و تا روزی که باید او را محافظت میکند...
خدا نویسندهی قصههای پر از شگفتیست، خدا قصه میگوید که انسان را پند دهد، خدا قصه میگوید چون انسان شیفتهی ادبیات است. خدا هنوز که هنوز است قلم دست دارد و قصه مینویسد. قرآن کتابِ قصههای بدیع، پندآموز، دراماتیک، قصههای زندگیست که به اشتباه برخی گمان میکنند تاریخش سررسیده و حالا بهترین جایش روی طاقچه است. خدا هنوز دارد قصه میگوید. گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در نزدیکی خرمشهر که برود و شهرش را پس بگیرد، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد جنوبیترین نقطهی شهر تا کیسههای برنج را به خانههای مردم برساند، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در فرودگاهِ بغداد، گاهی آدمِ قصهاش را میگذارد در جنگلهای سرد و مهگرفته و تاریکِ ورزقان. خدا بلد است طوری بنویسد که قصه پر باشد از عناصر داستانی، از تعلیق، از گره، خدا بلد است پایانِ قصههایش حماسه خلق کند، خدا میداند خون قصه را ثبت میکند، حک میکند، جاودان میکند در تاریخ. خدا میداند چگونه یوسفی که خوارِ چشمانِ برادرانش بود را از چاه بیرون بکشد، با خود به مصر ببرد، هزاربار آزمایشش کند و در نهایت او را عزیزِمصر کند، خدا بلد است چگونه حماسه خلق کند. خدا استادِ نوشتنِ قصههاییست که اخلاص و مظلومیتِ قهرمانهایش را خون اثبات میکند...
✍#زهرا_زردکوهی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
https://t.me/Maktubaat
مرد با پوست آفتاب سوخته سیگار پشت هم روشن میکرد. قدش خمیده بود. بی تاب چند قدم می رفت به طرف جمعیت سیاه پوش و برمیگشت. چشم میگرداند به جایی انتهای جمعیت. منتظر عزیزی بود.
✍#ک_محمدی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
خودم را میگذارم جای این مردمانی که لحظات آخر با رئیس جمهور خود صحبت کردند...پیرمردی با ریش های سفید و چهره آفتاب خورده و دستانی پینه بسته با چشمانی که در ته دره از چروک برق میزدند از دیدن رئیس جمهور ممکلت خویش. پیرمردی که ذوق دیدار سید اولاد پیغمبر زیانش را قاصر کرده از گفتن گله و شکایت. پیرمردی که میگفت تا به حال هیچ فرمانداری را از نزدیک ندیده و حالا رئیس جمهور را از نزدیک میبیند. زنان و مردانی که از سر ارادت دست خداحافظی بلند میکنند.
تو در وجودت چه داشتی مرد، که این چنین مردمانی در دور دست ترین روستا های کشور اشک میریزند از دیدنت.
مرد میدان تو بودی. تو رضایت خدا در چشمان این پیرمرد میدیدی نه صندلی پر زرق برق ریاست .
تو همصحبتی با روستاییان را به تعریف و تمجید رسانه ها ترجیح دادی تو باز کردن گره مشکلات مردم را بدون حضور شاتر دوربین ها ترجیح میدادی.
تو رسیدگی به سفره کارگران را از سفر های پر تمطراق اروپایی ترجیح دادی.
تو عزت را در همین باز کردن گره مشکلات روستایان میدیدی و خدا تو را عزیز کرد. عزیز ملت شدی.
✍#بهار
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
ماسک لبخند
از بچگی وقتی گریه می کردم اشکم بند نمی آمد. همه می گفتند: « دختر آخه تو این همه اشکو از کجا میاری. »
چشم هایم درد می گرفت، نفسم تنگ می شد اما خیلی وقت ها این اشک ها به کارم می آمد، خصوصا موقع گرفتن چیزی که می خواستم و بهم نمی دادند، یا اینکه مقصر بودم و می خواستم زیر کاری که کرده بودم بزنم تا دعوایم نکنند.
الان هم گاهی آنطور بی طاقت می شوم و اشک هایم بی وقفه شروع می کند به باریدن، دست خودم نیست. اشک ها کاری به شرایط ندارند، گاهی بدجور از کنترلم خارج می شوند.
توی صف نماز نشسته ام. سَرَم را به دور و اطراف می چرخانم تا آمار بچه ها را در بیاورم. ساک را می کشم کنار تا خانمی کنارم بنشیند و صف را تکمیل کند. چادر رنگی ام را در می آورم و می اندازمش روی سرم. بچه غولی که از صبح چنگ انداخته بود بیخ گلویم آرام می گیرد و سر جایش می نشیند. نفس عمیقی می کشم تا هوای آنجا را با ریه هایم ببلعم برای وقت هایی که لازم شان دارم.
به مادربزرگ ها یک طور دیگری نگاه می کنم. دلم آغوش گرم و مهربان شان را می خواهد، آروم باش مادر گفتن هایشان.
دست روی صورتم می کشم و صلوات می فرستم. صدای الله اکبر را که می شنوم تازه متوجه می شوم که باید بایستم و قامت ببندم. تسبیحات را که می گویم قطره اشکی بی اجازه راه می گیرد و روی چادرم سُر می خورد.
هیچ وقت این جمعیت را اینقدر ساکت ندیده بودم، همیشه مابین نماز یکی داشت با بغل دستی اش صحبت می کرد. موضوع حرف هایشان اکثر اوقات گلایه بود، بعضی وقت ها از شوهر و بچه هایشان، و بیشتر اوقات از گرانی ها و اوضاع دولت.
آدم ها توی مسجد حرمت نگه می دارند و هر حرفی را نمی زنند اما در صف نان و توی سوپری و قصابی دیگر لحن ها رنگ و روی دیگری می گیرد. دلشان پر است و حق هم دارند. گرانی ها خیلی ها را شرمنده خانواده هایشان کرده است.
خانم ها یکی یکی از همان جلوی صف بلند می شوند. لحظه ای به خودم می آیم.
« پاشو دیگه دختر زود باش »
دستم را داخل ساک می برم. سه طرف ظرف شکلات را باز می کنم. چند تا برمی دارم. درش دستم را خراش می دهد. دردم می آید. در نطفه خفه اش می کنم. شکلات ها را جلوی دو تا دختری میگیرم که کنار مادرشان نشسته اند و دارند بازی می کنند. ریز می خندند و یکی یک دانه بر می دارند.
بلند که می شوم چادرم را تا کنم، سرم گیج می رود. نوک انگشتان دستم هنوز سرد است. توی مسجد دور می زنم تا بچه ها را پیدا کنم. دختری می بینم. رحل قرآنی گذاشته جلویش و با انگشتی که لاک آبی از کناره های ناخنش بیرون زده خط می برد. نیم خیز می شوم سمتش و چند تا شکلات میگیرم روبرویش، بر می گردد و با چشم های کشیده اش نگاهم می کند. لبخند می زنم. بلند که می شوم صدای زنی را می شنوم که تشکر می کند. لبخندی کمرنگ تحویلش می دهم.
سرم را پایین می اندازم و اشک رسیده به گوشه چشمم را پاک می کنم.
دختری گوشه چادرم را تکان می دهد: « خاله میشه یه شکلاتم واسه داداشم بدی. » دستم را پر شکلات می کنم و میگیرم نزدیکش: « هر چند تا دوست داری بردار. » به عکس روی شکلات ها نگاه می کند و سه تایشان را برمی دارد. »
مادرشان سرش را بر می گرداند سمتم، تسبیح با دستش می آید بالا و به دختر اشاره می کند و بلافاصله صدایش می کند. نامش ریحانه است. بدو می رود و کنار مادرش می نشیند.
نگاهی به ساعت موبایلم می اندازم. یاد غذای روی گاز می افتم. از آسانسور که پیاده می شوم کلاه آفتابی را می گذارم روی سرم.
توی مسیر خانه بچه مدرسه ای ها را می بینم. به همه شان یکی یک دانه شکلات می دهم. دختری روی موتور نشسته و نگاهم می کند. شکلات را که می دهم دستش صدای مردانه ای از دورتر می شنوم که تشکر می کند. نمی ایستم. کلاهم را می کشم جلوتر. اشک توی چشم هایم حلقه زده. سه چهار تا خانم با بچه های کوچک شان می آیند سمت پیاده رو، قدشان از قبلی ها کوتاه تر است، جلویشان می نشینم. نوبتی شکلات برمی دارند. کنار لب هایم را می کشم بالا. چشم هایم دارند برق می زنند.
چند تایی از شکلات ها باقی مانده. دیگر وقت ندارم یا شاید طاقت ماندن در میان جمع را ندادم، نمی دانم. در را که باز می کنم بغضم مثل حباب شیشه ای می شکند. تلویزیون را روشن می کنم. عکسش را که توی تلویزیون می بینم داغ دلم می آید رو، بقیه شکلات ها را می ریزم داخل ظرف. ماسک لبخند را می زنم و ظرف را میگیرم روبرویشان: « آقا سید ابراهیم، ش_ه_ا_د_ت تان مبارک. »
✍ #ملیحه_براتی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
قبل از آن انفجار کذایی، با ساک و بساط میرفتیم حرم. همهچیز با خودمان میبردیم جز پیکنیک که راه نمیدادند. شبها زیرانداز میانداختیم صحن انقلاب. پتو میکشیدیم رویمان و رو به گنبد کنار مامان که با تسبیح ذکر میگفت، میخوابیدیم.
انفجار که شد مات و مبهوت ماندیم که حالا کجا بمانیم؟ هتل و مهمانسرا که هیچ، چادر مسافرتی هم هنوز مد نبود. برای ما که همسایهی دو ساعتراهِ امام رضا بودیم کسر شأن بود که ماه بیاید و برود و مشهد نرویم. چاره چه بود؟
ما بودیم و فقط چادر سرمان که زانو بغل، چمباتمه بزنیم کنار دیوار صحن یا رواقی. چادر بکشیم روی سرمان و ساعتی خستگی در کنیم و وای به حال آن لحظهای که بدنمان کمی از حالت قایم به سمت زمین خم میشد. خادمهای مهربان مثل سیمرغی که پَرَش را آتش زده باشند بلافاصله بالای سرمان حاضر میشدند تا با صدای رسا اعلام کنند: « خانوم! اینجا، جای خواب نیست»
جناب آقای رییسی! میپرسید حاصل این همه پرگویی چیست؟ عارضم خدمتتان که امشب، من و تمام آن خِیلِ زایرانی که شما باعث شدید در شبهای بیتوته در حرم جایی برای استراحت داشته باشند، جایی که بتوانند بیدغدغهی نامحرم و قلقلک پرهای سبز خادمان پایی دراز کنند، برای شما دعا میکنیم که در جوار امامرضا جانمان، شب اول قبر راحت، پرنور، در هوای بهشتی حرم داشته باشید همانطور که برای زایران رضا اینچنین امکانی را فراهم کردید.
منزل نو مبارک خادم زایران رضا
✍ #صفدری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
قدمهای اولم را که به سمت مسیر برمیداشتم، سرم پایین بود. میان انبوه جفت پاهایی که مقابل من حرکت میکردند. گفتم تمام شد. نرسیدم. گفتم تهش هم برسم، از دور هم ببینم کافیست. آن دنیا اسمم ته لیست هم باشد کفایت است.
رسیدم بابالجواد. غزال زنگ که کجایی؟ گفت بیا دور میدان. هنوز ماشین نیامده. پا تند کردم. آدمها پشت هم میآمدند. بعضیها ماشین را دیده بودند. گفته بودند رئیسی حلالم کن. اسمشان را پای تابوت نوشته بودند و از خیابان اصلی ریخته بودند به خیابان کناری.
خط آفتاب چشمم را میزد. ایستادم دور میدان. مردی آمد و به صدای بلند تهدیدمان کرد.
_خانمها برید عقب. ماشین بیاد سیل جمعیت پرتتون میکنه عقب. اون جلو چند نفر ساق پاشون خرد شده.
خانمها چند قدم رفتن عقب. چند نفر پا گذاشته بودن روی نرده و چند وجب از آقایان بلندتر شده بودند.
دوربینم را گرفتم بالا. سوژههای اطرافم کم بود. میترسیدم بروم جلوتر. گیر کنم آن وسط. علی هم نبود دستش را حائل کند دور بازوهایم. چند عکس معمولی گرفتم. گفتم شاید بعدها چیزی در بیاید.
ماشین آمد. انداخت آن طرف میدان. همهی کسانی که نردهها را سفت چسبیده بودیم دویدیم وسط. رفتیم وسط بلندای میدان. دیگر جای تکان خوردن نبود. دست من روی شانه جلوییام بود و خانم پشت سری مرا سفت چسبیده بود. ماشین آمد. دیگر نفهمیدم. آمده بودم چهرهی ادمها را ببینم. نفهمیدم. صداها را میشنیدم فقط. صداها بوی نم میداد. دم گرفته بودیم:
ای صفای قلب زارم
هرچه دارم از تو دارم...
✍ #زهرا_مهدانیان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@truskez